eitaa logo
قلمزن
526 دنبال‌کننده
728 عکس
136 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
قلمزن
#هالوین #روزنوشت دخترک لاکچری عکسش را درگروه با یک ژست عجیب و کدویی که در بغل گرفته و لباس عجیب تر
با دخترها قرار پیاده روی گذاشتیم در محل قرار کمی زودتر ایستاده ام تا بچه ها معطل نمانند چهارتای اول را از دور می بینم دست تکان میدهم شروع میکنند به دویدن اشاره می‌کنم ندوید امانت هستند و نگرانم صدمه ببینند هنوز نرسیده اند که دخترک هالوینی به زمین میخورد خودم را می‌رسانم چیزی نشده و میخندد بعد با هیجان می‌گوید خانوم من و سگم اینجا زیاد میدویم و غلت میزنیم حرف را عوض میکنم دوباره می‌گوید خانم کاش سگم را می‌آوردم بچه ام دوروزه بیرون نیامده! و این جملات را با اداواطوار عجیبی می‌گوید، می‌گویم قرارمان پیاده روی آدمهاست می خندد و می‌گوید باشه دیشب با ماشین بچه رو گردش بردیم و ادامه می‌دهد به مامانم گفتم من و این بچه گرسنه هستیم برویم رستوران غذا بخوریم مامان گفت شاید رستوران سگ راه ندهد گفتم تو بپرس راه می‌دهد مامان پرسید اتفاقا صندلی برای سگ هم داشتند برای بچه استیک سفارش دادم خانوم... نمی‌گذارم ادامه دهد حالا 4 نفر بعدی هم اضافه شده اند بقیه هم نتوانستند بیایند تیم کوچک 9 نفره ما حرکت می‌کند، اما دخترک دلش می‌خواهد یک ریز از سگش بگوید از خانه ویلایی و از مهمانی هایشان، بحث که عوض می‌شود ناگهان می‌پرسد خانوم شما واقعنی واقعنی جشن هالوین نگرفتید؟! می‌گویم نه دخترم گفتم که ما ایرانی هستیم و هالوین برای ما نیست و دوستش نداریم میگوید خانوم آخه خاله هام و عمه هام و عموهام همه اونطرف هستند و هالوین دارند ما هم از اونها ارث بردیم میگویم اونها باید از شما ارث ببرند همه تون ایرانی هستید می‌خندد و ساکت می‌شود به چه فکر می‌کند نمی‌دانم این بچه این بچه ها دارند در بی هویتی مستهلک می‌شوند در بلاتکلیفی خانواده ها در کش و قوس این سو و آن سوی اطرافیان این بچه هارا تهاجم فرهنگی غرق نمیکند سرگردانی و بی هویتی و نداشتن تکیه گاه قدرتمند و باثبات فکری مضمحل می‌کند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
اهل این خانه در منطقه ساختمان نان شبشان به سختی می‌رسد اما اتصال برق باعث شده همه خانه شان بسوزد با هرچه داشته اند، بچه های جهادی دارند خانه را بازسازی می‌کنند، می‌ماند وسایل زندگی، یک خیر برای بخاری مقداری واریز کرده است یک کمد هم مهیا شده، اما دیگر هیچ چیزی ندارند، بگردیم و وسایل اضافه دوروبرمان را که می‌تواند اولیه های یک زندگی را مهیا کند گرد هم بیاوریم به چند هم نیاز فوری داریم خانواده های زیادی این شب ها در سرما مانده اند، همت کنیم دوستان 🙏 بسم الله🌸 @ghalamzann
"ڪاری که انجام میدهید، حتی نایستید ڪه ڪسی بگوید خسته نباشید! از همان در پشتی بیرون بروید. چون اگر تشڪر کنند، تو دیگر اجرت را گرفته‌ای و چیزی برای آن دنیایت باقے نمیماند." @ghalamzann
روزنوشت های یک مربی آن روی دیگر هم دارند فقط همین نیست که دلت برای کتابخوان شدنشان غنج برود و برای یک بار نماز خواندنشان و محبتشان و پیام های عاشقانه شب و روزشان که برایت میفرستند و تو خوش خوشانت باشد! روی دیگری هم هست آنجا که چند دختر به غایت بدحجاب و پر از رفتار جلف را ببری بیرون و هرکسی که رد می‌شود نگاه شماتت بارش را نصیب تو کند آنجا که در وسط خیابان جیغ بکشند و با صدای بلند حرفهای نامربوط بزنند و تو خجالت بکشی آنجا که وقتی چشمشان به پسرها می افتد با اداواطوارشان جلب توجه کنند آنجا که در شوخی هایشان حرفهای رکیک بشنوی آنجا که یله گی نه فقط در رفتارشان که در کلامشان هم شرمنده ات میکند آنجا که مجبوری بدترین یواشکی هایشان را بشنوی و وسط هردو جمله بگویند "خانم تروخدا به مامانامون نگین" آنجا که مورد سرزنش دیگران باشی آنجا که متهم شوی به هر چیزی و داخل آدم! آن هم از نوع ولایی اش حسابت نکنند اگر می‌خواهید مربی باشید باید بچه هایتان را به چنگ و دندان بگیرید و در کارزار فشارهای اجتماعی بشوید مدافع همین دخترکان یله که بدیهیات رفتاری را در خانواده نیاموخته اند... امثال ما فقط مدعی هستیم مربی واقعی آقای بود که زنده می‌کرد و رشد میداد و به ثمر می‌رساند و آدم‌ها را طیف بندی نمی‌کرد خدایش رحمت کند که آنچنان با کلامش تازیانه میزد که از خواب چندین ساله بپری و یادت بیاید که اصلا برای چه آمده ای و قراراست به کجا برسی، برای مربی بودن باید رشد کرد باید قوی شد آنقدر که همه آدمها زیر پروبالت جایی برای پناه گرفتن داشته باشند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
ساعت نه و نیم شب پیام داد که حال بابا بد شده برایش دعا کنید زنگ زدم از شدت گریه نمیتوانست صحبت کند گفت بابا سکته کرده و بردنش بیمارستان... در گروهی که با دوستانش دارند گفتم "بچه ها برای بابای دوستتون دعا کنید" ، خواستم دلش آرام شود اما همه ذهنم درگیر دل دخترکی بود که تاب این همه نگرانی را نداشت، گفتم بیخبرم نگذار گفت چشم نیمه شب پیام داد "بابا رفت...دیگه بابا ندارم" دخترک فقط 12 سال دارد و این رفتن ناگهانی پدر جوانش به شدت بیقرارش کرده است (این را چشیده ام که داغ پدر سنگین است آن قدر که برای مدتی دنیا برایت تمام می‌شود و "خوب باقی ماندنت" بسته به این است که چقدر مهیا شده باشی) دخترک شکسته است ناامید است اینکه چرا خدا اینهمه زود پدرش را از او گرفته اینکه چرا این ظلم اتفاق افتاده اینکه چرا او و چرا بابای مهربانش... تا خود صبح فقط حرف میزنیم و می‌دانم فعلا سودی ندارد جز اینکه کسی هست که حرفهایش را بشنود و فقط همین، و باید بگوید و بگرید تا خالی شود، تلخ است اما باید بچه ها را برای مصیبت ها مهیا کرد باور اینکه "دنیا محل عبور است" اگر اتفاق بیفتد و اگر معاد با همه فرازونشیبش بدون ترس و دلهره به جان بچه ها بنشیند تحمل مصائب برایشان ممکن میشود بچه ها را برای روزهای سخت آماده کنیم نترسیم از گفتن احتمالات، باور کنیم که باور معاد عبور از دنیارا برای همه ما راحت تر خواهد کرد کتاب "خداحافظ راکون پیر" را برایشان خواهم خواند، برای بچه هایی که مثل همه بچه های دنیا، مرگ را ماجرایی ترسناک و پایانی نافرجام می‌دانند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قلمزن
#مرگ #خداحافظ_راکون_پیر ساعت نه و نیم شب پیام داد که حال بابا بد شده برایش دعا کنید زنگ زدم از شدت
چالش های بچه ها درباره مرگ بابای دوستشان همچنان ادامه دارد میدانم چندوقت دیگر تمام می‌شود حتی سوال هایشان، اما اثر جواب ها می‌ماند و ما بزرگترها اگر ندانیم چطور جواب سوالات و سردرگمی ها و روان پریشی های این طفل معصوم هارا بدهیم اثر نابلدی هایمان تا همیشه خواهد ماند چقدر آماده سوالات بچه ها هستیم تشویش هایشان درباره عدالت یا بی‌عدالتی خالق هستی تردیدهایشان نسیت به مهربانی یا نامهربانی خداوند و و و... ماجرا این است که مصیبت همه مارا محک می‌زند و فقط برای همسایه نیست! بچه ها به هم ریخته اند امروز دخترک خندان تمام وقت پیام میداد و چون اهل ذوق است و نوشتنش مدتیست راه افتاده، وسط گریه هایش نوشت "خانوم اشکام تموم نمیشن چشام دیگه خیلی شلوغش کردند" برای اینکه تمامش کنیم گفتم "خانوم نویسنده چقدر قشنگ مینویسه" اما خلاف همیشه نخندید ناگهان نوشت "خانوم پری که خیلی دختر خوبیه چرا باباش اینطوری شد!" دختر خندان 10 ساله است، او هم مانند دوستان دیگرش نتوانسته این اتفاق را بپذیرد، هنوز جواب این سؤالش را نداده ام که با سوال بعدی غافلگیرم میکند "خانوم حکمت خدا برای این کار چی بوده" حکمت خدا...دخترک 10 ساله با همین صراحت از حکمت خدا می‌پرسد و چقدر دشوار است درباره حکمت صحبت کردن از جانب کسی که الفبایش را هم نمی‌داند آن هم برای کودکی که جز بازی و خنده و عشق و حال تجربه نکرده است برای این روزهایمان فکری برداریم برویم گره های اعتقادی خودمان را باز کنیم، برای سوال هایمان به دنبال پاسخ باشیم، می‌رسد روزی که همه ما باید برای سوالات بچه ها به دنبال جواب بدویم. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
بچه ها آماده شده‌اند که برای اجرا بروند دخترک خندان با عجله صدایم میکند "خانوم دوستم داره گریه میکنه" دخترک هالوینی معصومانه نشسته و اشک می‌ریزد با حیرت می‌پرسم چه شده اول چیزی نمی‌گوید کنارش می‌نشینم و اصرار می‌کنم آرام می‌گوید "همه مامان ها امشب میان اجرای دختراشونو ببینند اما مامان من نمیان" میگویم "غصه نخور دخترم الان زنگ میزنم و دعوتشون میکنم که بیان" وسط هق هق هایش میگوید "نمیان خانوم مامانم نمیان" میگویم"خب حتما امشب گرفتارند اشکالی نداره" گریه اش بیشتر و با اعتراض همراه میشود و با همان لحن و بیان شیرینش می نالد "فقط امشب نیست هیچ وقت هیچ وقت تو برنامه های من نبودند، می دونین یعنی چی خانوم؟ از بچگیم، از مهدکودکم، از پیش دبستانیم هیچوقت هیچوقت نیومدند..." موهای به هم ریخته اش را نوازش میکنم و میگویم "دفعه بعد یه وقتی میذاریم که مامانت بتونن شرکت کنند" باز هم با اعتراض میگوید "هیچ شبی نمیتونند بیان هیچ شبی..." با نگرانی میپرسم "چرا؟ مشکلی وجود داره" میگوید "مامانم صبح تا شب سرکار هستند مهندس عمرانند!" بحث را عوض میکنم و میگویم "اصلا امشب من مامان تو...بگو چکار کنم" دخترک خندان که کنار دوستش نشسته میگوید "از خدا هم بخواه" اما دخترک هالوینی فقط گریه میکند و دستان آلوده را هی به چشمانش میکشد میگویم "فرض کن مامانت اومدند بگو چکار میکنند من همون کارو میکنم مثلا بعد از اجرا میام بغلت میکنم خوبه؟ یا برات یه عالمه دست میزنم یا هرکاری که فکر میکنی مامانت انجام میدن..." خیلی جدی میگوید "نمیدونم مامانم چکار میکنند هیچوقت نبودند!" با بچه ها شوخی و خنده راه می اندازیم تا حالش عوض شود و راهی اجرا شوند بعد از اجرا هم سعی میکنم به قولم عمل کنم اما بچه است و دلش همراهی مادرش را میخواهد درست مثل بچه‌های دیگر... اگر دخترک هالوینی مادری داشت که بخاطر نیاز روزانه خانواده صبح تاشب کار میکرد بحثی نبود اما وقتی یاد صحبت های دخترک درباره خانه ویلایی و هاپوی خانگی و سفرهای خارجی و بقیه فاصله اش از بچه ها می افتم آرزو میکنم کاش هیچ مادری در هیچ کجای دنیا هیچ موضوعی قبل تر از فرزندانش برایش اولویت پیدا نکند و زمانی مشغول بیرون شود که مادری اش برای نیازمندترین موجودات به خودش تکمیل شده باشد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
مطلب قبلی موقت بود پاک شد تا بار منفی اش نماند نگارنده را اذیت نکند و مخاطب هم فراموشش کند، همین که خوانده شد کفایت است. @ghalamzann
راه آن جا آغاز می شود که ما تمام می شویم! "محمد پسر اولم که می خواست به دنیا بیاید تجربه ی اول ما بود، نصف شب بود که درد به سراغ مادرش آمد.با داروهایی که می شناختم و با گل گاو زبان و تخم شوید کارسازی کردم،ولی دردزایمان بود و شتاب می گرفت. به منزل پدرآمدم.هنوز ساعاتی تا اذان صبح مانده بود.مادرم با چندنفر از بستگان به پذیرایی مادر محمد مشغول شدند و مرا از اطاق تبعید کردند. من از دور فریادها و ناله هارا می شنیدم و زمان بر من کند می گذشت. تجربه ی اول من بود.حدود طلوع آفتاب ...دکتر آوردیم.با خیال راحت تری در انتظار تولدنشستیم. فریادها و ناله ها زیادتر میشد،اما از ولادت خبری نبود.مادرم راصدا زدم من آشفته بودم،ولی اوسرخوش. پرسیدم آیا مشکلی هست؟جواب داد: کار زایمان طبیعی است.گفتم پس چه وقت فارغ می شود؟ با این همه ناله کی کار تمام می شود؟ خندیدو گفت تا نای نالیدن دارد و توان فریاد کشیدن،نمی زائد، آن جا که درد توانش را گرفت آن وقت فارغ می شود! مدتی گذشت از نای افتاده بود و فقط زنجموره بود که صدای گریه ی محمد بلند شد و من فهمیدم: تا نای نالیدن داری و تا آن جا که توان داری ولادتی نیست، راه آن جا آغازمی شود که تو به پایان می رسی" @ghalamzann
کمتر از دوساعت مطالعه اش زمان میبرد اما به قدر سالهای دوست داشتنی یک زندگی گرفتارت میکند "مجیدشهریاری" را می شناختم اما این‌همه خوب بودنش را نمیدانستم و از این‌همه خوب بودن همسرش بی‌خبر بودم! اینکه دانشمند هسته ای باشی کافی نیست اما اینکه مجیدشهریاری باشی، نوبر است آقایان و خانم ها! حتما این کتاب را بخوانیم شک نکنیم که حال دلمان را خوب تر میکند آن هم در زمانه ای که چشمک زن های دنیا و زرق و برق و چشم و هم چشمی و زیاده خواهی ها خیلی هایمان را از چشیدن لذت واقعی زندگی محروم کرده است ما سالهاست که فاصله گرفته ایم از زیستن هایی این چنین از آرامش هایی از این جنس از عاشقانه هایی با این سطح و این کلاس... واگویه های همسر مجیدشهریاری را بخوانیم وپر شویم از حس ناب زندگی از لذت رضایتمندی و آنگاه که میان لذت و لبخند، صورتمان خیس میشود یادمان بیاید این ما بودیم که ورق زندگی را وارونه کردیم و هنوز میتوانیم برگردیم، "دکتر بهجت قاسمی" و "دکترمجیدشهریاری" جایی همین روزها در همین نزدیکی ها زیسته اند و زندگی میکنند آن گونه که حتی میان غوطه ور بودنشان در مسائل فیزیک و مهندسی هسته ای و مباحث ترمودینامیک تنها عشق حکومت کرده است عشقی که مبنا و جهت و مقصودش به یک ریسمان نورانی و آسمانی متصل بوده است... پی نوشت: این کتاب هیچ شباهتی به کتاب های زرد عاشقانه شهدا ندارد، کتاب هایی که نویسنده و راوی فقط تلاش کرده اند از دل زندگی هر شهید یک درام رومانتیک بیرون بکشند تا به اجبارِ یک ادبیات عاشقانه، نسل جوان همراهشان شود! این کتاب روایت یک زندگی ست پر فراز و نشیب،عالمانه وعاقلانه، دانشمندطور! و به غایت دوست داشتنی... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
رهبر انقلاب: در هر میدانی وقتی با "روحیه‌ی" بسیجی با "اخلاص" بسیجی با "ایمان" بسیجی با "شجاعت و شهامت" بسیجی با "قدرت ابتکار" بسیجی وارد شوند، میتوانند کارهای بزرگی را انجام دهند. این، "حقیقت بسیج" است. هفته بر همه کسانی که در هر جایگاه و کسوتی با روحیه بسیجی حرکت می‌کنند و نقش می آفرینند، مبارک🌸 @ghalamzann