eitaa logo
قلمزن
526 دنبال‌کننده
728 عکس
136 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
فسقلی‌های خوشمزه دارند روی پله‌های مسجد بازی می‌کنند، بزرگترینشان شاید ۵ ساله باشد. یکی دارد از قهرمان بازی برادرش تعریف می‌کند که توانسته از پله بالایی بپرد پایین و بقیه سعی می‌کنند خاطرات مهمتری از خواهر یا برادر بزرگترشان به یاد بیاورند و تعریف کنند. ایستاده‌ام و گوش می‌کنم و حظ می‌برم و چشم برنمی‌دارم که یک‌وقت هوس نکنند از آن بالا، پریدن را تجربه کنند. این میان یکی از کوچولوها یک کتاب قصه دستم می‌دهد، می‌پرسم از کجا برداشتی، می‌گوید بالا و منظورش کتابخانه کوچک بالای پله‌هاست. می‌گویم اما درب کتابخانه قفل است، فسقلی‌ها سرشان را همزمان تکان می‌دهند که نه باز است! با تعجب می‌گویم بچه‌ها در قفل است، اصلا خودم قفل کردم، کوچولویی که کتاب را داده دستم، دستم را می‌گیرد و اصرار می‌کند که بالا بروم و دسته‌جمعی مرا به طبقه بالا می‌کشانند. جلوی در کشویی کتابخانه که می‌رسیم، می‌بینم در حالیکه در قفل است اما چون کشیده شده و تلاش شده که باز شود، اندازه ۵ سانتی‌متر لای در باز مانده است. دختر کوچولو با جدیت کامل می‌گوید "به نظرت نمیشه ازینجا کتاب برداشت؟!" و بعد دستش را جلوی چشم من می‌برد داخل و کتاب دیگری را بیرون می‌کشد! تعجب و خنده توأمان شده و آنها خوشحالند که حرفشان را ثابت کرده‌اند. کتاب را سر جایش می‌گذارم و وعده می‌دهم که بعد بیایند و آنجا کتاب بخوانند. فسقلی‌ها جیغ‌زنان پایین می‌روند و مسجدی که در آن صدای کودکان شنیده می‌شود، حکما هزاران برابر توفیر دارد با مسجدی که کودکان در آن اجازه نفس کشیدن ندارند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
بندگان خوب خدا هوا رو به گرمی می‌رود، نیازمندانی هستند که بیمار دارند، فرزندان کوچک دارند و گرمای هوا دارد اذیتشان می‌کند، اگر یا اضافه دارید یا میتوانید در تهیه آن کمک برسانید، اطلاع دهید تا بخشی از مشقت زندگی برای این عزیزان جبران شود. خنکای رضوان الهی نصیب‌تان🍀 @kheiriyehnofel
صاحب‌خانه‌های محترم و پیرو آن املاکی‌های گرامی! آیا خیلی زشت و غیرانسانی و به دور از ارزش‌های حقیقی زندگی اجتماعی نیست که وقت اجاره دادن، اولین سوالی که می‌پرسید تعداد فرزندان و سن آنهاست؟!... @ghalamzann
قرار شد شنبه‌شب‌ها، مسجد را نوجوانان بگردانند. از خوشامدگویی و اذان و مکبری و تعقیبات‌خوانی و قرائت قرآن‌ و خوانش ترجمه و کتابخوانی و هرآنچه هست و پذیرایی که سخت‌ترین قسمت کار است و حساسیت بالایی دارد. کار عجیبی نبود اما همه در معرض آزمون تازه‌ای قرار گرفتند. بزرگترها وقت سنجش سعه‌صدرشان بود و کوچکترها وقت سنجش توانمندی و بروز و ظهورشان، علی‌ای‌حال تبلیغاتی هم انجام شد که ایهاالناس قرار است شنبه‌های طلایی داشته باشیم و مهمان بچه‌های مسجد باشید و حال و هوای متفاوت و ازین دست رجزخوانی‌ها... و همه چیز آماده شد برای آنکه مسجد یک شب در هفته بشود مسجد نوجوانان و شد! بچه‌ها حمایل خادمی بستند، پسرها آنطرف و دخترها اینطرف، چوب‌پر هم دادیم دستشان و گلابدانی که گلاب بریزند کف دست نمازگزار و چه حال و هوای خوبی داشت امشب مسجد ما، نوجوانان دوست‌داشتنی کنار در ایستاده بودند و مردم را خوشامد می‌گفتند، یکی گلاب می‌ریخت، چندنفر پذیرایی می‌کردند، یکی که صندلی میخواست، بچه‌ها می‌رساندند، شور و حالی داشت امشب مسجد و همه ما بزرگترها حظ بردیم و خوش گذراندیم و دلمان غنج رفت برای تک‌تک بچه‌های مسجد، از ٧ ساله تا ١٨ ساله‌شان، امشب حوصله بزرگترها هم زیاد شده بود، همه مهربان‌تر بودند، همه خوشحال و راضی و با حال خوب از خانه خدا رفتند و دوباره یاد گرفتیم مسجدی خانه خداست که در آن صدای کودکان شنیده شود و نوجوانان در آن سکان‌داری کنند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
‌ما باید گریه کنیم که چه غصه‌های حقیری خوردیم! @ghalamzann
نیست جای صحبت اغیار... زندگی اجتماعی سخت است، نه برای حیوانات، برای آدمیزادی که وجه خودش و تنهایی‌اش و خلوت‌هایش برجسته‌تر و موثرتر است. مقوله پیچیده‌ای در میان است. خداوند موجودی آفریده که اگرچه وجه اجتماعی قدرتمندی دارد، اما آن وجه دیگرش همواره اورا میان ادبار و اقبالی مداوم نگه داشته است. آنقدر که همه آدمها حکما، دلگرفتگی بعد از جمعیت را همیشه احساس کرده‌اند و خلوت‌طلبی بعد از جلوت را، و زندگی وقتی دشوارتر می‌شود که تکالیف و نقش‌های اجتماعی جدی‌تر می‌شوند و آدمی به شکل مداوم در معرض تعاملاتی قرار می‌گیرد که برایش خطر جدی محسوب می‌شوند. خدا رحمت کند آقای و آن لحن و جملات کوبنده را که هربار ردش را می‌گذارد و دردش را نمی‌برد! چهارتا بارکلای خلق را توی صورتت می‌زند و به رویت می‌آورد که تو برای بیش از اینها آفریده شدی و آنچنان فشرده‌ات می‌کند که بقول امروزی‌ها حالت را بگیرد و به یادت بیاورد احتیاج و عجز و حقارت و ناتوانی را، و مگر برای ما آدمها چه می‌ماند اگر نگاه آن بالایی برداشته شود و چه داریم اگر او عنایتی نکند که مرز میان کنش اجتماعی، حتی اگر تکلیف باشد، با سفره‌ای که تورا فربه می‌کند، از مو باریکتر و از تیغ تیزتر است که خدا کند رحم و رأفتش را لحظه‌ای نگیرد... 🌱 @ghalamzann
چشمم به آلبالوها که می‌افتد، نقشه مرباکردن‌شان را می‌کشم، آنقدر که بتواند یک خاطره شیرین را در گذشته برایم زنده کند. آلبالوها را به سبک مادر دانه میکنم و لابلایش شکر می‌پاشم و می‌گذارم یخچال تا یک‌شب استراحت کند و شکر به جانش بنشیند و به قول مادر آب بیندازد. روز بعد زمان زیادی نمی‌برد که آلبالو و شکر و آتش با هم مربا می‌شوند و شهد اضافه‌اش را می‌گیرم و در شیشه می‌ریزم که بماند برای شربت تابستان، حالا مربای تازه آماده است و می‌رود که بشود همان صبحانه دلچسب قدیمی که فقط سالی شاید چندبار مزمزه‌اش میکنم. یادش بخیر، یک فروردین را در تهران مهمان خانواده‌ای بودم که همچنان برایم ارزشمند و گرانقدرند و همچنان آن روزها نقطه عطف زندگی‌ام محسوب می‌شوند. من نوجوان ١٨ ساله‌ای که قرار بود کنکور بدهد و آن خانه و خانواده بهترین و مهربانترین میزبانان من، و صبح‌هایی که خاطره‌انگیز بودند و صبحانه‌ در اتاقی که کمی اندرونی بود در مجاورت آشپزخانه صرف می‌شد و عطر و رنگش از خاطرم نمی‌رود. ظروف ملامین صورتی که در آنها مربای آلبالو و کره و پنیر و شاید مربایی دیگر چیده می‌شدند و چای خوشرنگی که در استکان و نعلبکی بود و نان بربری تازه و گرمی که صبح به صبح توسط مادر خانواده خریداری می‌شد و روی سفره می‌نشست. آن ساعت از روز من بودم و مادر خانواده و استادی که حقی بزرگ به گردنم دارد. دور سفره کوچک می‌نشستیم و آن صبحانه‌های دلچسب را می‌خوردیم، آنقدر دلچسب که امروز هرگاه کره و مربای آلبالو و چای کمی لب‌سوز کنار هم بنشینند، بدون درنگ آن سفره و آن روزهای دلنشین مثل یک تصویر واضح و روشن برایم زنده می‌شوند. استاد بدجوری هوایم را داشت، هوای خواندن‌هایم، خوردن‌هایم، حرف‌زدن‌هایم... و من در مجاورت اتاق استاد زندگی میکردم و مسیر زندگی را آرام آرام تغییر می‌دادم. قصه‌ی عجیبی‌ست، سالها گذشته است اما هنوز وقتی مربای آلبالو روی کره در نان تازه می‌نشیند و یک جرعه چای که هنوز داغی دارد همراهش سرکشیده می‌شود، این مغز حیرت‌انگیز پرتابم می‌کند سر آن سفره کوچک و آن ایام سرنوشت‌ساز... خداوند محفوظ‌شان بدارد... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرمیتا کوچولوی دیروز حالا بزرگ شده و کلاس دهم است. آرمیتا چهارساله بود که یک دانشمند را مقابل چشمانش ترور کردند. آن دانشمند پدر آرمیتا بود. آرمیتا حالا خوب می‌داند که چرا پدرش با اینکه می‌توانست اما کشورش را ترک نکرد و چرا پای ساختن کشورش ایستاد. آرمیتا کلاس دهم است، یک نوجوان دهه هشتادی که خوب درس می‌خواند خوب حرف می‌زند خوب بغض می‌کند خوب مبارزه می‌کند خوب کتاب می‌خواند و خوب از کشورش دفاع می‌کند. پدر آرمیتا را کشتند، حق داشتند! "باباداریوش" آرمیتا دلش می‌خواست کشورش روی پای خودش بماند، تحقیر نشود، عزت پیدا کند، سربلند باشد و این جرم بزرگی بود که باید بخاطرش مجازات می‌شد... خدا آرمیتاهای مارا برایمان نگه دارد🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
برای شفای یک دختر نوجوان و آرامش دل خانواده‌اش حمد بخوانید.
قلمزن
#همان_یک_جفت_مرغ_عشق میخواستم روز عید برایشان یک وعده غذای حرم مطهر را ببرم، تلاش‌های نافرجامی انجا
صبح زود غذاهارا آورد یکی از بندگان خوب خدا، وعده داده بود غذای حرم مطهر را برای پیرزن و پیرمرد بیاورد و به وعده‌اش عمل کرد، همان اول صبح بردم خدمتشان، بوییدند و بوسیدند و تبرک جستند و باز اشک و دعا بود که می‌بارید، خوشا بحال آنان که توفیقات این‌چنینی دارند و حواسشان به همه هست، حتی اگر ندیده و نشناخته باشند. خداوند دست مهربانشان را بگیرد🌱 @ghalamzann
... این السّبب المتّصل بین الارض والسّماء... 🌱 ...
وارد مسجد که می‌شوم قبل از من نشسته است، می‌گوید من چنددقیقه زودتر رسیدم و می‌خواهد حمایل خادمی را ببندد. برایش می‌بندم، چوب‌پر هم می‌خواهد، می‌گویم چوب باشد برای یک‌نفر دیگر، کمی اخم می‌کند اما می‌پذیرد. کوچکترها یکی‌یکی می‌آیند و هیجان‌زده مسئولیت‌شان را می‌پرسند. چند کوچولو جلوی درب شبستان می‌ایستند و با شیرین‌زبانی به نمازگزاران خوش‌آمد می‌گویند، آنقدر که هرکس وارد می‌شود دلش غنج می‌رود و قربان‌صدقه کوچولوها می‌رود. یک‌نفر گلاب می‌ریزد در دست بزرگترها، چندنفر برگه نظرسنجی توزیع می‌کنند، کم سن و سال هستند اما وقتی برایشان توضیح میدهم که چه باید به آدم‌ها بگویند و بعد رصدشان می‌کنم، می‌بینم چقدر خوب از پس کارشان برمی‌آیند و چقدر خودشان و مسئولیت‌شان را جدی گرفته‌اند. به یکی که اولین بار است آمده، می‌گویم شما مسئول جمع کردن برگه‌های نظرسنجی باش و به همه می‌سپارم که به او بدهند. شاید ٧ سال داشته باشد اما آنقدر خانومانه کار را تا پایان انجام می‌دهد و دقیق است که عاشقش می‌شوم. یکی دیگر که ٨ ساله است آمده و خیلی جدی می‌گوید من از دست این حاج‌خانم‌ها چکار کنم، یکی می‌گوید عینک نیاوردم، یکی می‌گوید سواد ندارم... می‌خندم و می‌گویم برایشان بخوان و هرچه گفتند در برگه علامت بزن. خوشحال می‌شود و دوباره با برگه‌ها می‌رود. شور و حال عجیبی دارند کوچولوها، آن طرف نوجوانان کار پذیرایی را دست گرفته‌اند. مرتب و منظم، چای میریزند و می‌برند و می‌آورند. خانوم و موقر و کاردرست، آنقدر دوست‌داشتنی و خواستنی هستند که خدارا برای بودنشان شکر میکنی... اینجا خانه خداست و شک ندارم وقتی اهالی‌اش گشاده‌رو با کودک و نوجوان مواجه می‌شوند، خدا هم لبخند می‌زند...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann