26.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️آئین بستن عَلَم در روستای بحیـری
▪️بستن علم از آئینها و سنتهای قدیمی شهرستان دشتی استان بوشهر است.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
▪️مسجد جامع روستای بحیری
🆔 https://eitaa.com/masjedjame_ir
هدایت شده از بهارِ زهرا
دلم میخواست بزرگ شدنت را میدیدم.
لباس سپاه قدس را تن میزدی و من هی قربان صدقهات میرفتم.
دلم میخواست ماه محرمها، یکسر بگویم ارباب علیاکبرم فدای علیاکبرت. شب هشتم محرم شود و نگاه قد و بالایت کنم. همه اشک میشدم و به سینه میزدم. مخصوصا آنجا که اسب، جوان رعنای امام حسین را اشتباه برد به سمت اشقیا!
نشد. همه در حد آرزو ماند.
حسرت داشتنت به دلم ماند. حسرت تقدیم کردنت در راه بابا مهدی به دلم ماند!
دعا کن برادرت عباس خوب سربازی شود. خوب خدمت کند؛ به اسلام، به مولایش، به ایران و به رهبر!
خیلی به یادت هستم عزیز دل مادر!
توام آنطرف به یاد ما باش.
دوستت دارم قربان قد و بالای ندیدهات.
منتظر دیدارت هستم.💚
#بینامواسم
#بیهشتگ
هدایت شده از پیچَکِقَلَمْ🍃
#دلدلزدنهایمحرمانه
_هشت
من کربلا را از نزدیک ندیدهام.
من اصلا نمیدانم فاصلهی تل زینبیه تا گودال قتلگاه چقدر است.
نمیدانم خیمهها کجا بوده و میدان رزم کجا!
نه عطر بینالحرمین را بوییدهام، نه سرانگشتهام سردی سنگ مرمرهای حرم را چشیده!
توی خیال من کربلا همان دشت پهن کنار فرات است با خاکهای خونی و خاکستری.
من توی خیالم یک گوشه خیمهها را چیدهام و همیشه پشت یکیشان ساکت و مبهوت میایستم.
وسط روضهها از همان پشت خیمه، همهی حواسم به آن خانمیست که هی از این چادر میرود توی آنیکی و امور زن و بچهها را سر وسامان میدهد. با اینکه دستهاش نمیلرزد، قشنگ معلوم است چقدر دلش را آشوب گرفته!
راستش من حتی تویگوگل هم کربلا را سرچ نکردهام!
نمیدانم این خانم کجا علیاکبر را بغل کرده و بوییده و بوسیده و راهیاش کرده؟!
نمیدانم وقتی علی سوار عقاب شده و از همیشه شبیه تر به پیامبر،
بانو چطور قربانصدقهاش رفته و صداش نلرزیده و لبهاش خندیده!
نمیدانم وقتی دستش را بالای چشم سایبان کرده تا زیر ظلّ آفتاب از علی خبر بگیرد، دقیقا چی توانسته ببیند؟!
این یکی را خیال هم نمیتوانم بکنم!
نمیدانم اول چشمش به پارههای تن علی افتاده یا اسبی که خون جلو چشمهاش را گرفته یا زبانم لال غش کردن برادر؟!
نمیدانم وقتی همه چیز را دیده چطور آنهمه بیچارگی را گذاشته و عبا به بغل به داد حسین رسیده؟!
هربار وقتی روضه به اینجا میرسد و جوانان بنیهاشم میروند برای جمع کردن گلبرگهای علی،
خیالم را خاموش میکنم که نفهمم چطوری آسمان به زمین نیامد و زمین از هم نپاشید از ارباً اربا شدن عزیز دل حسین!
اصلا
دلم میخواهد بروم کربلا و بقیهی ماجرا را از پشت شبکههای طلایی ضریح تماشا کنم...با قلب تکه پاره...از نزدیکِ نزدیک!
#السَّلامُعَلَيكَياأوَّلَقَتيلمِننَسلِخَيرِسَليل
#امانازدلزینب
هرچه جان است به قربان اباعبدالله🖤
@pichakeghalam
یار عقیله
#پردهاول
هر کوچه و خیابانی را که نگاه کنی پرچم سیاه میبینی. انگار شهر، رخت عزا پوشیده. هر چند قدم یک ایستگاه صلواتی برپاست. از هر گوشه کنار صدای سوز نوحه به گوش میرسد. یکی از دل زینب میگوید، یکی رقیه، یکی حر، یکی عباس. گاه از اولاد حسن(ع) میخوانند و مینالند، گاه از اکبر و اصغر حسین(ع). با اینهمه روضه اما، حرف های نگفته زیاد است. روضه های نخوانده. از تمام ۷۲ تن. از تک تک زنان و کودکان حرم. از قصهی حج ناتمام و عرفه، تا منزل های سرراه. از تَلّ تا علقمه و گودال. از نینوا تا کوفه و شام و شام و شام. اما این چند خط روضه، نه از شهداست، نه از آب و نه زینب. روضه روضهی تسکین دل زینب است. روضهی شاهد گمنام کربلا، سُکَینه. دختر پیر شدهی جوان حسین.
#اسمانویس
یار عقیله
#پردهدوم
میگوییم سلام بر حسین و بر "ارواح التی حلت بفنائک". یعنی جانهایی که حل شدند در حسین. فنا شدند در حسین. که نام حسین بماند و نام آنها برود در حاشیه. بروند زیر سایه نام حسین. اگر از من بپرسید، سکینه هم حل شده در زینب است. شاگرد مکتب زینب است و وارث صبر زینب. شریک مصائب بنت علیست. از سرزمین وحی تا کربلا منزل به منزل آمده و دیده. مهر حسین را با جان نوشیده. اصغر را در بغل گردانده و صدبار دلش آب شده از خنده هایش. روحش پر کشیده با شیرینزبانیهای رقیه. به تبع استاد، لا حول و لا قوه خوانده پشت قد و بالای اکبرش. این اوصاف نه در روایتی آمده و نه مقتلی. اما مگر میشود دختر باشی و عاشق پدر نباشی؟ مگر ممکن است خواهر باشی و جانت بند برادر نباشد؟ که عموهایت پسران امالبنین باشند و دلت قرص نباشد؟ زیر سایه عباس باشی و نمیری برایش؟
#اسمانویس
یار عقیله
#پردهسوم
دختر که باشی عاشقی. از بدو تولد مادری. دختر که باشی تازه میفهمی سکینه کیست. کافیست چشم ببندی و قفس خیالت را باز کنی. با صدای قافله همراه میشوی. هرم گرمای صحرا را حس میکنی. اما هنوز در سایه ای. فکرت میرود پی رخ ماه عباس. بی اراده فکر میکنی نکند آفتاب صورتش را بسوزاند؟ کمی پرده را کنار میزنی. خورشید بی امان صورتت را میسوزاند. دل دل میزنی، اما رویت نمیشود به عباس بگویی صورتش را بپوشاند. دلت نمیآید پرده را بیاندازی. تو در سایه باشی و عمو در آفتاب؟ نگاهت کمی آنطرف تر به قامت محمدی اکبرت میافتد. وسواس به جانت نیشتر میزند. نکند لیلا و ان یکاد نخوانده باشد؟ بسمالله نگفته، دستی پرده کجاوه را میاندازد. ندیده هم میدانی کسی جز چهار پسر ام بنین نیست. آخر اینها امانت دار حرم حسین اند. از هم پیشی میگیرند تا آب توی دلت تکان نخورد. از ذهنت میگذرد: خار به پای یک کدامشان برود میمیرم...
#اسمانویس
یار عقیله
#پردهچهارم
دست تقدیر کشان کشان میبردت به نینوا. آفتاب عمود میتابد. آب در خیمههای بنیهاشم کمیاب شده. اصغر بین تو و رباب و عمه زینب دست به دست میشود. خوب گوش کنی صدای اذان اکبر را میشنوی. با هلهله دشمن درآمیخته. اینهمه اشتیاق به قتل آل محمد برای چیست؟ فکری از درون خردت میکند: اگر اذان مغرب را اکبر نگوید چه...؟
#اسمانویس
یار عقیله
#پردهپنجم
چند ساعت نه، چند هزار سال میگذرد. یک حرم مانده و یک عباس و حسین. صدای خش برداشته اصغر عذابت میدهد. از مردان محرمت مانده همین طفل و عمو و پدر. و دلت که خون است برای برادر بیمارت. یک علی دیگر، که هرچه به غروب نزدیک میشود، باری نامرئی شانه هایش را خم میکند. و تو میدانی که این سنگینی بار امامت است. همان، کار تو و زینب را برای نگه داشتنش در خیمه سخت تر میکند. عمه میگوید مصلحت است، صبر کن. اما خودش بین خیمه و تل و میدان میدود. تو نیز تمام روز در پی اش دویده ای. مضطر و مصیبتزده. بابا حسینت گفته خدا میبیند. خدا اکبرِ اصغر شده ات را میان عبا میبیند. خدا سرو های شکستهی ننه امالبنینت را میبیند. قاسم قد کشیدهی عموحسن را میبیند. حتی اگر عمه در خیمه بماند، باز خدا پسرانش را روی دستان بابا حسینت میبیند. نه فقط خدا، که کائنات هم، همگی چشم شده اند و این سرزمین پر بلا را مینگرند. نگاه عباس اما، نگرانت میکند. او دیگر جز مشک خالی و گریه اصغر و فریاد العطش کودکان چیزی نمیبیند و نمیشنود. میدانی نبود عباس تازه آغاز داستان یتیمی توست. میدانی بابا دلش گرم وجود عباس است. از خیمه میروی بیرون. زبان به لب های خشکیدهات میکشی مبادا عمو رد عطش بر چهرهات ببیند. حقهات کارساز نمیشود. عباس مشک برمیدارد و میرود که میرود...
#اسمانویس
یار عقیله
#پردهششم
هوا دارد تاریک میشود. دست به کمر شکستهات میگیری و پی کودکان هراسان در صحرا میگردی. فرمان عمه است. هنوز وقت عزاداری ات نیست. هنوز باید کمک زینب باشی. جمع کردن دانه های تسبیح پارهی آلهاشم وظیفه توست. بازوهایت زیادی سبک شدهاند. شاید جای خالی اصغر به چشمشان آمده. سوزش دستت نمک میزند به زخم قلبت. یادت میآورد لحظه ای را که بوی دود از خیمه بلند شد. هراسان دویدی. رقیه را دیدی که دامنش الو گرفته بود. و برادری که داخل خیمه آتش بر تنش افتاد. عمه زینب که پر کشید سمت رقیه، دویدی به بالین برادر. این سوزش دست، یادگار خاموش کردن لباس برادر است. عمه زینب نگاهش مانده پی خیمه های نیمسوز. دلواپس تنها حجت مانده از آل محمد. خیالش را راحت میکنی که طفلان معصوم را برمیگردانی. تا بتواند برگردد. تا مبادا شمشیر عریان و بیتاب دشمن سینه آخرین مرد اولاد علی را بدرد. صدای ناله ذرات عالم را میشنوی. شاید اشقیا ساز و دهل میزنند که اینطور کر شده اند. دنبال دورترین دانه تسبیح میروی و با خود واگویه میکنی: اینک منم و دنیای بی حسین... بی عباس... بی اکبر.
#اسمانویس
یار عقیله
#پردههفتم
نگاه میگردانی بین کاروان شترهای بی جهاز. به دردانه های آل الله که هراسان روی آن مرکب های ناامن نشاندهای. نه پسران امالبنین بودند و نه اکبر و قاسم و عون و محمد. تو بودی و زینب و هزاران هزار نامحرم و اهل حرم. حالا همه سوارند جز تو و عقیله. دستت را میگیرد و فرمان میدهد که سوار شو. و مجبوری اطاعت کنی از دختر علی. دلت اما، آن غریبی را تاب نمیآورد. نگاه زینب به قتلگاه را تاب نمیآورد. قامت خمیده و بیمار تنها برادر و تنها پناهت را تاب نمیآورد. و صدای زنگوله شترها بلند میشود...
#اسمانویس
روضهخوان از دست بریدهی قمر بنیهاشم میخواند و من چشمهام را التماس میکردم حالا که رسیدیم به روز نهم کمی خیس شود..
عین نه روز خیره میشدم به گوشهای و میان کلمات بغض آلود روضهخوان دنبال تیشهای میگشتم تا بکوبم به سرو کلهی این قلب مثل سنگ...
پیدا نمیشد..اشک نمیآمد..
دیشب برگشتم خانه. روحم به زور خودش را میکشید روی تن عریان..
با کسی حرف نزدم.. زل زدم به پرچم سیاهی که شب اول زدهبودیم به دیوار.
چه کار کرده بودم که این یک کف دست ماهیچه شدهبود سنگ و این دو پیاله چشم افتاده بود به خشکی!
هیچ چیزی به ذهنم نرسید.
خشم روی خشم..
اندوه پشت اندوه
خلسه پس از خلسه..
حالا روضهخوان دارد از افتادن مشک میخواند و چشم انتظاری بچهها..
با قهر بلند میشوم بروم آشپزخانه.
اگر لایق اشک نیستم، چای که میتوانم بریزم؟
پایم گیر میکند بین پاهای جفت شدهی مردم. تعادلم به هم میخورد.. بازو کوبیده میشود به ستون. درد مثل مار میچسبد دور دستم..
روضهخوان از دست بریدهشدهی عباس میخواند.
تیشه میرسد به دستم
دل را میشکند.
پیالهها پر از آب میشوند...
#ف_مقیمی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
بسمالله الرحمن الرحیم
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
سی و پنج سال چگونه گذشت؟
آقا عبا و قبا را آرام پوشید. چند بار با دست کشید روی لباس تا توی تن صاف ایستاده باشد.
عمامه را از روی تاقچه برداشت. روی سر مرتب کرد. به طرف در قدم برداشت.
پرده ی حصیری را کنار زد. نعلین پوشید.
سر خم کرد و بیرون آمد. آفتاب ظهر تیز میتابید. اشک جمع شد توی کاسهی پلکهای ورم کرده.
یا الله گفت و از اهل خانه خداحافظی کرد.
همسرش برای بدرقه تا کنار در همراهش رفت. با لطافت و مهر از هم خداحافظی کردند.
توی کوچه آرام قدم میزد. هر عابری که رد میشد سلام میداد. آقا دست بلند میکرد و مهر میپاشید به عالم.
نزدیک بازار چند نفر ایستاده بودند. جوانی خوش قد و بالا بین آنها چشم را جذب خود میکرد. آقا قلبش تیر کشید.
قبل از رسیدن بهشان رو به دیوار کوچه با پر عبا چشمهای بارانیاش را پاک کرد. اشک راهش را پیدا کرده بود. از کنار آنها با تواضع رد شد.
به سمت کوچه ی مسجد دور زد.دختر بچه ای از در خانهشان دوید بیرون. سمت آقا رفت و دامنِ قبا را سفت چسبید:«آقا آقا منو نجات بده»
دست کشید روی معجر دختر بچه. کنارش نیمه نشست.
مادر از در خانه بیرون دوید. ترکهای در دست داشت.
آقا سریع ایستاد.بغض کرد:«چکار میکنی خواهر؟ این طفل صغیر است و بیگناه. »
مادر سر به زیر انداخت:« به شما بخشیدم آقای من. »
آقا دخترک را به آغوش کشید. روی شانهی نحیفش غم باران شد.
به بازار رسید. شلوغ و پر سر و صدا بود. هر کسی برای فروش چیزهایی که آورده بود فریاد میزد. زنها و مردها مشغول خرید و چانه زدن. بچه ها هم آن وسط ها میدویدند. صدای خنده شان تا آسمان میرفت.
توی بغل مادری که داشت پارچه میخرید نوزادی گریه میکرد. سرش را میچسباند به لباس مادر و با دست روسری را میکشید.
آقا دست جلوی صورت گرفت. صدای گریهاش بلند شد.
صاحب پارچه فروشی سریع آمد کنار آقا. چهار پایهای چوبی گذاشت تا آقا بنشیند.
آب فروش همان نزدیکی داد میزد:«آب گواااراااا دارم.بفرمایید بنوشیییید»
پارچه فروش دست بالا برد:« آب بیاور، بیا مولایم بی حال شده. »
شانه های آقا میلرزید. نگاهش رفت آن طرف کوچه ی بازار. قصاب گوسفندی را سر بریده بود.
آقا به زحمت ایستاد. قدمهای بی جان برداشت. همانطور که سیلاب اشک روی محاسن جریان گرفته بود، رفت به طرف قصاب:«برادر قبل از ذبح به این حیوان آب دادی؟»
قصاب دست ادب بر سینه گذاشت:«قربانتان بروم. مگر میشود آب نداده باشم؟ من مسلمانم و آداب ذبح میدانم»
آقا خم شد. کلمات به سختی از بین لبهای لرزان و غمبار، داغ دلش را تازه کرد:«برادر، مسلمانانی میشناسم که فرزند رسولالله را، عطشان و تشنهلب سر بریدند. »
گریههای نوزاد به آسمان رسید.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#کلُیومٍعاشورا
#کلُارضٍکربلا
980_22969972638800.mp3
6.08M
🔸روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
✍️ مقتل خوانی شب عاشورا
🎙️@Aminikhaah_Media
برای ما تمام شد...
صبح میرویم سرکار...
خانه را تمیز میکنیم...
خرید میرویم و شاید مهمانی...
اما برای یک خانواده تازه شروع شد...
میروند سفر...
شام...
شام...
شام...
امشب که نوحه خوان از غریبی امام در قتلگاه و بی رحمی و بی ادبی قاتلان میگفت. از اینکه هرکسی با هرچیزی که دستش میآمد میزد، بدن پاره پارهی آرمان علیوردی جلوی چشمم میآمد. وقتی روضهی انگشتر میخواند، یاد انگشتر آرمان میافتادم که آن سلیطهی نانجیب، با پاشنهی کفش، در انگشتش خورد کرد. خدا به حق زینب کبری به دل مادرش صبر بدهد.
این نمونهها در زمان ما بسیار است و اگر بخواهی روشنگری کنی، میگویند روضه را سیاسی نکن!
✍بتولسادات هاشمی
#هنرجوی_قلمدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜ ⚜ ⚜
⚜ سیندخت اماده برگزاری افتتاحیه گام چهارم قرائتخانه میشود.
⚜گام چهارم قرائتخانه با محوریت ظریفخوانی رمان « پاییز فصل آخر سال است»
✍نوشتهی نسیم مرعشی
👤 راهبر دوره: خانم دکتر معصومه امیرزاده
🎊 افتتاحیه پنجشنبه ۴/۲۸
🕰 ساعت ۱۸:۳۰
💻 بستر افتتاحیه گوگل میت
📝 ثبتنام در بله:
@sindokhtir
۰
#قرائت_خانه
#ظریف_خانی
#سرای_سیندخت
#نسیم_مرعشی
@sindokht_ir
دوست داشتم مطلبی در خصوص یک واقعهی شایع در ایتا بنویسم ولی فرصت نداشتم.
حالا هم بنا نیست به طول و تفسیر زیادی بپردازم ولی مختصر عرض میکنم و رد میشوم.
ما مذهبیهای ایتایی خودمان بیشتر ضریب میدهیم به کار خطای دیگران. بحث لاک سیاه هلالی را خود ما برجسته کردیم. کاری کردیم که خطای یکی از بچه مذهبیها بیشتر به چشم بیاید و از این حرف، خیلیها سواستفاده کنند.
حالا هم از دیروز هر گروه و کانالی را که باز میکنیم، فیلم دخترهای زنجیرزن در حال بازنشر است.
بالا برویم پایین بیاییم ما مذهبیهای بیبصیرت و جوگیری هستیم. آنهایی هم که به صورت سازمانیافته دست به چنین اقدامهایی میزنند ما را خوب میشناسند. از یک منکری کلیپ تهیه میکنند زحمت تبلیغش را میاندازند گردن ما جوگیرهای مذهبی!
به خدا قسم که سهم ما در فحشای امروز، اگر بیشتر از توپخانههای دشمن نباشد کمتر نیست.
هیچوقت هم قرار نیست قبول کنیم که داریم از یک سوراخ گزیده میشویم!
✍ف_مقیمی
#ما_مذهبیهایبیبصیرت
#ما_جوگیرهای_ایتایی
🌱 کاشیان ؛
کاشانهای است برای شنیدن ناداستان
📚 در کاشیان دور هم جمع میشویم تا قصه های واقعی دیارمان را بازگو کنیم برای هم.
📆 زمان: دوشنبه ۱ مرداد ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۸
🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری
*حضور برای عموم علاقمندان آزاد است.
🔸@kashian_ir
#نویسندگان #دورهمی_نویسندگان
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
مجله قلمــداران
#گمشده #مقیمی_نوشت
من یک گمکرده دارم. شما او را ندیدهاید ؟ سراغی ازش ندارید؟ جوان بود و پرشور. سرش باد داشت. فکر میکرد دنیا به گرد پایش نمیرسد. گاهیوقتها هم دیوانهبازی درمیآورد؛ که آی جهان با من نگشت، آنجوری که من میگشتم! میگفت سهم من از دنیا دویدن و نرسیدن است. اما به گمانم خودش هم زیاد به حرفش اعتقاد نداشت. مگر میشود کسی بفهمد نمیرسد و بدود؟ میدویدها... میدوید!
یککله
با قلدری!
زمین هم که میخورد یک تکانی به خودش میداد، دستی به زانوهای زخم و زیلیشده میکشید و دوباره میدوید. یکبار ازش پرسیدم:«مگر نمیگویی نمیرسی؟ پس اینهمه زحمت برای چه؟»
گفت:« که از یکجا ایستادن بدم میآید»
یکوقتها که فاز معنویت برمیداشت میگفت:«از تو حرکت از خدا برکت»
نمیدانم کِی بود؛ کجا بود، سر کدام پیچ سرعتش کم شد؟!
این آخریها شَل میزد. هر کی از مسیرش میگذشت میپرسید چته؟ فقط نگاه میکرد. خودم دیدم که خیلیها ازش جلو زدند و او فقط نگاه میکرد.. بعضیها از رویش رد شدند؛ باز هم فقط نگاه میکرد. انگار دیگر برایش سرعت مهم نبود. انگار که ککش نمیگزید عقب مانده از برکت خدا..
راستش را بخواهی من هم توی این چندوقت وجود نکردم ازش بپرسم چرا؟!
اینقدر ایستاد آن گوشه و نگاه کرد که از من هم جا ماند. چند ماهی میشود که ندیدمش. راستش دلم عجیب برایش تنگ شده. برای آن آدم سرتق و کلهخری که هر وقت پاهایش سست میشد رو میکرد به بقیه و میگفت:«مسابقه!»
حرفش هم حرف بودها.. گاهی وقتها شرط میکرد که نامردم اگر جیک ثانیه خودم را نرسانم به کمرکش جاده! و میرسید..
نمیدانم چه شد! مچ پایش سر کدام پیچ، پیچید! رگ غیرتش کجا مو برداشت؟!
فقط میدانم دلم برایش تنگ شده.. دوست دارم بروم دنبالش. پاهاش را بگذارم توی آب گرم و برایش ضماد بمالم..
دلم میخواهد بغلش کنم؛ بگویم دورت بگردم چه بلایی سرت آمده؟ چه کردی با خودت؟ به برکت خدا شک کردی که از حرکت ایستادی یا جدیجدی فهمیدی تهش هیچ چیز نیست؟
امشب آمدهام اینجا از شما بپرسم آیا شما من را ندیدید؟
منی که مدتی است گم شدهام را ندیدید؟ منی که برگزیده نوشت را ندیدید؟ منی که از سکون بدش میآمد را ندیدید؟
شما من باغیرت را ندیدید؟
اگر کسی ف.مقیمی را پیدا کرد به من نشانش بدهد. دلم برایش تنگ شده.. دوست دارم دوباره دویدنش را به تماشا بنشینم..
✍ مقیمی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از قلم برمیدارم🖋️
بسمالله الرحمن الرحیم
برای#ف.مقیمی
سلام
استاد عزیز من.
پیام گمشدهتان را دیدم. یاد قدیمها افتادم که توی روزنامهها یک قسمت بزرگ مینوشتند گمشده.
من میدانم گمشدهی شما کجاست.
خواستم به خودتان پیام بدهم اما دلم خواست اینجا توی کانالم بفرستم تا بقیه هم بخوانند. آنهایی که به پشتوانهی یک کلام شما آمدند. مهمان قلم دست و پا شکسته ی من شدند.
آنهایی که به من امید میدهند تا اگر بین تمام مشغله هام نتوانستم خوب بخوانم و بنویسم. به امید نگاه مهربانشان قلم بردارم.
حالا بگویم آن گمشده کجاست؟
نه سر پیچی کم آورده. و نه دست و پایش زخمی ست.
من فکر میکنم از یک جایی به بعد فقط احساس تنهایی کرده.
از همانجا به خودش گفته خب شاید کسی به گرد پای من نرسد! من میتوانم دست خیلیها را بگیرم تا حد اقل از سکون در بیایند.
آن وقت ایستاد
به پشت سر نگاهی انداخت.
کمی عقب عقب هم آمد تا ما برسیم.
دست من و خیلی های دیگر را گرفت.
خودش را بین همهی ما تقسیم کرد تا هر کدام از ما قدری از ف.مقیمی داشته باشیم.
حالا این من نه تنها سرعتش کم نشده.
بلکه با وسعت و دامنهای گسترده تر در جریان است.
شما فقط او را در خودتان دنبال میکنید.
او از شما بیرون زده.
فقط همین.
این بیرون دنبالش باشید.
بدانید به اندازهای که قدم بردارید جریان عظیمی را با خود همراه میکنید.
به نظر من اصلا دیگر دنبال آن من نباشید.
فقط بگویید، بسمالله الرحمن الرحیم و شروع کنید.
تمام
شاگرد تنبل کلاس شما
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
مجله قلمــداران
بسمالله الرحمن الرحیم برای#ف.مقیمی سلام استاد عزیز من. پیام گمشدهتان را دیدم. یاد قدیمها افتا
از اون پیامهای اشک در بیار...
ممنونم فاطمه جانم..
اگرچه هنوز هم معتقدم استاد باباته😢
بسمالله الرحمن الرحیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چنان آغوش وا کن بر منِ تنها که انگاری
نداری بعد از آن آغوش، دیگر در جهان کاری!
#اسماعیل_هنیه
#شهادت
#مجازات_سنگین
https://eitaa.com/ghalamdaraan
#اسماعیل
اسماعیل هم به دنبال ابراهیم رفت.
رفت تا قربانی را به پایان برساند.
او گفت:« ان شاء الله مرا از صابرین خواهی یافت.»
او تمام عمرش را به صبر گذاراند. از همان موقع که در اردوگاه (الشاطی) در آوارگی به دنیا آمد تا وقتی که سه فرزندش در یک روز آن هم روز عید فطر به شهادت رسیدند.
صبر سخت است، چون خار در چشم و استخوان در گلو. امّا اگر برای جنگ با شیطان باشد شیرین میشود. مثل احلی من العسل قاسم ابن الحسن در شب عاشورا !
وقتی در مقابل دشمنان خدا با دستان خالی ایستاد و سلاحش فقط ایمان بود! و ایمان بازویش را پر کرد، مثل بازوی علی علیهالسلام که برای کندن در خیبر پر شد با عشق و ایمان به خدا!
وقتی تکیهگاه مردمی شد که جز خدا کسی را ندارند. وقتی برای اولین بار پس از هشتاد سال شکسته شدن، توانست حمله کننده باشد.
صبر برایش شیرین شد.
چون او را خدا برای آن مردم فرستاده بود. برای مردمی که جان و مال و ناموسشان، سالها لگدکوب بدترین دشمنان خدا شده.
خدا در او چیزی دیده بود که برای قربانی شدن پسندیده بودش!
ای اسماعیل این قربانی شدن بر تو مبارک باد. که به ننگ مصالحه با شیطان، تن ندادی و جان پاکت را جز به معشوق نفروختی که خدایت خریدار توست. چنانکه فرمود:« آنکه به من عشق ورزد، من نیز به او عشق می ورزم. هرکس را عاشق شوم، از عشق میکشم و خود خونبهای اویم.»
رضوان خدا و آغوش پاک انبیاء و شهدا گوارای وجودت. سلام ما را هم برسان.💔
✍بتولسادات هاشمی
#اسماعیل_هنیه
#شهادت
#مجازات_سنگین
https://eitaa.com/ghalamdaraan