eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
محسن پشتم را گرفت و آرام هلم داد طرف صندلی ماشین. دید تکان نمی‌خورم رد نگاهم را دنبال کرد. پرسید:« کیه اون یارو؟» گریه کردم. دوزاری‌اش افتاد. آهسته پرسید:«برادرته؟!» و من جای جواب سوار شدم و تا خانه گریه کردم. تمام این چند سال با این خودخوری گذشت که چرا نرفتم سمتش.. چرا حرف نزدم.. اشکم را کنار می‌زنم و بلند می‌گویم:«آقا مهدی نگه دار» مهدی می‌زند رو ترمز. همه نیم متر جلو می‌افتیم. محسن برمی‌گردد طرفش:«چته گوسفند چی‌کار می‌کنی؟» مهدی از توی آینه نگاهم می‌کند:«بخدا هول کردم » محسن می‌چرخد عقب. قبل از اینکه دری وری بگوید پیاده می‌شوم و می‌دوم. این‌بار دیگر نباید گمش کنم. پناه گذشته‌ی من است. هویتی‌ست که سال‌ها توی خم آن کوچه گم کردم. محسن داد می‌زند:«کجا؟!» مژگان و مهدی صدایم می‌زنند. کاش اینها نبودند.. یک‌هو با فشار دست‌های محسن به عقب چرخیده می‌شوم. شانه‌هایم را محکم گرفته و نفس زنان می‌پرسد:«داری چه غلطی می‌کنی؟» «محسن.. خودش بود.. محسن به خدا داداشم بود» هاج و واج می‌ماند. از پشت شانه‌هایش می‌بینم که مژگان و مهدی دارند طرفم می‌آیند. دست‌هایش را محکم فشار می‌دهم:«محسن تو رو خدااا. خواهر برادرت‌و ببر ..تو رو خدا نذار بفهمن.» به پشت سر نگاه می‌کند و با کلافگی می‌گوید:«می‌فهمی چی می‌گی؟ من الان چه گهی بخورم؟» «تو رو خدااا. الان دوباره گمش می‌کنم» استغفراللهی می‌گوید و پشت می‌کند به من. دست‌هایش را برای مژگان و مهدی تکان می‌دهد:«شما برید. می‌گم برید» آنها با تعجب می‌ایستند. «وااا؟؟؟ چی‌شده خب؟» محسن داد می‌زند:«می‌گم سوار شید برید» اینقدر با عصبانیت حرف می‌زند که آنها راه رفته را بر می‌گردند و می‌روند. می‌دوم به سمت آن خیابان. اگر زود بجنبم حتماً پیدایش می‌کنم. او هم با غرولند می‌دود. می‌رسیم. هنوز نشسته روی جدول و دارد غذا می‌خورد. اشک‌های سردم را عقب می‌زنم:«اونجاس.. محسن اونجاس» « مطمئنی خودشه!؟» کاش مطمئن نبودم. «خب الان می‌خوای چی‌کار کنی؟» نگاهی به پناه می‌کنم. غذایش تمام شده و دارد با ظرف ور می‌رود. «می‌خوام باهاش حرف بزنم» پوفی می‌کشد:«بریم» به التماس می‌افتم:«نه.. تو نه..داداشم حیا داره. خجالت می‌کشه.» اصلاً بخاطر همین شرم و حیا رفت و برنگشت. من که ندیدم ولی مامان می‌گفت بابا موقع کشیدن حشیش مچش را گرفت. جلوی دوستاش زد توی صورتش و گفت دیگر خانه نیا! نیامد! بابا می‌گفت از بس قلدر است. اما مامان پسرش را می‌شناخت. می‌دانست حیا کرده. روی دیدن ما را نداشت. بابا چند سال آخر عمر همه جا دنبالش گشت. مامان مریض شد. هیچ‌کس از او توقع نداشت این‌طوری ولمان کند. جوری ضجه می‌زنم انگار دارم روضه می‌خوانم. با گریه می‌روم آن سر خیابان. پاهام می‌لرزد. نفسم به سختی بالا می‌آید. بهش می‌رسم. این‌بار با دقت بیشتری نگاه می‌کنم. نور چراغ برق افتاده روی سر و صورتش. بیشتر تار موهایش سفید شده. با اینکه با محسن سه چهار سال بیشتر فرق ندارد. هنوز هم مژه‌هایش فر خورده و بلند است. همسایه‌ها فکر می‌کردند دختر است از بس که خوشگل بود. حالا روی آن‌ چتر سیاه را غبار گرفته! پوستش دیگر برق نمی‌زند. گند و کثافت از سر و کولش بالا می‌رود. نگاهی می‌کند و دولا دولا راه می‌افتد. زبان به دهنم نمی‌چرخد. وقتی از بغلم رد می‌شود تازه به حرف می‌آیم:«چه بلایی سر خودت آوردی داداش؟!» بر می‌گردم طرفش. می‌ایستد. می‌روم روبه‌رویش. سرش را بالا می‌گیرد. می‌گویم:«نشناختی بی‌معرفت؟» یک‌هو مثل کسی که جن دیده باشد عقب می‌رود. لباس چرکش را می‌گیرم:«اونی که باید بترسه منم» دستم را با ضربه‌ای محکم پس می‌زند و سریع دور می‌شود. ناله می‌زنم:«نرو نامرد فقط تو موندی برام..نرو» بی‌آنکه برگردد داد می‌زند:«اشتباه گرفتی..برو پی کارت زنیکه» پناه هیچ وقت فحش نمی‌داد. هیچوقت عربده نمی‌کشید. خودم را می‌رسانم بهش. جیغ می‌زنم: «چیه ترسو؟ از کی فرار می‌کنی؟ دیگه نه بابایی وجود داره نه مامانی! می‌خوای خودت‌و از من قایم کنی؟ از همون اولشم همین‌طوری ترسو بودی! یادته اون روز بشقاب گل‌گلیه رو انداختی شکستی؟ عین یه موش قایم شدی پریسا گردن گرفت.. خیلی بدبختی.مامانمونو دق دادی مامان....» قبل از اینکه جمله‌ام تمام شود با زانو می‌افتد زمین و خودش را می‌زند:«نههه..مامان..مامان..مامان..» می‌نشینم مقابلش. هر چه می‌کنم دست‌هایش را بگیرم زورم نمی‌رسد. جگرم کباب می‌شود. بوی بدش را به جان می‌خرم و بغلش می‌کنم. این بوی سال‌ها درد و بدبختی است. بوی سال‌ها تنهایی و سختی‌! این بوی لحظه‌های خماری و نشئگی است. این بو... این بوی برادرم است. برایم مهم نیست یک عده دارند نگاه می‌کنند. من می‌خواهم این‌دفعه همه بفهمند کس و کار دارم. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_دوازدهم #ف_مقیمی مثلا پویا را آورده بودیم پارک ولی خودمان ب
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 حکایت ما آدم‌ها حکایت عجیبی است. تا همین دو دقیقه‌ی پیش، جز پری هیچ‌کس حواسش به این یارو نبود به محض اینکه یکی با سر و وضع درست حسابی بغلش کرد و زار زد صد جفت چشم زل زد بهشان. می‌ترسم بروم به پروانه بگویم هندی بازی‌هایش را جمع کند فکرش برود سمت یک چیز دیگر! اگر هم نروم و همین‌جا بمانم بعدها در می‌آید که لابد کسر شأنت شد به داداشم تعارف بزنی تشریف گند و گهش را بیاورد خانه! جلو می‌روم. گلو صاف می‌کنم و سلام می‌دهم. پناه سرش را از شانه‌ی پروانه برمی‌دارد. با چشم‌های ور قلمبیده نگاهم می‌کند. دهنش باز است. استخوان زیر چشم‌هاش بیرون زده. اگر ریشش را بتراشد فقط یک اسکلت می‌ماند. پروانه آب دماغش را بالا می‌کشد و اشاره می‌کند به من:«شوهرمه.. تو این سالا که نبودی همه‌جوره هوامون‌و داشت» باز می‌زند شبکه بمبئی و گریه می‌کند. پا پیش می‌گذارم:«خوبی آقا پناه؟ آقا مشتاق دیدار» همه‌ی زورم را زدم با او عادی رفتار کنم ولی گند زدم! فکر کن یارو را از سطل زباله در بیاوری بگویی مشتاق دیدار! انگار نه انگار دارم حرف می‌زنم راهش را می‌کشد و می‌رود. باید هم برود! اینها به این مدل زندگی عادت کردند. پروانه از پشت لباسش را می‌کشد:«کجا می‌ری داداش؟ دیگه نمی‌ذارم» بدون این‌که برگردد می‌گوید:«شوهرت منتظرته» می‌روم جلو:«کجا می‌خوای بری؟ تازه خواهرت پیدات کرده» برمی‌گردد و تو چشمم براق می‌شود. انگار سر دعوا دارد! لباسش را از زیر دست پری می‌کشد و پا تند می‌کند. پروانه با قسم و آیه دنبالش می‌دود. جلو راهش را سد می‌کند:«بخدا اگه بری تا آخر عمر نفرینت می‌کنم تو روخدا بیا بریم خونه! خودم ترکت می‌دم کنیزی‌تو می‌کنم! مامان تا لحظه‌ی آخر نگرانت بود. بخاطر مامان این‌کارو نکن با خودت» به اطراف نگاه می‌کنم. همه حواسشان اینجاست. ببین تو را به خدا چه نمایشی راه انداخته برا داداش ریقوی الدنگش! مگر فیلم فارسی است که شانه به شانه‌اش بیاید خانه. لابد می‌خواهد آتقی را ببندد به تخت و هفته‌ی بعد از اتاق فردین بیرون بیاید. ازشان فاصله می‌گیرم. همان بهتر بقیه نفهمند من با این‌ها هستم. چند متر آن‌طرف‌تر دم دکه‌ای می‌ایستم. صدای عجز و لابه‌ی پری هنوز می‌آید. خدا می‌داند چقدر کفری شده‌ام. تلفنم زنگ می‌خورد. مژگان است. می‌پرسد:«قضیه چیه محسن؟ چرا یهو پروانه این‌طوری کرد؟» تو این هیری بیری فقط او را کم داشتم! «چیزی نیس. پویا خوابه؟» «نه بیدار شد دید شما نیستید زد زیر گریه. الانم با مهدی رفته تو پارک دستشویی.» نگاه می‌کنم به آنها. پری دارد یک ریز حرف می‌زند و گریه می‌کند. آتقی عین چوب خشک ایستاده و زل زده به او. «نمی‌گی محسن؟» با اعصاب خوردی جواب می‌دهم: «چی بگم بابا؟ توأم گیر دادیا» یک‌هو رنگ صداش عوض می‌شود:«محسن؟» «ها؟» «اون یارو معتاده داداشش نبود؟» فکم پایین می‌افتد:«چطور؟» «اول بگو» «خب رو چه حسابی همچین فکری کردی؟» «عصبانی نمی‌شی؟» کف دستم را می‌مالم به صورت:«من الانشم سگ سگم. اینقدر صغرا کبرا نچین » «پس باشه برا بعد. من برم دیگه مهدی اینا دارن میان» دم آبمیوه‌فروشی چند نفر ایستاده‌اند به تماشا و دارند با خنده فیلم برمی‌دارند. «ببین می‌خوای ما یه دور بزنیم بعد بیایم دنبالتون؟» با کلافگی می‌گویم:« نه.. برید خونه» می‌خواهم قطع کنم که دوباره می‌گوید:« جواب بابا مامانو چی بدیم؟» صدایم را بلند می‌کنم:«نمی‌دونم مژگان.خودت یک کاریش کن» گوشی را می‌گذارم توی جیب و می‌روم طرف آن چند نفر. به چند قدمی‌شان که می‌رسم داد می‌زنم:«هووووی! از کی فیلم می‌گیری؟» پسره تقریبا هم‌ سن و سال مهدی است. گوشی را می‌آورد پایین. خودش را نمی‌بازد:«می‌شناسی‌شون؟» می‌زنم روی دستش:«تو رو سننه بچه پررو؟ واس چی بی‌اجازه از مردم فیلم می‌گیری؟!» بغلی‌اش انگار سرش درد می‌کند برا دعوا. سر و سینه را جلو می‌دهد و می‌آید تو صورتم:« بتوچه؟!صداتو بیار پایین!» دو دستی می‌کوبم به سینه‌اش:« عن آقا داری از ناموس من فیلم می‌گیری تازه دوقورت و نیمتم باقیه؟» تو یک چشم به هم زدن گلاویز می‌شویم. هر دوشان را روی هم بگذاری تازه می‌شوند اندازه من! تا می‌خورند می‌زنم. هر چقدر سعی می‌کنند دستم را مهار کنند زورشان نمی‌رسد. پسر اولی را هل می‌دهم. می‌رود تو شکم ویترین. مخلوط‌کن و لیوان‌ها چپه می‌شوند روی میز. داد صاحب مغازه در می‌آید. چند تا از مشتری‌ها از پشت من را می‌گیرند. همه از مغازه‌ها بیرون ریخته‌اند. نفس‌زنان عربده می‌کشم:«همین حالا فیلم‌و پاک می‌کنی فهمیدی؟»
یک‌هو یک غول‌بیابانی با کت و کول باز جلو چشمم سبز می‌شود. می‌گوید:«چه مرگته؟ لات بازی در میاری برا دو تا بچه؟» سر کنه‌هایی که بهم چسبیده‌اند داد می‌کشم. لامصب‌ها مگر ول می‌کنند؟! به غول‌بیابانی می‌گویم:« برو اون‌ور.. این فضولیا به تو نیومده» یکی می‌خواباند تو گوشم. برق از سرم می‌پرد. اگر این لعنتی‌ها ولم کنند حقش را می‌گذارم کف دستش. تمام زورم را جمع می‌کنم و کنه‌ها را پرت می‌کنم آن‌ور و می‌روم توی سینه‌ی غول‌بیابانی. جواب سیلی‌اش را با مشت می‌دهم. نامردها چند نفری می‌ریزند سرم. حتی فرصت ندارم پلک بزنم. صدای جیغ پروانه را میان چک و لگدها می‌شنوم:«نزنید بی‌همه چیزا..چرا نگاه می‌کنید؟ تو روخدا سواشون کنید» داد می‌زنم:«تو برو اون‌ور...اینجا وای نستا» می‌بینم که آمده جلو و با کیف افتاده به جان یک گنده‌بک دیگر! مغازه‌دارها خودشان را وسط می‌اندازند و برا سوا کردنمان می‌آیند. کاش نمی‌آمدند. عنترها زورشان به آنها نمی‌رسد من را گرفته‌اند! از چپ و راست مشت رو سرم می‌بارد. همانی که فیلم می‌گرفت می‌گوید:«فردا که فیلم کتک خوردنتم پخش کردم می‌فهمی مؤدب باشی» اینقدر عصبانی‌ام که می‌توانم آدم بکشم! با یک حرکت کسانی را که از پشت، بازویم را گرفته‌اند به عقب هل می‌دهم و گنده‌بکه را می‌اندازم زمین. با مشت به جان سر و صورتش می‌افتم. می‌گردم دنبال پسر پرروئه:« از اینم فیلم می‌گیری یا نه؟ می‌گیری یا نه؟» ناغافل چیز محکمی می‌خورد به ملاجم. دنیا دور سرم می‌چرخد. چشم‌هایم تاریک می‌شود. بر می‌گردم. شبح غول بیابانی را با مشت گره‌خورده می‌بینم. صورتش تاریک روشن می‌شود. سرم را چندبار تکان می‌دهم تا هوش و حواسم برگردد. با بدبختی از روی سینه‌ی گنده بکه بلند می‌شوم و تلو تلوخوران سراغ آن یکی می‌روم. صدای یکی بلند می‌شود:«بابا صلوات بفرستید..حتما باید خون بریزه تا ول کنید؟» صدای جیغ و گریه پری می‌آید. هنوز نمی‌دانم کجاست. فقط می‌دانم نباید جلوی او ببازم! یک مشت به صورت یارو پرت می‌کنم ولی جای خالی می‌دهد و یکی دیگر حواله‌ی خودم می‌شود. دهنم طعم خون می‌گیرد. سرم گیج می‌رود. خون از سروصورتم به زمین می‌ریزد. پروانه جلوی پام می‌افتد و رو سرو صورت خودش می‌کوبد. انگار یکی می‌گوید زنگ بزن به پلیس! نفهمیدم صدایم به گوش پری رسید یا نه: «زنگ بزن به مژگان» یک‌هو از پشت سرم صدای خرد شدن شیشه می‌آید:«برید گم شید تا با این خونتون‌و حلال نکردم» قبل از اینکه ولو بشوم کف پیاده‌رو برمی‌گردم. آتقی قبل از اینکه به تخت ببندیمش فردین‌ شده! صدای خنده ‌ی مردم بلند می‌شود. یکی می‌گوید:«آقا تو دیگه بیا برو» «تا حالا لات معتاد ندیده بودیم.» می‌نشینم رو زمین. پروانه سر و صورتم را می‌گیرد. «چرا دعوا کردی اخه با اینا؟» انگار نه انگار که آتش این دعوا از زیر گور خودش و داداش مافنگی‌اش بلند شده! «آخه من به تو چی بگم که خدا رو خوش بیاد؟! تو رو خدا زده نذار دیگه منم بزنمت» برای اینکه بفهمم غول‌بیابانی با کیست سرم را بالا می‌گیرم. غول بیابانی دارد می‌رود سمت آتقی. آتقی کَت لاغرش را باز کرده و گردن درازش را داده جلو. بطری شکسته‌های توی دستش را مثل دشنه توی هوا می‌چرخاند:«اونی رو که خدا زدش هیشوقت از زور خلقش نترسون.. یکی مث من هیش‌چیزی برا از دست دادن نداره!» صداش عین ژیان آب روغن قاتی کرده است. فکر کنم ترسیده که اینجور می‌لرزد. دروغ چرا.. جمله‌اش بدجوری به همم می‌ریزد. کاش راهش را بگیرد و برود. دیگر نا ندارم بابت او هم کتک بخورم. پری بغل گوشم جیغ می‌زند:«پناه تو رو خدا با این بی‌همه چیزا در نیفت! اینا دین ندارن! نامردن» غول‌بیابانی با عصبانیت برمی‌گردد طرفش: « چون دهن شوهرتو بخاطر بلبل‌زبونی سرویس کردیم بی‌دین و نامرد شدیم؟» از جا بلند می‌شوم:«خفه بابا.! نامردین که چهارنفری افتادین سرم ..اونم از پشت!‌ اگه مرد بودین تک‌تک میومدین تا حالی‌تون می‌کردم.» غول بیابانی دوباره خیز برمی‌دارد که یکهو صدای تالاپی از پشت سرش می‌آید. صدای خنده‌ و هین چند نفر بلند می‌شود. من که هیچ حتی غول‌بیابانی هم حواسش پرت می‌شود. از بین سروصداها یکی می‌گوید:«خیلی عوضی‌ای .. چرا زدی زیر پاش؟» گیج و منگ جلو می‌روم. فردین صورت خونی‌اش را از زمین برمی‌دارد. شیشه توی دستش را می‌چرخاند:«می‌رین گورتون و گم کنین یا بزنم؟» این کی افتاد زمین؟ اصلاً چرا افتاد؟ گنده بکه چاقو در می‌آورد. یک‌هو قیامت می‌شود.. داد می‌زنم:«ول کن پناه.. اینا یه مشت لاشخور وحشین» توی چشم‌های فردین همه چی هست الا ترس! دستش را برای زدن زاویه‌دار می‌کند، گنده بکه هم چاقو را تو هوا می‌چرخاند.
حالا که چاقو تو دست این و شیشه تو دست آن یکی است هیچ‌کس جرأت ندارد جلو بیاید. پری اینقدر جیغ و داد راه انداخته که دلم می‌خواهد یکی هم تو گوش او بزنم. به پناه می‌گویم:«بنداز اون لعنتی‌و» صدای آژیر ماشین پلیس می‌آید. پناه یک لحظه نگاه می‌کند و درست همان موقع گنده بک چاقو را فرو می‌کند توی شکمش. پناه می‌افتد روی زمین. دنیا دور سرم می‌چرخد. داد می‌زنم:«یا امام رضا» تو یک لحظه جوری شلوغ می‌شود که خر صاحبش را نمی‌شناسد. می‌بینم که گنده بک و غول بیابانی دارند فرار می‌کنند. غیرت می‌کنم و دنبالشان می‌دوم. سوار ماشینشان می‌شوند. از در آویزان می‌شوم و فرمان را می‌گیرم. ماشین پلیس جلوی راه را می‌بندد. مجبورند بزنند ترمز! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_دوازدهم #ف_مقیمی #محسن حکایت ما آدم‌ها حکایت عجیبی است. تا
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 همیشه پیراهن سفید به صورتش می‌آمد. مثل دامادها می‌شد. دبیرستان می‌رفت که پسر موسا عمو عروسی کرد. مامان رفت برایش پیراهن سفید خرید و کت و شلوار سیاه. وقتی پوشید به به و چه‌چه‌مان بلند شد. مامان اسفند دود کرد و قربان صدقه چشم‌هاش رفت. پریسا دوباره کفری شد. هروقت حرف چشم و ابروی پناه می‌شد همین‌طوری میکرد. می‌گفت چرا تو و پری سفیدید من عین زغال‌اخته؟ پناه به شوخی گفت:«شنیدم فلانی با برگ انجیر صورتش را شسته سفید شده» فردا دیدیم صورت پریسا کهیر زده. داد می‌زد سوختم سوختم. رفته بود برگ‌های درخت انجیر توی حیاط را مالیده بود به سر و صورتش! ملافه‌ی سفید را تا روی گردنش بالا می‌کشم. ریش‌های نرمش را لمس می‌کنم. آن‌وقت‌ها صورتش گرد بود. همیشه می‌خندید. سربه‌سر پریسا می‌گذاشت. نمی‌گذارم اینطوری بماند! من او را برمی‌گردانم. من به وصیت مامان عمل می‌کنم. این را به محسن هم گفتم! فکر کنم زیاد خوشش نیامد وگرنه یک چیزی می‌گفت. نمی‌دانم! شاید هم حق داشته باشد. هر چه باشد اینهمه سال راز برادرم را از همه پنهان کرد. کافی بود مامان باباش بفهمند یکی عین پناه توی خانواده‌ام است تا قید این وصلت را بزنند. تمام این سال‌ها با بهانه‌های الکی از زیر بار سوا‌ل‌هاشان شانه‌خالی کردم. «پروانه جون داداشت کجاس؟» «رفته آلمان» «واسه عروسیت برنمی‌گرده؟» « خیلی دوس داره ولی فعلاً شرایطش نیس» «یعنی داداشت نمیاد ختم مامانش؟» «شماره‌شو ندارم.. اینقدر اسباب کشی کردیم گم کردیم هم‌و» حالا دیگر نیازی نیست به این دروغ‌بافی‌ها ادامه بدهم. مهم نیست که آبرو و شخصیتم زیر سوال رفته مهم این است که دیگر مجبور نیستم پنهان‌کاری کنم. کیسه‌ای گذاشته می‌شود کنار صندلی کناری‌ام. سر بلند می‌کنم. مژگان است. او و مهدی از شب دعوا کار و زندگی‌شان را تعطیل کردند. شب اول که یک پایشان اینجا بود یک پایشان کلانتری. «ساندویچ خریدم. بخور تا از دهن نیفتاده» بلند می‌شوم تا او جای من بنشیند:«دستتون درد نکنه اشتها ندارم» شانه‌ام را می‌گیرد:«بشین. می‌خوام برم» اشاره می‌کند به پناه:«هنوز به هوش نیومده؟» «یکی دوبار چشاشو وا کرد ولی ناله می‌کنه می‌خوابه. از پویا چه خبر؟» ساندویچ را از کیسه برمی‌دارد و طرفم می‌گیرد:« خوبه. نگران نباش» آه می‌کشم:«بمیرم برا بچم.. حتماً مامان و بابا خیلی ناراحتن. نه؟» بعد از کمی مکث می‌گوید :«اتفاقاً بابا الان تو حیاط پیش محسنه» دلم هری می‌ریزد. می‌گوید«بابا خیلی ازش ناراحته. می‌گه نباید همیشه دنبال گرفتن حقش از راه زور باشه.» از در دفاع بیرون می‌آیم:«آبجی مژگان باور کنید مقصر اونا بودن نه محسن! حالا هم که ما ازشون شاکی هستیم. هم بخاطر تجاوز به حریم شخصیمون هم چاقوکشی» سری تکان می‌دهد: «چی بگم والله.. خداروشکر که برا محسن اتفاق بدی نیفتاد وگرنه هممون دق می‌کردیم.» رو می‌کند به پناه. با لبخند ترحم‌آمیزی می‌گوید:«نیگا چه عمیق خوابیده.. انگار یک عمره نخوابیده» خیره می‌شوم به صورت لاغر و سیاهش. چه کسی می‌داند؟ شاید واقعا همین‌طور باشد! شاید تو این ده دوازده سال خواب به چشمش نیامده باشد. یک‌هو اضطراب می‌گیردم. پدر شوهرم اینجاست. هر لحظه ممکن است بالا بیاید و داداش آلمان رفته‌ام را ببیند. اگر بفهمد عروسش دروغگوست چقدر بد می‌شود. «چه احساسی داری از اینکه دوباره پیداش کردی؟» نگاه می‌کنم به مژگان:«نمی‌دونم! هم خوشحال هم ناراحت» حس می‌کنم باید بیشتر از اینها صحبت کنم. قبل از اینکه او و بقیه قضاوتمان کنند. بغضم را قورت می‌دهم:« اون برادرمه! همبازی بچگی‌هام.. وختی تو بچگی با هم بازی می‌کردیم همیشه نقش پلیسا رو بازی می‌کرد نه نقش خرابکارا یا آدم بدا رو» پوزخند می‌زنم:«همیشه هم یه پلیس مهربون بود که دلش نمیومد ما رو دستگیر کنه» کاغذ ساندویچ را پایین می‌کشم. بوی گوجه و خیارشور و همبرگر می‌زند بالا. صدای خنده و شادی‌ بچگی‌هام توی گوشم می‌پیچد. زو بازی می‌کردیم. من باختم. باید سبیل آتشی می‌شدم. دو زانو نشستم روبه‌رویش. زبانش را بیرون آورد. عرق شست دست را با شلوار گرفت. گذاشت بالای لبم. چشم‌هام را محکم بستم. دیدم خبری نشد. باز کردم. لبش را کج کرد:«ولش کن. بخشیدم» مژگان می‌پرسد:«ناراحت نمی‌شی یک سوال بپرسم؟» دست از خوردن می‌کشم:«بپرس» شانه‌هایم را هل می‌دهد پایین. می‌نشینم. می‌پرسد:«چرا به این روز افتاد؟» شاید رویش نشد بپرسد چرا به ما الکی گفتی داداشت ایران نیست؟ یا چرا اینقدر شما بدبختید؟! ساندویچ را پایین می‌آورم:«نمی‌دونم..بخدا نمی‌دونم »
تمام این سال‌ها دنبال همین جواب می‌گشتم! نه فقط من همه‌مان! مژگان دوباره نگاهش می‌کند:«مهم اینه که پیداش کردی! از حالا به بعد باید همه کمک کنیم تا دوباره به روزهای خوبش برگرده» نگفت تو مراقبش باش..گفت همه‌ی ما. چقدر او خوب است. دست‌ گرمش را می‌گیرم و فشار می‌دهم. بغضم می‌ترکد. ؛؛؛؛؛؛؛ با صدای ناله‌اش بیدار می‌شوم‌. با هول سر بلند می‌کنم. سفیدی چشم‌هاش پر از خون است. دست‌های خشک و سردش را می‌گیرم:«جونم داداش؟» گیج و منگ سر تکان می‌دهد. مردمک چشم‌هاش دور اتاق می‌چرخد:«آآآب..آآب» زیر سرش را بلند می‌کنم و آب می‌دهم. به سختی قورت می‌دهد. لب‌هاش را به اطراف می‌کشد. دندان‌های زرد و سیاهش می‌زند بیرون! می‌نالد:«شیکم و پهلوم درد می‌کنه. کل جونم داغونه» موهای پیشانی‌اش را بالا می‌دهم:«چاقو خوردی خب.. الهی من پیش‌مرگت شم» گریه و ناله‌اش قاتی می‌شود:««چرا اینجا موندی؟ نمی‌خوام بخاطر من شرمنده‌ی شوهرت شی فک کن من مردم» می‌زنم زیر گریه:«خدا نکنه دورت بگردم» «برو پروانه.. برو بذار به درد خودم بمیرم» دست‌هاش را می‌بوسم:«بخدا دیگه نمی‌ذارم بری. دیگه ولت نمی‌کنم. شده باهات میام تو همون آشغال‌دونی که پیدات کردم. ولی دیگه ولت نمی‌کنم» دوباره سر تکان می‌دهد و به گوشه‌ی سقف زل می‌زند. اشک از گوشه‌ی چشمش سرمی‌خورد توی سوراخ گوشش. «خیلی خسته‌م پروانه. خیلی» اینقدر دردناک این جمله را می‌گوید که کل خستگی‌اش می‌دود توی جانم. با صدای یا الله پدرشوهرم از جا می‌پرم. اشکم را با گوشه‌ی روسری پاک می‌کنم و سلام می‌دهم. اول نگاهی به پناه می‌کند و بعد به من. جواب سلامم یک‌ علیک سرد است. از خجالت آب می‌شوم. می‌آید آن سر تخت می‌ایستد. اخم‌هاش برای لحظه‌ای کنار می‌رود:«خوبی آقا؟ خدا بد نده؟» پناه سرش را می‌اندازد پایین. حسش را درک می‌کنم. کاش پدر و مادر محسن از وجود او بی‌خبر بودند. کاش جور دیگری پیداش می‌کردم. کاش محسن و بقیه نمی‌فهمیدند او کارتن خواب است. می‌دانم از خجالت زبانش بند آمده است. کمی می‌ماند ولی به محض اینکه محسن می‌آید توی اتاق اخم‌هاش تو هم می‌رود و خداحافظی می‌کند. محسن دمغ و عصبی می‌نشیند روی صندلی. با چشم و ابرو می‌پرسم چی شده؟ گوشه‌ی لبش را بالا می‌اندازد که یعنی ولش کن! نکند بخاطر پناه با هم بحثشان شده؟! نکند بابا به محسن سرکوفت زده که زنت دروغگوست؟ آهسته می‌پرسم:«سرچی بحثتون شده؟» جای جواب زل می‌زند به گوشه‌ای. دستش را می‌گیرم. سریع پسم می‌زند و از اتاق بیرون می‌رود. نگاه می‌کنم به پناه.. پوزخند می‌زند:«برو دختر سر زندگی‌ت» بغض به خرخره‌ام می‌رسد. طفلک پناه که هیچ‌کس نمی‌خواهدش! وقتی حتی پریسا که هم‌خونش است او را نمی‌خواهد دیگر از محسن چه توقعی می‌رود؟ صبحی زنگ زد. با ذوق و شوق برایش تعریف کردم پناه پیدا شده. دیگر نگفتم کجا و چطور. فکر کردم او هم مثل من ذوق می‌کند. ولی نه گذاشت نه برداشت یک‌هو درآمد که:«کاش هیچ وقت پیداش نمی‌شد» گفتم:«چطور دلت میاد این‌و بگی؟ اون برادرمونه» پوزخند زد:«من برادری ندارم. اون باعث و بانی یتیم شدن ماست» وقتی هم که می‌خواست قطع کند التماس کرد شوهرش بویی از پیدا شدن او نبرد. حتی نکرد به دیدنش بیاید. مات و منگ ایستاده‌ام جلوی تخت. پناه مثل یک بچه‌ی یتیم به پنجره نگاه می‌کند و آه می‌کشد. نمی‌دانم چرا دل سردی‌های بقیه از او سردم نمی‌کند. دست‌هایش را توی دستم می‌گیرم:« اگه کل دنیا تو رو نخوان پروانه پشتته داداش» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 آمدم خانه. هول هولکی دوش گرفتم و غذا پختم. باید یکی دو ساعت دیگر بروم پیش پناه. طفلی حال و روز درست و درمانی ندارد. پویا وسط هال نشسته و با لگوهایش بازی می‌کند. محسن با سروکله‌ی بانداژ شده روی کاناپه دراز کشیده و سرش گرم گوشی است. از وقتی آمدم دو کلمه هم حرف مفید نزدیم. می‌ترسم باز از من فاصله بگیرد. کنارش می‌نشینم:«می‌خوای برات چایی بریزم؟» دارد کراش بازی می‌کند:«نه» دستی به سرو مویش می‌کشم:«بدنت درد نمی‌کنه؟» گوشی را روی سینه می‌گذارد و نگاهم می‌کند:«حرف اصلی‌تو بگو!» جا می‌خورم. رو بر می‌گردانم و بلند می‌شوم. دستم را می‌گیرد:«تو رو خدا این چند روز سر به سر من نذار» پوزخند می‌زنم:«اینکه حالت‌ و می‌پرسم سربه‌سره؟» چیزی نمی‌گوید. دوباره می‌نشینم و حرف دلم را می‌زنم:«مشکلت پناهه نه؟» چشم‌هاش را درشت می‌کند:«باز توهم زدی؟! من به پناه چی کار دارم؟» ولی حتی نمی‌گذارد یک ثانیه از حرفش بگذرد. دوباره سرش را می‌گذارد رو دسته‌ی مبل و با لحن بی تفاوت می‌گوید: «هرچند! تو فقط داری وقت خودت‌و تلف می‌کنی! اون موندنی نیس» چطور می‌تواند این‌طوری در مورد داداشم حرف بزند؟ به گل‌های قالی زل می‌زنم. آب دهانم را قورت می‌دهم. دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام:«پروانه واقع‌بین باش! اون دیگه پناهی که می‌شناختی نیس! ملوم نیست چه کارایی کرده! با کیا بوده..چه درد و مرضی داره..می‌فهمی چی می‌گم؟!» من به همه‌ی این چیزها فکر کرده‌ام ولی دوست ندارم کسی درباره‌اش حرف بزند. شاید چون می‌دانم بقیه نگران خودشانند نه داداش من! ناخن می‌کشم روی دامنم. « می‌دونم خوشحالی پیداش کردی ولی دل نبند چون اون عادت کرده به یه زندگی دیگه.. عملشم که تابلوئه سنگینه» صبرم سر می‌آید. بلند می‌شوم:« می‌دونم وجودش چقدر برات کسر شان داره ولی من برادرمو ول نمی‌کنم » می‌روم طرف اتاق. پام می‌خورد به برج پویا. گریه‌اش در می‌آید. تند تند نفس می‌کشم و لباس‌هایم را می‌پوشم. صدای محسن را می‌شنوم:«خیلخب دیگه توأم! بیا اینم از برجت» پویا با گریه می‌گوید:«مال خودم بهتل بود» «اگه بهتر بود با یه لگد خراب نمی‌شد.» جلوی آینه می‌ایستم. از زیر پوست صورتم آتش بیرون می‌زند. کاسه‌ی چشم‌هام پر می‌شود. چند نفس عمیق می‌کشم. نمی‌خواهم گریه کنم. نباید گریه کنم. کرم پودر را می‌مالم به پوستم.. ؛؛؛؛؛؛؛؛ حاجی از آن روز تا حالا سرسنگین شده! همیشه همین‌طوری است. سر هر مسأله‌ی کوچکی تو پرم می‌زند و خودش را می‌گیرد. اول‌ها خیلی اذیت می‌شدم ولی الان عادت کردم. تو این مدت که پری هی می‌رود بیمارستان و می‌آید من هم به بهانه‌ی سر و کله‌ی زخمی و تنهایی پویا زیاد دور و بر بنگاه آفتابی نمی‌شوم. مامان پیله کرده شام و ناهار بروم آنجا! حالا خودش می‌داند با حاجی آبم تو یک جوب نمی‌رودها ولی دست بردار نیست. برای اینکه دلش را نشکنم ظهر به ظهر می‌روم دم خانه، غذا می‌گیرم می‌برم با پویا می‌خوریم. پری از دیشب تا حالا نیامده! اولین بار است که شب تنها هستم. قرار بود غروب بیاید ولی نمی‌دانم داداش اوسگولش چه خل بازی‌ای درآورده که دکتر گفت بهتر است امشب یکی پیشش باشد. به پری گفتم بیا خانه من می‌روم گفت نه خودم بمانم راحت‌ترم! مثلاً می‌خواهد در حقش خواهری کند. فکر کرده این جماعت نمک‌گیر می‌شوند. دیگر خبر ندارد یک لحظه مواد به بدنش نرسد آدم می‌کشد. شوخی که نیست؟ حساب ده پانزده سال اعتیاد است. دیروز که برای پری خرت و پرت برده بودم داداشش هی مورفین مورفین می‌کرد. داد پرستار را درآورد. می‌گفت امروز خیلی براش مورفین زدیم. دوزش بره بالا خطرناکه! پروانه که این چیزها حالی‌اش نیست! زن جماعت جای عقلش احساس کاشتند! چه می‌داند عمل سنگین یعنی چه؟ من هم از ترس اینکه خانم به تریشش بر نخورد مجبورم لال شوم. هنوز داداشه نیامده خواهرش را یابو برداشته. تا می‌گویی بالای چشمت ابروست بهش بر می‌خورد. پویا را می‌خوابانم. مغزم دارد از اینهمه فکر و خیال می‌ترکد. بالشم را می‌دهم بالا و تکیه می‌زنم. می‌روم سراغ کراش. تا استارت بازی را می‌زنم پیام صولت می‌آید:« در چه حالی نکبت خان؟» همیشه حال بدم را بو می‌کشد. هر وقت حوصله‌ام سر رفته یا هوس می‌کنم خواهر مادر دنیا را به فحش ببندم سرو کله‌اش پیدا می‌شود. امشب هم دماغش خوب کار می‌کند. می‌نویسم:«با بی‌خوابی کشتی می‌گیرم! تو واقعاً شبا با جای خالی زنت چی‌کار می‌کنی؟» «هیچی، مثل تو با بی‌خوابی کشتی می‌گیرم!» به دقیقه نکشیده زنگ می‌زند. تا حالا این وقت شب با هم حرف نزده‌ایم!
گوشی را کنار گوشم می‌گذارم و پاورچین از اتاق می‌زنم بیرون. در را پیش می‌کنم:«چطوری پسر؟» خمیازه می‌کشد:« ولو شدم رو تخت دارم سیگار دود می‌کنم!از وقتی گفتی برادرزنت پیداش شده رفتم تو نخ تو و زندگیت.» روی مبل زیر کانتر می‌نشینم:«یعنی اگه فک و فامیل بفهمن همچین کسی برادر زنمه خیلی سه می‌شه صولت..همه فک می‌کنن برادر پری خارجه» می‌خندد. عین وقتی که دنبال موج رادیو می‌گردی:«ککک!!خخخخ..خو همون‌قدر که بیرون از خونه بوده یعنی خارجه دیگه! قیفشم که دیدن بگو آب و هوای خارج بهش نساخته.. ککککک خخخخخ» موهام را عقب می‌دهم:«خدایی چی‌کار کنم؟!» بی‌تفاوت جواب می‌دهد:«چمچاره! اینهمه آدم درب و داغون و معتاد تو مملکته یکیشم برادرزن تو! یه وقت این زر زرا رو جلو زنت نکنی اوسگل! اون بدبختم دلش خوشه به داداشش دیگه» کفرم در می‌آید وقتی برای من فاز همسرداری برمی‌دارد:«تو برو یه فکری به حال زن و زندگی خودت کن» باز خمیازه می‌کشد:«اصن من‌و سننه؟ تو اگه آدم باشی می‌بینی چی کی می‌گه نه اینکه کی چی می‌گه؟» سربه‌سرش می‌گذارم:«هااان؟! الان خودت فهمیدی چی گفتی؟» «بله! تو خری حالی‌ت نمی‌شه. ادعای دانشگاه رفتنم داری ولی خر بارت نیس» می‌‌خندم. ولی او با حالت جدی می‌گوید:«دیگه اون مادر مرده که نمی‌تونه داداششو ول کنه. برید بخوابونیدش کمپ..چمی‌دونم یا تحویلش بدین به بهزیستی و شهرداری» بی‌راه نمی‌گوید. من هم نخواستم پری قید داداشش را بزند. ولی می‌ترسم پروانه برش دارد بیاورد خانه این یک نمه آبرو و عزتمان هم به باد برود. ناغافل می‌پرسد:«بینم؟ بابا ننه‌ت فازشون چیه؟» نفسم را بیرون می‌دهم:«نمی‌دونم! فعلاً که هیچ عکس‌العملی نشون ندادن! وقتی پناه مرخص شه اول داستانمونه» هیچ‌کداممان حرف نمی‌زنیم. اینقدر می‌شناسمش که بدانم دارد به همان چیزی فکر می‌کند که من می‌کنم. اول او سکوت را می‌شکند:«می‌گم ... وقتی به این یارو برادر زنت فک می‌کنم یاد هاشم می افتم.. یعنی ممکنه اونم یه روز به این جا برسه» پاهام را می‌گذارم روی میز:«تو هم وقت گیر آوردیا» نفسش را فوت می‌کند تو گوشی:«باشه بابا! برو بخواب» «خوابم نمی‌بره.. تو خوابت میاد برو» بلافاصله می‌گوید:«بابا ما که خواب نداریم! حدس بزن قبل اینکه به تو زنگ بزنم با کی چت می‌کردم!» «با زنت؟» با حرص می‌گوید:«آخه اون مرغ محلی این وقت شب بیداره گوسفند؟» می‌خندم. یک نفس تعریف می‌کند:«با خاله! فک کن! خودش اومده بود پی‌ویم! حالم‌و پرسید. برام چند تا عکس و فیلم از خودش و دختراش فرستاد و آیدی گروه جدیدش‌و با کلی احترام و عزت بهم داد. کلی هم با آب و تاب ازش صحبت می‌کرد. می‌گفت سگ‌دونی دیگه امن نیست! واسه همین از اونجا لفت داده» اسم خاله و عکس و فیلم که می‌آید قلبم از جا کنده می‌شود. گوشی را از خودم دور می‌کنم. وسط پچ پچ‌هاش تکرار اسم خودم را می‌شنوم. گوشی را کنار گوشم می‌گذارم:«هان؟» «خوابت برد؟» از دهنم می‌پرد:«نه..داشتم گوش می‌کردم.» «الان ادت کردم تو گروه جدید.» از هول نیم‌خیز می‌شوم:« نه نه..ادم نکن. من دیگه خوشم نمیاد از این گپا» «جمع کن بابا!از بیکاری که بهتره. اونجا باز چهار کلوم حرف می‌زنیم. دور هم چهارتا فیلم می‌بینیم. وقتمون می‌گذره! من که اگه اینا نبودن دق می‌کردم از تنهایی!» باز شیطان شده افتاده به جانم. کم مانده آب از لب و لوچه‌ام بریزد. ضربانم بالا رفته. گرمم شده. کاش این حس بی‌در و پیکر را به زن خودم داشتم! کاش همین حالا که این لعنتی تحریکم کرده پری بود می‌رفتم سر وقتش. صدای نفس‌هایم اینقدر آبرو بر است که صولت می‌فهمد:«آی آی آی! بمیرم برا دلت..زنتم که نیس..خخخ.. پ من قطع می‌کنم..گروه‌تو باز کن! بچه‌ها دارن حرفای آخرشبی می‌زنن» گوشی را می‌اندازم روی پایم. نفسم به سختی می‌رود و می‌آید. لعنت به هرچه خاله و گروه و و عکس و فیلم! نگاهی می‌کنم به ساعت گوشی. یک نصفه شب است. زنگ می‌زنم به پری. مهم نیست که خواب باشد. باید با او حرف بزنم. بر می‌دارد. انگار دنیا را بهم می‌دهند: «محسن تویی؟!چی‌شده این وقت شب؟» گوشی را از جلو دهنم عقب می‌برم و نفس عمیقی می‌کشم. صدایم را صاف می‌کنم:«خواب بودی؟» جواب می‌دهد:«نه..پناه درد داره. چی‌شده محسن این وقت شب؟» آب دهانم را قورت می‌دهم. اصلاً نمی‌دانم باید چه بگویم. صولت می‌آید پشت خط. محلش نمی‌دهم. «هیچی..فقط تو فکرت بودم..خونه بدون تو خیلی دلگیره» سکوت می‌کند. احتمالاً صورتش قرمز شده و یک لبخند کوچولو نشسته رو لبش! من من می‌کند:« ببخشید که امشب نبودم. فردا مرخص می‌شه. پویا ..اذیتت نکرد؟» صولت همچنان پشت خط است.
دست روی قلبم می‌گذارم:« نه بچه‌ی خوبی بود» بی‌هوا می‌گویم:«کاش..امشب اینجا بودی..کاش اصن نمی‌ذاشتم اونجا بمونی!» یک‌هو لحنش عوض می‌شود:«خب حالا پیش اومده دیگه.. خیلی سخته درک شرایطم؟» گاهی فکر می‌کنم فاصله‌ی بین ما قد زمین تا آسمان است. دست می‌کنم تو موهام:«منظورم این نبود» نمی‌توانم توضیحی بدهم. اصلا مگر توضیح فایده دارد؟ فکر کن بگویم دلم هوس کرده با تو خلوت کنم! عمرا باور کند! پیش خودش می‌گوید حالا که یک امشب من پیش داداش عنترم هستم تو فیلت یاد هندوستان کرده؟ چشم‌هام را می‌بندم:«بی خیال..کاری نداری؟» صولت دارد خودش را خفه می‌کند پشت خط.. پروانه می‌نالد:«محسن؟ از چی می‌ترسی؟» خدا را شکر! پس هنوز اینقدر حالی‌اش هست که بفهمد عین سگ ترسیده‌ام.. می‌خواهم اعتراف کنم پری من می‌ترسم بزنم زیر همه چیز! جان هر کی دوست داری همین الان آژانس بگیر و بیا.. بعد هر جا دوست داشتی برو! ولی قبل از اینکه زبان باز کنم با بولدوزر از رویم رد می‌شود:«پناه چه خطری برا تو داره که این‌قدر علاقه داری اون‌و از من دور کنی؟ همیشه فکر می‌کردم اگه یه روزی پیداش کنم اولین کسی که کمکم می‌کنه تویی ولی نه تنها خودت‌و کشیدی کنار بلکه داری منم از اون دور می‌کنی! خیلی بی‌انصافی محسن خیلی...» گفتم که.. بین من و او اینقدر فاصله است که حرف‌های همدیگر را اشتباه می‌شنویم. عین دو آدم کر که بدون سمعک با هم صحبت می‌کنند. سرم درد گرفته.. پره‌های بینی‌ام تکان می‌خورد:«کاری نداری؟!» جای جواب پوزخند می‌زند! از پشت حلقم می‌گویم:«خاک بر سر من که بهت زنگ زدم! خدافظ» گوشی را پرت می‌کنم روی مبل. کاش آن سماجتی که صولت برای حرف زدن با من دارد را پری داشت. تلفنش را جواب می‌دهم:«هااا؟!چیه؟ این سریش بازیتو بذار کنار دیگه» بی‌خیال دنیا می‌گوید:«با کی فک می‌زدی این وقت شب ور پریده؟» صدایم بالا می‌رود:«با هر خری» لحنش را جمع و جور می‌کند:« تو که تا همین چند دیقه‌ی پیش خوب بودی.چه مرگت شد یهو؟» نفس نفس می‌زنم:«به من می‌گه تو چشم دیدن داداش آش و لاش منو نداری.. یکی نیست بش بگه خودت چی هستی که داداشت باشه؟ تفصیر منه که اجازه دادم بمونه بیمارستان. اصلاً انگار هر چی به زن جماعت محبت کنی بیشتر طلبکار می‌شه» می‌خندد:«آها مشکل خونوادگیه پس..ما زنمونو رد کردیم رفت که دیگه دعوا و مشاجره نداشته باشیم تو تازه وقتایی هم که زنت نیست دعوا می‌کنی باهاش خخخخخخ.. ککککک.. بابا خیلی بدبختی.» دندان‌هام را به هم می‌سابم:«ببین من اعصاب ندارم..نمک نریز.» «خب حقته الاغ! من بهت گفتم بیا تو گروه با هم بگیم بخندیم رفتی با زنت حرف زدی؟» «ولمون کن بابا» گوشی را قطع می‌کنم و دراز می‌کشم روی کاناپه. قفسه‌ی سینه ام بالا و پایین می‌رود. مردشور این زندگی را ببرند که حتی نمی‌شود دو کلمه حرف دل زد! کاش آنقدر که داداش داداش می‌کند به من اهمیت می‌داد! صدای آلارم تلگرام تند تند می‌آید. قفل تلگرام را باز می‌کنم. وارد گروه می‌شوم. می‌روم سراغ آخرین پیام. اینجا هم دعواست. چت‌ها را می‌خوانم تا چشمم گرم شود... ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_پانزدهم #ف_مقیمی #پروانه آمدم خانه. هول هولکی دوش گرفتم و غ
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 فصل دوم داداشش را آوردیم خانه! به‌زور راضی‌اش کردیم وگرنه می‌خواست برود لای کارتن‌ها! پزشکش می‌گفت فعلاً صلاح نیست ترکش دهیم چون آقا بدنش ضعف دارد! ما هم این وسط شدیم ساقی! هفته‌ای دو بار می‌روم از یک سبیل کلفت کوتوله که خودش معرفی کرده جنس می‌گیرم می‌دهم دستش! چهارده پانزده روزی می‌شود اینجاست. شده همبازی پویا! حتی شب‌ها توی اتاق پیش هم می‌خوابند! پویا هر چه کتاب دارد می‌آورد تا او برایش بخواند. او هم اینقدر کتاب را عقب جلو می‌کند تا چشم و چالش ببیند! پروانه ذوق می‌کند داداشش شده قبله و الگوی پسرش! حرف هم که نمی‌شود زد! چیزی بگویی می‌شوی شمر. انگار نه انگار خودش هم تو این ساختمان زندگی می‌کند. اصلا فکر آبرو و حیثیتمان نیست! دوساعت است توی اتاق خواب تنها هستم. منتظرم خانم بیایند ولی خبری نیست. عادت کرده شب به شب بنشیند ور دل داداشش قصه حسین کرد تعریف کند. خیالی نیست! اینقدر حرف بزنند دهن‌شان کف کند. از این می‌سوزم که این لابه‌لاها حرفی از ترک نمی‌زند! در باز می‌شود و آهسته تو می‌آید. وقتی می‌بیند با گوشی مشغولم می‌گوید:«عه؟ نخوابیدی هنوز؟» صفحه‌ی گوشی را خاموش می‌کنم و روی سینه‌ام می‌گذارم. لب تخت می‌نشیند. خم می‌شود و از روی میز آرایش برس برمی‌دارد. نور شب‌‌خواب نیم‌رخش را قرمز کرده.. انگار روی موهای مواجش یک سطل رنگ شرابی ریختند.. برس را می‌کشد روی موهاش:«برا فردا نون نداریما.. زحمت می‌کشی بخری؟» به پهلو می‌چرخم و دستم را می‌گذارم زیر سر:«نمی‌خوای برای پناه یه اقدامی کنیم؟ دیگه الان دوران نقاهتش تموم شده‌ها» موی برس را با کف دست می‌گیرد و می‌ریزد توی سطل:«من که از خدامه، ولی می‌ترسم بهش بگم از ترس بذاره بره» نمی‌دانم چطوری حرف بزنم که فکر نکند بدم می‌آید داداشش با ما زندگی می‌کند. به آرنجم تکیه می‌دهم:«اینم شد حرف؟! تو واقعاً راضی‌ای از این وضعیت؟! اینجا رو شیره‌کش خونه کردی که می‌ترسی بره؟» برس را می‌گذارد روی میز و به طرفم می‌چرخد: «خوب تو می‌گی من چی‌کار کنم؟ خودمم دارم دق می‌کنم!» می‌نشینم:«ببین صولت می‌گه این آدما با زبون راه نمیان. اگه به خودشون باشه تا آخر عمر ترک نمی‌کنن! باید شرایط براشون سخت شه. طرف‌و آوردی تو یه جای گرم و نرم مواد و سیگارشم به راه، خو معلومه ترک نمی‌کنه» گوشه‌ی چشم‌ها را فشار می‌دهد:«پ چی‌کار کنیم؟ به زور ببریمش ترک؟» سرم را تکان می‌دهم:«باید به زور ببریمش. اولش صد درصد کولی‌بازی در میاره ولی در عوض بعدها دعات می‌کنه پری بخدا» می‌رود توی فکر. کمی بعد آه می‌کشد:«بذار دوباره فردا باهاش حرف می‌زنم. من مطمئنم که اون خودشم از وضعیتش ناراضیه. خدا رو چه دیدی شاید قبول کرد» پوفی می‌کنم و دوباره دراز می‌کشم:« ول کن اصلاً بابا. هرچی من می‌گم نره تو می‌گی بدوش!» گوشی را برمی‌دارم و می‌روم سراغ ادامه‌ی بازی! ؛؛؛؛؛ ساعت یازده شب است. پناه هنوز نیامده. از وقتی زخمش خوب شد دیگر خانه بند نمی‌شود. وقت‌هایی هم که می‌آید بوی گند دود می‌دهد. محسن دیگر صبرش تمام شده! همه‌اش اخم و تخم و بهانه‌گیری می‌کند. دائم هم سرش توی گوشی است. چند روز پیش مژگان زنگ زد. بعد از کلی صغری کبری چیدن حرف را کشید به پناه. بهم شماره یک ان جی او را داد و گفت اینها بلدند چطوری داداشت را راضی به بستری کنند. زنگ زدم به سرپرستش. مرده گفت قدم اول ترک است. حالا هر جا که خودش بخواهد. وقتی که سموم بدن خارج شد تازه کار شروع می‌شود. خودش که خیلی به کارشان ایمان داشت! می‌گفت پانزده سال اعتیاد داشتم ولی الان ده سال است که پاکم! حرف‌هایش امیدوارم کرد. آنقدر که نشستم زیر پای پناه. برایش از زیبا‌یی‌های بعد از ترک گفتم. خاطرات کودکی را مرور کردم. حرف مامان و بابا را وسط کشیدم. گفتم چقدر آرزوها برایت داشتند! تو فکر می‌رود ولی تا تهش به این می‌رسیم که بیا ترک کن فقط سر تکان می‌دهد! نمی‌دانم باید با او چطور تا کنم؟ گاهی وقت‌ها اینقدر از دستش نا‌امید می‌شوم که دوست دارم بمیرم. خودش هم می‌فهمد. «از من ناراحتی؟» «نه! برا چی؟» «آخه زیاد تو چشَم نیگا نمی‌کنی» نشستم پهلویش:«من فقط نگرانتم..» سرش را پایین انداخت:« می‌دونم مزاحمتم.. یکم تحمل کن» سر همین حرف‌ها مجبورم از ترس گم و گور نشدنش زبان به دهان بگیرم. ساعت یازده و نیم است. هیچ وقت اینقدر دیر نمی‌کرد. نکند دیگر نیاید؟ محسن مسواک به دهن راه می‌رود توی خانه. صدبار گفتم توی همان دستشویی بزن ولی گوشش بدهکار نیست. اسباب‌بازی‌های پویا را جمع می‌کنم و می‌روم طرف اتاقش. با دهان پر می‌پرسد:«به داداشت کلید دادی؟»
بر‌می‌گردم:«آره! چطور مگه!؟» مسواک را از دهنش بیرون می‌آورد:«هیچی گفتم نکنه قراره نقش در باز کن آقا رو بازی کنیم. ولی ظاهرا خواهرش کلید داده خدمتشون که کلا راحت باشن. می‌گم چطوره کلید گاوصندوقم بهش بدی تا دیگه ازت دستی پول نگیره؟!» این چند وقت چپ می‌رود راست می‌آید طعنه کنایه می‌زند. کلافه‌ام کرده. «این چه طرر حرف زدنه؟! من دارم از نگرانی می‌میرم تو داری تیکه می‌ندازی؟» پوزخند می‌زند و می‌رود توی دستشویی. اسباب‌بازی‌ها را می‌گذارم توی کمد. دست‌هایم می‌لرزد. قلبم دوباره محکم می‌زند. پتو را روی پویا مرتب می‌‌کنم و بیرون می‌آیم. حوله به دست سر راهم سبز می‌‌شود:«کاش اون‌قدر که نگران داداشتی، نگران چیزهای دیگه بودی» تا می‌خواهم دهان باز کنم انگشت اشاره‌اش را طرفم می‌گیرد:«از روز اول بهت گفتم این راهش نیست گفتی نه! آبرو برامون تو در و همسایه نذاشتی! حاجی جواب سلامم‌و به زور می‌ده که چی؟» دست به کمر می‌گذارد و دهانش را کج می‌کند: «که خانوم می‌خوان برا برادر آش و لاششون خواهری کنن. بسه دیگه هر چی سکوت کردم» حوله را پرت می‌کند روی صورتم:«اَه» حرارتم می‌رود بالا. حوله را می‌اندازم آن‌طرف. کلمات را به زور توی دهانم جفت و جور می‌کنم:«تو سکوت کردی؟ تو که راست می‌ری چپ میای هرچی تو دهنته می‌گی؟! تو اصلاً براش احترام قائلی؟ » صدای گریه‌ی پویا بلند می‌شود. گردنش را دراز می‌کند و می‌آید تو صورتم: «همون قدر که خواهرجونش احترامش‌و نگه می‌داره کافیه. اگه من تا همین الانشم صبر کردم فقط بخاطر رضای خدا بوده نه تو و اون برادرت» پویا پایم را گرفته:« دایی ..دایی..» محسن چانه‌ام را بالا می‌کشد:«تحویل بگیر.. دارم بهت هشدار می‌دم پری! خوشم نمیاد این بچه بغل اون بخوابه.. دیگه نمی‌شه بغلش کرد از بس بو گند دود می‌ده.» دارم خفه می‌شوم از زور این‌همه تحقیر. اشکم در می‌آید:« دستت درد نکنه هر چی دلت می‌خواد می‌گی! از روز اولی که دیدیش بنای ناسازگاری گذاشتی» صورتش را برای مسخره کردنم جمع می‌کند. چند قدم می‌رود آن طرف‌تر:« آره من از اولشم با اومدن این آدم به اینجا مخالف بودم. دوست ندارم یه معتاد تابلو تو خونه‌م بخوره و بخوابه» خسته شدم از شنیدن این حرف‌ها! خانه‌ی من، زندگی من، بچه‌ی من..دارد باورم می‌شود من اینجا هیچ چیز نیستم. هیچ هویتی ندارم. صدایم را بالا می‌برم:«پس من تو این زندگی چه حقی دارم؟» دوباره می‌آید طرفم. داد می‌زند:«تو تو این خونه هیچ حقی نداری..فهمیدی؟!از همون اولشم نباید می‌گرفتمت» وقتی این‌ها را می‌گوید آب دهانش می‌پاشد توی صورتم. همین‌طوری پشت هم کلمات را چماق می‌کند و می‌زند توی سرم. چشم‌ها را می‌بندم و گوش‌ها را می‌گیرم. کاش اینقدر جنم داشتم که یک‌بار برای همیشه بروم.. بروم از این خانه و سربار نباشم. «با من مشکل داری به خودم بگو داداش، چرا سر اون مادرمرده داد می‌زنی لوتی؟ چشم باز می‌کنم. پناه سربه‌زیر کنار در ایستاده و با کلید ور می‌رود. دو دستی به سرم می‌کوبم.. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_شانزدهم #ف_مقیمی فصل دوم #محسن داداشش را آوردیم خانه! به‌زور
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 وسط بحث به دلم بد افتاد! گفتم خوب است حالا پناه کلید بیندازد و غافلگیرمان کند! همان شد.. معمولاً فکرای نکبتی‌ام زود می‌گیرد. نمی‌دانم چقدر از حرف‌هایم را شنیده! راه کج می‌کنم طرف اتاق. کاش می‌شد غیب شوم. «صب کن آقا محسن!» چشم‌هام را می‌بندم. زور دارد یکی عین او برایم شاخ و شانه بکشد حالا هر چقدر هم حق داشته باشد! بر نمی‌گردم: «این یه چیزی بود بین من و‌ خواهرت.. برو رخت و لباستو بکن!» تا دو قدم برمی‌دارم بازویم را می‌گیرد. نه! انگار سر دعوا دارد. سریع می‌چرخم طرفش. سر تا پایش را نگاه می‌کنم. لباس‌های چند سال پیشم را تن کرده! پروانه پویا را زمین می‌گذارد و التماسش می‌کند:«پناه تو رو خدا شر به پا نکن. بخدا قضیه اون‌طور نیس که تو فکر می‌کنی» براق شده‌ایم تو چشم هم! عین این فیلم‌های وسترنی. « نترس آبجی؟ فک کردی اینقدر گربه‌صفتم که صدام‌و رو کسی که نون و نمکش‌و خوردم بالا ببرم؟» چشم‌هاش را خون گرفته! صداش می‌لرزد. « فقط می‌خوام ازش بپرسم چرا نیومد این حرفا رو به خودم بگه؟ بخدا آقام یبار از زور حرف و حدیث مردم بهم گفت برو! یجور رفتم که داغ دیدنش به دلم موند.» تو چشم من نگاه می‌کند و با پری حرف می‌زند:«انگار حالا این دفعه شدم آتیش زندگی خواهرام..انگار شدم باعث شرمندگی‌شون» پویا بلند جیغ می‌کشد. پری گریه می‌کند.. خودش پلک می‌زند. اشک می‌لغزد روی سبیلش:«خیلی مردی داداش! ببخشید این مدت اذیت شدی» کلید را روی مبل می‌اندازد و طرف در می‌رود. قفل کردم.. فکر می‌کردم بناست شاخ و شانه بکشد.. اصلا احتمال نمی‌دادم روضه بخواند. پروانه دنبالش می‌دود. «داداش کجا؟!» پناه دسته‌ی در را می‌گیرد:«ولم کن پروانه! از روز اول بت گفتم که جای من اینجا نیس.» پری به دست و پاش می‌افتد:«بخدا محسن منظوری نداشت» «به ارواح خاک مامان رفتنم ربطی به چیزهایی که شنیدم نداره.» پری گردن کج می‌کند طرف من:«محسن اگه پناه بره منم می‌رم..بخدا می‌رم» گیج و منگ نگاه می‌کنم به آنها.. گندی زده‌ام که نمی‌دانم چطور باید جمعش کنم. چشم پری به من است و دستش به پای داداشش! انگار باید کم کم باور کنم که اگر تا حالا مانده بخاطر بی‌کسی‌اش بوده. جلو می‌روم و آستین پناه را می‌کشم:«بیا پناه اعصاب منو به هم نریز.. بخدا امشب من قاتی قاتی‌ام. بری به مرگ این بچه یه بلایی سرخودم میارم» محکم چسبیده به چارچوب در و کنار نمی‌رود. صدایم را بالا می‌برم. گور بابای همسایه‌ها. او باید بماند. نه بخاطر تهدید پری نه! بخاطر ادب و اخلاقش.. اگر داد می‌زد سرم یا درشتی می‌کرد باکی نبود اما حالا اوضاع فرق کرده! اگر برود از عذاب وجدان می‌میرم. «بهت میگم بیا تو! من تو عصبانیت زر مفت زیاد می‌زنم تو جدی نگیر!» پویا هم وارد معرکه می‌شود.« نهه! دایی..دایی» یک‌هو عین دیوانه‌ها سرش را می‌کوبد و ناله می‌زند. می‌خواهم جلوی کارش را بگیرم که می‌نشیند پشت در و می‌زند به سر و صورت خودش. «بابا بخدا من لیاقت ندارم..من یه آشغالم.. بخاطر من زندگی خواهرمم داره خراب می‌شه» پویا از گریه ی زیاد سکسکه می‌کند. بغلش می‌گیرم و روی یکی از مبل‌ها می‌نشینم. «هیچی نیس بابا.. گریه نکن» گوشی‌ توی جیب شلوارم می‌لرزد. خواهر و برادر، گوشه‌ی در کز کرده‌اند و گریه می‌کنند. پویا کمی آرام شده. می‌گذارمش روی مبل و می‌روم دو لیوان آب می‌آورم. «دلم می‌خواد بدونی ما فقط نگرانت هستیم همین» خیره به گوشه‌ای لیوان را می‌گیرد:«می‌دونم داداش...می‌دونم» پری سرش را می‌گذارد روی زانوی او.. پویا می‌دود توی بغلش. خوش بحال پناه! نیامده دل و ذهن زن و بچه‌ام را مال خودش کرده! انگار فقط من این وسط اضافی‌ام. پشت سرم تیر می‌کشد. می‌روم توی اتاق خواب. چراغ را خاموش می‌کنم. گوشی‌ام را در می‌آورم.«کجایی نکبت؟خوابی؟» می‌نویسم:«خواب سرم‌و بخوره.. نمی‌دونی چه بساطی شد» بالای نوار تلگرام را نگاه می‌کنم. صولت دارد می‌نویسد... ؛؛؛؛؛؛؛؛ چراغ هال خیلی وقت است که خاموش شده ولی پری هنوز نیامده توی اتاق.یکی دو ساعت پیش صدای پچ پچش وسط سرفه‌‌های پناه می‌آمد ولی از همان هم خبری نیست. فکر کنم رفته توی اتاق پویا خوابیده. به درک..منم نمی‌خواهم ببینمش! از سردرد حالت تهوع دارم ولی نمی‌توانم چشم از گوشی بردارم. صولت و سه ایکس توی گروه، سند از خود بیخودشدنشان را می‌فرستند و غش غش می‌خندند..دلم می‌خو‌اهد خودم را قی کنم و شلنگ بگیرم رویش. می‌روم تو صفحه‌ی شخصی‌اش و می‌نویسم:«داری چه غلطی می‌کنی صولت؟ چرا امشب اینقدر کثافت شدی؟»
یک مشت چرت و پرت تحویلم می‌دهد. می‌دانم اگر بحث را کش بدهم به ناموس خودم هم رحم نمی‌کند. گوشی‌ را خاموش می‌کنم و به حالت سجده مچاله می‌شوم. باید قرصی بالا بیندازم و سر و صورتم را آب بزنم! شاید اینطوری کمی دردم آرام بگیرد. صدای چریک بسته شدن در خانه می‌آید. نمی‌دانم از اینجاست یا خانه‌ی همسایه پایینی. گوش‌هایم را تیز می‌کنم. نکند پناه رفت؟ یک‌هو از جا می‌پرم و لای در را باز می‌کنم. تشک کنار مبل خالی‌‌ است. می‌روم بیرون. لابد رفته سیگار بکشد و برگردد. به آشپزخانه می‌روم. توی کشو دنبال قرص میگرنم می‌گردم.. «بخدا بابام یبار گفت برو یجور رفتم که داغ دیدنش موند رو دلم» قرص را توی دهن می‌اندازم و زیر شیر آب می‌خورم. «محسن بخدا اگه پناه بره منم می‌رم» راه می‌افتم به طرف اتاق. از روی تشکش که رد می‌شوم چشمم می‌افتد به کلید! اگر رفته برای سیگار چرا کلید نبرده؟ با زیرپوش و پیژامه جلدی می‌پرم بیرون. با آسانسور پایین می‌روم. می‌دوم تا ته کوچه. سوز می‌زند توی پیشانی‌ام. چشم‌هام تیر می‌کشد. موهای تنم را سرما سیخ کشیده ولی مهم نیست. دورتا دور خیابان را دید می‌زنم. یعنی خاک تو سرم که اینقدر بدبختم. کاش لال می‌شدم چیزی نمی‌گفتم. ببین چطوری برای خودم دردسر درست کردم؟ ده دوازده متر دورتر، شبحی زیر نور چراغ‌برق دارد دولا دولا می‌رود. غلط نکنم خودش است. سراشیبی خیابان را می‌گیرم و می‌دوم طرفش. صدای شلق شولوق دمپایی‌م روی آسفالت، کل خیابان را پر کرده. شبح نگاهی به عقب می‌کند. خودش است. تا من را می‌بیند پا می‌گذارد به فرار. داد می‌زنم:«صبر کن..پناه!‌ جون پروانه صبر کن» نفسم بالا نمی‌آید. شقیقه‌هایم تند تند نبض می‌زند. انگار دارم روی گردنم یک تن آهن حمل می‌کنم. یک‌هو دستش را می‌گذارد روی پهلو‌هاش و می‌ایستد. من اما بخاطر شیب خیابان ترمز بریدم. محکم می‌خورم بهش. دادش می‌رود هوا. شانه‌هایش را محکم می‌گیرم تا تعادلم به هم نخورد: «ه ه‌ه‌لامصب.ه.. دارم قسمت می‌دم.ه..ه...کجا میری؟!» خم شده و سرفه می‌کند! به زور نفس می‌گیرم:«من که ..ه..ه. گفتم.ه..ه.. غلط کردم..خوش انصاف!» همان‌طور که روی زانوهانش خم شده سرش را بالا می‌آورد و نفس زنان نگاهی می‌کند بهم. می‌خندد، اول چشم‌هاش، بعد لبهاش. سرم را سوالی تکان می‌دهم:«هاا؟ چیه؟» می‌خندد:«هه ..خیلی...هه..مردی!» بیشعور اینهمه ما را توی این سرما دنبال خودش دوانده و بعد می‌خندد.‌ کمرم را صاف می‌کنم و با حرص می‌پرسم:«به چی می‌خندی؟!» سرتا پام را نگاه می‌کند:« به تیپت! خدایی خیلی مردی تو این سرما..» دست به کمر می‌گذارم. نفسم را به طرف آسمون بیرون می‌دهم. دوباره می‌خندد. ؛؛؛؛؛ چپیده‌ایم توی ماشین. بَر یکی از این خیابان‌های فرعی و خلوت. دریچه‌ را سمت خودم تنظیم می‌کنم. حرارت بخاری می‌زند توی صورتم. تازه دارم گرم می‌شوم. وگرنه تا همین چند دقیقه‌ی پیش سگ‌لرزه گرفته بودم. پناه سرش را گذاشته روی شیشه. بی‌هوا می‌گوید:«شرمنده‌م.. قصتم این نبود با دُییدنم اذیتت کنم» سرش را از شیشه برمی‌دارد:«صدا پات‌و که شنیدم گرخیدم فک کردم یکی با میل گرد میخواد بزنتم. وقتی دیدمتم نفهمیدم تویی..آخه از تو چه پنهون چشام سو نداره!» پس شیشه‌ هم می‌کشد! خدا رحم کرد امشب وسط دعوا کار دستمان نداد. اینها همین‌طوری‌اند دیگر. هر آشغالی که گیرشان بیاید می‌کشند. «خدایی راضی‌ای از این وضعت؟چرا یکی با میل‌گرد بزنه تو سرت آخه؟ » یکی می‌زند به ران لاغر پاش و سر تکان می‌دهد:«الان چن ساله این توهم باهامه. یه مدت خوب شده بودما. اصن بی خیال دنیا بودم.. ولی تو این چند هفته نمی‌دونم چرا دوباره از مرگ می‌ترسم!» سرم یک‌هو تیر می‌کشد. ناله می‌زنم:«تا کی می‌خوای از خودت فرار کنی؟ بابا این آت و آشغالا رو قط کن. کم کم همه چیزتو ازت می‌گیره وا! آخه این لامصب چیه که تو حاضری آواره‌ی خیابونا شی ولی ترک نکنی؟» دستی به سر و گوشش می‌کشد و فین فین می‌کند. لحنش درمانده و دلخور است:«تو چه خبر داری از دل من؟ صد بار ترک کردم. صدبار با خودم عهد بستم» بغضش می‌ترکد:«ولی تا چشَم میفته بهش دس پاهام می‌لرزه..آره داداش! من زیاد ترک کردم. ولی واقعیت اینه که من به این صاب مرده احتیاژ دارم! مث احتیاژ آدما به نفس! زورمم بش نمی‌رسه» رو بر می‌گرداند:« به پری بگو بی‌خیال من شه. من یه تیکه عنم تو این دنیا! بابا من باعث و بانی یتیمی اونام. چرا اینقدر این دنبال منه؟» نمی‌دانم چه بگویم. زل زده‌ام به چشم‌های تیله‌ای و سرخش. مردمک‌هاش مثل یک چاه عمیق آدم را توی خودش می‌کشد. با اینکه اعتیاد ندارم ولی می‌توانم درکش کنم. حس می‌کنم زجر کشیدنش را می‌فهمم.
بی‌صدا پوزخند می‌زند:«تو نمی‌فهمی من چی می‌گم آقا محسن. ایشالا هیشکی نفهمه حالم‌و.. چون بدترین حال عالمه.اولاش فک می‌کنی کسی خبردار نمی‌شه داری چی مصرف می‌کنی. فک می‌کنی تو با بقیه فرق داری تابلو نمی‌شی! هی به خودت می‌گی زیاد نمی‌کشم تا تابلو نشم.» دست‌هام را می‌گذارم روی فرمان:« این صغری کبری چیدنت یعنی چی؟ می‌خوای زیر بار درمون نری؟!» با دریچه ور می‌رود:«گفتم که...نمی‌فهمی چی می‌گم» سرم را می‌گیرم و پلک می‌زنم:«اتفاقا من حالی‌مه چی می‌گی این تویی که برات صرف نمی‌کنه حرف من‌و بفهمی» صدایم را پایین‌تر می‌آورم:«آقا پناه! اون زمان اگه نشد هم بخاطر این بوده که تنها بودی. خونه زندگی نداشتی. ولی الان فرق می‌کنه! الان من هستم خواهرات هستند. خونواده داری. فقط کافیه یه یا علی بگی باقیش با خدا و ما.» با پشت آستین اشکش را کنار می‌زند و آب دماغش را محکم می‌کشد بالا. در ماشین را باز می‌کند. بازویش را می‌گیرم:«کجا؟!» بدون اینکه نگاهم کند می‌گوید:«بهم گفتی می‌ریم با ماشین یجایی اختلاط می‌کنیم بعد اگه خواستم برم.. من سر حرفم بودم تو هم سر قرارت بمون. حرفای من و تو بجایی نمی‌رسه آقا محسن... بذا برم تو حال خودم باشم.» با غیظ بازویش را می‌کشم:«من نمی‌ذارم زندگی من‌و به هم بریزی! فکر پروانه رو کردی؟ مگه ندیدی قسم خورد که اگه تو بری اونم میره؟!» دستگیره را ول می‌کند و شروع می‌کند به کولی بازی:«بابا به پیر به پیغمبر رفتن من ربطی به قصه‌ی امشب نداره.. من خیلی وقته می‌خوام برم» منم صدایم را بالا می‌برم:«اگه ربطی به امشب نداره پ چرا اد همین امشب بنای رفتن گذاشتی؟!» چیزی نمی‌گوید. دلم می‌خواهد آرام باشم ولی نمی‌توانم:« اگه واقعاً ادعات می‌شه دلت نمی‌خواد زندگی خواهرت خراب شه باید با من برگردی مگر اینکه..» مگر اینکه را جوری می‌گویم که از صدتا فحش بدتر باشد. نگاه عاقل‌اندر سفیهی می‌کند:«پروانه عین من نیس داداش!اون هیشوقت کسی رو که دوست داره ول نمی‌کنه» توفع نداشتم این را بگوید. به هم می‌‌ریزم. سرم گز‌گز می‌کند. انگار سیم سه فاز را چسبانده‌اند به کله‌ام. :«بخاطر همین می‌گم باید با من بیای» از درد اشکم درمی‌آید. هیچ‌کدام چیزی نمی‌گوییم. بعید می‌دانم اصلا منظورم را از جمله‌ی آخر فهمیده باشد. چند دقیقه‌ی بعد براق می‌شود توی چشمم و سرش را تکان می‌دهد:«اشتباه می‌کنی» نمی‌دانم این را در جواب کدام حرفم گفت. سرم را از درد پایین می‌اندازم. دندان‌هایم قفل می‌شوند. خیس عرق شده‌ام. به سختی می‌گویم:« ببین اصن هر کاری دوست داری بکن.. فقط امشب‌‌و با من بیا خونه. من به درک.. ولی حق خواهرت نیس بعد از اینهمه سال زجر ، دوباره ولش ..» دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.در ماشین را باز می‌کنم و هرچه توی معده‌ام داشتم خالی می‌کنم کف خیابان. پاهام از فشار معده می‌لرزد. گلویم می‌سوزد. شانه‌ام را می‌گیرد:«چی‌شد آقا محسن؟ چرا اینجور شدی پس؟» سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و ناله می‌زنم:«دوساعتی می‌شد که دلم می‌خواست خودمو بالا بیارم! زیر چشمی نگاهش می‌کنم:«می‌دونی؟ خیلی وقت بود حالم از خودم بهم می‌خورد» چشم‌هام را می‌بندم:«با من بیا خونه. صبح که شد هر جا خواستی برو.. ولی امشب نه» صدای اذان می‌آید. نمی‌دانم چرا یک دفعه دلم می‌‌گیرد. مثل موسیقیِ متن ِیک فیلم غمگین! همه‌ی روزهای سرد و گرم زندگی یادم می‌آید. یاد غلط‌هایی می‌افتم که مرتکب شدم. یاد وقتی که جان پویا را قسم خوردم و زیرش زدم. وقت شکستن قسم برای خودم فتوا صادر کردم عیب ندارد. خدا ارحم الراحمین است. ذهنم پر می‌شود از تصاویر بی سر و ته ولی مرتبط. «باشه می‌ریم خونه.. نوکرتم داداش..تو فقط بگو الان خوبی؟می‌خوای بریم درمونگاهی جایی؟» بچه‌ی مهربانی‌است. شاید اگر معتاد نبود رفیق‌ خوبی برا هم می‌شدیم. چشم‌هام را باز می‌کنم. می‌پرسم:«رانندگی بلدی؟» نگاهی می‌اندازد به فرمان و با شک می‌گوید:«آره ولی خیلی وقته پشت فرمون نَشِستم» پیاده می‌شوم. باد سرد حالم را جا می‌آورد. او هم از آن در پایین می‌آید. معده‌ام را فشار می‌دهم:«بشین تا پری بیدار نشده» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_هفدهم #ف_مقیمی #محسن وسط بحث به دلم بد افتاد! گفتم خوب است ح
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «آخه بچه این چه طرز خوردنه؟! صدبار بهت گفتم بشین رو زیرانداز خونه کثیف نشه..از صبح یه دیقه هم نَشِستم!» هر چه می‌گویم محل نمی‌دهد. از ترس اینکه نزنمش می‌دود آن طرف هال. خرده‌های کیک از لای انگشت‌هایش می‌ریزد روی فرش! دلم می‌خواهد با همین دسته‌ی جاروبرقی بیفتم به جانش. داد می‌زنم:«بی‌پدر مگه من با تو نیستم؟» خیز بر می‌دارم طرفش که پناه از دستشویی بیرون می‌آید. نگران این ور آن‌ور را نگاه می‌کند:«چیه؟ چه خبره؟» چشم‌غره‌ای به پویا می‌روم:«گمشو تو اتاق که اگه دور و برم باشی کشتمت» دوباره فرش جارو کشیده را جارو می‌زنم. قبلاً کمی حساب می‌برد. از وقتی پناه آمده دیگر برای حرف‌هایم تره خرد نمی‌کند. این نیم وجبی هم فهمیده من هیچ چیز نیستم! دست‌های پناه روی دسته‌ی جارو می‌نشیند:«من می‌زنم! تو خسته شدی» سرم را بالا می‌آورم.‌ نگاه اخم آلودش به دسته است. بوی تند سیگارش می‌رود تا مغز سرم:«نه داداش! خودم می‌زنم. تو برو پویا رو بگیر» جارو را از دستم می‌کشد:«اون من‌و ببینه تازه شیطنتش گل می‌کنه. خودت برو سروقتش. نترس قشنگ می‌زنم.» موهایم را که ریخته روی صورتم کنار می‌زنم. با اینکه دلم نمی‌خواهد کار کند ولی خجالت می‌کشم روی حرفش حرف بزنم:«آخه زحمتت می‌شه» لبخند می‌زند:«شما داری همش تو این خونه زحمت می‌کشی. جارو را با دقت روی فرش‌ حرکت می‌دهد. وسط سرو صدای جارو بلند می‌گوید:« عینهو مامان خدابیامرزی..اونم خیلی تو تمیزی وسواس به خرج می‌داد» پویا از لای در با چشم‌های ترسیده نگاهمان می‌کند. به خیالش ما کوریم نمی‌بینیمش! محلش نمی‌دهم. اگر به روی خودم بیاورم حتما کتکش می‌زنم. می‌روم سراغ کارهای آشپزخانه.. ؛؛؛؛ نشسته‌ام کف آشپزخانه، دارم توی کابینت را مرتب می‌کنم که پناه می‌آید کنارم می‌نشیند:«چرا این‌قدر خودتو درگیر کار خونه می‌کنی؟» گَرد کاسه‌ی توی دستم را با دستمال می‌گیرم و می‌گذارمش روی پنج‌تای دیگر:«مرض که ندارم! یه روز خونه رو ول کنم نمیشه زندگی کرد که» می‌نشیند کنارم. آهسته می‌گوید: «می‌دونم پویا خیلی خسته‌ت می‌کنه، ولی من اصلاً فکر نمی‌کردم که تو دست رو بچه بلند کنی..آخه‌ تو که این‌طوری نبودی!» در کابینت را می‌بندم و موهایم را از کنار صورت عقب می‌زنم. بغض بیخ گلویم را گرفته. سنگینی نگاهش دارد اذیتم می‌کند:«چی شده آبجی؟نمی‌خوای بگی؟» کاش می‌شد حرف زد. خودم می‌دانم که محکومم به کم تحملی، به ظلم ولی چطور بگویم که دست خودم نیست. زنگ خانه می‌خورد. از جا می‌پرم. محسن که سر ظهر خانه نمی‌آمد. از چشمی مژگان را می‌بینم. دستپاچه موهایم را مرتب می‌کنم و می‌برم زیر گیره. در را باز می‌کنم. مژگان به حالت تسلیم دست‌ها را بالا می‌گیرد:«من بی‌ادب نیستم بی خبر اومدما.خودتون گوشی‌و جواب ندادین» به طرف تلفن نگاه می‌کنم:« نه بابا این حرفا چیه؟‌خوش اومدین. لابد دوباره موقع جارو سیمش قطع شده خوش اومدین» تا حالا سابقه نداشته بی‌خبر بیاید. آن هم این وقت روز. می‌آید تو و با پناه سلام علیک می‌کند. پویا می‌پرد توی بغلش. تعارفش می‌کنم بنشیند و می‌روم توی آشپزخانه. کتری را روی اجاق می‌گذارم. مژگان با صدای بلند تعریف می‌کند:«دیدم همسایه‌تون داره میاد بالا گفتم خانم در و نبند من خواهر اقا ملکی‌ام.. دیگه اینجوری شد خودم اومدم بالا.. بیا بشین پری.. بیا تا محسن نیومده می‌خوام برم» ریخت و پاش‌های روی اوپن را جمع می‌کنم و برمی‌گردم توی هال. چه کار دارد که نمی‌خواهد محسن باشد؟ کنارش می‌نشینم:«خوش اومدین..یاد ما کردین» پناه سر به زیر ایستاده و با سر و گوش خودش ور می‌رود. «چرا نمی‌شینید آقا پناه؟! مزاحم شدم بخدا» پناه انگار که تازه از خواب بیدار شده باشد به پویا نگاه می‌کند:«اختیار دارین. اتفاقا من و پویا قرار بود بریم تو اتاق با هم بازی کنیم. بریم دایی؟» پویا می‌چسبد به عمه‌اش:«نه من پیس عمه می‌مونم!» پناه با خنده راه می‌افتد طرف اتاق که مژگان به پویا می‌گوید:«عمه پاشو برو پیش دایی پناه یک کم باهاش بازی کن گناه داره. بعد تو اتاق گریه می‌کنه‌ها» پس حتماً شنیدن حرف‌هایش به صلاح پویا نیست. شاید می‌خواهد بگوید بیچاره داداشم چه گناهی کرده که باید برادرت را تحمل کند.. می‌روم چای دم کنم. صدای حرف زدن مژگان را با پویا می‌شنوم:«چرا چشمات قرمزه عمه؟ گریه کردی؟» «مامانم دعبام کرد. می‌خواس کتکم بیزنه» «نههههه..مامان پروانه هیچ‌وقت کسی‌و نمی‌زنه» «چلااا..منو همیسه می‌زنه» خیلی سخت است از خشم بسوزی ولی مجبور باشی لبخند بزنی!
قوری را روی کتری می‌گذارم:«پویا پاشو برو تو اتاق پیش داییت وگرنه به عمه می‌گم چه کارای بدی کردی» دوباره می‌زند زیر گریه. عمه‌اش را که دیده خودش را بیشتر لوس می‌کند. پناه با هواپیمایی که بالای کمد گذاشته بودم بیرون می‌آید و او را با خودش می‌برد توی اتاق. صدای خنده‌ی پویا بلند می‌شود! با اینکه پویا رفت ولی صورتم داغ کرده. به زور لبخند می‌زنم. کاش آب می‌شدم می‌رفتم لای پرز‌های پیراهنم.. «الهی بمیرم برات..خستگی از سرو روت می‌باره» کاش اینجا نبود و یک دل سیر گریه می‌کردم. چشم‌هایم پر می‌شود. موهام را باز و بسته می‌کنم و دست زیر گردنم می‌گذارم. کاش می‌شد بگویم«آره خسته‌ام.. خصوصاً از داداشت که سر هر چیزی سرم داد می‌زنه. می‌گه اشتباه کرده با من ازدواج کرده.از بچه‌م که یک‌ریز گریه می‌کنه و راحتم نمی‌ذاره. از پدرت که منو باعث همه‌ی مشکلات برادرت می‌دونه! از پناه که معتاده. از پریسا که بخاطر پناه حتی یک زنگ اینجا نمی‌زنه. از خودم که واقعاً نمی‌دونم باید چی کار کنم؟!» مژگان با حالت سوالی نگاهم می‌کند و شانه ام را می‌مالد. می‌خندم:«وا من چرا دارم عین بچه‌ها گریه می‌کنم؟! برم چایی بیارم براتون» دستم را محکم می‌گیرد:«من برا خوردن نیومدم.. ولی انگار بدموقعی اومدم واسه درد دل» به زور لبخند می‌زنم:«نه بابا من خوبم.. چی‌شده خواهر؟» نگاهی به اتاق پویا می‌کند«داداشت‌و راضی نکردی واسه ترک؟» پس آمده در مورد پناه حرف بزند! شاید محسن قصه‌ی دیشب را برایشان تعریف کرده و از آنها خواسته که واسطه‌ی بیرون کردن پناه شوند:«فایده ای نداره آبجی! هرچی باهاش حرف می‌زنم می‌گه نمی‌تونم..نمی‌شه» مژگان سری با تأسف تکان داد:«این که نشد حرف! فشارو بهش بیشتر کن..بخدا برادرت حیفه» سرم را پایین می‌اندازم. کار من تو این هفت هشت سال زندگی همین بوده. هی باید جلو این و آن سرم پایین باشد. لحنش عوض می‌شود:«حالا ول کن این حرفا رو. بذار تا محسن نیومده یه چیزی‌و بگم.» نگاهش می‌کنم. آهسته می‌گوید:«امروز زن صولت اومده بود محل کارم» جا می‌خورم:« اونجا چی‌کار می‌کرد؟» نفسش را بیرون می‌دهد:« واسه شوهرش..حالا بماند که چه آبروریزی‌ای راه انداخت و چقدر هوچی‌گری کرد ولی وقتی آرومش کردم و باهاش حرف زدم یجورایی بهش حق دادم. فقط پروانه این حرفا اصلاً نباید به گوش کسی برسه‌ها مخصوصا مامان ‌بابا» آب دهانم را قورت می‌دهم. کف دستم یخ کرده:«باشه.. چی‌شده؟» عصبی می‌خندد:«فک می‌کرد من با شوهرش رو هم ریختم» صورتش را با چندش جمع می‌کند:«فک کن!! من بیچاره رو چسبوند به شوهر عنترش» نکند دارد سربه‌سرم می‌گذارد!صولت را چه با مژگان! «مگه می‌شه ابجی؟» توی صورتش خنده است ولی پوستش قرمز شده.. توی چشم‌هایش آب دارد:«هعیییی! پروانه جان! اگه سنت بره بالا و همچنان مجرد باشی هرکی از راه برسه یه وصله‌ای بهت می‌چسبونه..ما از این حرفها زیاد شنیدیم!» جگرم برایش کباب می‌شود. او از محسن بزرگ تر است ولی هنوز ازدواج نکرده. چهره‌اش زیاد قشنگ نیست ولی خدای شادی و مهربانی است. هیچ وقت دل کسی را نمی‌شکند شاید اولین کسی باشد که توی آن خانه من را به رسمیت شناخت. دوست ندارم ناراحتی‌اش را ببینم:«یعنی چی؟ غلط کرده زنیکه‌ی بی‌شعور! آخه شما کجا اون شوهر الدنگ اون کجا؟» «نمی‌دونم والا .. می‌گه چند دفعه وسط رابطه اسم تو رو آورده» دوباره با حرص و خجالت می‌خندد. عصبی می‌شوم:«کدوم رابطه بابا؟ صولت الان خیلی وقته اون‌و از خونه بیرون کرده» چشم‌هایش گرد می‌شود:«ولی اون گفت دیشبم دوباره اسم منو آورده..تو مطمئنی؟» «بله که مطمئنم» اخم می‌کند:«شاید آشتی کردن تو خبر نداری!» توی فکر می‌رویم. یک‌هو می‌زند روی پام:«خلاصه اینکه می‌گفت سر هرچیزی من‌و تو سرش می‌کوبه..می‌گه هیکل مژگان..هنر مژگان..چمی‌دونم...نمی‌خوام برام مرور شه.. حالم بد می‌شه پروانه» نگاهش پایین می‌افتد.
می‌پرسم:« حالا از کجا معلوم اون مژگان شما باشی؟» دوباره صدایش رگ می‌گیرد:«همون دیگه..آخه من‌و با اون چی‌کار؟! ولی سیما می‌گه مطمئنم تویی» هر کدام نگاه می‌کنیم به طرفی. دوباره دستش را می‌گذارد روی پام:«اومدم بهت بگم تو باهاش رفیق‌تری. بهش بگو این فکرایی که راجع به من می‌کنه از دم باطله.. بعدم اینکه من واقعاً نگران رابطه ی محسن با صولتم. نمی‌دونم چرا داداش خنگ من چسبیده به این پسره.حرف هیچ‌کسم روش اثر نداره.» خیال کرده محسن برای حرف من تره خرد می‌کند. «من یکی که زبونم مو در آورده از بس گفتم» دستم را می‌گیرد:«من ترسم از چیز دیگه‌ست پری. ببین اگه خدای نکرده زبونم لال محسن بفهمه صولت به خواهرش نظر داره خون به‌پا میکنه..محسن‌و که می‌شناسی؟ کله نداره»حتی از تصورش هم تنم می‌لرزد. نگاه می‌کند به ساعتش:«ببخشید تو روخدا اگه سر ظهری فکرتو خراب کردم. بخدا جز تو نمی‌دونستم باید دست به دامن کی بشم.» اگر می‌دانست به خاطر این اعتماد چقدر حالم را خوب کرده عذرخواهی نمی‌کرد. کاش کمی قوی‌تر بودم. کاش می‌توانستم همه چیز را عوض کنم.. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دوست دارم تلفن را دستم بگیرم و زنگ بزنم به سیما. بپرسم رو چه حسابی به خواهرشوهر من تهمت زدی؟! فکر کردی او در حد و اندازه‌ی شوهر عوضی توست! حیف که پناه خانه است! همیشه می‌رفت بیرون شب می‌آمد ولی انگار جر و بحث دیشب، ترس به دلش انداخته.. شاید مانده تا بلایی سرم نیاید! چمی‌دانم! شاید هم به خودش آمده! بوی گند سیگارش از توی دستشویی بیرون می‌آید. زمستان هم هست نمی‌شود پنجره‌ها را باز کنم. می‌ترسم محسن از راه برسد همین بو را بهانه کند اعصابم را به هم بریزد. برای خودم یک لیوان چای می‌ریزم و می‌نشینم روی مبل. پویا کنار دستشویی ایستاده و هی پناه را صدا می‌کند. نمی‌دانم چرا اینقدر امروز کارهایش روی اعصابم است. یاد وقتی می‌افتم که به مژگان گفت مامانم می‌زندم! وقتی خودم را جایش می‌گذارم بهش حق می‌دهم ولی نمی‌توانم جلوی خشمم را بگیرم. پناه بیرون می‌آید. دست‌های خیسش را با پایین تیشرت خشک می‌کند:«باشه دایی باشه.. یه دیقه صبر کن» بغلش می‌کند و می‌بوسد. مثلاً او معتاد است و من سالم.. ولی اینقدر که او برای پویا حوصله به خرج می‌دهد من نمی‌توانم. از امروز دیگر بیشتر بهش توجه می‌کنم. مگر طفلی چند سالش است؟ باید حوصله‌ام را ببرم بالا. دماغش را چروک می‌اندازد:«اَه اَه..چه بوی بدی می‌دی دایی!» لبخند روی لب پناه می‌ماسد! دارد سعی می‌کند خودش را نبازد. ضربان قلبم بالا می‌رود. در فاصله‌ی بیست و چهار ساعت دوبار غرور برادرم جریحه دار شد. اول پدر.. این‌بار پسر. دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند. پناه با صورتی درهم و شرمنده او را زمین می‌گذارد. یک‌هو مثل برق از جا می‌پرم و با قدم‌های بلند می‌روم طرف‌شان. محکم می‌خوابانم زیر گوش پویا! جای انگشتم می‌ماند روی پوست سفیدش:« ببند دهنت‌و! اگه یه‌بار دیگه با بزرگترت این‌طوری حرف بزنی سیاه و کبودت می‌کنم» پویا با چشم‌های از حدقه درآمده و لرزان نگاهم می‌کند. کپ کرده! تا پناه می‌گوید:«اِ پروانه چی کار می‌کنی؟» بلند می‌زند زیر گریه.. پشت سر هم جیغ می‌کشد. اینقدر بلند که روانی‌تر می‌شوم. حمله می‌کنم بهش.. می‌افتم به جانش. پناه محکم دست‌هایم را می‌گیرد. داد می‌زند:«چی‌کار می‌کنی تو؟ آخه به این بچه چی‌کار داری؟ بسه دیگه» دستش را کنار می‌زنم. چشمم فقط به پویاست. توی صورتش انگار همه‌‌ی کسانی که باعث و بانی وضع موجود هستند نشسته‌اند. سیما.. صولت.. محسن.. آخ محسن.. هیچ‌کس اندازه‌ی او من را نشکست. دیشب همین‌جا ایستاده بود و گفت کاش نمی‌گرفتمت.. همین‌جا خردم کرد. بلند داد می‌زنم:«فهمیدی؟ آره؟ فهمیدی؟» خودش را از ترس جمع کرده و چشم توی چشمم گریه می‌کند:«جواب من‌و بده! فهمیدی یا نه؟» یک‌دفعه وسط شلوارش خیس می‌شود و از لای پاچه‌ها، خیسی سر می‌خورد طرف مچ‌هاش. قطره‌های شاش از خشتکش می‌چکد روی فرش.. دنیا روی سرم خراب می‌شود. تازه همین چند هفته‌ی پیش داده بودیم قالیشویی. دستم را بلند می‌کنم بزنمش که پناه هلم می‌دهد. محکم می‌خورم به ویترین. صدای شکسته شدن ظرف‌ها بلند می‌شود. «بسه دیگه نزنش لامصب. دستت بشکنه» مثل آن شبی که توی خیابان دیدمش خودش را می‌زند. پویا از ترس دارد می‌لرزد. تازه می‌فهمم چه غلطی کردم.. انگار جن رفته‌بود توی جلدم.. روی زمین زانو می‌زنم و بلند گریه می‌کنم:«خسته شدم. خسته! دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. نمی‌تونم» هوار می‌کشم و روضه می‌خوانم. کاش می‌مردم و این حیوان درنده‌خویی که توی وجودم است را نمی‌دیدم. کمی بعد دو دست بزرگ و قوی از پشت بغلم می‌کند. صدای محسن از کنار گوشم بلند می‌شود:«چی‌شده؟» پناه جواب می‌دهد:«سر بچه! پویا فرش‌و نژس کرد اینم ریخ به هم» کاش الان نمی‌آمد. کاش پناه چیزی نمی‌گفت. از امشب محسن روانی هم به نافم می‌بندد. به طرف خودش می‌چرخاندم. سرم را محکم به سینه‌اش می‌فشارد. با خونسردی می‌گوید:«فدای سرت. می‌دم قالیشویی» «محسن...دیگه نمی‌تونم اینهمه فشارو تحمل کنم..محسن» پویا هم دارد گریه می‌کند ولی نه به بلندی من! موهایم را ناز می‌کند:«اشکال نداره. تو خسته‌ای!فقط همین!» چقدر نیاز داشتم یک‌بار این را از زبانش بشنوم. کاش همیشه درکم می‌کرد. کاش بفهمد خودش حالم را اینقدر بد کرده. می‌زند به در شوخی:«جم کن دیگه خودت‌و حالا. جلو داداشت صحنه رو جنسی نکن بی‌حیا» این را که می‌گوید از خجالت آب می‌شوم. سریع خودم را از بغلش بیرون می‌کشم و می‌روم توی اتاق. چقدر خرم که فکر کردم نگرانم شده. او همه چیز را به مسخره می‌گیرد. همه چیز.. ؛؛؛؛؛؛
«نمی‌خوای بیای بیرون؟» پتو را می‌کشد روی سرش. این چندمین بار است که به بهانه‌های مختلف آمدم توی اتاق و منتش را کشیده‌ام ولی محل نمی‌دهد. کنارش روی آرنج لم می‌دهم. «بخدا خری پری! تا کی می‌خوای با این کارها هم خلق خودت‌و تنگ کنی هم خلق ما رو؟ بابا نجس کرد که کرد! یه تیکه قالیچه بود دیگه! دنیا که به آخر نرسیده. همین پناه ظرف سه ثانیه انداختش تو حموم برات شست! آخه خدا رو خوش میاد بخاطر یه کاسه شاش صورت اون بچه رو زخم‌وزیلی کنی؟» شانه‌هایش زیر پتو می‌لرزد. از پهلو بغلش می‌کنم:«می‌دونم فشار زیادی روته! همه‌ش تقصیر خودمه. نباید سر این روانشناسه دس دس می‌کردم. حالا شمارشو از بابا گرفتم. ایشالا فردا ازش وقت می‌گیرم» پتو را از سرش می‌کشم پایین. «حالا پاشو..پاشو یه چیزی بخور. پناه میگفت ناهارتم درست وحسابی نخوردی» پتو را از لای انگشتم می‌کشد روی خودش و زیر سرش قفل می‌کند. از خر شیطان پیاده نمی‌شود. می‌نشینم و بالشتک را می‌اندازم روی سرش:«حالا هی مقاومت کن. فردا که بردمت پیش دکتر آمپولت زد آدم می‌شی» از اتاق می‌آیم بیرون. پناه روی تشک نشسته و خیره شده به روبه‌رو. چشم‌هاش دودو می‌زند. تا در را می‌بندم می‌پرد. می‌پرسد:«خوابه؟» الکی می‌گویم:«آره» پویا را از روی تشک پناه بلند می‌کنم. دست و پاش می‌پرد و ناله‌ می‌کند. پناه آهسته می‌گوید: «می‌ذاشتی همی ژا بخوابه» من نمی‌خواهم اصلاً بچه‌ام دم پر این آقا باشد حالا در می‌آید که بگذار سرش را بگذارد روی بالشم! بچه را می‌گذارم روی تختش و خودم از کمد دیواری یک پتو بر‌می‌دارم پایین تخت می‌خوابم. شاید بد نباشد امشب پری تنها بخوابد. گوشی را از جیب شلوارم بیرون می‌آورم. پانزده پیام خوانده نشده از صولت دارم. حوصله‌اش را ندارم. از پریشب تاحالا که آن گه‌خوری‌ها را توی گروه کرد از چشمم افتاد. مردک الاغ از لخت خودش کلی عکس فرستاد! فرداش که حالش جا آمد دوقورت و نیمش هم باقی بود! می‌گفت چرا همان موقع نیامدی دم خانه گوشی را از دستم بگیری پیام‌ها را پاک کنی! می‌روم سراغ سایت‌های همیشگی. دلم یک حال مشتی می‌خواهد تا همه‌ی غم و غصه‌ها را بشورد ببرد! پیش‌نمایش پیام واتساپش بالا می‌آید:«نکبت آنلاینی جواب نمی‌دی؟! جواب بده کار واجب دارم» محل نمی‌دهم. می‌زنم روی دانلود فیلم. «بابا لامصب. یه کاری نکن نصفه شبی بیام در خونتونا! بخدا جواب ندی میام» نخیر ول کن نیست. از سایت می‌آیم بیرون. عقل درست و حسابی که ندارد. جای مغز توی سرش پهن ریختند. می‌نویسم:«بنال» جوابش می‌آید:«هوووی چته چند روزه خودتو گرفتی؟!» تند تند تایپ می‌کنم:«دست خودم نیست. یه مدت دم پرم نباش تا یادم بره چه گهی خوردی» برایم شکلک غمگین می‌فرستد:«حالا هی تو نمک بریز رو زخمم. لامصب من خودم از خجالت اومدم بیرون از گروه تو دیگه کم زر زر کن» «خوب مرتیکه یکم کمتر درد کن این‌طوری نشه. اصلاً واسه چی می‌خوری؟! نخور اون بی‌صاحاب‌و» پیامش می‌آید:« صدات از جای گرم بلند می‌شه! د اگه نخورم که دق می‌کنم. خودت چسبیدی به زنی که عاشقشی فکر من‌و نمی‌کنی» پوزخند می‌زنم. آره! عشق دارد از سر و کول زندگیمان بالا می‌رود.» می‌نویسم:« زر نزن بابا! سیما خیلی هم از سرت زیاده. برو برش گردون آدم باش» «دیشب داشتم شام می‌خوردم دیدم کلید انداخت اومد تو گریه و زاری. که آی من دیگه تحمل ندارم. خونه بابام سختمه. یا طلاقم بده یا همین‌جا می‌مونم» «خب تو چی گفتی بهش؟!» «هیچی نشوندمش، یکم آرومش کردم. با چارتا ناز و نوازش و وعده وعید آرومش کردم. بعد صبحی خودش پاشد رف. بابا دیوونست این. تو چه می‌دونی این زن چه آدم آنرمالیه؟!» «لابد یه زری زدی بهش که بهش برخورده!» «نه به مولا! اتفاقاً کلی هم تحویلش گرفتم! تو که منو می‌شناسی دلم قد یک گونجیشکه. تحمل اشک زنا رو ندارم» می‌نویسم:«آره ارواح عمه‌ت» ولی قبل از اینکه ارسال کنم در تقی صدا می‌خورد و لایش باز می‌شود. گوشی را از هولم می‌اندازم زیر پتو. پناه سرش را تو می‌آورد و لب می‌زند:«داداش یه دیقه میای بیرون» زهله‌ام ترکید! «چیه؟ چیزی می‌خوای؟» در را کامل باز می‌کند و تو می‌آید:«خوابت نمیاد؟» «نه. چطور مگه؟!» من من می‌کند. پچ می‌زند:«می‌شه مثل اون شب بریم بیرون؟! می‌خوام بات حف بزنم. این ژا نمی‌شه! گردنم را جلو می‌کشم:«این وقت شب؟! بد عادت شدیا!» سرش را می‌اندازد پایین و لبخندش از نور لای در معلوم می‌شود:«واجبه جون خودت» قیافه‌اش داد می‌زند خمار است و دنبال جنس می‌گردد. «چیه؟ جنس منست تموم شده؟» اخم‌هاش توی هم می‌رود:«حالا بریم..می‌گم بهت» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_نوزدهم #ف_مقیمی #پروانه دوست دارم تلفن را دستم بگیرم و زنگ ب
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 برخلاف میل، شال و کلاه می‌کنم و می‌روم دم در. پناه از دفترچه تلفن ورقی می‌کند و رویش چیزی می‌نویسد و می‌گذارد روی بالشش. سوار آسانسور که می‌شویم می‌پرسم:« چی نوشتی؟» می‌گوید:«برا پری یادداشت گذاشتم نگران نشه» «باریکلا! چه هوای آبجیشم داره» سرخ و سفید می‌شود و سر به زیر می‌خندد:«نه اون‌قدر که اون هوام‌و داره» زبانم را توی دهان لوله می‌کنم. به طعنه می‌گویم:«آره! انصافاً اونقد که هوای تو رو داره هوای ما رو نداره» چیزی نمی‌گوید. سوار ماشین می‌شویم و از پارکینگ می‌زنیم بیرون. گوشه‌ی دماغم را می‌خارانم:«خب حالا چرا ما رو این وقت شب کشوندی بیرون؟ قصه چیه؟» از پنجره‌ی سمت خودش بیرون را نگاه می‌کند:«خواسَم یکم با هم اختلاط کنیم حواسم پرت شه» نگاهش می‌کنم:«حواست پرت شه؟! واسه چی» خودش را بغل می‌کند:«می‌خوام به اون لعنتی فکر نکنم» اخم می‌کنم:«منظورت مواده؟!» سرش را بالا پایین می‌کند:«امروز نکشیدم. از خونه نیومدم بیرون فقط بخاطر همین» دستم را می‌گذارم روی بوق و چند تا می‌زنم:«بابا ایول! دمت گرم!» سرش را تکان می‌دهد و می‌خندد. می‌پرسم:«به پری هم گفتی؟» «نه. هنو نه به داره نه به بار ولی این‌بار می‌خوام همه تلاشم‌و بکنم. حتی اگه زیر فشار بمیرم» «اخرین باری که ترک کردی چند روز پاک بودی؟» پشت کله‌اش را می‌خاراند:«دو سه سال» کفم می‌برد:«خدایی؟ بعد چی‌شد دوباره رفتی پِیِش» پاکت سیگارش را از جیب کاپشن قدیمی‌ام در می‌آورد و با چند ضربه به جعبه یک نخ بیرون می‌کشد. «نمی‌گی؟» شیشه را می‌دهد پایین و دود سیگار را می‌بلعد. به خیابان نگاه می‌کند:«نپرس» می‌رویم دم یک بستنی‌فروشی. معمولاً اینجا تا دو سه نصفه شب باز است. دو تا معجون می‌گیرم و می‌نشینیم توی ماشین بخوریم. بی‌هوا می‌گوید:« پویا امروز بم گف خیلی بو بدی می‌دی» قاشق یکبار مصرف را توی کاسه می‌چرخانم:«حرف بدی زده» زیر چشمی نگاهش می‌کنم. دارد با معجونش بازی بازی می‌کند. لب‌هایش را محکم چسبانده به هم. انگار دارد حرص می‌خورد.« سر همین کتک خورد» نگاهم می‌کند. چشم‌هایش پر می‌شود و زیر نور مغازه می‌درخشد. لبخند کجی می‌زند:«اون فقط چیزی‌و گفت که بقیه خجالت می‌کشن بگن!» یک قطره بزرگ از چشمش سر می‌خورد پایین. به روبه‌رو نگاه می‌کند. امشب بیشتر از باقی شب‌ها کلماتش را می‌کشد:«من.. نمی‌خوام بخاطرم یه بچه‌ی دیگه اذیت شه. از خدا هم خواسَم این‌بار اگه نشد، زنده نمونم» قاشق را روی هوا نگه می‌دارم:« کدوم بچه؟ مگه تو زن و بچه داری؟» از پنجره سرک می‌کشد بیرون. شانه‌هایش می‌لرزد. گلویش خرخر می‌کند. قاشق را فرو می‌کنم توی معجون و می‌گذارمش بالای داشبورد. شانه‌اش را می‌گیرم:« تو بچه داری؟» با پشت آستین آب دماغش را پاک می‌کند و دستپاچه به اطراف نگاه می‌اندازد:«می‌گم این اطراف داروخونه شبونه روزی نداره؟» انگار دوست ندارد دم به دمم بدهد. دارم می‌میرم از فضولی! اگر ازدواج کرده بود که پری می‌گفت! کارتن‌خواب را چه به ازدواج! مگر اینکه با یک آش و لاش بدتر از خودش ازدواج کرده باشد. خدا می‌داند بچه‌اش هم معتاد شده یا نه! دست می‌کشم به سر و صورتم:«دوتاچارراه بالاتر یکی هس. چی لازم داری؟» معجونش را می‌گذارد روی داشبوردِ طرف خودش. دستمالی از جعبه می‌کند و محکم فین می‌کند توش. بعد وسطش را باز می‌کند و وقتی خیالش راحت شد همه اش مال خودش است دوباره می‌بندد:«قرص می‌خوام. باید یک چیزی دم دستم باشه وقتی حالم بد شد کم نیارم.» لابد متادون می‌خواهد! خر فرضمان کرده؟ چشم‌هام را ریز می‌کنم، زل می‌زنم بهش تا مُقر بیاید. می‌خندد:«اینقد تو این چندسال ترک کردم و شروع کردم که دیگه مراحل ترک‌و از حفظم» معجونم را برمی‌دارم و یک قاشق پر می‌گذارم توی دهانم. طعم بستنی و خلال پسته و گردو می‌دهد. «بخور معجونت‌و! از دهن افتاد! بهت قول می‌دم این‌بار می‌تونی. ایشالله ترک می‌کنی بعد خودم برات یک کار پیدا می‌کنم. واست آستین بالا می‌زنم.» این آخری را به عمد گفتم تا ببینم صورتش چه شکلی می‌شود. اگر زن و بچه داشته باشد باید برود توی لک. گل از گلش می‌شکفد:«ای بابااا! کی ما رو نیگاه می‌کنه؟ داداش! من خودم خودم‌و تو آینه می‌بینم عقم می‌گیره» دو‌ حالت بیشتر ندارد! یا مجرد است یا عین خودم پدرسوخته! باید یک‌جور دیگر از زیر زبانش حرف بکشم:«ایشالا بعد ترک قیافتم عین قبل می‌شه. دندوناتم می‌ریم درست می‌کنیم. وقتی هلو بپر تو گلو شدی برات زنم می‌گیریم.» به کاسه‌ی توی دستش نگاه می‌کند:«من هیچی نمی‌خوام فقط می‌خوام برا همیشه پاک شم. همین»
پیاده می‌شوم و کاسه‌های خالی را می‌اندازم توی سطل. می‌خواهم ماشین را روشن کنم که بی‌هوا می‌پرسد:« یه چیز بپرسم راستش و می‌گی؟» نگاهش می‌کنم:«آره! بپرس!» ناخن می‌کشد رو در داشبورد:«تو با پروانه خوشبختی؟» جا می‌خورم. لب بالا را می‌جوم :«چطور؟» نگاهم می‌کند:«می‌خوام بدونم. هر چی باشه داششم» ابرو می‌دهم بالا:«دیگه ظاهر و باطن همونیه که داری می‌بینی دیگه» چار انگشت دستش را می‌کشد زیر چانه. عین وقتی که داری چرک می‌گیری. ماشین را که روشن می‌کنم می‌گویم:«راستش وقتی من آبجیت‌و گرفتم دنبال خوشبختی خودم نبودم!» به هم نگاه می‌کنیم. دنده را عوض می‌کنم:«این‌و باید از خودش بپرسی! البته بعید می‌دونم جوابش مثبت باشه» ببین چطوری یک سوال خلقم را تنگ کرد! زبانم را لوله کرده‌ام توی دهن و دارم زیر دندان له و لورده‌اش می‌کنم. می‌گوید:«پروانه خجالتیه! صلاح نیست من ازش این سوال‌و بپرسم» نمی‌توانم جلوی پوزخندم را بگیرم:«خجالتی رو خوب اومدی! آبجی تو اینقد محجوبه که راجب احساسش به منم چیزی نمی‌گه.» نگاهش می‌کنم:«البته فقط احساسای خوبش‌و نمی‌گه‌ها! و الاّ هی رابرا از حسای بدش حرف می‌زنه!» از حرص می‌خندم:«چه می‌دونم والا! لابد اصلاً حس خوبی بم نداره دیگه» ته حرفم ناخودآگاه به آه ختم می‌شود. «یعنی می‌خوای بگی دوستت نداره؟» هر دو دستم را می‌گذارم روی فرمان. حال نمی‌کنم جوابش را بدهم. سر همین سوال عقده‌های دلم وا شده! اصلاً او را چه به این سین جیم‌ها؟ مگر معتاد جماعت از عشق و محبت چیزی حالی‌اش می‌شود؟ دوباره می‌پرسد:«تو چی؟ دوسش داری؟» گیری داده‌ها! چشمم می‌افتد به بیلبورد خمیردندان! زنه کنار یک یارو کت‌شلواری ایستاده و هر دو می‌خندند به دوربین! «خوب معلومه که آره!» دیگر چیزی نمی‌پرسد. فکر می‌کنم بی‌خیال شده که یک‌هو در می‌آید :«پ چرا اون‌شب بهش گفتی اشتباه کردی گرفتیش؟!» چشم از خیابان می‌گیرم و زل می‌زنم بهش:«من گفتم؟!کی؟» با پوزخند سرش را تکان می‌دهد:«همون شبی که واس خاطر من صداتو انداخته بودی رو سرت» فکری می‌شوم! بعید هم نیست همچین حرفی زده باشم! معمولاً وقتی عصبانی‌ام دهنم چفت و بست ندارد. «نمی‌دونم. وسط دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن! لابد تو عصبانیت یچی گفتم! وگرنه من اصلا از انتخابم پشیمون نیستم. اما ممکنه خواهرت پشیمون باشه!» «چرا همش این‌و تکرار می‌کنی؟ مگه تو چته؟!» پوزخند می‌زنم. انگشت‌هایم روی فرمان ضرب می‌گیرد. خدایی حتی یک درصد هم فکر نمی‌کردم نصفه شبی بلندم کند بیاورد بیرون از این سوال‌ها بپرسد.‌ همین که بعد از اینهمه سال روی خواهرش غیرت دارد یعنی کارش درست است اما برایم زور دارد حرف را می‌اندازم به اینور که چه داروهایی می‌خواهد. می‌رسیم به خیابان خودمان که می‌گوید:« نمی‌شه بیشتر حرف بزنیم؟» می‌پرسم: «راجب چی؟» «پروانه» نمی‌دانم چرا قفل کرده رو پروانه! بدم نمی‌آید ته و توی ماجرا را در بیاورم. لابد پری حرف و حدیثی داشته که این بدبخت وسط خماری فکرش درگیرش شده. توی یکی از فرعی‌ها، پشت ساختمان باشگاه می‌زنم بغل و می‌چرخم طرفش:« چی‌شده پناه؟ راست و حسینی بگو» دست‌هایش را به حالت بی‌گناهی باز و بسته می‌کند:«چی می‌خواسی بشه داداش؟» «چرا هی گیر دادی به زندگی من و آبجی‌ت؟» خط ریشش را می‌خاراند:« چه گیری؟ من فقط برام سواله چرا پروانه اینجور شده؟» چشم‌هام را باز و بسته می‌کنم:« چجوری شده؟» دستش را توی هوا تکان می‌دهد:«خب پروانه این‌طوری نبود! صدا از دیوار در میومد از این دختر در نمیومد. ولی امروز واقعاً کپ کردم! به مولا اگه من نبودم بچه رو کشته بود» دندان‌هام روی هم چفت می‌شوند:«خب که چی؟ می‌خوای بگی من خواهرتو دیوونه کردم؟!» گردنش را می‌کشد جلو. هر دو دستش را می‌کوبد به داشبورد و بدون اینکه نگاهم کند می‌گوید:«آقا محسن خواهر من اینطوری نبود! من می‌خوام بدونم وقتی باهات ازدواج کرد هم همین‌طوری بود؟»
پسره‌ی اوسگول من را کشانده وسط خیابان دارد محاکمه‌ام می‌کند. آن هم بعد از اینهمه سال گم و گور شدن! صدام را می‌برم بالا: « بهت برنخوره‌ها ولی فک نمی‌کنی یکم برا نگرانی دیره؟» آرنجم را می‌گذارم روی فرمان و خودم را می‌کشم جلو:«اون‌وقت که خواهرت دربه در تو این بنگاه اون بنگاه دنبال چند متر جا می‌گشت تا اثاث اثاثیه‌تون نیفته خیابون کجا بودی؟ اون وقت که جای درس و دانشگاه از دم صبح تا بوق سگ کار می‌کرد تا ننه‌ی خدابیامرزت از گشنگی و درد بی‌درمون نمیره کجا بودی؟» از تک و تا می‌افتد. بغ کرده و زل زده به وان‌یکادی که از آینه آویزان شده. چقدر خوب شد سر حرف را وا کرد. ده سال است منتظرم ببینمش و این‌ها را بگویم. آن وقت‌ها که با پری نامزد بودم بهش گفتم اگر یک روز داداشت را پیدا کنم نامردم حقش را کف دستش نگذارم. الان وقت خوبی است برای عملی کردن حرفم. اخم می‌کنم:« اون یک تنه تو اون خونه هم مادر بود هم پدر بود هم برادر!‌ خودش درس نخوند ولی خرج دانشگاه خواهرت رو جور کرد! دیگه بدبخت وقتی اومد خونه‌ی من نایی نداشت برا من زن باشه!» قطره‌های اشک از گوشه‌ی چشمش می‌چکد پایین. دروغ چرا! مرور این حرف‌ها دل خودم را هم به درد آورد. انگار یادم رفته بود پری چقدر سختی کشیده! حق با پناه است.. او واقعاً زمین تا آسمان فرق کرده! دماغش را بالا می‌کشد:« پ چرا اینا رو به خودم نگفته؟» با پوزخند سرم را برمی‌گردانم:« تا یه وقت داداشش قهر نکنه بذاره بره» بازوهاش را فشار می‌دهد. انگار دارد کم کم خمار می‌شود. با التماس نگاهم می‌کند:«تو رو ارواح خاک مادرم بگو وقتی من نبودم چه بلایی سر خونوادم اومد. پری هیش‌وقت نمی‌گه بهم» می‌خندم:«که چی بشه؟ مگه دونستنش به درد می‌خوره؟» دوباره گردنش را مثل غاز می‌کند:«آره به درد می‌خوره! می‌خوام دردم بگیره.. می‌خوام بم بر بخوره.» نرم می‌شوم:«بر بخوره که وایسی سر قولت دیگه نکشی؟» صورتش را جمع می‌کند. چشم‌هایش را محکم فشار می‌دهد:«اره!» پلک که باز می‌کند مثل وقتی که دستمال خیس را بچلانی اشک شره می‌کند به پهنای صورتش. دلم برایش می‌سوزد:«از کجا بگم؟» با التماس نگاهم می‌کند:«از هرجا که می‌دونی.. فقط جون مادرت همه رو بگو» نفس عمیقی می‌کشم. گرمم شده! بخاری را خاموش می‌کنم. کاپشنم را در می‌آورم و می‌اندازم عقب ماشین. تکیه می‌دهم به صندلی! ذهنم می‌رود به اولین دیدار... ادامه دارد.. روزهای پست‌گذاری:شنبه، سه‌شنبه، پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 « هر روز با یه تیپ درب و داغون میومد بنگاه دنبال خونه. بابامم هر سری ناامیدش می‌کرد. آخه با او دو زار پولی که اینا داشتن خونه پیدا نمی‌شد. یه سری بابام رفته بود مسجد. خواهرت اومد. بردمش یه خونه‌ نشونش دادم.‌ چون بیبی فیس بود خیال می‌کردم خیلی داشته باشه چارده پونزده سالش باشه.» برایش ماجرای پیدا کردن خانه را تعریف می‌کنم. می‌گویم که چون پری لفظ قلم حرف می‌زد ازش خوشم نمی‌آمد و سربه‌سرش می‌گذاشتم. تا می‌آید بخندد حرف را می‌کشم طرف مادرش:«مامانت کلکسیون درد و مرض بود. از دیابت و دیسک کمر و کلیه درد بگیر تا اون آخریا غده‌های سرطانی! نمی‌دونم وقتی بودی سالم بود یا نه. ولی از زبون خود پروانه شنیدم که خدابیامرز از غصه‌ی تو دق کرد. جاش تو بهشته. از بس تو این دنیا رس بدبخت کشیده شد» می‌زند زیر گریه. دلم براش می‌سوزد ولی کرمم می‌گیرد:«چون گفتی بگو می‌گما! می‌گم که بهت برخوره» با کف دست می‌کوبد به فرق سرش. من هم عین این روضه خوان‌ها که از زنجموره‌ی پامنبری‌ها سر ذوق می‌آیند زبان می‌گیرم:«هنوز خیلی زوده برا شیون و زاری آقا پناه! چون قصه‌ی زندگی خونواده‌ت مثل شاهنامه تلخه» حالا تو بگو شاهنامه چند فصل دارد! تمام اطلاعاتم از این کتاب خلاصه می‌شود به اسم رستم و سهراب! ماجرای شبی که حال مادرش بد شد و بردیمش بیمارستان را تعریف می‌کنم. می‌گویم که آن شب خواهر‌هاش چه حالی داشتند. «دکتر کشیک نمی‌دونس از کدوم دردش بگه تا خواهرات ناامید نشن. فقط گفت باید عمل شه. بعد بابام‌و کشیده بود کنار که ببرینش خونه، این بدبخت تا همین‌جاشم زیرمیزی زنده‌س. اما خب بقول مامانم دکتر که خدا نیست. مامانت بعد از اون‌شب تا دوسال دیگه زیر میز موند. تو همون بیمارستان فهمیدم که ای دل غافل این دختربچه‌ای که ما فک می‌کنیم محصله، نوزده سالشه! پریسا گفت خواهرم منشی مطبه. راستیتش اینجا یکم حسام بهش قرقاتی شد. اصن یجور دیگه شدم نسبت بهش. بعد از اون شب، حسابی هواشون‌و داشتیم. روزا مامان بهشون سر می‌زد ببینه کم و کسری دارن یا نه! بابامم تا جایی‌که می‌تونست تو خرج خونه کمکشون می‌کرد. البته می‌دونم حاجی خوشش نمیاد اینا رو من به کسی بگم ولی خب چون قراره بت بربخوره چاره‌ای ندارم.» نوک زبانم را می‌چسبانم به دندان‌های نیش و زیر چشمی نگاش می‌کنم و می‌خندم. سگرمه‌هاش رفته تو هم. می‌پرسد:«« خب؟ بعدش؟» ابروهام را بالا می‌دهم و صدام را کلفت می‌کنم:« وا بده بابا!فکر کردی قصه‌ی شبه؟!» از بس آب دماغش را بالا کشیده فکر کنم مغزش سبز شده! می‌گویم:«بابا این که نشد ترک! بیا برو کمپ.‌ این‌طوری هم خودت اذیت می‌شی هم ما با دیدنت اعصابمون خورد می‌شه» کلافه نچی می‌گوید و کف دستش را می‌مالد به صورت:«داداش تو چی‌کار داری به ترک ما؟ قصه‌تو بگو حواسم از خودم پرت شه» با خنده می‌زنم به پایم:« خو لامصب هی با خودت ور می‌ری تمرکزم می‌ریزه بهم.» لحنش عصبی شده:«خب نیگام نکن! من تا امشب کل قصه رو نشنوم بی‌خیال نمی‌شم» می‌زنم وسط پیشانی‌ام:«یا حسین! بابا فکر ما رم بکن! صبح باید بریم بنگاها!» پاهاش را جمع می‌کند توی شکمش. می‌نالد:«سر جدت تعریف کن داداش» نفسم را محکم بیرون می‌دهم:«من و خواهرت معمولاً صبحا با هم از در خونه می‌زدیم بیرون. اون می‌رفت مطب من می‌رفتم دانشگاه. از این دانشگاه الکیا فقط واس مدرک!» «چی می‌خوندی؟» «بگو چی قبول شدی؟ کشاورزی! هیچی هم ازش نفهمیدم چون اکثر اوقات کلاسام‌و می‌پیچوندم می‌رفتم پی یللی تللی» دیگر نمی‌گویم دختربازی! با یکی شبیه جنیفر لوپز ریخته بودیم رو هم. بچه مایه‌دار بود. با دود سیگار توی هوا نقاشی می‌کرد. می‌گفت از دوازده سالگی می‌کشد. باباش تو هر کار دهن پر کنی یک نقش و سِمَتی داشت. از نمایشگاه ماشین بگیر تا نمایشگاه فرش دستی و لوازم آرایشی. به گفته‌ی خودش ننه‌اش رفته بود انگلیس مثلاً خواهرش را بببیند که ماندگار شد. دختره از آن کله خراب‌های الکی‌خوش بود. ما را سوار شاسی‌اش می‌کرد و می‌برد خانه. با هم فیلم می‌دیدیم، عرق می‌خوردیم. توی استخر گنده‌ی سربسته‌شان لخت می‌شدیم و می‌رقصیدیم. یکی دوباری هم گل کشیدیم و گل کاشتیم! صولت دیوانه‌اش بود. خبر داشتم که خیلی وقت‌ها در غیاب من، باهاش برو بیا دارد و کیف و حالشان برپاست. دختره اهل ازدواج نبود. از هر کی خوشش می‌آمد زیرش می‌خوابید! می‌گفت زندگی یعنی بخور و بخواب و حال کن!
یک وقت‌هایی که می‌افتادم تو فاز بچه مثبتی و عذاب وجدان می‌گفتم:«زندگی بی هدف که نمی‌شه؟ بالاخره حساب کتابی هم هست. نمی‌ترسی اون دنیا چوب تو آستینت کنن؟» می‌گفت:«کی رفته دیده؟» می‌گفتم:«حالا تو فرض کن راست باشه!» جای جواب سرش را تکان می‌داد و می‌خندید! کارش همین بود! با صولت دست به یکی می‌کردند ایستگاهم را در می‌آوردند! بعد هم هر هر می‌خندیدند به ریش نداشته‌ام. پناه منتظر است باقی قصه را بشنود ولی من نمی‌دانم چرا مانده‌ام توی اتاق خواب دختره! پاهام را به هم فشار می‌دهم. کاپشنم را از عقب می‌اندازم رویم. سعی می‌کنم لرزش صدام را بگیرم:«خواهرت همیشه تو چشاش غم بود. ولی یک مدت که گذشت رنگ غم چشش فرق کرد! یک غم پنهونی! یک غم یواشکی» می‌پرد وسط حرفم:« تو دیگه عجب هیزی بودی! چی‌جوری آبجی ما رو نیگا می‌کردی که مدل غمشم در می‌آوردی؟ شانس آوردی الان زنته وگرنه امشب برات صورت نمی‌ذاشتم» از ته دل می‌خندم. الان نوبت آن ترجیع بندی‌ست که تصمیم گرفته‌ام هی تو چشمش کنم:«ببییین! من می‌تونستم اینا رو بت نگم ولی گفتم تا شاید..» بدبخت امشب اینقدر این جمله را شنیده که خودش جمله را کامل می‌کند:«که بم بربخوره. خیالت راحت! اتفاقاً این یه دونه حسابی بهم برخورد» خنده‌ام بند نمی‌آید:«نپر وسط حرفم دیگه! جون پناه اینجاش مهمه. شوخی نداره» بدون اینکه نگاهم کند غر می‌زند:«انگار من باش شوخی دارم! مدل غمش! مدل نیگاش!» دلم درد گرفته از خنده! چقدر حرف زدن با او حال می‌دهد. کاش سالم بود. آن‌وقت عجب جوان باحالی می‌شد. شاید هم با هم رفیق فابریک می‌شدیم! البته اگر برادر زن رفیق به حساب بیاید. اشک چشمم را پاک می‌کنم و با چند نفس عمیق می‌روم سراغ باقی قصه:« یه روز بعد از ظهر داشتم از بنگاه برمی‌گشتم خونه! سر خیابون پروانه رو دیدم. اگه بت برنمی‌خوره باید بگم اون وقتا همه‌ش منتظر یه فرصت بودم باش دم‌خور شم. خصوصاً چندماه بعد از سرکار رفتنش که کم‌کم نونوار شد. البته هیچ‌وقت آرایش نمی‌کردا. که این از نظر من خودش یه امتیاز محسوب می‌شد. خلاصه اون‌روز خودم‌ و رسوندم پشت سرش سلام کردم. گفتم الانه که دوباره هول شه سکندری بخوره. نخورد. یهو ترسید. یه جیغ آروم کشید و چرخید طرفم. آقا چشاش کاسه‌ی خون بود! عین ابر بهار گریه می‌کرد. قفل کردم! نمی‌دونستم برم!؟ بمونم؟! چندتا از این بچه فضولای کوچه هم چار چشمی زل زده بودن به ما. گفتم الانه که برن بذارن کف دست ننه باباشون که پسر ملکی تو کوچه به دخترای مردم تیکه می‌ندازه اشکشون‌و در میاره. حالا بیا ثابت کن که بابا ما فقط سلام کردیم! پرسیدم: «چی‌شده؟» هیچی نگفت. دمشو انداخت رو کولش پیچید دم خونه‌شون. منم یه داد سر اون بچه تخسا زدم که برن گم شن. کلا بچه‌های اون محل از من خیلی حساب می‌بردند! نه که بازوم کلفته! زبونمم درشته!» این را با یک چشمک به پناه می‌گویم و با هم می‌خندیم. «منم رفتم دم خونمون. ولی همین‌طوری زیر چشمی حواسم به خواهرت بود. دیدم کلیدش‌و در آورد ولی دوباره انداخت تو کیفش‌و راه اومده رو کج کرد رفت. منم بی‌خیال نشدم. با فاصله دنبالش راه افتادم. هی از این کوچه می‌پیچید تو یه کوچه دیگه. کم کم هوا تاریک شد. صدا اذون در اومد. دیگه بی‌خیال تعقیب شدم. خودم‌‌و رسوندم بهش صداش زدم.» با بدجنسی پناه را که بازوهاش را می‌مالد نگاه می‌کنم:«خانم مانوم به دمش نبستما! بی پس و پیش گفتم پروانه» نگاهم می‌کند:«آره می‌دونم! قصد بدی نداشتی! فقط می‌خواسی به من بربخوره» با یک چشمک بشکن می‌زنم:«آ باریکلا..خوشم میاد تو اوج خماری هم تیزی. نه! نه! تو با این دقت و انگیزه حتماً ترک می‌کنی!» کاپشنش را دور خودش می‌پیچد:«خب؟ بعدش؟» «جاخورد. گفتم بابا بخدا من قصد ناراحتی‌تو نداشتم! حالا الکیا! خودم می‌دونستم دلیل گریه‌ش چیز دیگه‌س. می‌خواسم از زیر زبونش حرف بکشم. گفتم تا نگی چرا گریه می‌کردی بی‌خیالت نمی‌شم. در اومد که چیزی نیست و دلم گرفته و از این حرفا. گفتم این چه دلیه که اد تو خیابون اونم وسط اینهمه آدم جورواجور می‌گیره؟ دلت می‌مرد صبر کنه برسی خونه؟ وسط گریه خندید. اینم یکی از استعدادای داش محسنته دیگه! استاد عوض کردن فضام. عین همین امشب که تا میای غیرتی شی یه تیکه می‌ندازم دلت شاد شه!»
سرش را تکان می‌دهد و بی‌صدا می‌خندد. گوشه‌ی لبم را می‌جوم:«وقتی دیدم خندید جون پناه دلم رفت. فک کنم همون موقع عاشقش شدم. چون همیشه تا یاد اون لحظه‌ی خنده گریه‌ش میفتم نیشم وا می‌شه!» بی‌حوصله و تهدید وار می‌گوید:«خب؟ بقیه‌ش؟» می‌خندم. «پرسیدم نگران مامانتی؟ چیز جدیدی از مریضیش فهمیدی؟ طفلی از اینکه من واستاده بودم جلوش و وسط کوچه استنطاقش می‌کردم معذب شد. ناموساً تو نجابت رو دستش ندیدم. دست مادرت درد نکنه با این دختر تربیت کردنش» با پوزخند به پنجره نگاه می‌کند:«دست مامان بابای تو هم درد نکنه با این پسر تربیت کردنشون!» ماشین از صدای خنده‌ام منفجر می‌شود. مشت می‌زنم به بازوش:«خداوکیلی خیلی باحالی! من اصلاً نمی‌دونستم تو اینقدر شیرینی جون پناه. باور کن هیچوقت فکر نمی‌کردم یه روز بشینم جلو‌ برادرزنم و براش تعریف کنم چطور عاشق خواهرش شدم! جون تو چقدر کیف می‌ده!» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