@ghalamzann
نامه یک نوجوان دیگر:
چندین سال است که همه انگیزه ام از زنده بودن ورشد کردن، آرزوی فتح بیتالمقدس است، همیشه خودم را سرباز سپاهی تصور میکردم که شما فرمانده اش بودید.
هیچ وقت نبودن شما،حتی به فاصله چند فرسخی ذهنم هم نرسیده بود.
تا مقاومت بوده، شماهم بودید.
قبل ازاین، فکر میکردم بزرگ میشوم و سرباز شما میشوم، اماحال باشهادت خود راه سرباز شدنم را از همین سن کمم هموار وباز میبینم.
سردار!
شما رفتی اما رفتنت، شروع آمدن ما نوجوانان به مکتب مقاومت شد.
شوری که در وجود ما پیدا شده،غرور و غیرتی که در رگ های مای جاری شده، بیشک انتقامی بزرگ خواهد گرفت.
ماهمانند همان سربازان درگهوارهی امام هسیتم که از راهت دفاع میکنیم وادامهاش میدهیم و در آیندهایی نه چندان دور قدس را با حضور باشکوهت آزاد میکنیم.
#سربازان_راه_مقاومت
#دهه_هشتادیها
#نامه_به_سردار
@ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظرف وجود آدمی کم میاورد
دل و عقل و هوش از کف میرود
این چندروزه چه کرده ای با ما!
کافیست سردار!
در عجبم چگونه قالب تهی نکرده ایم...
کمی مراعات کن
ظرف هایمان کوچک است...
@ghalamzann
سردار تمام شدنی نیست
دارد از هر نقطه ای میجوشد و آباد میکند،
این آدمها را کسی مجبور نکرده برای سردار حجله بچینند و خرما بگذارند
اصلا بروی بایستی و اطراف را هم بپایی نخواهی دانست که بانیان این
پاسداشت ها چه کسانی هستند....
اصلا چه فرقی میکند
سردار زنده است
خوب که نگاه کنی می بینی
سردار زنده است و گوشه گوشه ی این شهر بزرگ،
نگاهت میکند
سردار "جان" دارد !
و این "جانِ باقی" دارد جان میدهد به
بی جانی ها و مردگی ها ....
#حرکت_خودجوش_مردمی
#هر_کوچه_یک_حجله
#هر_شهروند_یک_قاسم_سلیمانی
#مرگ_بر_آمریکا
@ghalamzann
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سکانس بسیار مهم از فیلم سینمایی w 2008
به کارگردانی الیور استون
حتما ببینید!
@ghalamzann
May 11
@ghalamzann
#قاسم_سلیمانی
#بدترین_سکانس
#فیلم_ما_مردم
خبر حاج قاسم که رسید زلزله آنقدر شدید بود که نماز آیات را برای دلهایمان واجب کرد
خیلی وقت بود زلزله از دل #آسمان نیامده بود،
خیلی وقت بود که تکان نخورده بودیم
خیلی وقت بود که گیر کرده بودیم در ملات بنایی که هر روز سفت تر و سفت تر میشد!
خبر حاج قاسم بنا را لرزاند
تکان های شدید خوردیم ترک برداشتیم لرزیدیم و به حال تنهای خود گریستیم
زلزله همه جایی بود عمق و اندازه اش آنقدر بود که هیچ نقطه ای در زمین و آسمان بی حرکت نماند،
زلزله همه را به میدان کشید
به میدان آمدنی که بی نظیر بود،
ترسیده بودیم
از خودمان، از حصاری که دورخود کشیده ایم،
از فاصله ای که داشتیم،
از کوچکی و بی مقداری و کوتاه بودنمان،
ترسی که باید میآمد و همه به آن نیازمند بودیم،
زلزله مارا کنار هم جمع کرد
دل به دل هم دادیم با هم گریه کردیم با هم بدن حاج قاسم را تشییع کردیم
با هم زیر ازدحام جمعیت دست وپا زدیم
با هم مردیم و با هم زنده شدیم
حاج قاسم حالمان را دگرگون کرد از آن دگرگون هایی که خیلی خوبند...
اما ناگهان اتفاق دیگری افتاد!
هنوز وسط میدان بودیم که زلزله این بار از دل سیاه #زمین شروع به لرزاندن کرد
هرکداممان به گوشه ای پرتاب شدیم
نفهمیدیم از کجا خوردیم و چه شدیم
نتوانستیم خود را نگه داریم
نتوانستیم محکم بایستیم
زمین خوردیم
همه ی ما زمین خوردیم
یادمان رفت که دل به دل هم داده بودیم
از خود بیخود شدیم
سر یکدیگر فریاد کشیدیم
"من حقم ولاغیر" سر دادیم
آنقدر هیاهو و جیغ جیغ کردیم که خسته و مجروح با حنجره های گرفته، از حال رفتیم
بد شدیم
آن قدر که یکدیگر را زدیم
آن قدر که به هم رحم نکردیم
آن قدر که راست و دروغ را یکی کردیم و به در خانه هم کوبیدیم
آن قدر که یکدیگر را تاب نیاوردیم و قاضی دیگری شدیم
و این بدترین سکانس ما مردم بود
عامی و باسوادمان هم فرقی نمیکرد
هرکدام منبری یافتیم و تریبونی و ظلمتی و خدارا به کنار زدنی،
بد شدیم
آن قدر که حرف، حرف خودمان شد و کم صبری کردیم و تقوا را خوردیم و حق را قی کردیم
ما رکب خوردیم
و نفهمیدیم
و همچنان یکدیگر را میزنیم
با تهمت
با قضاوت
با برچسب
با فریاد
با این فضای لعنتی مجازی...
ما رکب خوردیم
خوابمان برد
باید یکی بیاید و یک سیلی بنوازد که بیدار شووووو کافیست!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
May 11
@ghalamzann
#کودکی
#نوجوانی
#بچه_های_مسجد
«یک شب خوب با دختران محله»
با دخترها رفتیم به یک نمایشگاه آیینی به مناسبت ایام فاطمیه،
چندتایی بدون پدرومادر آمده بودند،بدون رضایت نامه!
گفتم اینطوری نمیشود،
آیناز پشت چشم نازک کرد که خانوم مامانم نمیتونن بیان ولی زنگ میزنند راضیتون میکنند،
قبول کردم ،
زهرا و فاطمه دوان دوان آمدند که مامانمون گفتند خودمون بیاییم
گفتم نمیشه باید خودشون بیان و بگن...یکی زنگ زد...یکی پای اتوبوس بچه ها را تحویل داد و رفت،
قرارمان همراهی پدرومادرها بود
ولی بعضی ها نتوانستند بیایند،
از این چندنفر قول گرفتم کنار خودم باشند شادمانه هورا کشیدند و قول دادند، انصافا هم به قولشان عمل کردند.
سوگواره کمی بیشتر از سن کودکان بود اما آنچنان دقیق پیگیر ماجرا بودند که حتی یک پلان بدون سوال کردن باقی نماند،
زهرای کوچک هر لحظه سوال میپرسید، اینا آدم بدان؟شمشیراشون راستکیه؟
اون حضرت کیه؟بخارها از کجا میان؟سایه کی از روی در رد میشه؟ ...ازونطرف فاطمه تمام اطلاعاتش را یکی یکی در مورد قصه تعریف میکرد،
کار به روضه که رسید، آیناز گریه میکرد و زهرا مدام به من نگاه میکرد تا ببیند گریه میکنم یا نه...درست مثل همه ی بچه های دیگر...بعد هم دستهای کوچکش را موقع دعا بالا گرفت و همه ی دعا را خواند.
نمایش که تمام شد ، زهرا گفت کاشکی آش بهمون بدن...یادم آمد که گفته بودند بعد از نمایش آش میدهند، لحظاتی نگران شدم که نکند برنامه تغییر کرده باشد که ناگهان زهرا با هیجان صدازد خانوم دارن آش میدن...
گفتم چه زود آرزویت برآورده شد، شیرین خندید،
کاسه های آش داغ را دستشان گرفتند و سوار اتوبوس شدند
آش هم تند بود هم داغ، میخوردند و غش غش میخندیدند،
آش که تمام شد از میله های اتوبوس آویزان شدند و تاب خوردن را شروع کردند،حالا اسماء و پریماه هم یخشان باز شده بود،
زهرا که دستش نمیرسید رفت بالای صندلی و میله را گرفت و گفت تابم میدین؟ تابش دادم
هم نگرانشان بودم و هم از شادی و شیطنتشان نمیشد بگذرم،
حسابی تاب خوردند و جیغ و فریاد و خنده،
خدا میداند در دل حاج خانم های سوار در اتوبوس چه میگذشت!
خسته که شدند گفتم بچه ها هم نمایش رفتید هم روضه،هم آش خوردید هم شهربازی اومدید
با فریاد گفتند شهربازی نبود
گفتم تاب خوردید یعنی شهربازی رفتید...همگی ریسه رفتند.
از اتوبوس که پیاده شدیم باران هنوز میبارید
امانتی های دوست داشتنی را درب خانه هایشان تحویل دادم
در حالیکه آیناز میگفت امشب هم خندیدیم هم گریه کردیم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann