#اعنکاف_نوجوانان
#دخترک_پرسشگر
"ریحان" وقتی وارد مسجد شد یک شال پوشیده بود و موهای صافش را به شکل منظمی فرق کج کرده و بیرون گذاشته بود، یک شلوار کوتاه هم پوشیده بود با کالجهای مشکی و چادری که احتمالا
به احترام مسجد دور خودش نگه داشته بود.
وقت برگزاری جشن افتتاحیه داخل جمع بچهها ننشست، در ردیف تریبون و کمی با فاصله از بقیه نشست، وقتی رو به جمعیت با بچهها حرف میزدم، با صدای بلند گفت به من هم نگاه کنید که البته سخت بود به آن سمت چرخیدن، اما معذرت خواهی کردم که توجه نکردم و رو به او ایستادم و گفتم به جبران آن چنددقیقه، این دقیقه ویژه خودت، خندید و خوشش آمد.
وقتی درباره ممنوعیت استفاده از تلفن همراه به بچهها گفتم، تنها کسی بود که اعتراض کرد و چندبار پرسید چرا؟! وقتی توضیح دادم قانع نشد و گفت من با اینستاگرام کار میکنم و کارم را از دست میدهم!
بعد هم رفت تلفن بزند و گفت به مادرم میگویم مرا ببرد چون نمیتوانم اینجا باشم.
افتتاحیه تمام شد و ریحان را بین بچهها دیدم، ماندنی شده بود. دخترک خوش اخلاق و شیرینی بود با دنیایی از سوال که در جمعها و حلقهها بدون تعارف میپرسید، اهل خجالت نبود، نشان به آن نشان که وقتی تنها کارشناس مرد اعتکاف در جمع بچهها نکات پزشکی و سلامتی را میگفت، برخلاف بقیه با صدای بلند حرف میزد، سوال میکرد و حتی اعتراضش را هم پنهان نمیکرد.
روز آخر قبل از نماز مغرب، ریحان آمد و گفت شما گیره روسری ندارید که به من بدهید؟ نداشتم، گیره روسری خودم را باز کردم و به ریحان دادم. روسریاش را آنقدر خوب و مرتب با گیره بسته بود که دلت برای صورت قشنگش غنج میرفت،
به همان شکل تا پایان اختتامیه بود و به همان شکل خداحافظی کرد و رفت.
یاد خانمی افتادم که برای کاری به مسجد مراجعه کرده بود و وقتی ریحان را دیده بود آمد و با اعتراض گفت اینجا مسجد است چرا این دخترها را راه میدهید و جواب گرفت که اینجا مسجد است و خانه کسی که برای
همهی بندگانش آغوشش باز است...🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روستا_نوشت
#اردوی_مشهد
#اعلام_نیاز
قبلترها خجالت میکشیدم که اعلام نیاز کنم و هی بیایم و بگویم بندگان خدا برای این مورد گلریزان کنید و کمکی برسانید...
اما حالا دیگر خجالتم ریخته است و آنقدر آن سوی مساله برایم اهمیت دارد که آبرویم را کف دستم بگیرم و دست دراز کنم و احساس بدی هم نداشته باشم!
این روضه را خواندم که بگویم سرانجام قرار شده که بچههای آن روستای محروم که چندباری قصههایشان را نوشتم، یک اردوی یکروزه بیایند مشهد، مجموعه آبی هم که رویایشان بوده، قرار است بروند.
٣٠ نفرند، هزینههای دیگرشان تأمین شده
اما هزینه رفت و برگشت ندارند،
۴ میلیون و ۵٠٠ تومان هزینه رفت و برگشت این ٣٠ کودک و نوجوان است. هر مقدار که میتوانید سهیم باشید لطفا تا روز جمعه به کارت زیر واریز نمایید.
5859831007297715(شماره کارت قابل کپی شدن است) امید که اجابت آرزوی این بچهها و شادی عمیقی که به جانشان مینشیند، دستگیر دنیا و عقبایتان باشد...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قلمزن
#روستا_نوشت #اردوی_مشهد #اعلام_نیاز قبلترها خجالت میکشیدم که اعلام نیاز کنم و هی بیایم و بگویم بن
#یدالله_مع_الجماعة
تیم ملی ایران برده است و من وسط یک حال خوب، با بغض نشستهام و تراکنشهای حساب را نگاه میکنم، اینکه هرکسی چقدر واریز کرده مهم نیست،
اما مهم است که آدمها آنقدر خوب و مهربانند و آنقدر دلهای بزرگی دارند که با همین قطره قطرهها دریا را رقم زدهاند.
سه ساعت از زمان اعلام گذشته است و ۴ میلیون تومان رسیده و تنها ۵٠٠ تومان دیگر مانده است، از ٣٠ تا ۵٠ تا ١٠٠ تا ٢٠٠ تا ۵٠٠ تا ٨٠٠ تا یک میلیون تومان... و من شک ندارم نزد خداوند ارقام نیستند که عرض اندام میکنند، خلوص نیتها و مهربانیها هستند که مایه مباهات اهل زمین میشوند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
قلمزن
#روستا_نوشت #اردوی_مشهد #اعلام_نیاز قبلترها خجالت میکشیدم که اعلام نیاز کنم و هی بیایم و بگویم بن
#تکمیل_شد
بندگان خوب خدا
مبلغ به ۵ میلیون تومان رسید
لطفا دیگر واریز نفرمایید،
مبلغ مازاد صرف همین سفر بچهها خواهد شد ان شاء الله
دین و دنیا و عقبایتان آباد... 🌱
@ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#برف
همان "دوستت دارم"های باران است...
الحمدلله علی کل نعمه ❄️🌱
١٣ بهمن ١۴٠٢- مشهد مقدس
@ghalamzann
#طلب_شفا
تنها فرزند یکی از دوستان دچار بیماری سختی شده است
لطفا کمک کنید تا برای شفای این دختر نوجوان هر قدر ممکن است #حمد بخوانیم... 🙏🙏
منت بگذارید و تعداد را اعلام بفرمایید.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
ای جان و ای جانان من
ای عشق جاویدان من
نامت طنین انداز شد
ایران من ایران من... 🇮🇷✨🌱
@ghalamzann
#روزنوشت
#گیر_کردنهای_حقیر
حاشیه بزرگراه زندگی کردن، آن هم وقتی یک رستورانْتالار خوب در همسایگیات باشد،
یک دردسر جدی دارد و آن بیرون آوردن و داخل بردن ماشین است. خیلی از اوقات تراکم ماشینهای پارکشده زیاد است و حتی جلوی پل پارک میکنند و تو در کنارْگذری که فقط یک ماشین میتواند عبور کند اگر جلوی منزل برسی و نتوانی روی پل بپیچی، برای آنکه ماشینهای پشت سرت معطل نشوند، چارهای نداری جز اینکه حرکت کنی و دوباره خیابان را دور بزنی و برگردی تا شاید در این فاصله ماشین مذکور از جلوی پل رفته باشد!
اینها را گفتم تا بگویم امروز وقتی رسیدم جلوی پل، یک پژوپارس ایستاده بود و خانم راننده - که شال مشکیاش از سرش افتاده بود و با اینکه معلوم بود تریپ تعزیه رفتن دارد، سرشار از آرایش بود - داشت چندسطل شله را با کمک آقایی داخل صندوق عقب میگذاشت.
برایش بوق زدم، سری تکان داد که میرود، پشت سرم ماشینها ایستاده بودند، خانم راننده اما با آرامش مشغول کارش بود، دوباره بوق زدم، با عصبانیت دستش را سمتم حواله کرد و حرفی زد! و باز به کارش ادامه داد!
ماشین پشت سری برایم بوق زد، پیاده شدم و به آقایی که کمک میکرد گفتم ماشینها منتظر من هستند، چشمی گفت و خانم را فرستاد که ماشین را جابجا کند، خانم اخم ترسناکی حواله کرد و ماشین را جابجا،
وقتی ماشین را بردم داخل و پارک کردم، هنوز در رفتار و کلام خانم بزک کرده #گیر کرده بودم، برگشتم کنار خیابان، هنوز مشغول صحبت کردن بودند، دلم خواست که بگویم "کاش برای ادب و اخلاقتان هم،
به قدر صورت و لباستان وقت میگذاشتید"، اما نگفتم،
فقط گفتم بوق دوم من بخاطر انتظار ماشینهای پشت سر بود و ناچار بودم... مرد با شرمندگی فراوان گفت خیلی ببخشید شرمنده شدیم،
و زن با دستپاچگی گفت "نه من ناراحت نشدم اگر اخم دارم بخاطر آفتاب است"!!
و عذرخواهی کرد.
ماجرا میتوانست برای من و او با یک حس تلخ بماند، اما به لطف خدا نماند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann