@ghalamzann
#کودکی
#نوجوانی
#بچه_های_مسجد
«یک شب خوب با دختران محله»
با دخترها رفتیم به یک نمایشگاه آیینی به مناسبت ایام فاطمیه،
چندتایی بدون پدرومادر آمده بودند،بدون رضایت نامه!
گفتم اینطوری نمیشود،
آیناز پشت چشم نازک کرد که خانوم مامانم نمیتونن بیان ولی زنگ میزنند راضیتون میکنند،
قبول کردم ،
زهرا و فاطمه دوان دوان آمدند که مامانمون گفتند خودمون بیاییم
گفتم نمیشه باید خودشون بیان و بگن...یکی زنگ زد...یکی پای اتوبوس بچه ها را تحویل داد و رفت،
قرارمان همراهی پدرومادرها بود
ولی بعضی ها نتوانستند بیایند،
از این چندنفر قول گرفتم کنار خودم باشند شادمانه هورا کشیدند و قول دادند، انصافا هم به قولشان عمل کردند.
سوگواره کمی بیشتر از سن کودکان بود اما آنچنان دقیق پیگیر ماجرا بودند که حتی یک پلان بدون سوال کردن باقی نماند،
زهرای کوچک هر لحظه سوال میپرسید، اینا آدم بدان؟شمشیراشون راستکیه؟
اون حضرت کیه؟بخارها از کجا میان؟سایه کی از روی در رد میشه؟ ...ازونطرف فاطمه تمام اطلاعاتش را یکی یکی در مورد قصه تعریف میکرد،
کار به روضه که رسید، آیناز گریه میکرد و زهرا مدام به من نگاه میکرد تا ببیند گریه میکنم یا نه...درست مثل همه ی بچه های دیگر...بعد هم دستهای کوچکش را موقع دعا بالا گرفت و همه ی دعا را خواند.
نمایش که تمام شد ، زهرا گفت کاشکی آش بهمون بدن...یادم آمد که گفته بودند بعد از نمایش آش میدهند، لحظاتی نگران شدم که نکند برنامه تغییر کرده باشد که ناگهان زهرا با هیجان صدازد خانوم دارن آش میدن...
گفتم چه زود آرزویت برآورده شد، شیرین خندید،
کاسه های آش داغ را دستشان گرفتند و سوار اتوبوس شدند
آش هم تند بود هم داغ، میخوردند و غش غش میخندیدند،
آش که تمام شد از میله های اتوبوس آویزان شدند و تاب خوردن را شروع کردند،حالا اسماء و پریماه هم یخشان باز شده بود،
زهرا که دستش نمیرسید رفت بالای صندلی و میله را گرفت و گفت تابم میدین؟ تابش دادم
هم نگرانشان بودم و هم از شادی و شیطنتشان نمیشد بگذرم،
حسابی تاب خوردند و جیغ و فریاد و خنده،
خدا میداند در دل حاج خانم های سوار در اتوبوس چه میگذشت!
خسته که شدند گفتم بچه ها هم نمایش رفتید هم روضه،هم آش خوردید هم شهربازی اومدید
با فریاد گفتند شهربازی نبود
گفتم تاب خوردید یعنی شهربازی رفتید...همگی ریسه رفتند.
از اتوبوس که پیاده شدیم باران هنوز میبارید
امانتی های دوست داشتنی را درب خانه هایشان تحویل دادم
در حالیکه آیناز میگفت امشب هم خندیدیم هم گریه کردیم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#کودکی
#تربیت_فرزند
وقتی دم افطار زنگ میزنند و یک دوست کوچولوی 5 ساله یک ظرف سیب زمینی سرخ کرده که با یک برگ ریحون تزئینش کرده میده دستت و با صدای ظریف و دوست داشتنیش
میگه خاله جون اینو خودم درست کردم،
همه کارهاشو خودم تنهایی کردم،
اونوقت یک روز نه چندان خوب
میشه پر از انرژی مثبت و حال خوب،
زهرا کوچولو یه دوست جدیده
یه دختر فوق العاده باهوش که
در تمام برنامه های توزیع شرکت میکنه
و کوچکترین نیروی جهادی گروهه،
شیرین زبون و مودب،
با فن بیان بسیار خوب،
خیلی خوب فکر میکنه و حرفهاش همیشه
معنادار و عمیقند
خیلی بخشنده است و تمرین انفاقو از همین سن و سال شروع کرده،
چندروز پیش یه کادو بهم داد که داخلش یک نقاشی بود
بعد گفت میشه خواهرجونم باشین؟
گفتم خیلی خوشحال میشم،
بعد گفت داداشی هم دارم
تازه متوجه شدم داداشی رو هم از آقایون
انتخاب کرده،
زهرا کوچولو دنیای قشنگی داره
مثل همه بچه های دنیا،
با این تفاوت که چون تمرین کارهای بزرگو
از حالا شروع کرده،
حتما روزهای بهتری در انتظارش خواهد بود.
ماشاالله لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم🌸
@ghalamzann
قلمزن
#مرگ #خداحافظ_راکون_پیر ساعت نه و نیم شب پیام داد که حال بابا بد شده برایش دعا کنید زنگ زدم از شدت
#مرگ
#کودکی
چالش های بچه ها درباره مرگ بابای دوستشان همچنان ادامه دارد
میدانم چندوقت دیگر تمام میشود
حتی سوال هایشان،
اما اثر جواب ها میماند
و ما بزرگترها اگر ندانیم چطور جواب
سوالات و سردرگمی ها
و روان پریشی های این طفل معصوم هارا بدهیم
اثر نابلدی هایمان تا همیشه خواهد ماند
چقدر آماده سوالات بچه ها هستیم
تشویش هایشان درباره عدالت یا
بیعدالتی خالق هستی
تردیدهایشان نسیت به مهربانی یا نامهربانی خداوند و و و...
ماجرا این است که مصیبت همه مارا محک میزند و فقط برای همسایه نیست!
بچه ها به هم ریخته اند
امروز دخترک خندان تمام وقت پیام میداد
و چون اهل ذوق است و نوشتنش
مدتیست راه افتاده،
وسط گریه هایش نوشت
"خانوم اشکام تموم نمیشن چشام دیگه خیلی شلوغش کردند"
برای اینکه تمامش کنیم
گفتم "خانوم نویسنده چقدر قشنگ مینویسه"
اما خلاف همیشه نخندید
ناگهان نوشت "خانوم پری که خیلی دختر خوبیه چرا باباش اینطوری شد!"
دختر خندان 10 ساله است، او هم مانند دوستان دیگرش نتوانسته این اتفاق را بپذیرد،
هنوز جواب این سؤالش را نداده ام که با سوال بعدی غافلگیرم میکند
"خانوم حکمت خدا برای این کار چی بوده"
حکمت خدا...دخترک 10 ساله با همین صراحت از حکمت خدا میپرسد
و چقدر دشوار است درباره حکمت صحبت کردن از جانب کسی که الفبایش را هم نمیداند آن هم برای کودکی که جز بازی
و خنده و عشق و حال تجربه نکرده است
برای این روزهایمان فکری برداریم
برویم گره های اعتقادی خودمان را باز کنیم،
برای سوال هایمان به دنبال پاسخ باشیم،
میرسد روزی که همه ما باید
برای سوالات بچه ها به دنبال جواب بدویم.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#کودکی #نوجوانی
مدتی بود که میگفت برایم برنامهریزی کنید، فرصتی پیش نمیآمد
دیروز عصر آمد و دفترچه گلگلی روز دخترش را گذاشت و گفت لطفا برایم برنامه بریزید.
کار سختی بود،
وقتی مقتضیات زندگی دیگران را نمیدانی، نمیتوانی درست برنامه بدهی
آن هم برای یک دختر کلاس پنجمی عاشق که فکر میکند هرچه بگویی حتما کلام مُنزل است!
اول از تکالیف روزانهاش پرسیدم
اینکه چه کارهایی وظیفه هستند
و بعد درباره کارهای مورد علاقهاش
با هم حرف زدیم،
اینکه فرهنگ بیدارشدن و خوابیدن خانواده چگونه است و زمان غذاخوردن و رفتوآمدها و موارد دیگر،
کارها و زمانها را برایش نوشتم
و جلوی هر کاری یک نقاشی یا آیکون
از همان کار برایش کشیدم
دخترک خندان با دیدن هرکدامش ریسه میرفت
و چشمانش برق میزد،
مدتیست کتابخوان شده و بعدتر نوشتن را شروع کرد، قصه مینویسد و انصافا خوب و شیرین هم مینویسد
خوب هم اجرا میکند دخترک دوستداشتنی،
هنوز ظهر نشده قصهاش را فرستاد
و اینکه خوب به برنامه عمل کرده
و چقدر دوست داشته برنامه داشتن را،
دخترک با این همه انرژی و انگیزه
در خانواده ای زندگی میکند که برایش حوصله ندارند،
حتی وقتی گفتم تو دختر خندان منی
گفت "من تو خونه اصلا نمیخندم کسی حوصله شوخی کردن و خندیدنهای منو نداره و حتی حرفزدنهامو"
پدرومادر محترم،
مراقب ظرفیتهای قدرتمند اطرافمان باشیم، گاهی زمان میگذرد و فرصت شکوفاشدن
از دست میرود،
تکراریست اما
بچهها باید اولویت اول زندگی باشند!
ف. حاجي وثوق
@ghalamzann