#احمد_آقا
آخرین بار که دیده بودمش خیلی سرحال بود امروز که دیدمش باورم نشد
پیرمردی لرزان با دو عصای چوبی،
کیسه علوفه روی دوشش،
میلرزید و به سختی روی شیب کوچهها میرفت تا به طویله و دامش برسد،
احمدآقا مصداق غیرتمندی و عزتمداری یک مرد روستایی است
در سن و سالی که خیلیها خیلی وقت است بازنشسته شدهاند
نانش را با دسترنج خودش درمیآورد
کنار همسر خوبش #عروسخانوم
تنها خانوادهای که در روستا دام دارند
و تنها خانوادهای که تمام سال را همیشه در روستا هستند و زمستان هم در سرمای عجیبش میمانند.
سر شب داخل طویله هستند. که اجازه میگیرم و وارد میشوم،
یکطرف گاو و گوساله، یکطرف مرغ و خروس، یکطرف هم چند گوسفند مشغول استراحت هستند،
احمدآقا و عروسخانوم هم طویله را رتق و فتق میکنند اول نمیشناسند یادشان که میآید احمدآقا گریهاش میگیرد،
میگوید بوی پیراهن یوسف را شنیدم!
میلرزد و اشکش جاری میشود،
میگوید سر خاک پدرت برو و از طرف من فاتحه بخوان، میگویم حرم امام رضاست،
دوباره گریه میکند و میگوید به من قول دادهاند که امسال مشهد ببرند،
نبات مشهد را که دستش میدهم میبوسد
و به صورتش میکشد،
اشک چشمش خشک نمیشود
کاش عمرش به زیارت برسد کاش...
ف. حاجي وثوق
@ghalamzann
قلمزن
#احمد_آقا آخرین بار که دیده بودمش خیلی سرحال بود امروز که دیدمش باورم نشد پیرمردی لرزان با دو عصای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احمد_آقا
احمد آقا آخرین سرباز #بالاروچ است. آخرین کشاورز و دامدار با غیرتی که با کمک دو چوب دست راه میرود و سنگر روستایش را حفظ کردست.
جسم او با بقیه تفاوتی ندارد و به همان مقدار دچار کهولت و درد و بیماری و خستگیست، اما غیرتش با ما متفاوتست،
برای آرامش درد زانویش مبل نشین نشده و برای تسکین درد کمرش بار زندگی اش را به دوش کسی دیگر نینداخته و برای فرار از زحمات روستا به شهر پناه نبرده است.
صدای گوشی ات را زیاد کن و صدای قدمهای پر صلابت این آخرین سرباز و سرداربالاروچ رابشنو.
سبک زندگی اونشانه سادگی وبیسوادی اونیست بلکه احمدآقاتنهااندیشمندیست که تمام تلاشش رابرای حفظ فرهنگ وزبان ومیراث آباواجدادی مامیکندوبه تنهایی آخرین رشته ریسمان این گنجینه رانگاه داشته است.
شایدقابل باورنباشدامااهمیت موضوع به همین بزرگی ودهشتناکیست:
هرروزی که احمدآقاازادامه دادن ناتوان گردد، روزخاموشی کامل میراث وفرهنگ کهن بالاروچ است.
به قلم سیدمرتضی حاجی وثوق
@ghalamzann
قلمزن
#احمد_آقا آخرین بار که دیده بودمش خیلی سرحال بود امروز که دیدمش باورم نشد پیرمردی لرزان با دو عصای
#اتفاق_خوب
#احمد_آقا
چه کسی جز خداوند میدانست که وقتی اینجا از احمدآقا نوشته شود و از علاقهاش به زیارت،
کسی پیدا میشود و داوطلب که احمدآقا را به زیارت بیاورد
حتی وقتی بگویی احمدآقا این اطراف نیست
و در کوهستان زندگی میکند
و بیش از 1000 کیلومتر فاصله دارد!
عزمشان را جزم کردهاند که بروند و احمدآقا و همسرش عروس خانم را برای زیارت آقا بیاورند،
به نام #ابراهیم_هادی قدم برمیدارند
نامی که اسم و رسم خودشان را پوشانده است،
نامی که به مردانگی و غیرت میشناسیم
و کسی هم پیدا شده که دلش خواسته
خانهاش را یکهفته در اختیار آنها بگذارد و میزبانشان باشد!
احمدآقا و عروس خانم همین روزها زائر آقا میشوند تا امثال من یاد بگیریم که حساب و کتاب این عالم جای دیگری رقم میخورد...
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
قلمزن
#اتفاق_خوب #احمد_آقا چه کسی جز خداوند میدانست که وقتی اینجا از احمدآقا نوشته شود و از علاقهاش به
#احمد_آقا
همراه همسرش #عروس_خانم و پسرشان چندروزی مشهد بودند،
دوستان خیّر این خانواده را از هزار کیلومتر آنطرفتر آوردند و برایشان روبروی بابالجواد(علیهالسلام) جایی گرفتند و بالاخره این زن و مرد زحمتکش را زائر آقا کردند.
احمدآقا که حالا دیگر #مش_احمد_آقا باید صدایش کنند به آرزویش رسید و آنان که بانی شدند تا او و خانوادهاش برای اولین بار طعم زیارت را بچشند، نمیدانم چه احوالی دارند.
الحمدلله
@ghalamzann
#نقل_مکان
کاروان به بالاترین روستای منطقه میرسد و در قبرستان توقف میکند،
اهالی قبر را آماده کردهاند و ایستادهاند تا تشییع و تدفین را برقرار کنند،
(اینجا همه کارها به دست خود مردم انجام میشود و متولی خاصی ندارد)
جمعیت تابوت را روی دوش میگیرند و با شتاب روی سطح شیبدار تپه به سمت امامزاده میروند،
یکی فریاد میزند آرامتر... بگذارید پیرترها هم برسند، جمعیت سرعتش را کم میکند،
#مادربزرگ روی دستها به سمت امامزاده میرود،
جایی که همیشه با پای خودش میرفته است،
بلند بگو لاالهالاالله... جمعیت لاالهالاالله گویان حرکت میکند، طواف را انجام میدهند و نماز و نوبت تحویل امانت فرا میرسد، یکی میگوید محارمش بیایند،
محارم میآیند، ، یک پارچه ترمه بزرگ روی قبر نگه میدارند تا وقتی صورتش را باز میکنند حریمش را حفظ کرده باشند،یکی از دامادها پایین میرود و تلقین را شروع میکند، شانهاش را تکان میدهد و آرام آرام تلقین میگوید و چه شکوهی دارد این بخش ماجرا،
حالا نوبت گذاشتن لحد است، دوتا از نوهها پایین میروند، سنگها را میچینند، یکی با بیل خاک میریزد و خانه جدید مادربزرگ مهیا میشود،
تاج گل را روی خانه میگذارند روضهای خوانده میشود،
#احمد_آقا لنگلنگان با دو عصا خودش را کنار تل خاک میرساند و با همان صدای لرزانش میگوید این خانم به گردنم حق دارد و شروع به خواندن روضه کربلا میکند،
بساط روضه که جمع میشود جمعیت یکی یکی میروند، دوسهنفر میمانیم که تنها نباشد و با شرایط جدیدش انس بگیرد،
چقدر ملک و الرحمن میخوانیم، نمیدانم،
اصلا نمیدانم حالا دیگر مادربزرگ حالش خوب است یا نه...
عصر گذشته است که او را با خانه جدیدش تنها میگذاریم،
حالا دیگر مه به روی قبرها رسیده است و چندساعت بعد برف سنگین تمام قبرستان را میپوشاند،
مادر کوهستان در مه و باران و برف در دل کوهستان آرمیده است،
خدا کند خانهاش نورانی باشد...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann