eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_31 #ف_مقیمی #محسن دیگر به بنگاه نمی‌رسم. بر می‌گردم خانه. از
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 ۳۲ دیشب نتوانستم خوب بخوابم. فکر و ذکرم پیش پناه و زن و‌ بچه‌اش بود. انگار تا از زبان خودش نشنوم باورم نمی‌شود. برای پریسا چند مدل غذای باب میلش را می‌پزم و خانه را تر و تمیز می‌کنم. محسن که می‌آید تکلیفم را که نوشته‌ام می‌اندازم توی کیف. با اینکه جلسه‌ی دوم است ولی هنوز از مواجه شدن با دکتر می‌ترسم. می‌رسیم مطب. منشی خشک و مغرورش اسممان را توی سیستم وارد می‌کند و می‌گوید آقای ترابی که آمد بیرون شما بروید داخل. کمی معطل می‌شویم. محسن از وقتی آمدیم دائم سرش توی گوشی‌ است.‌ دارد صفحات اینستا را چک می‌کند. دکتر گفته بود بسپارش به من. یعنی می‌شود بعد از این جلسات گوشی را کنار بگذارد؟! چشم‌هایم را می‌بندم و تمرکز می‌کنم. بهتر است به جای این چیزها، فکر کنم که تو اتاق چطوری حرف بزنم. نمی‌دانم چرا تا می‌خواهم دو‌ کلام حرف درست و حسابی بزنم به لکنت و تته پته می‌افتم. صدای باز شدن در اتاق می‌آید. با هول سرم را از پشتی صندلی بر‌می‌دارم و صاف می‌نشینم. بیمار قبلی با کلی تعظیم و تکریم از دکتر پروانه خداحافظی می‌کند و می‌رود سراغ منشی تا لابد وقت بعدی را بگیرد. دکتر تا چشمش به ما می‌افتد لبخند دوستانه‌ای می‌زند و می‌آید طرفمان. به محسن که سرش تو گوشی است سقلمه می‌زنم و می‌ایستم: «سلام خوبید آقای دکتر؟» خیلی گرم احوال‌پرسی می‌کند. محسن هنزفری‌هایش را در می‌آورد و همان‌طور که می‌ایستد سلام می‌کند. دکتر مثل چند روز پیش یک دستش را تو دست محسن می‌گذارد و دست دیگرش را روی شانه‌اش. با چاق سلامتی می‌بردمان توی اتاق. جا می‌خورم! پس چرا این‌دفعه این‌طوری کرد؟ من کلی حرف آماده کرده بودم تا برایش بگویم! جلوی محسن که نمی‌شود! اصلاً ذهنم خالی خالی شد. پهلوی هم می‌نشینیم. خیلی معذبم. دکتر می‌نشیند روی مبل روبرویمان. بعد از حرف‌های معمولی می‌رود سراغ اصل مطلب:« خب تو این چند روز اوضاع و احوال‌تون چطور بوده بچه‌ها؟» محسن نگاهی به من می‌کند. هر دو می‌مانیم چه بگوییم! او پیش‌دستی می‌کند:« والا چی بگم؟ فک کنم برا پروانه‌خانوم خوب بود چون مجبور نبود قیافه‌ی ما رو تحمل کنه» با ناراحتی نگاهش می‌کنم:«این چه حرفیه؟» نیش‌خند می‌زند و سرخ می‌شود. دکتر می‌پرسد:« يعني از هم دور بودين اين چند روز؟» محسن با خنده می‌گوید:« تقریباً! البته یک جدایی اجباری بود. چون خواهر کوچیک‌شون بخاطر بارداریش ایشون‌و گروگان گرفته بود.» گونه‌هایم داغ می‌شود. سعی می‌کنم به زورِ لبخند مهارش کنم. سرم را می‌اندازم پایین. دکتر هم می‌خندد:« الان ما این صحبت شما رو اعتراض فرض کنیم؟» برای دیدن محسن سرم را بالا می‌گیرم. با همان لبخند می‌گوید:«من غلط بکنم!» بعد از مکثی می‌گوید:«خب پروانه زیاد جایی نمی‌ره! جز خواهرشم کسی رو نداره. من خودم بدم نمیاد یکم به خودش استراحت بده ولی مشکل اینجاست که ایشون اونجا هم بیکار نمی‌شینه» تمام دردش این است که چرا من برای پریسا کار می‌کنم. نمی‌دانم چرا اینقدر از خواهرم بدش می‌آید. با من من رو به دکتر می‌گویم:«من کمک کردن به بقیه رو دوست دارم. اصلاً اینجوری خوشحال‌ترم.» وقتی جمله‌ام تمام می‌شود متوجه می‌شوم دارم می‌لرزم. شاید از بی‌اعتماد به نفسی، شاید هم از خشم. می‌شنوم که محسن زیر لب می‌گوید:«نه که خیلی هم شادی!» تا نگاهش می‌کنم دستي لاي موهايش می‌کشد و كمي جا به جا می‌شود. دکتر ازش می‌پرسد:« می‌شه در مورد این برداشتت بیشتر توضیح بدی؟» محسن دوباره با صورت قرمز می‌خندد:« هیچی دیگه! می‌گم با این فداکاری‌های خانوم شادی داره از سرو کول زندگیمون بالا می‌ره» ضربان قلبم بالا می‌رود. هر وقت با گوشه و کنایه حرف می‌زند همین‌طوری به هم می‌ریزم. دکتر می‌پرسد:«فکر می‌کنی این نبود شادی تو زندگی‌تون فداکاری‌های زیاد پروانه خانمه یا مسایل دیگه هم دخیله؟» نفسم به سختی بالا می‌آید. چشم از صورت محسن برنمی‌دارم. دستپاچه نگاهی به من می‌کند و رو به دکتر می‌گوید: «چي بگم والا» ولی یک‌هو اخم‌هاش می‌رود توی هم و صدایش را می‌اندازد توی گلو:«اما ببین جناب! حرف اين يكي دو روز نيست که آخه! كلا ايشون برا ديگران زندگي مي‌كنه. خودش‌و فراموش كرده.» نگاه از صورتش می‌گیرم و به دکتر خیره می‌شوم. دكتر به من می‌گوید:«محسن نکته‌ی درستی رو گفت دخترم.‌ فکر می‌کنم نگرانی ایشون در مورد شما کاملا به جاست. نظر خودت چيه؟ شما هم فكر مي‌کني خودت‌و فراموش كردي؟» کاش شیشه‌ی ترک خورده‌ی‌ بغضم نشکند. یک عالمه حرف برای زدن دارم که پیش محسن نمی‌شود. اگر چیزی بگویم آقا قهر می‌کند و قید آمدن به دکتر را می‌زند. وگرنه می‌گفتم اگر من تو این زندگی شاد نیستم علتش تویی.
۲۹ تو این قسمت غیر از اینکه فهمیدیم پناه به زنی به نام لیلا علاقه داره و حرفی از پسری به نام علی شد ، یه نکته مهم درباره محسن داشت و اونم این بود که خودش چقدر از خودش ناراضیه .. اینکه تو خواب با همه هست جز زنش .. یا اینکه پای محارم هم به خوابش باز شده ... پس امید میره که بتونه با دکتر همکاری کنه و درستش کنه این حال خرابو ... ۳۰ ولی اینجا باز آدم ناامید میشه از این‌ محسن چشم سفید ... هیچی نشده با چشماش داشت لیلای پناه رو قورت میداد بس تعریف کرد از چشم و ابرو و دندون و با کلاس بودن و کدبانو و آشپز بودن .. کلا بقیه بیشتر از پروانه به چشمش میان 😕 (ماجرای علی موند تو آمپاس و البته لهجه مشهدی لیلا ) ۳۱ این قسمت خیلی حرف داشت خیلی خصوصیات شخصیتی پروانه رو رو کرد اینکه رضایت بقیه چقدر براش مهمه اینکه قدرت نه گفتن نداره .. نه به پریسا نه به محسن نه به هیچکی .. از این طرف میخواد پریسا جلوی خانواده شوهرش کم نیاره و نگن که بی کس و کاره از یه طرف باید حواسش به محسن و رخت چرکای تو خونه و غذا چی خوردنش و سرگرم صولت نبودنش باشه از اونورم به پناه .. ولی هیچکدومم نمیتونه درست مدیریت کنه متاسفانه محسنم کم نمیاره همه رو میزنه تو سرش 😕 ولی حداقل انقدر شعور داره که پروانه رو جلوی مادرش خراب نکنه و یه داستان از نبودنش سرهم کنه 👌 کلا محسن یکی میزنه به نعل یکی به میخ از اینور پروانه رو له میکنه که سر خونه زندگیت نیستی سیم جیم هم میکنی از اونور میگه بمون پیش خواهرت خودم از پس خودم برمیام🤪 پریسا این وسط برعکس اون دیدی که پروانه بهش داره به نظرم خیلی آدم خودخواهیه .. همه چیو برای خودش میخواد . چه پروانه رو چه پناه رو چه بقیه رو .. هرچی بقیه خواهر برادرش اهل فداکاری برای خانواده ان این طلبکاره از همه 😐 ۳۲ این پارت رو با صحبتهای دکتر پروانه خیلی دوست داشتم . مکالمات کاملا بر مبنای اصول مشاوره ای بود. انعکاس محتواها، انعکاس احساسات، روبرو کردن زوجین با مشکلات ارتباطی خودشون حتی در کمترین محاورات، همه چی عالی بود... محسن اینجا با اینکه با کنایه حرف زد ولی کاملا به دکتر فهموند که دیدش نسبت به پروانه چه جوریه اینکه زیاد کار میکنه همش به فکر بقیه است شاد نیست و خودشو فراموش کرده و اشکش دم مشکشه 😢 ( فقط اونجا که گفت من براش نقش پیاز رو دارم 😂😂😂) و اما اونایی که پروانه نوشته رو کاغذ همون تکنیک درمانی شناختی که حتی حس پروانه رو هم موقع نوشتن پرسید .. اول هم از علائقش به گل و گیاه شروع کرد تا یخش باز بشه بعد رفت سراغ مشکلات و نه نگفتنش به بقیه .. گریزی به گذشته و کودکی هم میزنه البته( تکنیک فرویدی ) چرا که خیلی از وسواسها و ترسها و کلیشه های ذهنی ما ریشه در دوران کودکی مون داره... حتی یه تحلیل محتوا از پریسا ارائه میده به عنوان پریسای جرزن در مقابل پریسای قوی و بدون رودربایستی که پروانه عنوان میکنه 👌👌👌 اونجا که پروانه میگه اولین باره درمورد صولت مستقل فکر میکنم و از نتیجه گیری ام راضی نیستم‌! خیلی بحث داره به نظرم .. یه جور قضاوت های دسته جمعی درباره ظاهر یه سری آدما رو هممون داریم که براشون میبریم و میدوزیم ولی وقتی مستقل فکر میکنیم میگیم حالا بدبخت خوبیایی هم داشته ما نمیدیدیم تا حالا .. نه که بخوایم صولت رو تطهیر کنیم اینجا نه ! ولی سیاه و سفید دیدن مطلق آدما اونم بر اساس ظاهر یا صرف حرف مردم قطعا درست نیست یه نکته دکتر گفت تو روابط زناشویی که ما آقایون زیاد برامون ظاهر ملاک نیست !! اینم خیلی قابل تامل بود به نظرم .. مخصوصا تو خیانتها .. اکثر ما سریع حس اعتماد بنفس خودمونو از دست میدیم که نکنه طرف از ما زیباتر و جذاب تر بوده دز حالیکه اکثرا اینطور نیست!! اون محبت کلامی اون توجه به احساسات و رفتارها اون بیان و ابراز احساسات خیلی مهمتره ! مشکلات خود ارضایی هم که تا حدودی گفته شد ولی باید قطعا بیشتر باز بشه تو مکالمات با محسن اون پروسه درمانم مهم بود 😁 هم خود محسن باید بپذیره مشکل داره و بخواد درمان کنه هم مشاور کمک کنه هم متخصص سکسولوژی با کمک دوتاشون بیاد وسط چقدرحرف زدم 🙊🙈 😁
مجله قلمــداران
صدای لیلا می‌لرزد:«چقدر سیاه و لاغر شده!» صبر نمی‌کند جوابم را بشنود. عین مسخ‌شده‌‌ها با قدم‌‌های آه
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 ۳۷ فصل_سوم بعضی وقت‌ها نمی‌فهمی چقدر تو ناز و نعمتی! حتماً باید یکی بیچاره‌تر از خودت ببینی تا قدر عافیت را بدانی. از توی صفحه‌ی گوشی نگاهشان می‌کنم. نگاه پناه، سرگردان می‌چرخد بین لیلا و محمد! روی صورت زنش مکث می‌کند! لیلا با خنده سرش را پایین می‌اندازد. چشم های گود افتاده پناه عین شیشه‌ی باران خورده می‌ماند. محمد شستش را کرده تو دهان و خیره شده به او! پناه می‌خواهد بغلش کند که بچه می‌زند زیر گریه و می‌چسبد به مادرش. اشک پناه بند نمی‌آید! خدا به داد لیلا برسد. هی تکرار می‌کند یعنی این بچه‌ی منه؟ می‌ترسم زنش ناراحت شود وگرنه می‌گفتم نه راستش را بخواهی مال عباس برق‌کار است. ازش یک چند ساعتی قرض گرفتیم برق از سرت بپرد برگردیم! می‌گویم:«آره داداش! اینم جایزه‌ی پاک شدنت. تو این دو سال لیلا خانوم تک و تنها مراقبش بود. از حالا به بعد نوبت توئه که براش پدری کنی..» دست‌هایش را می‌گذارد روی صورت و شانه‌هایش محکم می‌لرزد. من هم اگر وسط دو تا زن نازکش بودم همین کار را می‌کردم. لیلا به بچه می‌گوید:«نترس قشنگم.. باباییه» پناه تکرار می‌کند:«بابا.. بابا.. مگه من بعد علی لیاقت دارم بابا بشم؟» دروغ چرا؟ بغضم گرفته...ولی به ما این سانتی مانتال بازی‌ها نیامده! تلفنم زنگ می‌خورد. شماره نا آشناست. جواب می‌دهم. صدای زنانه‌ی طرف به گوشم شناس نیست. لحنش عصبی و طعنه‌آمیز است. می‌پرسم:« شما؟» وقتی لب باز می‌کند به هم می‌ریزم:«دست شما درد نکنه آقا محسن.. حتماً باید با یه شماره‌ی ناشناس بهتون زنگ می‌زدم تا گوشی‌و جواب بدید؟! اینه رسمش؟! نزدیک یه هفته‌س نه شما جواب می‌دی نه پروانه خانم!» این دیگر از کجا پیدایش شد؟ اگر می‌دانستم او پشت خط است محال بود بردارم! در جواب نگاه سوالی پری سر تکان می‌دهم و لب می‌زنم:«سیماست!» چند قدمی از بقیه دور می‌شوم. کنار یک درخت لخت و عور می‌ایستم و به زور تحویلش می‌گیرم:«خوبی سیما خانوم؟ سوءتفاهم شده. مطمئنید که با من تماس گرفتید؟» «بعله! با شماره‌ی خودم. ولی شما اصلاً جواب ندادید!» نفسم را بی سرو صدا از سوراخ بینی بیرون می‌دهم. وقتی پری پیش خواهرش بود زنگ زد خانه! اول سراغ او را گرفت و بعد که گفتم کجاست درآمد که پس شام و ناهارت را چه کار می‌کنی؟ می‌خواهی برایت غذا بفرستم؟ گفتم همه چیز هست. نشست به درددل کردن! که آی صولت فلان است.. آی صولت بیسار است. شک کرده بود بهش! می‌گفت مطمئنم سر و گوشش می‌جنبد! کمی آرامش کردم و چهارتا صفت خوب به صولت دادم تا بی‌خیال شود. وا نداد! پیله کرد که من فقط تو رفیق رفقای او به تو اعتماد دارم! پس برادری کن و حواست بهش باشد! زنیکه‌ی اوسگول رسماً من را دعوت می‌کرد به جاسوسی! نمی‌دانم این زن‌ها اصلاً عقل توی کله‌شان هست یا نه؟ که اگر عقلی در کار بود باید می‌فهمیدند تو رفاقت مردها آدم‌فروشی نیست! آن هم وقتی همه از یک قماش باشند! الکی دست به سرش کردم و قطع کرد. یکی دو روز بعد جریان را برای صولت تعریف کردم. می‌خواستم بفهمم چه غلطی کرده که زنش به او شک دارد. گفت زده به سرش! بعد هم قسمم داد دیگر جوابش را ندهم! از در انکار وارد می‌شوم:«عجیبه.. اصلاً متوجه نشدم» و از آنجا که می‌دانم چقدر بد پیله‌است سریع حرف را عوض می‌کنم:«خب حالا بفرمایید. جریان چیه؟!» عین بادکنکی که سوزن خورده صدای ترکیدنش بلند می‌شود:«من که می‌دونم صولت بهتون گفته جوابم‌و ندین! دستتون درد نکنه! این بود رسم برادری؟» همچین می‌گوید برادری هر که نداند فکر می‌کند از یک‌ ننه پس افتادیم! خودش می‌برد و می‌دوزد:«من خر‌و بگو که فکر می‌کردم از بین رفیقای اون شما از همه مرد ترید! اشتباه کردم.» با بی‌حوصلگی می‌گویم:«مگه من چی‌کار کردم؟» من که می‌دانم همه‌ی این آتش‌‌ها از گور صولت دهن لق بلند می‌شود! من باشم دیگر با طناب پوسیده‌ی او توی چاه بروم! «چرا رفتید به صولت گفتید من بهتون زنگ زدم؟! مگه قرار نبود بهش نگید؟» نگاهم به پری می‌افتد که تمام حواسش اینجاست. با سوییچ ماشین روی تن درخت خط می‌اندازم و دلخور و عصبی جواب می‌دهم:«گوش بده سیما خانوم! شما گفتین صولت داره خیانت می‌کنه. خوب طبیعی بود منم برم تو گوشش بزنم!»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_۳۷ #ف_مقیمی فصل_سوم #محسن بعضی وقت‌ها نمی‌فهمی چقدر تو ناز
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 ۳۸ در شیشه‌ای را هل می‌دهم و وارد بوتیک می‌شوم. توی سینه‌ام چنان تالاپ تولوپی راه افتاده که نفسم بالا نمی‌آید. شاگرد جدید صولت پشت پیشخوان ایستاده و در حال حساب کتاب با مشتری است. تا چشمش به من می‌خورد سلام و احوالپرسی می‌کند. آرنجم را می‌گذارم روی پیشخوان:«صولت کجاس؟» از لحنم جا می‌خورد. سرسری از مشتری خداحافظی می‌کند و نگاهی به اطراف می‌اندازد :« فعلاً دستشون بنده. بفرمایید. من در خدمتم» اتاق ته بوتیک را نشانم می‌دهد:« مهمون دارن.. گفتن کسی مزاحم نشه» نبض شقیقه‌هام را می‌شنوم. بلند قدم برمی‌دارم به سمت اتاق. کاش وسط راه فلج بشوم. کاش نرسم! « صبر کنین آقا محسن» برمی‌گردم سمتش. هوا با فشار زیاد از پره‌های بینی‌ام به بیرون پرت می‌شود. انگشت اشاره‌ام را طرفش می‌گیرم:«مغازه رو خالی کن! خودتم برو بیرون» هاج و واج نگاهم می‌کند:«چیزی شده؟» چشم‌غره می‌روم. پس این سیمای گوربه‌گورشده کجاست؟ شماره‌اش را می‌گیرم. ناله می‌زند:«من رو به روی بوتیکم آقا محسن. ازم نخواین بیام تو..» تا می‌خواهم دهان باز کنم با این پسره چشم تو چشم می‌شوم. گوشی را قطع می‌کنم و می‌گذارم توی جیب. اصلاً همان بهتر که سیما اینجا نباشد.آمدیم و حرفش درست بود! می‌پیچم توی راهروی یک در یک.. در انبار نیمه‌باز است. صدای پچ‌پچ صولت را می‌شنوم. در را هل می‌دهم. دستم می‌لرزد. اتاق را مه گرفته! صولت گوشه‌ی انبار، کنار کیسه‌های سیاه ایستاده و سیگار می‌کشد. مژگان گوشه‌ی دیگر، روی یک چهارپایه نشسته و کیف سیاهش را گذاشته روی پاش، دارد کف اتاق را نگاه می‌کند. کاش خوابی که آن شب دیدم الان تعبیر می‌شد. کاش سقف مغازه می‌ریخت رو سرم تا فرصت واکنش پیدا نکنم! صولت تا من را می‌بیند چشم‌هاش گرد می‌شود. دستپاچه سیگارش را روی زمین می‌اندازد و با نوک کفش له می‌کند. مژگان جوری بلند می‌شود که داد چارپایه درمی‌آید. شده‌ام مثل اژدها. هر آن ممکن است از سوراخ‌های دماغم آتش بیرون بزند. انگار که کل راه را دویده باشم نفس‌نفس می‌زنم. رو می‌کنم به مژگان:« اینجا چی‌کار می‌کنی؟ » با من‌من دست‌هاش را توی هوا می‌چرخاند. صولت جلو‌ می‌آید:«داداش چه بی‌خبر اومدی!» بوی نمناک توتون از دهنش بیرون می‌ریزد. با اینکه لبخند زده پیداست عین سگ ترسیده! وگرنه این‌طوری صداش نمی‌لرزید! دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام:«بیا بیا بشین می‌گم بهت» محکم می‌زنم به سینه‌اش. بالا تنه‌اش غش‌ می‌کند عقب:«می‌گم اینجا با خواهر من چه غلطی می‌کردی؟ » مژگان صدام می‌زند:«محسن! هیچ‌ می‌فهمی داری چی می‌گی؟» نگاهش می‌کنم. چشم‌هاش دودو می‌زند. فکش می‌لرزد. قیافه‌اش دارد به جنونم می‌کشد. صندلی کنار پایم را گوشه‌ای پرت می‌کنم. صدام یک پرده بالاتر می‌رود:«اونی که باید جواب بده تویی! یک کلام بگو اینجا تو این اتاق چی‌کار می‌کنی؟ هان؟!» صولت شانه‌هایم را بغل می‌کند:«محسن؟! آقا محسن؟! این رفتارا چیه؟ من رفیقتم داداش! ایشونم خواهرته! درست نیست این‌طوری حرف بزنی» دوباره به عقب هلش می‌دهم. یابو فکر کرده بچه گیر آورده. داد می‌زنم:«خفه شو صولت! وگرنه روزگارت‌و سیاه می‌کنم!تو فک کردی خواهر منم عین مشتری‌هاتن که آوردیش تو این اتاق؟!» لب می‌گزد:«چی می‌گی تو؟ مگه خواب‌نما شدی دیوونه؟» مژگان دست گذاشته روی دهان، بی‌صدا گریه می‌کند. تحمل این کارها را ندارم. کافی است یک کلمه مقر بیاید تا این غائله ختم به خیر شود. خیز برمی‌دارم طرفش. شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. انگشتم را فرو می‌کنم توی بازوهای گوشتی‌اش :«بت می‌گم اینجا چی‌کار می‌کنی؟ برا من آبغوره نگیر مژگان» مثل بید می‌لرزد. به لکنت افتاده:«برات .. می‌گم..» داد می‌زنم:«الان بگو» صولت از پشت سر شر و ور به هم می‌بافد:«بابا داشتیم راجب لباسا حرف می‌زدیم» مژگان را ول می‌کنم و می‌روم طرف او. یقه‌اش را می‌گیرم و می‌چسبانمش به سینه‌ی دیوار. گردن درازش را با آرنج قفل می‌کنم:«مرتیکه‌ی عوضی تو من‌و چی فرض کردی؟ خواهر من‌و آوردی تو انبار راجب لباس حرف بزنی؟» عین گوسفندی که چاقو زیر گلوش است خرخر می‌کند:«بابا لامصب منم صولت! یه کاری نکن که بعد نتونی تو چشمم نگاه کنی» زل می‌زنم به چشم‌های از حدقه در آمده‌اش. اینقدر عصبانی‌ام که قابلیت کشتنش را دارم. مژگان از پشت می‌گیردم:«محسن تو رو خدا نکن!» مشتم را بلند می‌کنم بکوبانم توی دماغ صولت ولی دستم به عمد خطا می‌رود و کنار گوشش روی دیوار می‌خوابد. از زور درد، دادم هوا می‌رود و یک دور می‌چرخم. استخوان‌هام گز گز می‌کند. لگدم را پرت می‌کنم طرف صولت:«بی‌شرف بی‌ناموس»
سلامی گرم و پر مهر از یه دختر دورافتاده بر مامان مقیمی عزیز و دوستان گلم. اونقدر این روزها در حال بالا پایین کردن فراز و فرودهای دنیا هستم که وقتی آخر شبا جان ها رو می خوندم علی رغم‌میل باطنیم رمق و تمرکزی برا تایپ نمی موند برام و اونقدر ازتون عقب افتادم و کم رنگ‌که نه در اصل بی رنگ‌شدم که دیگه روم نمیشد بیام رو آب😢 اما این جان اخیر اونقدر پر و پیمون و لایه ی پیدا و پنهان داشت که دلم خواست شده حتی چند کلمه،خط خطی کنم. ولی ازکدوم نکاتش بگم؟؟ سنجش میزان اشتباهات پروانه و محسن کار من نیست نمی تونم قضاوتشون کنم چون دقیقا تو شرایطشون زندگی نکردم من فقط از بیرون تماشاشون می کنم و با فراغ بال می تونم ببینم؛ سر فرصت بدون‌مزاحمت و عوامل دیگه می تونم رفتارهاشون بررسی کنم؛نیاز نیست در لحظه واکنش نشون بدم به خاطر همین خطاهاشون رو قشنگ‌متوجه میشم و برام‌پررنگه و ناراحت میشم از دست شون اما اینکه بتونی اون لحظه با تمام فشارهای جسمی و روحی تو موقعیت باشی و درست عکس العمل نشون بدی خیلی فرق داره. امااااا خوندن این داستان فقط برا ای وای و ای داد گفتن من نیست باید صحنه به صحنه اش به ذهن بسپارم که آی آدمی اگر حواست شش دونگ نباشه اگر قدمی پات کج بذاری و به محکم بودنت غرّه باشی فکر کنی تو ممکن نیست تو این خطاها بیوفتی عاقبتت شاید از محسن ها بدتر بشه اگر بلد نباشی چطور عمل کنی و حرف بزنی زندگیت از پروانه خرابتر میشه همونطور که مرغ همسایه غاز نیست؛غاز همسایه هم‌مرغ نیست🙄(خو چیه دلم خواست ضرب المثل جدید