یک مشت چرت و پرت تحویلم میدهد. میدانم اگر بحث را کش بدهم به ناموس خودم هم رحم نمیکند.
گوشی را خاموش میکنم و به حالت سجده مچاله میشوم.
باید قرصی بالا بیندازم و سر و صورتم را آب بزنم! شاید اینطوری کمی دردم آرام بگیرد.
صدای چریک بسته شدن در خانه میآید. نمیدانم از اینجاست یا خانهی همسایه پایینی. گوشهایم را تیز میکنم. نکند پناه رفت؟ یکهو از جا میپرم و لای در را باز میکنم. تشک کنار مبل خالی است. میروم بیرون. لابد رفته سیگار بکشد و برگردد. به آشپزخانه میروم. توی کشو دنبال قرص میگرنم میگردم..
«بخدا بابام یبار گفت برو یجور رفتم که داغ دیدنش موند رو دلم»
قرص را توی دهن میاندازم و زیر شیر آب میخورم.
«محسن بخدا اگه پناه بره منم میرم»
راه میافتم به طرف اتاق. از روی تشکش که رد میشوم چشمم میافتد به کلید! اگر رفته برای سیگار چرا کلید نبرده؟
با زیرپوش و پیژامه جلدی میپرم بیرون. با آسانسور پایین میروم. میدوم تا ته کوچه. سوز میزند توی پیشانیام. چشمهام تیر میکشد. موهای تنم را سرما سیخ کشیده ولی مهم نیست. دورتا دور خیابان را دید میزنم. یعنی خاک تو سرم که اینقدر بدبختم. کاش لال میشدم چیزی نمیگفتم. ببین چطوری برای خودم دردسر درست کردم؟
ده دوازده متر دورتر، شبحی زیر نور چراغبرق دارد دولا دولا میرود. غلط نکنم خودش است. سراشیبی خیابان را میگیرم و میدوم طرفش. صدای شلق شولوق دمپاییم روی آسفالت، کل خیابان را پر کرده.
شبح نگاهی به عقب میکند. خودش است. تا من را میبیند پا میگذارد به فرار.
داد میزنم:«صبر کن..پناه! جون پروانه صبر کن»
نفسم بالا نمیآید. شقیقههایم تند تند نبض میزند. انگار دارم روی گردنم یک تن آهن حمل میکنم. یکهو دستش را میگذارد روی پهلوهاش و میایستد. من اما بخاطر شیب خیابان ترمز بریدم. محکم میخورم بهش. دادش میرود هوا.
شانههایش را محکم میگیرم تا تعادلم به هم نخورد: «ه ههلامصب.ه.. دارم قسمت میدم.ه..ه...کجا میری؟!»
خم شده و سرفه میکند!
به زور نفس میگیرم:«من که ..ه..ه. گفتم.ه..ه.. غلط کردم..خوش انصاف!»
همانطور که روی زانوهانش خم شده سرش را بالا میآورد و نفس زنان نگاهی میکند بهم. میخندد، اول چشمهاش، بعد لبهاش.
سرم را سوالی تکان میدهم:«هاا؟ چیه؟»
میخندد:«هه ..خیلی...هه..مردی!»
بیشعور اینهمه ما را توی این سرما دنبال خودش دوانده و بعد میخندد.
کمرم را صاف میکنم و با حرص میپرسم:«به چی میخندی؟!»
سرتا پام را نگاه میکند:« به تیپت! خدایی خیلی مردی تو این سرما..»
دست به کمر میگذارم. نفسم را به طرف آسمون بیرون میدهم. دوباره میخندد.
؛؛؛؛؛
چپیدهایم توی ماشین. بَر یکی از این خیابانهای فرعی و خلوت. دریچه را سمت خودم تنظیم میکنم. حرارت بخاری میزند توی صورتم. تازه دارم گرم میشوم. وگرنه تا همین چند دقیقهی پیش سگلرزه گرفته بودم. پناه سرش را گذاشته روی شیشه. بیهوا میگوید:«شرمندهم.. قصتم این نبود با دُییدنم اذیتت کنم»
سرش را از شیشه برمیدارد:«صدا پاتو که شنیدم گرخیدم فک کردم یکی با میل گرد میخواد بزنتم. وقتی دیدمتم نفهمیدم تویی..آخه از تو چه پنهون چشام سو نداره!»
پس شیشه هم میکشد! خدا رحم کرد امشب وسط دعوا کار دستمان نداد. اینها همینطوریاند دیگر. هر آشغالی که گیرشان بیاید میکشند.
«خدایی راضیای از این وضعت؟چرا یکی با میلگرد بزنه تو سرت آخه؟ »
یکی میزند به ران لاغر پاش و سر تکان میدهد:«الان چن ساله این توهم باهامه. یه مدت خوب شده بودما. اصن بی خیال دنیا بودم.. ولی تو این چند هفته نمیدونم چرا دوباره از مرگ میترسم!»
سرم یکهو تیر میکشد. ناله میزنم:«تا کی میخوای از خودت فرار کنی؟ بابا این آت و آشغالا رو قط کن. کم کم همه چیزتو ازت میگیره وا! آخه این لامصب چیه که تو حاضری آوارهی خیابونا شی ولی ترک نکنی؟»
دستی به سر و گوشش میکشد و فین فین میکند.
لحنش درمانده و دلخور است:«تو چه خبر داری از دل من؟ صد بار ترک کردم. صدبار با خودم عهد بستم»
بغضش میترکد:«ولی تا چشَم میفته بهش دس پاهام میلرزه..آره داداش! من زیاد ترک کردم. ولی واقعیت اینه که من به این صاب مرده احتیاژ دارم! مث احتیاژ آدما به نفس! زورمم بش نمیرسه»
رو بر میگرداند:« به پری بگو بیخیال من شه. من یه تیکه عنم تو این دنیا! بابا من باعث و بانی یتیمی اونام. چرا اینقدر این دنبال منه؟»
نمیدانم چه بگویم. زل زدهام به چشمهای تیلهای و سرخش. مردمکهاش مثل یک چاه عمیق آدم را توی خودش میکشد. با اینکه اعتیاد ندارم ولی میتوانم درکش کنم. حس میکنم زجر کشیدنش را میفهمم.
بیصدا پوزخند میزند:«تو نمیفهمی من چی میگم آقا محسن. ایشالا هیشکی نفهمه حالمو.. چون بدترین حال عالمه.اولاش فک میکنی کسی خبردار نمیشه داری چی مصرف میکنی. فک میکنی تو با بقیه فرق داری تابلو نمیشی! هی به خودت میگی زیاد نمیکشم تا تابلو نشم.»
دستهام را میگذارم روی فرمان:« این صغری کبری چیدنت یعنی چی؟ میخوای زیر بار درمون نری؟!»
با دریچه ور میرود:«گفتم که...نمیفهمی چی میگم»
سرم را میگیرم و پلک میزنم:«اتفاقا من حالیمه چی میگی این تویی که برات صرف نمیکنه حرف منو بفهمی»
صدایم را پایینتر میآورم:«آقا پناه! اون زمان اگه نشد هم بخاطر این بوده که تنها بودی. خونه زندگی نداشتی. ولی الان فرق میکنه! الان من هستم خواهرات هستند. خونواده داری. فقط کافیه یه یا علی بگی باقیش با خدا و ما.»
با پشت آستین اشکش را کنار میزند و آب دماغش را محکم میکشد بالا. در ماشین را باز میکند.
بازویش را میگیرم:«کجا؟!»
بدون اینکه نگاهم کند میگوید:«بهم گفتی میریم با ماشین یجایی اختلاط میکنیم بعد اگه خواستم برم.. من سر حرفم بودم تو هم سر قرارت بمون. حرفای من و تو بجایی نمیرسه آقا محسن... بذا برم تو حال خودم باشم.»
با غیظ بازویش را میکشم:«من نمیذارم زندگی منو به هم بریزی! فکر پروانه رو کردی؟ مگه ندیدی قسم خورد که اگه تو بری اونم میره؟!»
دستگیره را ول میکند و شروع میکند به کولی بازی:«بابا به پیر به پیغمبر رفتن من ربطی به قصهی امشب نداره.. من خیلی وقته میخوام برم»
منم صدایم را بالا میبرم:«اگه ربطی به امشب نداره پ چرا اد همین امشب بنای رفتن گذاشتی؟!»
چیزی نمیگوید.
دلم میخواهد آرام باشم ولی نمیتوانم:« اگه واقعاً ادعات میشه دلت نمیخواد زندگی خواهرت خراب شه باید با من برگردی مگر اینکه..»
مگر اینکه را جوری میگویم که از صدتا فحش بدتر باشد.
نگاه عاقلاندر سفیهی میکند:«پروانه عین من نیس داداش!اون هیشوقت کسی رو که دوست داره ول نمیکنه»
توفع نداشتم این را بگوید. به هم میریزم.
سرم گزگز میکند. انگار سیم سه فاز را چسباندهاند به کلهام. :«بخاطر همین میگم باید با من بیای»
از درد اشکم درمیآید. هیچکدام چیزی نمیگوییم.
بعید میدانم اصلا منظورم را از جملهی آخر فهمیده باشد.
چند دقیقهی بعد براق میشود توی چشمم و سرش را تکان میدهد:«اشتباه میکنی»
نمیدانم این را در جواب کدام حرفم گفت. سرم را از درد پایین میاندازم. دندانهایم قفل میشوند. خیس عرق شدهام.
به سختی میگویم:« ببین اصن هر کاری دوست داری بکن.. فقط امشبو با من بیا خونه. من به درک.. ولی حق خواهرت نیس بعد از اینهمه سال زجر ، دوباره ولش ..»
دیگر نمیتوانم تحمل کنم.در ماشین را باز میکنم و هرچه توی معدهام داشتم خالی میکنم کف خیابان.
پاهام از فشار معده میلرزد. گلویم میسوزد.
شانهام را میگیرد:«چیشد آقا محسن؟ چرا اینجور شدی پس؟»
سرم را به صندلی تکیه میدهم و ناله میزنم:«دوساعتی میشد که دلم میخواست خودمو بالا بیارم!
زیر چشمی نگاهش میکنم:«میدونی؟ خیلی وقت بود حالم از خودم بهم میخورد»
چشمهام را میبندم:«با من بیا خونه. صبح که شد هر جا خواستی برو.. ولی امشب نه»
صدای اذان میآید. نمیدانم چرا یک دفعه دلم میگیرد.
مثل موسیقیِ متن ِیک فیلم غمگین! همهی روزهای سرد و گرم زندگی یادم میآید. یاد غلطهایی میافتم که مرتکب شدم. یاد وقتی که جان پویا را قسم خوردم و زیرش زدم. وقت شکستن قسم برای خودم فتوا صادر کردم عیب ندارد. خدا ارحم الراحمین است. ذهنم پر میشود از تصاویر بی سر و ته ولی مرتبط.
«باشه میریم خونه.. نوکرتم داداش..تو فقط بگو الان خوبی؟میخوای بریم درمونگاهی جایی؟»
بچهی مهربانیاست. شاید اگر معتاد نبود رفیق خوبی برا هم میشدیم.
چشمهام را باز میکنم. میپرسم:«رانندگی بلدی؟»
نگاهی میاندازد به فرمان و با شک میگوید:«آره ولی خیلی وقته پشت فرمون نَشِستم»
پیاده میشوم. باد سرد حالم را جا میآورد. او هم از آن در پایین میآید. معدهام را فشار میدهم:«بشین تا پری بیدار نشده»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_هفدهم #ف_مقیمی #محسن وسط بحث به دلم بد افتاد! گفتم خوب است ح
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_هجدهم
#ف_مقیمی
#پروانه
«آخه بچه این چه طرز خوردنه؟! صدبار بهت گفتم بشین رو زیرانداز خونه کثیف نشه..از صبح یه دیقه هم نَشِستم!»
هر چه میگویم محل نمیدهد. از ترس اینکه نزنمش میدود آن طرف هال. خردههای کیک از لای انگشتهایش میریزد روی فرش!
دلم میخواهد با همین دستهی جاروبرقی بیفتم به جانش. داد میزنم:«بیپدر مگه من با تو نیستم؟» خیز بر میدارم طرفش که پناه از دستشویی بیرون میآید. نگران این ور آنور را نگاه میکند:«چیه؟ چه خبره؟»
چشمغرهای به پویا میروم:«گمشو تو اتاق که اگه دور و برم باشی کشتمت»
دوباره فرش جارو کشیده را جارو میزنم. قبلاً کمی حساب میبرد. از وقتی پناه آمده دیگر برای حرفهایم تره خرد نمیکند. این نیم وجبی هم فهمیده من هیچ چیز نیستم!
دستهای پناه روی دستهی جارو مینشیند:«من میزنم! تو خسته شدی»
سرم را بالا میآورم. نگاه اخم آلودش به دسته است. بوی تند سیگارش میرود تا مغز سرم:«نه داداش! خودم میزنم. تو برو پویا رو بگیر»
جارو را از دستم میکشد:«اون منو ببینه تازه شیطنتش گل میکنه. خودت برو سروقتش. نترس قشنگ میزنم.»
موهایم را که ریخته روی صورتم کنار میزنم. با اینکه دلم نمیخواهد کار کند ولی خجالت میکشم روی حرفش حرف بزنم:«آخه زحمتت میشه»
لبخند میزند:«شما داری همش تو این خونه زحمت میکشی.
جارو را با دقت روی فرش حرکت میدهد. وسط سرو صدای جارو بلند میگوید:« عینهو مامان خدابیامرزی..اونم خیلی تو تمیزی وسواس به خرج میداد»
پویا از لای در با چشمهای ترسیده نگاهمان میکند. به خیالش ما کوریم نمیبینیمش! محلش نمیدهم. اگر به روی خودم بیاورم حتما کتکش میزنم. میروم سراغ کارهای آشپزخانه..
؛؛؛؛
نشستهام کف آشپزخانه، دارم توی کابینت را مرتب میکنم که پناه میآید کنارم مینشیند:«چرا اینقدر خودتو درگیر کار خونه میکنی؟»
گَرد کاسهی توی دستم را با دستمال میگیرم و میگذارمش روی پنجتای دیگر:«مرض که ندارم! یه روز خونه رو ول کنم نمیشه زندگی کرد که»
مینشیند کنارم. آهسته میگوید: «میدونم پویا خیلی خستهت میکنه، ولی من اصلاً فکر نمیکردم که تو دست رو بچه بلند کنی..آخه تو که اینطوری نبودی!»
در کابینت را میبندم و موهایم را از کنار صورت عقب میزنم. بغض بیخ گلویم را گرفته.
سنگینی نگاهش دارد اذیتم میکند:«چی شده آبجی؟نمیخوای بگی؟»
کاش میشد حرف زد. خودم میدانم که محکومم به کم تحملی، به ظلم ولی چطور بگویم که دست خودم نیست.
زنگ خانه میخورد. از جا میپرم. محسن که سر ظهر خانه نمیآمد.
از چشمی مژگان را میبینم. دستپاچه موهایم را مرتب میکنم و میبرم زیر گیره.
در را باز میکنم. مژگان به حالت تسلیم دستها را بالا میگیرد:«من بیادب نیستم بی خبر اومدما.خودتون گوشیو جواب ندادین»
به طرف تلفن نگاه میکنم:« نه بابا این حرفا چیه؟خوش اومدین. لابد دوباره موقع جارو سیمش قطع شده خوش اومدین»
تا حالا سابقه نداشته بیخبر بیاید. آن هم این وقت روز.
میآید تو و با پناه سلام علیک میکند. پویا میپرد توی بغلش.
تعارفش میکنم بنشیند و میروم توی آشپزخانه. کتری را روی اجاق میگذارم. مژگان با صدای بلند تعریف میکند:«دیدم همسایهتون داره میاد بالا گفتم خانم در و نبند من خواهر اقا ملکیام.. دیگه اینجوری شد خودم اومدم بالا.. بیا بشین پری.. بیا تا محسن نیومده میخوام برم»
ریخت و پاشهای روی اوپن را جمع میکنم و برمیگردم توی هال. چه کار دارد که نمیخواهد محسن باشد؟ کنارش مینشینم:«خوش اومدین..یاد ما کردین»
پناه سر به زیر ایستاده و با سر و گوش خودش ور میرود.
«چرا نمیشینید آقا پناه؟! مزاحم شدم بخدا»
پناه انگار که تازه از خواب بیدار شده باشد به پویا نگاه میکند:«اختیار دارین. اتفاقا من و پویا قرار بود بریم تو اتاق با هم بازی کنیم. بریم دایی؟»
پویا میچسبد به عمهاش:«نه من پیس عمه میمونم!»
پناه با خنده راه میافتد طرف اتاق که مژگان به پویا میگوید:«عمه پاشو برو پیش دایی پناه یک کم باهاش بازی کن گناه داره. بعد تو اتاق گریه میکنهها»
پس حتماً شنیدن حرفهایش به صلاح پویا نیست.
شاید میخواهد بگوید بیچاره داداشم چه گناهی کرده که باید برادرت را تحمل کند..
میروم چای دم کنم. صدای حرف زدن مژگان را با پویا میشنوم:«چرا چشمات قرمزه عمه؟ گریه کردی؟»
«مامانم دعبام کرد. میخواس کتکم بیزنه»
«نههههه..مامان پروانه هیچوقت کسیو نمیزنه»
«چلااا..منو همیسه میزنه»
خیلی سخت است از خشم بسوزی ولی مجبور باشی لبخند بزنی!
قوری را روی کتری میگذارم:«پویا پاشو برو تو اتاق پیش داییت وگرنه به عمه میگم چه کارای بدی کردی»
دوباره میزند زیر گریه. عمهاش را که دیده خودش را بیشتر لوس میکند.
پناه با هواپیمایی که بالای کمد گذاشته بودم بیرون میآید و او را با خودش میبرد توی اتاق. صدای خندهی پویا بلند میشود! با اینکه پویا رفت ولی صورتم داغ کرده. به زور لبخند میزنم. کاش آب میشدم میرفتم لای پرزهای پیراهنم..
«الهی بمیرم برات..خستگی از سرو روت میباره»
کاش اینجا نبود و یک دل سیر گریه میکردم. چشمهایم پر میشود. موهام را باز و بسته میکنم و دست زیر گردنم میگذارم.
کاش میشد بگویم«آره خستهام.. خصوصاً از داداشت که سر هر چیزی سرم داد میزنه. میگه اشتباه کرده با من ازدواج کرده.از بچهم که یکریز گریه میکنه و راحتم نمیذاره. از پدرت که منو باعث همهی مشکلات برادرت میدونه! از پناه که معتاده. از پریسا که بخاطر پناه حتی یک زنگ اینجا نمیزنه. از خودم که واقعاً نمیدونم باید چی کار کنم؟!»
مژگان با حالت سوالی نگاهم میکند و شانه ام را میمالد.
میخندم:«وا من چرا دارم عین بچهها گریه میکنم؟! برم چایی بیارم براتون»
دستم را محکم میگیرد:«من برا خوردن نیومدم.. ولی انگار بدموقعی اومدم واسه درد دل»
به زور لبخند میزنم:«نه بابا من خوبم.. چیشده خواهر؟»
نگاهی به اتاق پویا میکند«داداشتو راضی نکردی واسه ترک؟»
پس آمده در مورد پناه حرف بزند! شاید محسن قصهی دیشب را برایشان تعریف کرده و از آنها خواسته که واسطهی بیرون کردن پناه شوند:«فایده ای نداره آبجی! هرچی باهاش حرف میزنم میگه نمیتونم..نمیشه»
مژگان سری با تأسف تکان داد:«این که نشد حرف! فشارو بهش بیشتر کن..بخدا برادرت حیفه»
سرم را پایین میاندازم. کار من تو این هفت هشت سال زندگی همین بوده. هی باید جلو این و آن سرم پایین باشد.
لحنش عوض میشود:«حالا ول کن این حرفا رو. بذار تا محسن نیومده یه چیزیو بگم.»
نگاهش میکنم.
آهسته میگوید:«امروز زن صولت اومده بود محل کارم»
جا میخورم:« اونجا چیکار میکرد؟»
نفسش را بیرون میدهد:« واسه شوهرش..حالا بماند که چه آبروریزیای راه انداخت و چقدر هوچیگری کرد ولی وقتی آرومش کردم و باهاش حرف زدم یجورایی بهش حق دادم. فقط پروانه این حرفا اصلاً نباید به گوش کسی برسهها مخصوصا مامان بابا»
آب دهانم را قورت میدهم. کف دستم یخ کرده:«باشه.. چیشده؟»
عصبی میخندد:«فک میکرد من با شوهرش رو هم ریختم»
صورتش را با چندش جمع میکند:«فک کن!! من بیچاره رو چسبوند به شوهر عنترش»
نکند دارد سربهسرم میگذارد!صولت را چه با مژگان!
«مگه میشه ابجی؟»
توی صورتش خنده است ولی پوستش قرمز شده.. توی چشمهایش آب دارد:«هعیییی! پروانه جان! اگه سنت بره بالا و همچنان مجرد باشی هرکی از راه برسه یه وصلهای بهت میچسبونه..ما از این حرفها زیاد شنیدیم!»
جگرم برایش کباب میشود. او از محسن بزرگ تر است ولی هنوز ازدواج نکرده. چهرهاش زیاد قشنگ نیست ولی خدای شادی و مهربانی است. هیچ وقت دل کسی را نمیشکند شاید اولین کسی باشد که توی آن خانه من را به رسمیت شناخت.
دوست ندارم ناراحتیاش را ببینم:«یعنی چی؟ غلط کرده زنیکهی بیشعور! آخه شما کجا اون شوهر الدنگ اون کجا؟»
«نمیدونم والا .. میگه چند دفعه وسط رابطه اسم تو رو آورده»
دوباره با حرص و خجالت میخندد. عصبی میشوم:«کدوم رابطه بابا؟ صولت الان خیلی وقته اونو از خونه بیرون کرده»
چشمهایش گرد میشود:«ولی اون گفت دیشبم دوباره اسم منو آورده..تو مطمئنی؟»
«بله که مطمئنم»
اخم میکند:«شاید آشتی کردن تو خبر نداری!»
توی فکر میرویم. یکهو میزند روی پام:«خلاصه اینکه میگفت سر هرچیزی منو تو سرش میکوبه..میگه هیکل مژگان..هنر مژگان..چمیدونم...نمیخوام برام مرور شه.. حالم بد میشه پروانه»
نگاهش پایین میافتد.
میپرسم:« حالا از کجا معلوم اون مژگان شما باشی؟»
دوباره صدایش رگ میگیرد:«همون دیگه..آخه منو با اون چیکار؟! ولی سیما میگه مطمئنم تویی»
هر کدام نگاه میکنیم به طرفی. دوباره دستش را میگذارد روی پام:«اومدم بهت بگم تو باهاش رفیقتری. بهش بگو این فکرایی که راجع به من میکنه از دم باطله.. بعدم اینکه من واقعاً نگران رابطه ی محسن با صولتم. نمیدونم چرا داداش خنگ من چسبیده به این پسره.حرف هیچکسم روش اثر نداره.»
خیال کرده محسن برای حرف من تره خرد میکند.
«من یکی که زبونم مو در آورده از بس گفتم»
دستم را میگیرد:«من ترسم از چیز دیگهست پری. ببین اگه خدای نکرده زبونم لال محسن بفهمه صولت به خواهرش نظر داره خون بهپا میکنه..محسنو که میشناسی؟ کله نداره»حتی از تصورش هم تنم میلرزد. نگاه میکند به ساعتش:«ببخشید تو روخدا اگه سر ظهری فکرتو خراب کردم. بخدا جز تو نمیدونستم باید دست به دامن کی بشم.»
اگر میدانست به خاطر این اعتماد چقدر حالم را خوب کرده عذرخواهی نمیکرد. کاش کمی قویتر بودم. کاش میتوانستم همه چیز را عوض کنم..
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_نوزدهم
#ف_مقیمی
#پروانه
دوست دارم تلفن را دستم بگیرم و زنگ بزنم به سیما.
بپرسم رو چه حسابی به خواهرشوهر من تهمت زدی؟! فکر کردی او در حد و اندازهی شوهر عوضی توست! حیف که پناه خانه است! همیشه میرفت بیرون شب میآمد ولی انگار جر و بحث دیشب، ترس به دلش انداخته.. شاید مانده تا بلایی سرم نیاید! چمیدانم! شاید هم به خودش آمده! بوی گند سیگارش از توی دستشویی بیرون میآید. زمستان هم هست نمیشود پنجرهها را باز کنم. میترسم محسن از راه برسد همین بو را بهانه کند اعصابم را به هم بریزد.
برای خودم یک لیوان چای میریزم و مینشینم روی مبل.
پویا کنار دستشویی ایستاده و هی پناه را صدا میکند.
نمیدانم چرا اینقدر امروز کارهایش روی اعصابم است.
یاد وقتی میافتم که به مژگان گفت مامانم میزندم! وقتی خودم را جایش میگذارم بهش حق میدهم ولی نمیتوانم جلوی خشمم را بگیرم.
پناه بیرون میآید. دستهای خیسش را با پایین تیشرت خشک میکند:«باشه دایی باشه.. یه دیقه صبر کن» بغلش میکند و میبوسد. مثلاً او معتاد است و من سالم.. ولی اینقدر که او برای پویا حوصله به خرج میدهد من نمیتوانم.
از امروز دیگر بیشتر بهش توجه میکنم. مگر طفلی چند سالش است؟ باید حوصلهام را ببرم بالا.
دماغش را چروک میاندازد:«اَه اَه..چه بوی بدی میدی دایی!»
لبخند روی لب پناه میماسد! دارد سعی میکند خودش را نبازد. ضربان قلبم بالا میرود. در فاصلهی بیست و چهار ساعت دوبار غرور برادرم جریحه دار شد. اول پدر.. اینبار پسر. دندانهایم روی هم چفت میشوند.
پناه با صورتی درهم و شرمنده او را زمین میگذارد.
یکهو مثل برق از جا میپرم و با قدمهای بلند میروم طرفشان. محکم میخوابانم زیر گوش پویا! جای انگشتم میماند روی پوست سفیدش:« ببند دهنتو! اگه یهبار دیگه با بزرگترت اینطوری حرف بزنی سیاه و کبودت میکنم»
پویا با چشمهای از حدقه درآمده و لرزان نگاهم میکند. کپ کرده! تا پناه میگوید:«اِ پروانه چی کار میکنی؟» بلند میزند زیر گریه.. پشت سر هم جیغ میکشد. اینقدر بلند که روانیتر میشوم. حمله میکنم بهش.. میافتم به جانش. پناه محکم دستهایم را میگیرد. داد میزند:«چیکار میکنی تو؟ آخه به این بچه چیکار داری؟ بسه دیگه»
دستش را کنار میزنم. چشمم فقط به پویاست. توی صورتش انگار همهی کسانی که باعث و بانی وضع موجود هستند نشستهاند. سیما.. صولت.. محسن.. آخ محسن.. هیچکس اندازهی او من را نشکست. دیشب همینجا ایستاده بود و گفت کاش نمیگرفتمت.. همینجا خردم کرد.
بلند داد میزنم:«فهمیدی؟ آره؟ فهمیدی؟»
خودش را از ترس جمع کرده و چشم توی چشمم گریه میکند:«جواب منو بده! فهمیدی یا نه؟»
یکدفعه وسط شلوارش خیس میشود و از لای پاچهها، خیسی سر میخورد طرف مچهاش. قطرههای شاش از خشتکش میچکد روی فرش..
دنیا روی سرم خراب میشود. تازه همین چند هفتهی پیش داده بودیم قالیشویی. دستم را بلند میکنم بزنمش که پناه هلم میدهد. محکم میخورم به ویترین. صدای شکسته شدن ظرفها بلند میشود.
«بسه دیگه نزنش لامصب. دستت بشکنه»
مثل آن شبی که توی خیابان دیدمش خودش را میزند. پویا از ترس دارد میلرزد. تازه میفهمم چه غلطی کردم.. انگار جن رفتهبود توی جلدم.. روی زمین زانو میزنم و بلند گریه میکنم:«خسته شدم. خسته! دیگه نمیتونم تحمل کنم. نمیتونم»
هوار میکشم و روضه میخوانم. کاش میمردم و این حیوان درندهخویی که توی وجودم است را نمیدیدم.
کمی بعد دو دست بزرگ و قوی از پشت بغلم میکند. صدای محسن از کنار گوشم بلند میشود:«چیشده؟»
پناه جواب میدهد:«سر بچه! پویا فرشو نژس کرد اینم ریخ به هم»
کاش الان نمیآمد. کاش پناه چیزی نمیگفت. از امشب محسن روانی هم به نافم میبندد.
به طرف خودش میچرخاندم. سرم را محکم به سینهاش میفشارد. با خونسردی میگوید:«فدای سرت. میدم قالیشویی»
«محسن...دیگه نمیتونم اینهمه فشارو تحمل کنم..محسن»
پویا هم دارد گریه میکند ولی نه به بلندی من!
موهایم را ناز میکند:«اشکال نداره. تو خستهای!فقط همین!»
چقدر نیاز داشتم یکبار این را از زبانش بشنوم. کاش همیشه درکم میکرد. کاش بفهمد خودش حالم را اینقدر بد کرده.
میزند به در شوخی:«جم کن دیگه خودتو حالا. جلو داداشت صحنه رو جنسی نکن بیحیا»
این را که میگوید از خجالت آب میشوم. سریع خودم را از بغلش بیرون میکشم و میروم توی اتاق.
چقدر خرم که فکر کردم نگرانم شده. او همه چیز را به مسخره میگیرد. همه چیز..
؛؛؛؛؛؛
#محسن
«نمیخوای بیای بیرون؟»
پتو را میکشد روی سرش. این چندمین بار است که به بهانههای مختلف آمدم توی اتاق و منتش را کشیدهام ولی محل نمیدهد.
کنارش روی آرنج لم میدهم.
«بخدا خری پری! تا کی میخوای با این کارها هم خلق خودتو تنگ کنی هم خلق ما رو؟ بابا نجس کرد که کرد! یه تیکه قالیچه بود دیگه! دنیا که به آخر نرسیده. همین پناه ظرف سه ثانیه انداختش تو حموم برات شست! آخه خدا رو خوش میاد بخاطر یه کاسه شاش صورت اون بچه رو زخموزیلی کنی؟»
شانههایش زیر پتو میلرزد. از پهلو بغلش میکنم:«میدونم فشار زیادی روته! همهش تقصیر خودمه. نباید سر این روانشناسه دس دس میکردم. حالا شمارشو از بابا گرفتم. ایشالا فردا ازش وقت میگیرم»
پتو را از سرش میکشم پایین.
«حالا پاشو..پاشو یه چیزی بخور. پناه میگفت ناهارتم درست وحسابی نخوردی»
پتو را از لای انگشتم میکشد روی خودش و زیر سرش قفل میکند.
از خر شیطان پیاده نمیشود. مینشینم و بالشتک را میاندازم روی سرش:«حالا هی مقاومت کن. فردا که بردمت پیش دکتر آمپولت زد آدم میشی»
از اتاق میآیم بیرون. پناه روی تشک نشسته و خیره شده به روبهرو. چشمهاش دودو میزند.
تا در را میبندم میپرد. میپرسد:«خوابه؟»
الکی میگویم:«آره»
پویا را از روی تشک پناه بلند میکنم. دست و پاش میپرد و ناله میکند.
پناه آهسته میگوید: «میذاشتی همی ژا بخوابه»
من نمیخواهم اصلاً بچهام دم پر این آقا باشد حالا در میآید که بگذار سرش را بگذارد روی بالشم!
بچه را میگذارم روی تختش و خودم از کمد دیواری یک پتو برمیدارم پایین تخت میخوابم. شاید بد نباشد امشب پری تنها بخوابد.
گوشی را از جیب شلوارم بیرون میآورم.
پانزده پیام خوانده نشده از صولت دارم.
حوصلهاش را ندارم. از پریشب تاحالا که آن گهخوریها را توی گروه کرد از چشمم افتاد. مردک الاغ از لخت خودش کلی عکس فرستاد! فرداش که حالش جا آمد دوقورت و نیمش هم باقی بود! میگفت چرا همان موقع نیامدی دم خانه گوشی را از دستم بگیری پیامها را پاک کنی!
میروم سراغ سایتهای همیشگی. دلم یک حال مشتی میخواهد تا همهی غم و غصهها را بشورد ببرد!
پیشنمایش پیام واتساپش بالا میآید:«نکبت آنلاینی جواب نمیدی؟! جواب بده کار واجب دارم»
محل نمیدهم. میزنم روی دانلود فیلم.
«بابا لامصب. یه کاری نکن نصفه شبی بیام در خونتونا! بخدا جواب ندی میام»
نخیر ول کن نیست. از سایت میآیم بیرون. عقل درست و حسابی که ندارد. جای مغز توی سرش پهن ریختند.
مینویسم:«بنال»
جوابش میآید:«هوووی چته چند روزه خودتو گرفتی؟!»
تند تند تایپ میکنم:«دست خودم نیست. یه مدت دم پرم نباش تا یادم بره چه گهی خوردی»
برایم شکلک غمگین میفرستد:«حالا هی تو نمک بریز رو زخمم. لامصب من خودم از خجالت اومدم بیرون از گروه تو دیگه کم زر زر کن»
«خوب مرتیکه یکم کمتر درد کن اینطوری نشه. اصلاً واسه چی میخوری؟! نخور اون بیصاحابو»
پیامش میآید:« صدات از جای گرم بلند میشه! د اگه نخورم که دق میکنم. خودت چسبیدی به زنی که عاشقشی فکر منو نمیکنی»
پوزخند میزنم. آره! عشق دارد از سر و کول زندگیمان بالا میرود.»
مینویسم:« زر نزن بابا! سیما خیلی هم از سرت زیاده. برو برش گردون آدم باش»
«دیشب داشتم شام میخوردم دیدم کلید انداخت اومد تو گریه و زاری. که آی من دیگه تحمل ندارم. خونه بابام سختمه.
یا طلاقم بده یا همینجا میمونم»
«خب تو چی گفتی بهش؟!»
«هیچی نشوندمش، یکم آرومش کردم. با چارتا ناز و نوازش و وعده وعید آرومش کردم. بعد صبحی خودش پاشد رف. بابا دیوونست این. تو چه میدونی این زن چه آدم آنرمالیه؟!»
«لابد یه زری زدی بهش که بهش برخورده!»
«نه به مولا! اتفاقاً کلی هم تحویلش گرفتم! تو که منو میشناسی دلم قد یک گونجیشکه. تحمل اشک زنا رو ندارم»
مینویسم:«آره ارواح عمهت»
ولی قبل از اینکه ارسال کنم در تقی صدا میخورد و لایش باز میشود. گوشی را از هولم میاندازم زیر پتو.
پناه سرش را تو میآورد و لب میزند:«داداش یه دیقه میای بیرون»
زهلهام ترکید!
«چیه؟ چیزی میخوای؟»
در را کامل باز میکند و تو میآید:«خوابت نمیاد؟»
«نه. چطور مگه؟!»
من من میکند. پچ میزند:«میشه مثل اون شب بریم بیرون؟! میخوام بات حف بزنم. این ژا نمیشه!
گردنم را جلو میکشم:«این وقت شب؟! بد عادت شدیا!»
سرش را میاندازد پایین و لبخندش از نور لای در معلوم میشود:«واجبه جون خودت»
قیافهاش داد میزند خمار است و دنبال جنس میگردد.
«چیه؟ جنس منست تموم شده؟»
اخمهاش توی هم میرود:«حالا بریم..میگم بهت»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_نوزدهم #ف_مقیمی #پروانه دوست دارم تلفن را دستم بگیرم و زنگ ب
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_بیستم
#ف_مقیمی
برخلاف میل، شال و کلاه میکنم و میروم دم در. پناه از دفترچه تلفن ورقی میکند و رویش چیزی مینویسد و میگذارد روی بالشش.
سوار آسانسور که میشویم میپرسم:« چی نوشتی؟»
میگوید:«برا پری یادداشت گذاشتم نگران نشه»
«باریکلا! چه هوای آبجیشم داره»
سرخ و سفید میشود و سر به زیر میخندد:«نه اونقدر که اون هوامو داره»
زبانم را توی دهان لوله میکنم. به طعنه میگویم:«آره! انصافاً اونقد که هوای تو رو داره هوای ما رو نداره»
چیزی نمیگوید.
سوار ماشین میشویم و از پارکینگ میزنیم بیرون. گوشهی دماغم را میخارانم:«خب حالا چرا ما رو این وقت شب کشوندی بیرون؟ قصه چیه؟»
از پنجرهی سمت خودش بیرون را نگاه میکند:«خواسَم یکم با هم اختلاط کنیم حواسم پرت شه»
نگاهش میکنم:«حواست پرت شه؟! واسه چی»
خودش را بغل میکند:«میخوام به اون لعنتی فکر نکنم»
اخم میکنم:«منظورت مواده؟!»
سرش را بالا پایین میکند:«امروز نکشیدم. از خونه نیومدم بیرون فقط بخاطر همین»
دستم را میگذارم روی بوق و چند تا میزنم:«بابا ایول! دمت گرم!»
سرش را تکان میدهد و میخندد.
میپرسم:«به پری هم گفتی؟»
«نه. هنو نه به داره نه به بار ولی اینبار میخوام همه تلاشمو بکنم. حتی اگه زیر فشار بمیرم»
«اخرین باری که ترک کردی چند روز پاک بودی؟»
پشت کلهاش را میخاراند:«دو سه سال»
کفم میبرد:«خدایی؟ بعد چیشد دوباره رفتی پِیِش»
پاکت سیگارش را از جیب کاپشن قدیمیام در میآورد و با چند ضربه به جعبه یک نخ بیرون میکشد.
«نمیگی؟»
شیشه را میدهد پایین و دود سیگار را میبلعد. به خیابان نگاه میکند:«نپرس»
میرویم دم یک بستنیفروشی. معمولاً اینجا تا دو سه نصفه شب باز است. دو تا معجون میگیرم و مینشینیم توی ماشین بخوریم.
بیهوا میگوید:« پویا امروز بم گف خیلی بو بدی میدی»
قاشق یکبار مصرف را توی کاسه میچرخانم:«حرف بدی زده»
زیر چشمی نگاهش میکنم. دارد با معجونش بازی بازی میکند. لبهایش را محکم چسبانده به هم. انگار دارد حرص میخورد.« سر همین کتک خورد»
نگاهم میکند. چشمهایش پر میشود و زیر نور مغازه میدرخشد. لبخند کجی میزند:«اون فقط چیزیو گفت که بقیه خجالت میکشن بگن!»
یک قطره بزرگ از چشمش سر میخورد پایین. به روبهرو نگاه میکند. امشب بیشتر از باقی شبها کلماتش را میکشد:«من.. نمیخوام بخاطرم یه بچهی دیگه اذیت شه. از خدا هم خواسَم اینبار اگه نشد، زنده نمونم»
قاشق را روی هوا نگه میدارم:« کدوم بچه؟ مگه تو زن و بچه داری؟»
از پنجره سرک میکشد بیرون. شانههایش میلرزد. گلویش خرخر میکند. قاشق را فرو میکنم توی معجون و میگذارمش بالای داشبورد. شانهاش را میگیرم:« تو بچه داری؟»
با پشت آستین آب دماغش را پاک میکند و دستپاچه به اطراف نگاه میاندازد:«میگم این اطراف داروخونه شبونه روزی نداره؟»
انگار دوست ندارد دم به دمم بدهد. دارم میمیرم از فضولی! اگر ازدواج کرده بود که پری میگفت! کارتنخواب را چه به ازدواج! مگر اینکه با یک آش و لاش بدتر از خودش ازدواج کرده باشد. خدا میداند بچهاش هم معتاد شده یا نه!
دست میکشم به سر و صورتم:«دوتاچارراه بالاتر یکی هس. چی لازم داری؟»
معجونش را میگذارد روی داشبوردِ طرف خودش. دستمالی از جعبه میکند و محکم فین میکند توش. بعد وسطش را باز میکند و وقتی خیالش راحت شد همه اش مال خودش است دوباره میبندد:«قرص میخوام. باید یک چیزی دم دستم باشه وقتی حالم بد شد کم نیارم.»
لابد متادون میخواهد! خر فرضمان کرده؟ چشمهام را ریز میکنم، زل میزنم بهش تا مُقر بیاید.
میخندد:«اینقد تو این چندسال ترک کردم و شروع کردم که دیگه مراحل ترکو از حفظم»
معجونم را برمیدارم و یک قاشق پر میگذارم توی دهانم. طعم بستنی و خلال پسته و گردو میدهد.
«بخور معجونتو! از دهن افتاد! بهت قول میدم اینبار میتونی. ایشالله ترک میکنی بعد خودم برات یک کار پیدا میکنم. واست آستین بالا میزنم.»
این آخری را به عمد گفتم تا ببینم صورتش چه شکلی میشود. اگر زن و بچه داشته باشد باید برود توی لک.
گل از گلش میشکفد:«ای بابااا! کی ما رو نیگاه میکنه؟ داداش! من خودم خودمو تو آینه میبینم عقم میگیره»
دو حالت بیشتر ندارد! یا مجرد است یا عین خودم پدرسوخته! باید یکجور دیگر از زیر زبانش حرف بکشم:«ایشالا بعد ترک قیافتم عین قبل میشه. دندوناتم میریم درست میکنیم. وقتی هلو بپر تو گلو شدی برات زنم میگیریم.»
به کاسهی توی دستش نگاه میکند:«من هیچی نمیخوام فقط میخوام برا همیشه پاک شم. همین»
پیاده میشوم و کاسههای خالی را میاندازم توی سطل.
میخواهم ماشین را روشن کنم که بیهوا میپرسد:« یه چیز بپرسم راستش و میگی؟»
نگاهش میکنم:«آره! بپرس!»
ناخن میکشد رو در داشبورد:«تو با پروانه خوشبختی؟»
جا میخورم. لب بالا را میجوم :«چطور؟»
نگاهم میکند:«میخوام بدونم. هر چی باشه داششم»
ابرو میدهم بالا:«دیگه ظاهر و باطن همونیه که داری میبینی دیگه»
چار انگشت دستش را میکشد زیر چانه. عین وقتی که داری چرک میگیری. ماشین را که روشن میکنم میگویم:«راستش وقتی من آبجیتو گرفتم دنبال خوشبختی خودم نبودم!»
به هم نگاه میکنیم. دنده را عوض میکنم:«اینو باید از خودش بپرسی! البته بعید میدونم جوابش مثبت باشه»
ببین چطوری یک سوال خلقم را تنگ کرد! زبانم را لوله کردهام توی دهن و دارم زیر دندان له و لوردهاش میکنم.
میگوید:«پروانه خجالتیه! صلاح نیست من ازش این سوالو بپرسم»
نمیتوانم جلوی پوزخندم را بگیرم:«خجالتی رو خوب اومدی! آبجی تو اینقد محجوبه که راجب احساسش به منم چیزی نمیگه.»
نگاهش میکنم:«البته فقط احساسای خوبشو نمیگهها! و الاّ هی رابرا از حسای بدش حرف میزنه!»
از حرص میخندم:«چه میدونم والا! لابد اصلاً حس خوبی بم نداره دیگه»
ته حرفم ناخودآگاه به آه ختم میشود.
«یعنی میخوای بگی دوستت نداره؟»
هر دو دستم را میگذارم روی فرمان. حال نمیکنم جوابش را بدهم. سر همین سوال عقدههای دلم وا شده! اصلاً او را چه به این سین جیمها؟ مگر معتاد جماعت از عشق و محبت چیزی حالیاش میشود؟
دوباره میپرسد:«تو چی؟ دوسش داری؟»
گیری دادهها! چشمم میافتد به بیلبورد خمیردندان! زنه کنار یک یارو کتشلواری ایستاده و هر دو میخندند به دوربین!
«خوب معلومه که آره!»
دیگر چیزی نمیپرسد. فکر میکنم بیخیال شده که یکهو در میآید :«پ چرا اونشب بهش گفتی اشتباه کردی گرفتیش؟!»
چشم از خیابان میگیرم و زل میزنم بهش:«من گفتم؟!کی؟»
با پوزخند سرش را تکان میدهد:«همون شبی که واس خاطر من صداتو انداخته بودی رو سرت»
فکری میشوم! بعید هم نیست همچین حرفی زده باشم! معمولاً وقتی عصبانیام دهنم چفت و بست ندارد.
«نمیدونم. وسط دعوا که حلوا خیرات نمیکنن! لابد تو عصبانیت یچی گفتم! وگرنه من اصلا از انتخابم پشیمون نیستم. اما ممکنه خواهرت پشیمون باشه!»
«چرا همش اینو تکرار میکنی؟ مگه تو چته؟!»
پوزخند میزنم. انگشتهایم روی فرمان ضرب میگیرد. خدایی حتی یک درصد هم فکر نمیکردم نصفه شبی بلندم کند بیاورد بیرون از این سوالها بپرسد. همین که بعد از اینهمه سال روی خواهرش غیرت دارد یعنی کارش درست است اما برایم زور دارد
حرف را میاندازم به اینور که چه داروهایی میخواهد. میرسیم به خیابان خودمان که میگوید:« نمیشه بیشتر حرف بزنیم؟»
میپرسم: «راجب چی؟»
«پروانه»
نمیدانم چرا قفل کرده رو پروانه! بدم نمیآید ته و توی ماجرا را در بیاورم. لابد پری حرف و حدیثی داشته که این بدبخت وسط خماری فکرش درگیرش شده.
توی یکی از فرعیها، پشت ساختمان باشگاه میزنم بغل و میچرخم طرفش:« چیشده پناه؟ راست و حسینی بگو»
دستهایش را به حالت بیگناهی باز و بسته میکند:«چی میخواسی بشه داداش؟»
«چرا هی گیر دادی به زندگی من و آبجیت؟»
خط ریشش را میخاراند:« چه گیری؟ من فقط برام سواله چرا پروانه اینجور شده؟»
چشمهام را باز و بسته میکنم:« چجوری شده؟»
دستش را توی هوا تکان میدهد:«خب پروانه اینطوری نبود! صدا از دیوار در میومد از این دختر در نمیومد. ولی امروز واقعاً کپ کردم! به مولا اگه من نبودم بچه رو کشته بود»
دندانهام روی هم چفت میشوند:«خب که چی؟ میخوای بگی من خواهرتو دیوونه کردم؟!»
گردنش را میکشد جلو. هر دو دستش را میکوبد به داشبورد و بدون اینکه نگاهم کند میگوید:«آقا محسن خواهر من اینطوری نبود! من میخوام بدونم وقتی باهات ازدواج کرد هم همینطوری بود؟»
پسرهی اوسگول من را کشانده وسط خیابان دارد محاکمهام میکند. آن هم بعد از اینهمه سال گم و گور شدن!
صدام را میبرم بالا: « بهت برنخورهها ولی فک نمیکنی یکم برا نگرانی دیره؟»
آرنجم را میگذارم روی فرمان و خودم را میکشم جلو:«اونوقت که خواهرت دربه در تو این بنگاه اون بنگاه دنبال چند متر جا میگشت تا اثاث اثاثیهتون نیفته خیابون کجا بودی؟ اون وقت که جای درس و دانشگاه از دم صبح تا بوق سگ کار میکرد تا ننهی خدابیامرزت از گشنگی و درد بیدرمون نمیره کجا بودی؟»
از تک و تا میافتد. بغ کرده و زل زده به وانیکادی که از آینه آویزان شده. چقدر خوب شد سر حرف را وا کرد. ده سال است منتظرم ببینمش و اینها را بگویم. آن وقتها که با پری نامزد بودم بهش گفتم اگر یک روز داداشت را پیدا کنم نامردم حقش را کف دستش نگذارم. الان وقت خوبی است برای عملی کردن حرفم.
اخم میکنم:« اون یک تنه تو اون خونه هم مادر بود هم پدر بود هم برادر! خودش درس نخوند ولی خرج دانشگاه خواهرت رو جور کرد! دیگه بدبخت وقتی اومد خونهی من نایی نداشت برا من زن باشه!»
قطرههای اشک از گوشهی چشمش میچکد پایین. دروغ چرا! مرور این حرفها دل خودم را هم به درد آورد. انگار یادم رفته بود پری چقدر سختی کشیده! حق با پناه است.. او واقعاً زمین تا آسمان فرق کرده!
دماغش را بالا میکشد:« پ چرا اینا رو به خودم نگفته؟»
با پوزخند سرم را برمیگردانم:« تا یه وقت داداشش قهر نکنه بذاره بره»
بازوهاش را فشار میدهد. انگار دارد کم کم خمار میشود.
با التماس نگاهم میکند:«تو رو ارواح خاک مادرم بگو وقتی من نبودم چه بلایی سر خونوادم اومد. پری هیشوقت نمیگه بهم»
میخندم:«که چی بشه؟ مگه دونستنش به درد میخوره؟»
دوباره گردنش را مثل غاز میکند:«آره به درد میخوره! میخوام دردم بگیره.. میخوام بم بر بخوره.»
نرم میشوم:«بر بخوره که وایسی سر قولت دیگه نکشی؟»
صورتش را جمع میکند. چشمهایش را محکم فشار میدهد:«اره!»
پلک که باز میکند مثل وقتی که دستمال خیس را بچلانی اشک شره میکند به پهنای صورتش.
دلم برایش میسوزد:«از کجا بگم؟»
با التماس نگاهم میکند:«از هرجا که میدونی.. فقط جون مادرت همه رو بگو»
نفس عمیقی میکشم. گرمم شده! بخاری را خاموش میکنم. کاپشنم را در میآورم و میاندازم عقب ماشین. تکیه میدهم به صندلی! ذهنم میرود به اولین دیدار...
ادامه دارد..
روزهای پستگذاری:شنبه، سهشنبه، پنجشنبه
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_21
#ف_مقیمی
« هر روز با یه تیپ درب و داغون میومد بنگاه دنبال خونه. بابامم هر سری ناامیدش میکرد. آخه با او دو زار پولی که اینا داشتن خونه پیدا نمیشد. یه سری بابام رفته بود مسجد. خواهرت اومد. بردمش یه خونه نشونش دادم. چون بیبی فیس بود خیال میکردم خیلی داشته باشه چارده پونزده سالش باشه.»
برایش ماجرای پیدا کردن خانه را تعریف میکنم. میگویم که چون پری لفظ قلم حرف میزد ازش خوشم نمیآمد و سربهسرش میگذاشتم. تا میآید بخندد حرف را میکشم طرف مادرش:«مامانت کلکسیون درد و مرض بود. از دیابت و دیسک کمر و کلیه درد بگیر تا اون آخریا غدههای سرطانی! نمیدونم وقتی بودی سالم بود یا نه. ولی از زبون خود پروانه شنیدم که خدابیامرز از غصهی تو دق کرد. جاش تو بهشته. از بس تو این دنیا رس بدبخت کشیده شد»
میزند زیر گریه. دلم براش میسوزد ولی کرمم میگیرد:«چون گفتی بگو میگما! میگم که بهت برخوره»
با کف دست میکوبد به فرق سرش. من هم عین این روضه خوانها که از زنجمورهی پامنبریها سر ذوق میآیند زبان میگیرم:«هنوز خیلی زوده برا شیون و زاری آقا پناه! چون قصهی زندگی خونوادهت مثل شاهنامه تلخه»
حالا تو بگو شاهنامه چند فصل دارد! تمام اطلاعاتم از این کتاب خلاصه میشود به اسم رستم و سهراب!
ماجرای شبی که حال مادرش بد شد و بردیمش بیمارستان را تعریف میکنم. میگویم که آن شب خواهرهاش چه حالی داشتند.
«دکتر کشیک نمیدونس از کدوم دردش بگه تا خواهرات ناامید نشن. فقط گفت باید عمل شه. بعد بابامو کشیده بود کنار که ببرینش خونه، این بدبخت تا همینجاشم زیرمیزی زندهس. اما خب بقول مامانم دکتر که خدا نیست. مامانت بعد از اونشب تا دوسال دیگه زیر میز موند. تو همون بیمارستان فهمیدم که ای دل غافل این دختربچهای که ما فک میکنیم محصله، نوزده سالشه! پریسا گفت خواهرم منشی مطبه. راستیتش اینجا یکم حسام بهش قرقاتی شد. اصن یجور دیگه شدم نسبت بهش. بعد از اون شب، حسابی هواشونو داشتیم. روزا مامان بهشون سر میزد ببینه کم و کسری دارن یا نه! بابامم تا جاییکه میتونست تو خرج خونه کمکشون میکرد. البته میدونم حاجی خوشش نمیاد اینا رو من به کسی بگم ولی خب چون قراره بت بربخوره چارهای ندارم.»
نوک زبانم را میچسبانم به دندانهای نیش و زیر چشمی نگاش میکنم و میخندم.
سگرمههاش رفته تو هم. میپرسد:«« خب؟ بعدش؟»
ابروهام را بالا میدهم و صدام را کلفت میکنم:« وا بده بابا!فکر کردی قصهی شبه؟!»
از بس آب دماغش را بالا کشیده فکر کنم مغزش سبز شده!
میگویم:«بابا این که نشد ترک! بیا برو کمپ. اینطوری هم خودت اذیت میشی هم ما با دیدنت اعصابمون خورد میشه»
کلافه نچی میگوید و کف دستش را میمالد به صورت:«داداش تو چیکار داری به ترک ما؟ قصهتو بگو حواسم از خودم پرت شه»
با خنده میزنم به پایم:« خو لامصب هی با خودت ور میری تمرکزم میریزه بهم.»
لحنش عصبی شده:«خب نیگام نکن! من تا امشب کل قصه رو نشنوم بیخیال نمیشم»
میزنم وسط پیشانیام:«یا حسین! بابا فکر ما رم بکن! صبح باید بریم بنگاها!»
پاهاش را جمع میکند توی شکمش. مینالد:«سر جدت تعریف کن داداش»
نفسم را محکم بیرون میدهم:«من و خواهرت معمولاً صبحا با هم از در خونه میزدیم بیرون. اون میرفت مطب من میرفتم دانشگاه. از این دانشگاه الکیا فقط واس مدرک!»
«چی میخوندی؟»
«بگو چی قبول شدی؟ کشاورزی! هیچی هم ازش نفهمیدم چون اکثر اوقات کلاسامو میپیچوندم میرفتم پی یللی تللی»
دیگر نمیگویم دختربازی! با یکی شبیه جنیفر لوپز ریخته بودیم رو هم. بچه مایهدار بود. با دود سیگار توی هوا نقاشی میکرد. میگفت از دوازده سالگی میکشد. باباش تو هر کار دهن پر کنی یک نقش و سِمَتی داشت. از نمایشگاه ماشین بگیر تا نمایشگاه فرش دستی و لوازم آرایشی. به گفتهی خودش ننهاش رفته بود انگلیس مثلاً خواهرش را بببیند که ماندگار شد. دختره از آن کله خرابهای الکیخوش بود. ما را سوار شاسیاش میکرد و میبرد خانه. با هم فیلم میدیدیم، عرق میخوردیم. توی استخر گندهی سربستهشان لخت میشدیم و میرقصیدیم. یکی دوباری هم گل کشیدیم و گل کاشتیم! صولت دیوانهاش بود. خبر داشتم که خیلی وقتها در غیاب من، باهاش برو بیا دارد و کیف و حالشان برپاست. دختره اهل ازدواج نبود. از هر کی خوشش میآمد زیرش میخوابید! میگفت زندگی یعنی بخور و بخواب و حال کن!
یک وقتهایی که میافتادم تو فاز بچه مثبتی و عذاب وجدان میگفتم:«زندگی بی هدف که نمیشه؟ بالاخره حساب کتابی هم هست. نمیترسی اون دنیا چوب تو آستینت کنن؟»
میگفت:«کی رفته دیده؟»
میگفتم:«حالا تو فرض کن راست باشه!»
جای جواب سرش را تکان میداد و میخندید! کارش همین بود! با صولت دست به یکی میکردند ایستگاهم را در میآوردند! بعد هم هر هر میخندیدند به ریش نداشتهام.
پناه منتظر است باقی قصه را بشنود ولی من نمیدانم چرا ماندهام توی اتاق خواب دختره! پاهام را به هم فشار میدهم. کاپشنم را از عقب میاندازم رویم.
سعی میکنم لرزش صدام را بگیرم:«خواهرت همیشه تو چشاش غم بود. ولی یک مدت که گذشت رنگ غم چشش فرق کرد! یک غم پنهونی! یک غم یواشکی»
میپرد وسط حرفم:« تو دیگه عجب هیزی بودی! چیجوری آبجی ما رو نیگا میکردی که مدل غمشم در میآوردی؟ شانس آوردی الان زنته وگرنه امشب برات صورت نمیذاشتم»
از ته دل میخندم. الان نوبت آن ترجیع بندیست که تصمیم گرفتهام هی تو چشمش کنم:«ببییین! من میتونستم اینا رو بت نگم ولی گفتم تا شاید..»
بدبخت امشب اینقدر این جمله را شنیده که خودش جمله را کامل میکند:«که بم بربخوره. خیالت راحت! اتفاقاً این یه دونه حسابی بهم برخورد»
خندهام بند نمیآید:«نپر وسط حرفم دیگه! جون پناه اینجاش مهمه. شوخی نداره»
بدون اینکه نگاهم کند غر میزند:«انگار من باش شوخی دارم! مدل غمش! مدل نیگاش!»
دلم درد گرفته از خنده! چقدر حرف زدن با او حال میدهد. کاش سالم بود. آنوقت عجب جوان باحالی میشد. شاید هم با هم رفیق فابریک میشدیم! البته اگر برادر زن رفیق به حساب بیاید.
اشک چشمم را پاک میکنم و با چند نفس عمیق میروم سراغ باقی قصه:« یه روز بعد از ظهر داشتم از بنگاه برمیگشتم خونه! سر خیابون پروانه رو دیدم. اگه بت برنمیخوره باید بگم اون وقتا همهش منتظر یه فرصت بودم باش دمخور شم. خصوصاً چندماه بعد از سرکار رفتنش که کمکم نونوار شد. البته هیچوقت آرایش نمیکردا. که این از نظر من خودش یه امتیاز محسوب میشد. خلاصه اونروز خودم و رسوندم پشت سرش سلام کردم.
گفتم الانه که دوباره هول شه سکندری بخوره. نخورد. یهو ترسید. یه جیغ آروم کشید و چرخید طرفم. آقا چشاش کاسهی خون بود! عین ابر بهار گریه میکرد.
قفل کردم! نمیدونستم برم!؟ بمونم؟! چندتا از این بچه فضولای کوچه هم چار چشمی زل زده بودن به ما. گفتم الانه که برن بذارن کف دست ننه باباشون که پسر ملکی تو کوچه به دخترای مردم تیکه میندازه اشکشونو در میاره. حالا بیا ثابت کن که بابا ما فقط سلام کردیم! پرسیدم: «چیشده؟»
هیچی نگفت. دمشو انداخت رو کولش پیچید دم خونهشون. منم یه داد سر اون بچه تخسا زدم که برن گم شن. کلا بچههای اون محل از من خیلی حساب میبردند! نه که بازوم کلفته! زبونمم درشته!»
این را با یک چشمک به پناه میگویم و با هم میخندیم.
«منم رفتم دم خونمون. ولی همینطوری زیر چشمی حواسم به خواهرت بود. دیدم کلیدشو در آورد ولی دوباره انداخت تو کیفشو راه اومده رو کج کرد رفت. منم بیخیال نشدم. با فاصله دنبالش راه افتادم. هی از این کوچه میپیچید تو یه کوچه دیگه. کم کم هوا تاریک شد. صدا اذون در اومد. دیگه بیخیال تعقیب شدم. خودمو رسوندم بهش صداش زدم.»
با بدجنسی پناه را که بازوهاش را میمالد نگاه میکنم:«خانم مانوم به دمش نبستما! بی پس و پیش گفتم پروانه»
نگاهم میکند:«آره میدونم! قصد بدی نداشتی! فقط میخواسی به من بربخوره»
با یک چشمک بشکن میزنم:«آ باریکلا..خوشم میاد تو اوج خماری هم تیزی. نه! نه! تو با این دقت و انگیزه حتماً ترک میکنی!»
کاپشنش را دور خودش میپیچد:«خب؟ بعدش؟»
«جاخورد. گفتم بابا بخدا من قصد ناراحتیتو نداشتم! حالا الکیا! خودم میدونستم دلیل گریهش چیز دیگهس. میخواسم از زیر زبونش حرف بکشم. گفتم تا نگی چرا گریه میکردی بیخیالت نمیشم. در اومد که چیزی نیست و دلم گرفته و از این حرفا. گفتم این چه دلیه که اد تو خیابون اونم وسط اینهمه آدم جورواجور میگیره؟ دلت میمرد صبر کنه برسی خونه؟ وسط گریه خندید. اینم یکی از استعدادای داش محسنته دیگه! استاد عوض کردن فضام. عین همین امشب که تا میای غیرتی شی یه تیکه میندازم دلت شاد شه!»
سرش را تکان میدهد و بیصدا میخندد.
گوشهی لبم را میجوم:«وقتی دیدم خندید جون پناه دلم رفت. فک کنم همون موقع عاشقش شدم. چون همیشه تا یاد اون لحظهی خنده گریهش میفتم نیشم وا میشه!»
بیحوصله و تهدید وار میگوید:«خب؟ بقیهش؟»
میخندم.
«پرسیدم نگران مامانتی؟ چیز جدیدی از مریضیش فهمیدی؟
طفلی از اینکه من واستاده بودم جلوش و وسط کوچه استنطاقش میکردم معذب شد. ناموساً تو نجابت رو دستش ندیدم. دست مادرت درد نکنه با این دختر تربیت کردنش»
با پوزخند به پنجره نگاه میکند:«دست مامان بابای تو هم درد نکنه با این پسر تربیت کردنشون!»
ماشین از صدای خندهام منفجر میشود. مشت میزنم به بازوش:«خداوکیلی خیلی باحالی! من اصلاً نمیدونستم تو اینقدر شیرینی جون پناه. باور کن هیچوقت فکر نمیکردم یه روز بشینم جلو برادرزنم و براش تعریف کنم چطور عاشق خواهرش شدم! جون تو چقدر کیف میده!»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_21 #ف_مقیمی « هر روز با یه تیپ درب و داغون میومد بنگاه دنبال
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_22
#ف_مقیمی
سیر میخندیم. اشک چشممان در میآید. میپرسد:«حالا بهت گفت چشه یا نه؟»
پوفی کشیدم و سر تکان دادم:«بچه شدی؟ دیوونم کرد بابا! مگه حرف میزد! فقط دوساعت تموم منو اسیر کوچه پس کوچهها کرده بود. اصلاً را نمیداد. آخر سر گفتم اینجور که نمیشه. ملت شک میکنن. پاشو بریم پارکی بوستانی جایی بشینیم. خواسی حرف بزن نخواسی آبغوره بگیر. هیچی نگفت. رفتیم نشستیم یه گوشه تو پارک. از دکه دو تا آبمیوه خریدم. سهم اونو نی انداختم دادم دستش. یکم خورد باز زد زیر گریه که آی من خیلی بدبختم! پرسیدم چرا؟ مگه حرف میزد؟ گفتم بابا به من اعتماد کن. شاید کمکی ازم بر بیاد. محل نداد! یهو در اومد که اصلا چرا دنبالم راه افتادی؟ من آبرو دارم. چه میدونم. من میترسم حرف در بیاد و این صُبتا. آقا من بم بر نخورد؟»
یک نگاه به پناه میکنم که دماغش را میمالد و بعد میگویم:« خب واقعیتش نه. بم بر نخورد. ولی جوری وانمود کردم که خیلی حرفش زشت بوده.»
میخندد. ولی من سعی میکنم جلوی خندهام را بگیرم.
«آره.. رفتم تو قیافه که دست شما درد نکنه ببخشید نگرانت شدیم و راه افتادم. چه میدونستم؟ به خیالم دو قدم اونطرفتر صدام میکنه معذرت میخواد ولی لاکردار پخم نکرد! »
سیگاری روشن میکند و لبخند زنان یک کام عمیق میگیرد:«آبجیم کارش درسته»
به طعنه میگویم:«آره! گفتم که کارش درسته! همین الانشم بام اینطوریه! خلاصه دیدم خانوم عین خیالش نیست.
دوباره برگشتم سمتش! نشستم رو نیمکت و با عصبانیت به آبغوره گرفتنش نگا کردم. نمیدونم چیشد یدفعه از دهنم پرید که دنبالتم چون برام مهمی!
آقا یهو چشاش شد چارتا! ابروهاشم عین این کارتون ژاپنیها نیممتر پرید هوا. گفتم الانه که بزنه تو برجکم ولی پاشد رفت.»
میزنم به پاش:«رفت چیه؟ اصن پرید جون تو. یعنی من یهدرصدم احتمال این رفتارو نمیدادم. اصن بهش هر چیزی میومد الا غرور! اون شب تا خود صبح بش فکر کردم! فردایی سر ساعت همیشگی زدم بیرون. خبری ازش نبود. پس فردا هم ندیدمش. روز بعدشم همینطور. آقا ما یه هفته زاغ سیاهشو چوب زدیم دیدیم نیست. پریسا هم که بعد از ظهری بود نمیدیدمش آمار بگیرم. میگرفتمم صاف میرفت میذاشت کف دست مادرت باور کن! از بس این دختر به آلو خیس نخورده علاقه داره! تا اینکه یه شب شنیدم مامانم به مژگانمون گفت فردا سوپ درست میکنم میبرم خونشون! زود گرفتم منظورش اونان.
الکی پرسیدم:«کی مریضه؟ سوپ واسه کی میخوای بپزی؟»
گفت:«واسه خانوم مقصودی اینا»
گفتم:«مگه خودش دختر نداره؟»
در اومد که دختر بزرگش آنفولانزا گرفته خوابیده.
صبح خودمو زدم به مریضی بنگاه نرفتم. مامانم اول یه کاسه از اون سوپ برا من ریخت بعد چادر چاقچور کرد یه ظرف پر بیاره دم خونهی شما که پتو رو انداختم یه ور، بالشم انداختم یک ور، پریدم سینی رو از دستش گرفتم.
هر دو میخندیم.
« گفت تو که الان داشتی میمردی؟ گفتم:« نه سوپت شفا بود. بده ببرم تو با چادر سختته.»
سینیو کشید عقب که خوبیت نداره. خودم میرم.
خلاصه اونجا هم نشد ببینمش. آقا بخدا فقط تو این فیلماس که هروقت اراده میکنی طرفو میبینی. یه اصل تو دنیای واقعی هست که هروقت بخوای یکی رو ببینی عمرا نمیبینی! خلاصه! مامانم که اومد خودش بدون هیچ پرس و جویی تعریف کرد که دیشب پریسا خواهرشو برده دکتر، بش گفتن فشار عصبیه.
یه دو دوتا چارتا کردم به این نتیجه رسیدم هر چی هست از محل کارشه. سرتو درد نیارم آقا پناه. فقط اینو بگم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست. اصلاً انگار بنا بود من اونروز به عشق فضولی بمونم خونه تا سر از خیلی چیزا در بیارم.
پناه اخم کرده! با پشت دست نوک دماغش را بالا میدهد:«ژَریان چی بود؟»
سرم را تکان میدهم:«میگم بت. دم غروب مامانم دید سرو مر و گنده نشستم پای کامپیوتر کلید کرد برو نون بگیر یکی هم ببر دم خونهی خانوم مقصودی! آقا من که همیشه از خرید فراری بودم تا اسم اونا اومد زود شلوار پوشیدم ، موهامم تفمالی کردم رفتم چندتا نون سنگگ کنجدی خریدم و هف هشت ده تا کمپوت و آبمیوه!
رسیدم پشت در خونتون. دیدم یه ماشین خارجی دم در پارکه. پریسا اومد پشت اف اف. گفت الان میام دم در.
تو دلم گفتم میخوام نیای! بابا من تو رو میخوام چیکار؟ بگو پروانه بیاد!»
پناه سرش را تکان میدهد و ریز میخندد. خندهی کوتاهی میکنم:«لبم نیم متر اومد پایین. چند لحظه بعد در باز شد. دیدم خود پری اومده. اصن انگار دنیا رو دادن بم. حالا به تته پته هم افتاده بودم. پرسیدم:«خوبین شما؟»
پناه کنار گوشش را میخاراند:«پ بالاخره تو شد شما! همون!مگر اینکه زبونت بگیره با یه خانوم متشخص عین آدم حرف بزنی»
«تو فعلا چیزی نگو که الان نوبت به برخوردنت میرسه! ولی
جدا از شوخی وقتی بفهمی یکیو دوست داری اون وقته که برات غیر قابل دسترس میشه. بعد ناخواسته ادبیاتتم عوض میشه. واس خاطر همین از وقتی فهمیدم عاشقش شدم کلا ادبیاتم فرق کرد. اصن جون پناه باورم نمیشد همون دختر شلختهی دست وپا چلفتی..»
لحنش تهدیدآمیز میشود:«اِاِاِاِاِاِ»
با یک نچ جمله را کامل میکنم:«آره فک نمیکردم اون دختر دست و پا چلفتی کاری با دلم کرده باشه که حرف زدنمم یادم بره. اومدم نونو بدم بش نگرفت. فک میکنی چی گفت؟»
لبش را کش میدهد و سبیلش را میخاراند:«گف ما نون نمیخوایم برو رد کارت؟»
انگشتهام را به نشانهی نه بالا میدهم:« گف میشه بیاین تو؟»
پناه رنگ به رنگ میشود. به تغییر حالتش میخندم. «گفتم: هااا؟ یه نیگا انداخت تو خونه گف دکتری که پیشش کار میکنم اومده ملاقاتم. الانم داره مامانمو معاینه میکنه. اگه میشه بیاین تو من معذبم. حالا من تو ذهنم این سوال بود که چرا این باید معذب باشه که یهو در اومد فقط حواست باشه بگی داداشمی. یهوقتم اگه حرف کار شد به یارو بگو من خوشم نمیاد آبجیم بره سر کار.
همونجا دوزاریم افتاد که هر چی هس زیر سر این باباست.
گفتم:« بسپر به خودم ولی اگه بعدش نگی جریان چیه قاتی میکنم» یاالله گفتم رفتیم تو.
دیدم یه مرد قد بلند خوشتیپ حدودا پنجاه شصت ساله نشسته کنار تشک مامانت، چایی درد میکنه.
طرف تا منو دید استکانو کوبید رو نعلبکیش، نیم خیز شد.
نشستم پهلو مادرت گفتم:«چطوری خاله؟ خوبی الحمدالله؟» رفته بودم نون بگیرم گفتم:« برا شما هم بخرم.» بعد کمپوتا رو گذاشتم کنار رختخوابش گفتم:« اینا واسه پروانه خانومه ولی اگه دختر خوبی باشی تو هم میتونی بخوری.»
حالا مامانت همینطور برُّ بر منو نیگا میکرد! خدایا این پسره خل شده؟ چیزی کشیده؟
هیچی دیگه! بنده خدا تشکر کرد. اومد معرفیم کنه به یارو نذاشتم. سریع رو کردم به دکتره که:خوبی شما؟! زحمت کشیدید!»
دکتره مشکوک شده بود. هی نیگا میکرد، خدا این پسره کیه؟ چقدر با اینا راحته؟
پرسید:«افتخار آشنایی با چه عزیزی دارم؟»
خدابیامرز مامانت عجیب اصرار داشت خودش منو معرفی کنه. تا اومد دوباره چیزی بگه گفتم کوچیک شما محسنم.
آماااا... آماااا از هرچه بگذریم سخن پریسا خوشتر است!
من میخندم و پناه موذیانه سر تکان میدهد:«لوت داد؟»
«یه درصد فکر کن نده! اگه دهن همه دنیا رو بشه بست دهن پریسا رو نمیشه! یهو چادر به کمر از آشپزخونه زد بیرون گفت:«ایشون همسایهمونه»
دکتره انگار همچین بفهمی نفهمی خیالش راحت شد. گفت:«فک کردم با هم نسبتی دارین»
یک چشمغره به پریسا رفتم که اونم بعدها کاشف به عمل اومد خانوم گذاشته به حساب دلبری کردن از خودش.»
پناه با دهانش صدای باد معده در میآورد:«یکم خودتو تحویل بگیر»
زدم رو شانهاش«به مولا اگه دروغ بگم! میخوای نامههاشو نشونت بدم؟»
ابروهاش میپرد بالا:«پریسا؟ برا تو نامه نوشته بود؟»
«آره! حالا بعد بت نشون میدم. نوشته بود میشه اینقدر به من تو جمع نیگا نکنید من خوشم نمیاد. میخوام درس بخونم. حالا فک کن اینو تو پونزده سالگی نوشته بود.»
از یادآوریاش دوباره میخندم. ولی پناه رفته تو لب. کاش نمیگفتم. زود حرف را عوض میکنم:« آقا بذا باقیشو بگم. پرروپررو به دکتره گفتم همچین بینسبتم نیستیم. بعد
واسه اینکه به شک بیفته کیسهی آبمیوه رو دادم به پروانه که پشت سرمون واستاده بود. حالا با چه لحنی؟ «پروانه خانوم اون پشت وای نستا. پاشو برو برا خودت یک لیوان بخور رنگ به رو نداری!»
پروانه تیز بود. سریع گرفت! رفت تو آشپزخونه!
دکتره گرخید جون پناه. بعد ول کن نبودم که. دوزانو نشستم و زل زدم تو چشش تا زحمتو کم کنه.
یارو تابلو بود از اون پدرسوختههاس! البته من تا یکی دوسال هرکی رو که به پری سلام میکرد شبیه پدرسوخته ها میدیدم!
نیش پناه وا میشود و سیگاری دیگر روشن میکند.
«دیدم دکتره نمیره پرسیدم شما همیشه وقتی یکی از منشیاتون مریض میشه میرین ملاقاتش؟»
دکتره رنگ به رنگ شد. گفت اره کارکنای من برام مهمنو از این زر زرا.
بعد کیفشوبرداشت رو کرد به مامانت گفت:« خب مادر با من کاری ندارین؟»
خندهم گرفت. پرسیدم:«شما مگه چندسالته که به ایشون میگی مادر؟»
پناه خوشش آمد. از مدل سر تکان دادن و نیشخندش میفهمم.
«آخ پناه کاش بودی قیافهی دکتره رو میدیدی!»
زیر چشمی نگام میکند و دودش را هوا میدهد:«اگه بودم که واسه ژُفتتون صورت نمیذاشتم!»
لب و لوچهام را کج میکنم:«مثل اینکه بت یه چیزیام بدهکار شدیم! حالا میذاری باقیشو بگم یا نه؟»
از لای پنجره خاک سیگار را میتکاند:«والا با این سری که تو گرفتی ما حالاحالاها داستان داریم!»
«تقصیر منه دارم ریز به ریز برات تعریف میکنم تا بت یه بر مشتی بخوره. بریم خونه بخوابیم بابا»
دودش را میچپاند توی حلقم:«ناز نکن حالا. واستادی واستادی حالا که رسیدی ژای مهمش میخوای دبه کنی؟»
بادی تو غبغب میاندازم:«به شرطی که عین بچه آدم گوش بدی.»
سرش را با خنده تکان میدهد:«بچه پررو»
«آره! گفتم مگه ایشون چندسالشه بهش میگی مادر. عمدنم این تیکه رو انداختم بفهمه سر پیری نباس دندون تیز کنه واس زن ما! عذرخواهی کرد بلند شد بره. پناه! هی چشم گردوند تو خونه. دنبال پروانه میگشت. قربون زنم برم که از وقتی بش کیسهها رو دادم ببره آشپزخونه دیگه بیرون نیومد!
ولی یارو از اون پرروها بود. بلند صداش کرد.
پری از همون آشپزخونه گفت:« زحمت کشیدید. خدافظ»
از ذوق میزنم روی پای پناه:«آی حال کردم! آی حال کردم»
مرتیکه گفت:« پ فردا منتظرتم این چندروز مطب خیلی بهم ریخته!»
طفلی پری صداش در نیومد. پاشدم تا دم در حیاط رفتم به اصطلاح بدرقهی یارو!
وقتی خواست بره پرسید:«شما تشریف دارید؟»
گفتم:«آره میخوام پروانه رو ببرم تزریقاتی»
هر دو میخندیم. وسط خنده ادامه میدهم:« پرسید:«شما میبرینش؟» گفتم:«پ توقع دارین شما ببرین؟ ناموسمهها»»
پناه با خنده میزند روی پیشانی.
«بدبخت چشاش چهارتا بود هشت تا شد.
گفت:«ببخشید من خبر نداشتم!»
منم دستمو گذاشتم رو بازوش تریپ رفاقتی برداشتم که:«دشمنتون شرمنده. دیگه اخلاق خانوما رو میشناسید دیگه. دوست دارن همه چی سکرت باشه»
سرم را بالا میگیرم و از خنده به خرخر میافتم:«بدبخت سوار ماشین خارجیش شد رفت.»
پناه با پنج انگشت صورتش را میخاراند:«حالا آخر فهمیدی ژَریان چی بود یا نه؟»
پوفی میکنم:« مگه به این راحتی حرف میزد؟ کلی نقشه پیاده کردم تا ازش نطُق بکشم.»
«چی کار کردی؟»
با آینه ور میروم:« هیچی! رفتم تو به بهونهی خدافظی. دیدم آبجیت داره گریه میکنه. مامانتم هی میپرسه چته؟ منو که دیدن ساکت شدن. به مامانت گفتم حاج خانوم مامانم گفت پروانه خانم یه تُک پا بیاد خونهمون کارش دارم. پریسا خودشو انداخت وسط که پری باید شام بپزه من میام. گفتم اتفاقا شام هم گفته نپزین. حالا الکیا! میخواسم با پروانه حرف بزنم. اومدم بیرون، منتظر شدم آبجیت از خونه در بیاد. یهو یادم افتاد که از هول این دکتره همهی نونا رو دادم دست پروانه!
زنگ زدم به مامانم ماجرا رو تعریف کردم و گفتم شب کباب میخرم میام. اونم از خدا خواسته قبول کرد.
خلاصه پری تا از خونه زد بیرون سریع جلوش دراومدم.
فکر نمیکرد الکی گفته باشم. گفتم بیا بریم همون پارکه برام تعریف کن قصه چی بوده.
هیچی نگفت. ولی راه افتاد. منم با فاصله دنبالش رفتم.
حالا از اونورم دلشوره داشتم که نکنه این پریسای کار خراب کن زنگ برنه خونهی ما به مامانم بگه گوشیو بده دست خواهرم! نگو که پروانه خانم خودش زنگ زده به خونه گفته دارم میرم قدم بزنم.
خلاصه رفتیم پارک. یه گوشه دنج پیدا کردیم نشستیم. یه راس رفتم سراغ اصل مطلب. پرسیدم: «این دکتره خواستگارتونه؟»
یه پورخند زد و زیر لب فحش داد. جون پناه دعا دعا میکردم چیز دیگهای این وسط مسطا نباشه. حالا نه اینکه خودم خیلی علیه السلام باشما! نه! ولی خب.. پری حیف بود. تو عمرم پاکتر از اون ندیدم. پاپیچش شدم ماجرا رو تعریف کنه. جا جواب هی گریه میکرد. گفتم:« چی کارکنم بم اعتماد کنی؟» گف:« اعتماد دارم. ولی نپرس! فقط همینو بدون که نمیخوام برم مطب.»
بعد دیگه افتاد به چه کنم چه کنم و های های وای وای.. طفلی نمیدونست چه بهونهای برا مامانت بیاره. از اونورم نگران کرایه خونه بود. حالا هر چی ازش میپرسم چرا نمیخوای بری مگه حرف میزنه؟
با خودم گفتم فقط یک مسأله هست که ممکنه هیچ دختری روش نشه به کسی بگه. پاشدم برم سروقت دکتره دهن مهنشو پایین بیارم. نذاشت. افتاد به التماس..
توی نور کم ماشین رگ ورم کردهی پیشانی پناه را میبینم. چشمهاش یک کاسه خون شده. دارد فکش را فشار میدهد.
چه غلطی کردم! ای کاش تعریف نمیکردم! این دیگر از بر خوردن گذشته طرف کم مانده با تیزی بیفتد به جان من!
سریع قصه را عوض میکنم:« هیچی دیگه.. اونجا گفت آره یارو بم گفته از این به بعد باید موهاتو بندازی بیرون آرایش غلیظ کنی! این طفلی هم جلوش در اومده بود که من اهل اینجور تیپا نیستم.»
آب دهانم را قورت میدهم. کم کم صورتش از سفتی و فشار در میآید.
نفسم را آهسته بیرون میدهم:«آره دیگه! میخوام بگم اینقد این دختره با حیا و خانم بود که سر این مسأله از کارش اومد بیرون»
پناه نفس راحتی میکشد:« پ اومد بیرون!»
میزنم روی پام«آره دیگه.. اومد بیرون»
گردنش را میخاراند:«مرتیکهی عوضی»
ماشین را روشن میکنم:«حالا رخصت میدی برگردیم خونه؟ به مولا خوابم میاد»
توی پاکت دنبال سیگار میگردد:«بریم داداش.. بریم. دمت گرم»
ادامه دارد..
پستگذاری: شنبه، سهشنبه و پنجشنبه
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_22 #ف_مقیمی سیر میخندیم. اشک چشممان در میآید. میپرسد:«حال
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_23
#ف_مقیمی
#پروانه
از وقتی فهمیدم پناه بناست ترک کند دل توی دلم نیست. از صبح افتاده به رعشه و ناله. دلم برایش کباب است. گل گاو زبان دم میکنم میبرم توی اتاق. محسن نشسته پهلوش و بند کرده ببردش کمپ. من هم بدم نمیآید.
لیوان را میگذارم توی دستهای لرزانش.
«هرکار میخوای بکنی بکن.. فقط زودتر دارم میمیرم»
پویا با ترس و کنجکاوی نگاهش میکند. بهش گفتم دایی سرماخورده!
دستش را میگذارد روی گونهی داییاش. عین مامانها میگوید:«داروتو بخور آفَلین. بُخور برو دکتر خوب میسی»
اشک پناه در میآید. نمیدانم چرا امروز تا به این بچه نگاه میکند گریهاش میگیرد.
شانهاش را میمالم:«الهی من قربونت برم داداش.. دردت بهجونم.. ایشالا میری کمپ خوب میشی»
محسن میگوید:«تا آقا پناه داره جوشوندهشو میخوره پاشو لباساشو بیار پری»
لباسها را از دیشب که شستم اتو نکردهام. میروم توی اتاق خوابمان. حوصله ندارم میز اتو را از کمد بیاورم بیرون. پیراهنش را روی تخت صاف و صوف میکنم و اتو میزنم. در باز میشود ولی برنمیگردم نگاه کنم. دستی از پشت کمرم را قفل میکند. بوسهای پشت گردنم مینشیند. تنم مور مور میشود. قلبم میلرزد.
سر میچرخانم. چشمهای محسن میخندد:«میدونی چند وقته به من نگفتی قربونت برم؟!»
یکهو تمام حسهای خوبم پر میزند. چرا حتی وقتی محبتش را ابراز میکند طعنه میزند؟ اصلاً نمیدانم چرا تو این یکی دو روز هی خودش را لوس میکند و قربانصدقهام میرود. اتو را روی چروک آستینها میگذارم و با دلخوری نگاهش میکنم:«،من تاحالا قربون صدقهت نرفتم؟»
مینشیند روی تخت. گونه ام را میکشد:« نگفتم نگفتی. میگم کاش بیشتر بگی»
ریز میخندم و سر تکان میدهم. میگوید:«خیلی خوشحالم داداشت برگشته»
دوست دارم حرفش را باور کنم ولی حرفهای چند روز پیشش نمیگذارد. لب میزنم: «ممنونم»
دوباره لپم را میکشد و میرود بیرون. دیشب خواب دیدم برگشتیم به قدیم. مامان و بابا زنده بودند. همه توی خانهی خودمان سر سفره شام میخوردیم. پناه عین وقتی بود که از خانه رفت. بابا جوان شده بود. صورت مامان یک لک هم نداشت. وقتی پا شدم از حسرت و دلتنگی قلبم درد گرفت. اینقدر دلم هواشان را کرد که نصفه شبی نشستم به دعا و نماز. خیلی وقت بود که نماز شب نخوانده بودم. شاید از هفده هجده سالگی.. وقتی مامان مرد دیگر حوصلهام نکشید. انگار برای عبادت هم باید دل و دماغ و انگیزه داشت.
محسن و پناه را از زیر قرآن رد میکنم. تا در را میبندم میافتم به گریه. انگار داداشم را فرستادم جنگ! کاش زود برگردد. صحیح و سالم. مثل همان وقتها که برایم از بقالی مشقنبر تمبرهندی و آدامس لاویز میخرید.
عکسهایش را یواشکی میچسباندم پشت دست. فرض میکردم دختره خودمم و پسره پناه! جای عکسش را روی دستم به جای پناه میبوسیدم. چون توی واقعیت خجالت میکشیدم از این کار! پریسا همیشه راحت احساسات خودش را بروز میداد ولی من عین مامان بودم! خجالتی و گوشهگیر!
تلفن زنگ میخورد. شماره ناآشناست. تلویزیون را کم میکنم و گوشی را جواب میدهم.
سیماست. ازش خیلی دلخورم ولی مجبورم برای اینکه ته و توی ماجرا را دربیاورم تحملش کنم.
«چطوری سیما جان؟ کجایی؟ کم پیدایی»
صدایش گرفته:« کجا باید باشم خواهر؟ آواره!»
مینشینم روی مبل:«هنوز نرفتی سرخونه زندگیت؟»
«نه بابا کدوم زندگی!؟ خدا لعنت کنه باعث و بانی بدبختی منو. حالا هرکی میخواد باشه! »
چشمم میافتد به لک مداد روی دستهی مبل! دست میکشم روش:«مگه پای کسی وسطه؟»
«هعییی خواهر! تا وقتی که مردی هوایی نشه بیخیال زن و بچهش نمیشه! اونم یکی عین من! که برا صولت از هیچی کم نذاشتم»
اگر نمیشناختمش میگفتم بلوف میزند. ولی انصافا سیما هم خوشگل است هم خانهدار. تا جایی که من خبر دارم کمتر از گل به صولت نگفته! از سر همدردی میگویم:« چی بگم؟ انگار آقاصولت کلا از زن و زندگی فراریه.»
پوزخند میزند:«هه.. صولت؟! نخیر خانم. هیچم از زندگی فراری نیس. من میدونم کی آتیش زندگیم شده. ایشالا خدا آتیشش بزنه»
لابد منظورش به مژگان است! بهم بر میخورد:«اون کیه که اینقدر با اطمینان نفرینش میکنی؟»
اولش ناز میکند و نمیگوید. وقتی میبیند ول کن نیستم آه میکشد:«ناراحت نشیا ولی اون خواهرشوهر ترشیده و بیقوارهت. اِ.اِ.اِ.اِ خاک بر سرت کنم صولت که زن مانکنتو ول کردی دل بستی به اون گوریل انگوری!»
اعصابم به هم میریزد از این مدل حرف زدنش:«سیما جون بهتره الکی گناه اون بنده خدا رو نشوری. اولاً مژگان نه زشته نه بدقواره. دوماً اون اصلا به امثال صولت نگاه نمیکنه! »
صدایش از عصبانیت میلرزد:«هه! چقدر سادهای تو! عزیزم من بی مدرک حرف نمیزنم. نمیخواد پشت اون آشغال باشی»
دستهایم عرق کرده:«چه مدرکی؟!»
نمیگذارد حرفم تمام شود. یک نفس تعریف میکند:« الان میگم بت! پریشب بیخبر رفتم خونه دیدم صولت لم داده رو مبل سیگار دود می کنه، ماهواره میبینه. بخدا اگه خونه زندگیمو میدیدی عقت میگرفت! وقتی منو دید اصلاً جا خورد. شروع کرد به فحش و فحشکاری! ملوم بود حالش روبه را نیس»
میپرسم:«چرا خب رفتی خونه وقتی میدونی پست میزنه؟»
بغضش میترکد:« خب بابا اونجا خونمه! دلم برا خونه زندگیم تنگ شده! نمیدونی وقتی دیدم خونه قشنگم به اون روز افتاده چقدر گریه کردم. »
دلم برایش میسوزد:«آخه قربونت برم وقتی شوهرت قید و بند نداره اون خونه به چه دردت میخوره؟»
بغضش را جمع و جور میکند:« نه صولت دوسم داره. بددهنیش بابت اون زهرماریه. تا دید دارم گریه میکنم اومد بغلم کرد. بش گفتم بخدا دیگه از این خونه نمیرم. آتیشمم بزنی نمیرم»
نمیتوانم درکش کنم! چقدر با هم فرق داریم. من حتی حاضر نیستم برای یک لحظه صولت را تحمل کنم بعد او هزار تا انقلت میآورد برای خر کردن خودش!
«آره دیگه! خانومی که تو باشی به کمک هم خونه رو مرتب کردیم. منِ خرم نشستم پهلوش هی براش لیوانشو پر کردم سر کیف بیاد و بیشتر قربون صدقهم بره. بعد گفت بیا با هم فیلم خاک برسری ببینیم. باز رو حرفش نه نیاوردم. نشستیم پای فیلم. یهو یکی از اون ج..دهها رو نشون داد گف شبیه کیه بنظرت؟ گفتم نمیدونم! گف مژگان! بعد مگه ول میکرد! تا ته فیلم هی گفت پر و پاچهشو نگا عین اونه! وای اینجاش وای اونجاش!»
دلم نمیخواهد ادامه بدهد:«اینم شد مدرک؟! هزارتا مژگان تو این شهره»
با حرص میگوید:« نخیر خانوم تهمت نمیزنم. من زرنگتر از این حرفام. خودم ازش پرسیدم کدوم مژگان؟ گف خواهر محسن! گفتم مگه تو با اون رابطه داری؟ اونم تو مستی گفت آره. .بیشتر شبا باهمیم. اون از تو مهربونتره شبا که دلم میگیره میاد پیشم. منم لجم گرفت لیوانشو خورد کردم رو میز. گفتم خوب اون که هرشب اینجاست چرا بش نمیگی خبر مرگش خونه زندگیتو تمیز کنه؟»
میگوید و پشت سر هم نفرین میکند.
موهایم را عقب میدهم:«بابا خودت میگی مست بوده! لابد خیالبافیاش بوده والاّ مژگان گروه خونیش به این حرفا نمیخوره! اون طفلی از صبح تا شب سرش گرم کاره. حتی بعضی وقتا پنج صبح میاد خونه»
عصبی میخندد:«خودت خندت نمیگیره از حرفت؟ کدوم کاری بجز هرزگی تا نصفه شب طول میکشه زن ساده؟»
از اصطلاحاتی که به کار میبرد تنم یخ میکند. میترسم صدایش را پویا بشنود. تا سرش گرم کارتون است بلند میشوم ، میروم توی اتاق.
از ناراحتی به تته پته افتادهام:«خواهش میکنم دیگه ادامه نده. خجالتم خوب چیزیه. من الان ده ساله این خونواده رو میشناسم یه خطا ازشون ندیدم! اتفاقاً خواهرشوهرم دیروز اومد اینجا دسته گلی که به آب دادی رو برام تعریف کرد. گفت بت بگم دست از این تهمتات برداری آبروی اونو نبری. مژگان اینقدر از شوهرتو بدش میاد که بارها به محسن گفته باش قطع رابطه کن»
دوباره میپرد وسط حرفم:«هااا .. دیدی؟! اینم یه مدرک دیگه برای خانوم ساده لوح»
بیشعور به من میگوید سادهلوح! الحق که در و تخته به هم جورند! بیحیا و بد دهن!
« اون دوگولههاتو بکار بنداز پروانه جون! وقتی از محسن میخواد با صولت رابطه نداشته باشه بخاطر اینه که میترسه یهوخت محسن نفهمه اینا با همن. این دختره خیلی زرنگه. اومده سراغ تو چون میدونسته من میام سروقتت! خواسته دست پیشو بگیره پس نیفته.»
گیج شدهام. سیما جوری حرف میزند که همه چیز منطقی به نظر میآید. ولی من مطمئنم مژگان اهل این حرفها نیست.
حتی در ذهنش هم به خودش اجازه نمیداد به او تهمت بزند.
مینشینم روی تخت. حالم بد است. التماس میکنم:«سیما خواهش میکنم تا وقتی مطمئن نشدی حرفی به کسی نزن!»
پوزخند میزند:«حرفشم نزن! بهتره بش بگی گورشو از زندگی من گم کنه وگرنه به روح مادرم براش آبرو نمیذارم. اولین کاری هم که میکنم میرم دم بنگاه به پدرو برادرش میگم دخترشون چه مارخوش خط و خالیه.»
مو به تنم سیخ میشود:«تو رو خدا این کارو نکن. بخدا سوءتفاهم شده! من بت قول میدم خودم ته و توی قضیه رو درارم»
بعد از مکثی طولانی میگوید:«باشه! من امشب برمیگردم خونم تا حواسم به صولت باشه تو هم برو اون ج..ه رو حالی کن. از منم میشنوی حواست به شوهرت باشه! این مردا پاش بیفته تو رو به یه هرزه میفروشن.»
عرق دستم را با شلوارکم میگیرم:«شوهر من اینطوری نیست»
حالم از پوزخندهایش به هم میخورد:«ببین...نمیخوام ته دلتو خالی کنما ولی بدون اگه محسن سرش تو کار خودش بود رفیق صولت نبود. رفیق لنگه رفیقه»
قلبم فشرده میشود. نفسم بالا نمیآید. به زور دهان باز میکنم:«خدافظ»
از اتاق میروم بیرون. پویا نشسته پای تلویزیون و ناخن پایش را میخورد.
داد میزنم:«نخور»
طفلی تو عالم خودش بود. از صدای بلندم میلرزد. زود لحنم را آرام میکنم:«آخه این چه کاریه مامان؟»
میزند زیر گریه! تو این قمردرعقرب فقط صدای ونگ ونگ او را کم داشتم!
همیشه همینطوری است. خدا نکند بعد از داد و قال مهربان شوم! یکهو میافتد به گریه زاری تا بغلش هم نکنم آرام نمیگیرد. میدود طرفم و با مشتهای کوچکش میافتد به جانم. با اخم نگاهش میکنم. چشمم میافتد به زخم کنار گوشش! از پریشب تا حالا شده آینهی دق! دستت بشکند پروانه. اخمم تبدیل میشود به بغض. زانو میزنم و بغلش میکنم. « دلت میاد مامانو بزنی؟ الهی من قربونت بشم. ترسیدی آره؟»
فقط گریه میکند. اینقدر قربان صدقهاش میروم تا آرام میشود. میگذارمش روی کانتر. برای اینکه از دلش در بیاورم بهش شیر و کیک میدهم و قطارش را از بالای کمد پایین میآورم بازی کند. انگار دنیا را دادم بهش! کاش همیشه همینطوری میماندم.
محسن زنگ میزند. با عجله جواب میدهم:«الو محسن چیشد؟ پناهو گذاشتی کمپ؟»
مثل همیشه جای جواب شروع میکند به طعنه و مسخره بازی:«خوش به حال داداشت. بابا یه سلامی یه احوالپرسیای»
از حرص چشمهایم را میبندم و نفسم را از بینی بیرون میدهم.
وقتی میبیند چیزی نمیگویم حرف میزند:«نگران نباش! آقا پناتو گذاشتم کمپ الانم زنگ زدم به اون روانشناسه. با کلی خواهش و التماس ساعت سه وقت داد. کاراتو بکن تا اون موقع بریم پیشش»
شوکه میشوم! وسط اینهمه ماجرا روانشناس دیگر چه صیغهای است؟
پویا از آشپزخانه صدایم میکند. با قدمهای بلند میروم طرفش. قلبم تند تند میزند. زیر بغلم خیس شده! خودم از بوی عرقم حالم به هم میخورد.
«چرا هیچی نمیگی؟ الو؟»
پویا را میگذارم پایین. آها! سر ماجرای پریشب رفته وقت گرفته! لابد فکر کرده جدی جدی من زده به سرم!
« چیشد یهو یاد روانشناس افتادی؟»
«مگه شما تو این چند وقت کلهی منو نکندی واسه مشاوره؟!»
صدایم میلرزد:« اون وقتی که میگفتم بریم محل نمیدادی! حالا یهو یادت افتاد؟!»
«لا اله الا الله! هیچ معلومه با خودت چند چندی؟! خب خودت داداشت اومد بیخیال شدی»
گوشهی لبم را میجوم:«من حوصلهی دکتر ندارم»
در حالیکه سخت احتیاج دارم با یکی حرف بزنم! نمیدانم چرا دارم از حقیقت فرار میکنم!
صدای پوف کردنش گوشم را اذیت میکند:« پروانه انقدر حرص نده منو! انقدر بهونه گیری نکن. بخدا این چندوقت سرویس کردی دهن منو»
جا میخورم از لحنش.
«من؟ دیگه وصلهای مونده که بهم نزده باشی؟ اونی که داره دهنش سرویس میشه تو این زندگی منم»
صدایش بالا میرود:«کی دهنتو سرویس کرده؟ تو خودت خلی به من چه؟»
بغضم میترکد. از دهنم در میرود:« مرسی! حق داری بم بگی خل! اگه خل نبودم اینهمه سال تحملت نمیکردم تا راحت بهم خیانت کنی»
«چیییی؟ حرف دهنتو بفهم پروانه! کدوم خیانت؟! باز من اومدم دوکلوم باهات عین آدم حرف بزنم شروع کردی؟»
خدا لعنت کند سیما را. زهرش را توی دلم کاشت. میخواهم چیزی بگویم ولی دهانم نمیچرخد به عذرخواهی! خیلی وقت است که معذرتخواهیام نمیآید! سکوتم عصبانیترش میکند. صدایش پتک میشود رو سرم:«خسته شدم ازت»
دقیقاً به خاطر همین حرفهاست که زبانم نمیرود به هیچ حرف خوبی! سالهاست دارم این جملههای سرد را میشنوم. کسی که خسته شده از دیگری منم! کسی که کم آورده تو این زندگی منم!
موبایلم را از روی میز عسلی برمیدارم و تند تند مینویسم:«وقتی مدام بهم میگی ازم خسته شدی
وقتی مدام تکرار میکنی کاش نمیگرفتمت.
وقتی شبا ازم فرار میکنی یعنی خیانت! برا تو صولت همیشه اولویت اول بوده و من اولویت آخر. گاهی وقتا فکر میکنم کاش اون زنت بود! خیلی به هم میاین! دیگه رفیقا عین همن دیگه!»
چقدر این جملهی آخر آشناست. دوست ندارم بفرستم ولی ارسال میکنم. شاید حق با محسن باشد.. وقتی دیگر هیچ اختیاری از خودم ندارم و دست و زبانم مال خودم نیست یعنی یک جای کار میلنگد. دروغ چرا! خودم هم از خودم خستهام. خودم هم از خودم بدم میآید...
ادامه دارد..
پستگذاری: شنبه سهشنبه پنجشنبه
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_23 #ف_مقیمی #پروانه از وقتی فهمیدم پناه بناست ترک کند دل تو
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_24
#ف_مقیمی
#محسن
پشت میز بنگاه نشستهام. خبر مرگم قرار بود از کوره در نروم ولی مگر میگذارد دخترهی نفهم! از هر دری وارد میشوم راه نمیدهد بعد داداشش میگوید مدارا کن!
هر چند انگار کم بیراه هم نمیگوید. پری حالش خیلی خرابتر از این حرفهاست! دیگر مثل قبل قوی و آرام نیست. تا حرف میزنی پاچه میگیرد. والله ما شنیده بودیم زنها پریود میشوند هار میشوند ولی این دیگر دائم الحیض است! ما را باش که فکر میکردیم وقتی بببیند وقت گرفتم خوشحال میشود. پیامش را باز میکنم و چند بار میخوانم. از کی کینهای شد؟ اولها زود میبخشید. فیالفور فراموش میکرد.
اذان ظهر را که میزنند با بابا در بنگاه را میبندم:«حاجی با اجازه من میرم خونه. وقت دکتر داریم»
تسبیحش را میاندازد توی جیب کتش:«برو خیر پیش. مسجد نمیای؟»
میداند اهل مسجد نیستم ولی هر بار همین سوال را میپرسد و من مجبورم جواب تکراری بدهم:«میرم خونه میخونم»
راهش را کج میکند طرف مسجد. من هم برمیگردم خانه. تا در را باز میکنم و بوی قورمه سبزی و سالاد شیرازی میرود زیر دماغم. اصلاً زندهام میکند.
پویا سیب به دست میدود توی بغلم. بغلش میکنم و میروم توی آشپزخانه. پری نشسته پشت میز و سالاد درست میکند.
خودم را میزنم به آن راه. انگار نه انگار حرف و حدیثی شده:«به به! چه بو برنگی راه انداختی»
سربه زیر سلام میکند:«برات قورمهسبزی درست کردم.»
صندلی را عقب میکشم و کنارش مینشینم. پوست خیار توی ظرف را میگذارم توی دهنم:«والا اونجوری که تو حرف زدی پشت تلفن، من گفتم امروز ناهار بیناهار»
میخواهد خندهاش را قایم کند ولی اینقدر زل میزنم بهش تا نیشش باز میشود.لپش را محکم میکشم:« مخلصتم پری دیوونه. خل و چل من. عشقی عشق»
دوباره تو خودش میرود. لابد چون گفتم خل و چل.
ظرف سالاد را عقب میکشم و چانهاش را بالا میگیرم:«مگه شما خودت قبلاً نگفته بودی احتیاج داری بری روانشناس؟ خب منم اطاعت امر کردم. اگه دوست نداری باشه نمیریم. این که ناراحتی نداره. من قصدم خوشحال کردنت بود!»
چاقو را روی میز میگذارد و سرش را میگیرد.
پیداست یک چیزی ته دلش هست که نمیخواهد بگوید. احتمالا گله و فحش و نک و ناله! میروم پیش پویا و با هم کشتی میگیریم. یکهو از آشپزخانه صدا میزند:«ساعت چند وقت گرفتی؟!»
از لای پاهای پویا نگاهش میکنم:«گفتم که! سه»
«پس چرا اینقدر خونسردی؟ پاشو دست و روی خودتو بچه رو بشور ناهار بخوریم. سر راهم باید پویا رو بذاریم پیش پریسا!»
پویا را میگذارم روی گردنم و میرویم به آشپزخانه:«چشم! تا وقتی که داداش پنات نیومده من مخلصتم هستم! هرچی باشه تو رو به ما سپرده»
لبخند پت و پهنی روی صورتش مینشیند:« یعنی اونا خوب ازش مراقبت میکنن؟»
خوش به حال پناه! اسمش پری را آرام میکند. خدایی هم بچهی باحالی است. پویا را از گردنم سر میدهم پایین و بغل میکنم. دستهایش را زیر شیر آب می شورم:« تو نگران هیچ چیز نباش. بابا اونجا کادر مجرب داره. کلی روشون کار میکنند! پناه هم که خودش عزمش رو جزم کرده واسه ترک»
بشقابها را میچیند روی میز:«چقدر باید اونجا بمونه؟» پویا را پایین میگذارم و خودم با ریکا دستهایم را کف مالی میکنم:«یه بیست بیست و پنج روز. عملش زیاد بالا نیس. خودش خداروشکر این چندسال کمش کرده بوده ولی پزشکش میگفت از نظر روحی هنوز وابسته ست. خدا کمکش کنه»
دستهایم را با دستمال نظافت، پاک میکنم. چشمم میخورد به کاسهی قورمه! دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. الان فقط میخواهم عین اژدها حمله کنم به غذا!
💔🦋💔
توی اتاق دکتر نشستهام. روی زمین یک فرش قرمز شش متری دستی پهن شده و مبلهای سبز چهارگوشهی فرش را پر کردهاند. دورتادورم پر ازگلدانهای گل و درختچههای زیباست. معذبم! فرو رفتهام توی صندلی و زیر چشمی به دکتر نگاه میکنم. قدش کوتاه است و ریش و مویش جو گندمی. پشت میزش نشسته دارد فرمی را که آن بیرون پر کردم میخواند.
دستی به ریشش میکشد و عینک را میگذارد روی برگهها. لبخند میزند:« چه جالب که اسم شما شبیه فامیلی منه»
لبخند میزنم. برای خودم هم این شباهت جالب است.
«خب سرکار خانوم، دوست دارین چی صداتون بزنم؟ پروانه خانم یا خانم مقصودی؟»
آب دهانم را قورت میدهم:«نمیدونم هر چی خودتون صلاح میدونید»
در حالیکه مطمئنم دوست ندارم اسم کوچکم را صدا بزند.
« بسیارخب! پس اگه اجازه بدید من نام کوچکتون رو صدا بزنم»
«خب پروانه خانم بنده در خدمتم.»
از کجا برایش تعریف کنم؟ من سالهاست حرف زدن یادم رفته. بند کیفم را میگیرم و با یک امممم بلند وقت میخرم برای فکر کردن.
کارم را راحت میکند:«میخواین یکم راحتتر بشینید ؟ یا چند تا نفس عمیق بکشین؟ خواهش میکنم تکیه بدین به صندلی. اتفاقی نیفتاده که. میخوایم با هم یکم اختلاط کنیم.»
کارهایی که میخواهد را انجام میدهم. نفس عمیق آخر را میکشم و میگویم:« راستش من.. من بخاطر مشکل همسرم اومدم اینجا. چون خودش قبول نداره مشکل داره»
با اینکه موقر و محترم است ولی نمیدانم چرا نمیتوانم با این دکتره ارتباط برقرار کنم. از نوع لبخند زدنش بدم میآید. با لبهی روسریام ور میروم و به میز نگاه میکنم.
سری تکان میدهد:«اوهووم.. که اینطور! مشکلش چیه؟»
اگر زن بود راحتتر میشد حرف زد. آخر من به او چطوری بگویم محسن چه غلطی میکند؟
«اخلاقش بده؟»
تندی سرم را بالا میآورم:«نه...یعنی نه زیاد»
«بهت شک داره؟»
« نه! نه! اصلاً »
« نکنه سرو گوشش میجنبه؟»
سرم را پایین میاندازم:«شاید..گمون نکنم»
«با قومالظالمین مشکلی دارین؟!»
اخم میکنم:«قوم چی؟»
لبخندش را جمع میکند:«پس هیچی! ولش کن.»
چرا این مرده اینجوری حرف میزند. دلم میخواهد زودتر بروم بیرون.
«ای بابا! شوربختانه من اصلاً تو حدس زدن خوب نیستم. ممکنه خواهش کنم خودتون کمکم کنین؟»
ناخنم را محکم روی کیف میکشم. صدایم از ته چاه بیرون میآید:«من روم نمیشه بگم»
از پشت میز بلند میشود و میآید روی مبل مقابلم مینشیند.
ضربان قلبم میرود بالا. حتی بوی عطرش روانم را به هم میریزد. ناخواسته میروم به ده سال پیش:
«ماساژ سر بلدی؟»
«نه آقا»
«دراز بکش رو تخت یادت بدم»
خر شدم. نه خر نشدم.. فقط قدرت نداشتم بگویم نه. تن و بدنم میلرزید ولی نه گفتنم نمیآمد. خوابیدم. بالای سرم ایستاد. شست دستش را گذاشت بین دو ابرویم و تا شقیقههایم حرکت داد. حس خوبی داشت. بهم توضیح میداد و اسم چاکراهها را میگفت. ولی من هیچ چیزی نفهمیدم.
یکهو لحنش مهربان شد.
«منخیلی تنهام. زن و بچم سوئدن... خبر داری که؟»
خبر داشتم.
«بله»
«دنبال یکیام از تنهایی درم بیاره. کسی رو سراغ داری؟»
«نه آقا»
« خودت چی؟ اگه یکم به سر و وضعت برسی قبولت میکنما»
خودم را سریع عقب میکشم. دکتر پروانه اخم میکند. صدایم میلرزد:« مم... البته من با همسرم اومدم.»
انگار حساب کار دستش میآید. میچسبد به پشتی صندلی:«اگه دوست داری بگیم ایشونم بیاد تو»
از خدا خواسته میگویم:«اممم..بله»
دست به سینه میشود:«آره ایدهی خوبیه، منتها فکر کنم لازمه کمکم کنید قبل دیدارم با ایشون یه شناخت مختصری نسبت بهشون داشته باشم. شما بیست و شش سالتون بود درسته؟ شوهرتون چند سالشه؟»
«سی و سه سال»
«رابطهتون چطوریه؟»
بند کیفم را فشار میدهم:«اون...ام...اوایل.. خیلی درکم میکرد..ولی چند سالی میشه ازم دور شده»
سرش را بالا پایین میکند:« آهان پس شما فکر میکنید اون درکت نمیکنه؟ شما چی؟ شما درکش میکنین؟ »
از سوالش جا میخورم:«خوب ..من فکر میکنم..آره»
میگوید:«خب پس زیاد هم مطمئن نیستین»
به کیفم نگاه میکنم. رد عرقم لکش کرده:«درسته»
«میشه برام یه مثال از درک نکردن همسرتون بزنین؟»
بغض راه گلویم را میگیرد. به جای اینکه مثال بزنم میگویم:«ما فقط داریم.. با هم زندگی میکنیم. فقط همین! هیچ .. هیچ رابطه یا صمیمیتی بینمون نیس»
اخم ریزی میکند و خیره به میز میپرسد:«یعنی هیچ روابط زناشویی ندارید؟»
پشت کمرم تیر میکشد. لب میزنم:«نه»
«چندوقته؟!»
صدایش شبیه همان دکتره میشود.
«پنجاه سال سنمه ولی عین یه جوون بیست ساله قویام. کارایی بلدم که صد تا جوون امروزی بلد نیس! میتونم یه دختر هم سن و سال تو رو اینقدر به وجد بیارم که صدات دراد. »
نفسم بند میآید. بس کن پروانه! همه که مثل آن مردک نیستند. این مرد فقط میخواهد کمکت کند. فقط میخواهد مشکلت را حل کند.
لیوان آبی که برایم ریخته را از دستش میگیرم. دستهام جوری میلرزد که لیوان میخورد به دندانهام.
«این کاملاً طبیعیه که حرف زدن در این خصوص اذیتتون کنه. من به شما حق میدم. ولی فکر میکنم اگه مشکلتون رو بفهمم بتونیم به کمک هم درستش کنیم. این حق شماست که از این فرصت استفاده کنین»
لیوان را میگذارم روی میز. محکم صدا میدهد. دستم را به حالت صبر جلوی دکتر میگیرم. آب دهانم را قورت میدهم:«خیلی وقته.. فف.. فقط یک وقتای محدود..اونم میدونم.. از روی اجباره»
لحنش هر لحظه مهربانتر میشود:«تا حالا ازش نپرسیدید چرا باهاتون سرد شده؟»
«نه»
«چرا؟»
بغض میکنم:«چون...درست نیست»
«چرا فکر میکنی درست نیست؟!»
بغضم را میبلعم:«چون.. نمیخوام بیشتر از این تحقیر شم.»
بعد از مکثی میگوید:«پس فکر میکنی اگه از همسرت بپرسی چشه تحقیر میشی»
سکوت میکنم.
«تا حالا شده بهش بگی دوست داری باهاش باشی؟ یا مثلاً الان بهش احتیاج داری؟»
از توی کیفم دستمالی در میآورم و عرق پیشانیام را میگیرم:«ببخشید میشه بحثو عوض کنید. یا بگید همسرم بیاد»
سنگینی نگاهش را حس میکنم:«باشه اصراری نیست. اگه فعلاً آمادگیشو ندارین بحث رو عوض میکنیم. اولویت اول راحتی شماست. ببخشید فکر کنم صحبتامون باعث شد آرامشتون به هم بخوره. درسته یا من اشتباه میکنم؟»
به لکنت افتادهام:«ن..نه من بیشتر وقتا مضطربم.»
«این اضطراب چه وقتایی سراغتون میاد؟»
کمی فکر میکنم:«نمیدونم. من.. همیشه ترس از دست دادن یکی رو دارم»
خیز بر میدارد. با هول میچسبم به مبل.
دستهایش را به حالت تسلیم بالا میگیرد و بلند میشود. با احتیاط میرود پشت میز کارش و به آرامش دعوتم میکند.
خیلی خجالت میکشم. دلم میخواهد بلند بزنم زیر گریه. دلم میخواهد تا خانه بدوم.
ادامه دارد..
پستگذاری: شنبه سهشنبه پنجشنبه
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_25
#ف_مقیمی
«خواهش میکنم یکم دیگه آب بخورید»
آب نیمخورده را به زور بغض قورت میدهم.
صدای تیک تاک ساعت دیواری روی اعصابم رژه میرود.
«میفهمم چقدر صحبت کردن و اعتماد به یه غریبه سخته، اما گاهی لازمه آدمی که کمی دورتر از ما ایستاده و داره شرایطمونو می بینه بهمون بگه دوروبرمون چه خبره.»
سرم را بالا میگیرم. چشمهای این مرد شباهتی به چشمهای دکتر ارژنگ ندارد. اصلاً اگر بد بود که بابا معرفیاش نمیکرد. آن روز میگفت طرف جبهه رفتهاست. کلی برا خودش کیا بیا دارد. نگاه میکنم به تابلوی پشت سرش. روی یک صفحهی سفید با خط سبز نوشته شده:«تو تنها نیستی! خدا کنارت ایستاده»
قلبم آرام میگیرد. میگویم:«میشه شما کمکم کنید؟ من از بس حرف نزدم نمیدونم چی باید بگم»
لبخند میزند:«شما دوست داری از چی حرف بزنيم؟ ميخوای برام تعریف کنی چطوری با همسرت آشنا شدی؟ یا در مورد بچه؟ ببينم بچه دارین اصلا؟»
تصویر پویا با شلوار خیس از ذهنم کنار نمیرود.
اشکم بیاختیار پایین میریزد:«یک پسر سه سال و نیمه دارم»
«خودتون دعوتش کردین یا مهمون ناخونده بود؟»
دستم را جلوی دهنم میگیرم. لرزش شانههایم دست خودم نیست. زبانم به سختی کلمه میسازد:«کاش نبود»
«دوسش نداری یا فکر میکنی میتونه یه جای بهتر باشه؟»
اشکم را با دستمال گولهشده پاک میکنم:«احساس میکنم نمیتونم براش مادری کنم. من...دکتر.. راستش من.. خیلی خستهام»
داغی اشکهام صورتم را میسوزاند. چرا امروز اینقدر راحت گریه میکنم؟ دلم میخواهد حرف بزنم. دلم میخواهد سفرهی دلم را پهن کنم.
«من از خودم بدم میاد. دلم نمیخواد زنده باشم.. بسمه.. دیگه بسمه»
دیگر نمیتوانم حرف بزنم. به رعشه و هقهق افتادهام. کمی میگذرد تا آرام میشوم. میپرسد:«میفهمم! همهی ما تو زندگی سختیهایی کشیدیم که شاید برا خیلیها قابل درک نباشه. گاهی وقتا منم مثل شما از همه چی خسته میشم. میبُرم.»
آه بلندی میکشم و نگاه میکنم به صورتش. شاید برای اینکه بفهمم واقعاً راست میگوید یا نه. دستها را قلاب کرده گذاشته زیر چانه. ابروهایش پایین افتاده و چشمهایش یک غم دلجویانه دارد.
«سرکار خانوم احساس میکنم خیلی امروز دارم بهت فشار میارم. دلت میخواد جلسه رو به یه روز دیگه موکول کنیم؟»
ولی من نمیدانم یک روز دیگر دوباره میآیم اینجا یا نه؟ تازه دارد حرف زدنم میآید. سریع میگویم:« نه من خوبم! میخوام مشکلمو حل کنین»
وقتی میبینم همچنان دارد نگاه میکند و حرفی نمیزند توضیح میدهم:«من برا مشکل شوهرم اومدم. خودش راضی نمیشد بیاد. یکی بهم گفت بهترین راه اینه که خودت بری پیش مشاور تا شوهرت مجبور شه همراهیت کنه»
سرش را به حالت تأیید تکان میدهد:«ایدهی خیلی خوبیه»
تأییدش حالم را بهتر میکند. کم کم ترسم از نگاه کردش میریزد.
میپرسد:«حالا این مشکل چیه که بخاطرش فداکاری کردی؟»
نمیدانم چطوری مطرح کنم. مکثم طولانی میشود ولی کلمه پیدا نمیکنم. دستمال توی دستم را ریز ریز میکنم:
«شوهرم..چطوری بگم؟ شوهرم فیلم میبینه»
روی مانتویم پر خردههای دستمال است. دستهایم را تکان میدهم:«نمیدونم چطوری بگم»
«چیش اذیتت می کنه؟ زیاد فیلم دیدنش یا موضوع فیلمایی که میبینه؟»
دستمال خوردهها را میریزم توی کیفم و به یک ور دیگر نگاه میکنم:« موضوع فیلماش و اتفاقایی که بعدش میفته»
خدا کند منظورم را بفهمد وگرنه نمیدانم چطوری باید بگویم.
«یعنی فیلمهای غیر اخلاقی نگاه میکنه؟»
زیپ کیفم را محکم میگیرم:«بله»
بدون اینکه چشم تو چشم شویم میپرسد:«و فرمودی که بعدش اتفاقهایی میافته که باعث میشه صدمه ببینی. این یعنی ایشون از شما رابطهی غیر متعارف و دور از شأنتون میخواد؟»
آب دهانم را قورت میدهم. قلبم میآید توی دهانم: «اولا اینطوری بود ولی من..نتونستم.. یعنی نخواستم. بعد اون..اون دیگه سرد شد. کم کم جاشو سوا کرد»
«چقدر بد! پس الان دو تا مسأله بوجود اومده. توقعات غیر متعارف همسرتون و به طبعش سردی روابط. فقط همین یا مشکل دیگهای هم هس؟»
فکم میلرزد:«خیلی چیزا هست.. اون دیگه اخلاقش مثل قبل نیست. همش میگه کاش باهات ازدواج نمیکردم. بیشتر وقتا سرش تو گوشیه. اصلاً منو نمیبینه. فقط دوست داره پیش یکی از رفیقای بی بند و بارش باشه»
دکتر دستی به ریشش میکشد و نفسش را بیرون میدهد:«خب ممنونم خانم. با توجه به گفتگویی که داشتیم در اینکه شوهر شما مشکل داره هیچ شکی نیس.»
انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشتند. نفسم را با شتاب بیرون میفرستم. میگوید:«ولی من فکر میکنم شما تا وقتی به یه آرامش نسبی نرسیدی نمیتونی بحرانی که در مورد همسرت پیش اومده رو مدیریت کنی. من لازمه از خودتم بیشتر بدونم تا بتونم کمکتون کنم. از ترسهات، اضطرابهات، علائقت، دلخوشیهات.