بسازم😜)یعنی فکر نکنیم خطا و اشتباه و گناه فقط مال دیگرانه برا ما پیش نمیاد. این قسمت وقتی خدا رهات کنه😢 *پری که حامله است... هیچی دیگه آقا با خودش فکر می‌کنه بهههله دیدین همچین کارای منم ضرری به زندگیم نمی زنه منم واس خودم مردی هستم🥸یه اعتماد به نفس کاذب که جلو وجدانش سربلند باشه 😮‍💨 *زندگی دارد روی خوشش را نشانم می دهد 😢ای دل غافل آق محسن که نمی دونی کجای کاری همون نمازای یکی درمیونت رو رها کردی که تعریف خوش و ناخوش هم برات فرق کرده از وقتی دیگه نماز نمی خونه بد دهن تر هم شده😢 دیگه حرمت پروانه رو هم نگه نمی داره در کلام اصلا همین بد حرف زدن نور وجودش رو داره خاموش می کنه و دلش رو سیاهتر. همونطور که مولا امیرالمومنین می فرمایند:مَنْ فَحُشَ عَلَى أَخِیهِ الْمُسْلِمِ نَزَعَ اللَّهُ مِنْهُ بَرَکَةَ رِزْقِهِ وَ وَکَلَهُ إِلَى نَفْسِهِ وَ أَفْسَدَ عَلَیْهِ مَعِیشَتَه 《هر کس به برادر مسلمان خود دشنام دهد خدا برکت از روزى او بردارد، و او را به خودش واگذارد، و زندگیش را تباه سازد》 بریم تو بنگاه معاملاتی😰 آخ آخ امان از طمع و شیادی و غش در معامله و کسب حرام😔چیزی که این روزا زیاد می بینیم و خیلی عادی شده متاسفانه از آقا موسی بن جعفر علیه‌السلام داریم که: کسی که با مسلمانی تقلّب کند یا در معامله او را فریب دهد یا مکر و حیله کند، ملعون و از درگاه خدا و رحمت او دور است. دقت کردین ملعوووونه ملعون😞 هیع آقای احسانی تو هم خیری از این پول نمی بینی (راستی حال کردین چقدر دقیق یکی از شگردهای معامله ملک بیان شد🥴) محسن فکر می کنه کمیت پولی که تو دست و بالش هست مهمه اصلا توجهی به برکت و موندگاری و کیفیت اون پول نداره. چه بسا پول حلالی که کمه اما اونقدر خداوند برکت توش قرار میده که به همه چی می رسه و چه پول های شبهه ناکی که ذوق زیاد بودنش رو داشتی و برا بیماری و بدهی و هزار جور درد و بلا خرجش کردی رفته. بحث پوشش و حفظ نگاه و عفت و حیای چشم و گوش که مفصله و بحث داغ این چند سال اخیر خصوصا از پارسال تا حالا هست. و حرفای گول زنک دلت پاک باشه و...😉😓 اینجا هم خیلی دقیق و موشکافانه نمونه ای از اثرات پوشش بد بیان شد که جالب بود هرچند یکی از دوستان خوندم تعبیر کرده بودن به بی حیا نوشتنِ خانم مقیمی. هرچند با شناختی که از ایشون دارم مطمئنم سر نوشتن این قسمت ها خودشون بیشتر عذاب کشیدن اما چاره ای نیست بعضی حرف ها باید صریح و مستقیم گفته بشه تا خواننده دردش بگیره و تلنگر بزرگی براش باشه. بزرگترین آسیب پوشش بد به خودِ زن برمی گرده😓 از اونور هم حیای چشم خیلی مهمه که آقا امیرالمومنین می فرمایند: در بدن عضوی کم سپاس تر از چشم نیست، پس خواهش آن را بر آورده نسازید که شما را از یاد خدای بزرگ و بلند مرتبه باز می دارد. ذائقه آقا محسن کلا عوض شده دیگه شیرینی عبادت ازش گرفته شده😢 کریم و ما ادراک کریم چقدر حرفای این بشر رو من دوست دارم. چقدر حریم و حرمت سرش میشه چقدر دلش زلاله🥺