#خاطرهبازی
#روز_دانشجو
دانشجویی برای من یعنی یک بغل خاطرات خوب و سازنده که مسیر زندگی را برایم تغییر داد ، درست در زمانی که چراغها داشتند یکی یکی برایم روشن میشدند و من دل به راهبری یک استاد بسته بودم که بیشک اگر نبود این آشنایی و این ارتباط ، جاذبههای دیگری در دانشگاه جایگزین میشدند.
دانشجویی من در همان ترم اول با یک سفر آغاز شد و من دانشجوی به اصطلاح امروز "ترمکی" در همان دوماه اول دانشجویی با یک گروه از فعالان دانشگاه راهی یک همایش بزرگ در تهران شدیم! همایش در #تالار_علامه_امینی دانشگاه تهران بود و فعالان دانشجویی از سراسر کشور آمده بودند در یک جمعیت بزرگ و قرار بود حرفهای سیاسی ردوبدل شود، چیزی که با آن سنخیت نداشتم و اتفاقا استاد هشدار داده بود که قبل از پختگی وارد دنیای سیاست شدن یعنی اشتباه کردن...و من بازیگوشی کرده بودم و به جماعت دانشجویان سیاسی پیوسته بودم.یادم نیست موضوع همایش چه بود و چهها گفته شد اما یادم هست که همانجا متاثر از فضای غیردوستداشتنی و سیاستزده تالار، شعری سرودم و لابهلای سوالات فرستادم بالا... ناگهان صدایم زدند که بروم بالا و شعر را بخوانم! دخترک 18 سالهای که هنوز الفبای جمعیت آن هم در آن حد و حدود را نمیدانست و به سختی میشد دانشجو خطابش کرد، باید میرفت وسط یک مناظره سیاسی پر از خشونت کلامی، شعر میخواند!جسارت کردم و بالا رفتم، جنس شعر از جنس همایش نبود جمعیت منتظر بودند چیزی خوانده شود که با حال و هوایشان بخواند اما بالا که رفتم ابتدا نوشته مشهور #نامعادله از شهید #احمدرضا_احدی را خواندم و "آی دخترک دانشجو" و "آی پسرک دانشجو"هایش را محکمتر خواندم که قوت نوشته شهید و تشرهایش نفسها را حبس کرد و بعد شعری که همانجا سروده بودم و اینطور شروع میشد "چه سخت است در نقابِ خالی انساننما بودن، فروبودن، تهی بودن، زراه بیراهه را دیدن، به گلهای میان راه خندیدن، چه سخت است بودن و انسان نبودنهای آنانِ مترسک وار را دیدن، دهان هارا فروبستن، میان درد خود خفتن، غروب صبح را با چشم خود دیدن، صفای دلکش روح منزه را به دست خویش برچیدن ..." شعر که تمام شد جمعیت فقط کف میزد از آن کفهای طولانی که مثلا یعنی خیلی موافقیم...به جای خودم که برگشتم دانشجوهای دانشگاه خودمان که هنوز خیلی نمیدانستند این دخترک تازه وارد کی دانشجوی دانشگاه شده با خودشان پچ پچ میکردند و احتمالا بابت آبرویی که از دانشگاه برده بودم شرمنده بودند، همایش که تمام شد عده زیادی جمع شده بودند تا مطلب و شعر را بگیرند و بنویسند و من ایستاده بودم و دانشجوها برگه دستنویسم جلویشان بود تا شعری که دلشان را خنک کرده بود به یادگار داشته باشند و این اتفاق شد اولین تجربه چشیدن طعم دانشجویی با همهی جسارت و شوری که باید داشته باشد.
امروز که دخترک شده همان دانشجوی "ترمکی" پر از دغدغه و شور و هدفگذاری، دویدنهایش برایم قابل درک است حتی اگردر نگاه مادرانه قابل قبول نباشد، اما این شور را میفهمم، این همه دغدغه و مطالعه و دورههای مختلف آموزشی و گعدههای جورواجورش را میفهمم و میدانم عشق و علاقهای که برای رسیدن به معلمی و مربیگری دارد و برایش صبح و شب تلاش میکند چقدر به جنس دانشجو بودنش میخورد و چقدر دلش میتپد تا بهترین باشد.
دانشجویی میتواند بهترین دوران زندگی هر کسی باشد با همهی انرژی و نشاطی که برای دویدن و رسیدن وجود دارد مشروط به اینکه خودت را به جایی متصل کنی به "حبل" ی مطمئن و محکم که اشتباه رفتنهایت را ببیند و هر بار جهت را دوباره و چندباره نشانت دهد و قوّت روح و جانت باشد، اگرچه در تصورم این است که اگر برگردم بخشهایی از آن روزها را حذف خواهم کرد اما میدانم که برگشتن به آن روزها یعنی تکرار همان تجربیات و همان دغدغهها و این یعنی ما فرزند زمان خودمان هستیم.
دوستان دانشجو قدر اراده و انگیزه دوران دانشجویی را بدانید و این ظرفیت بزرگ را به کار بیندازید که بهترین زمان برای رشد و جهش و حقطلبی و به حق رسیدن است.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
قلمزن
#احمد_آقا آخرین بار که دیده بودمش خیلی سرحال بود امروز که دیدمش باورم نشد پیرمردی لرزان با دو عصای
#اتفاق_خوب
#احمد_آقا
چه کسی جز خداوند میدانست که وقتی اینجا از احمدآقا نوشته شود و از علاقهاش به زیارت،
کسی پیدا میشود و داوطلب که احمدآقا را به زیارت بیاورد
حتی وقتی بگویی احمدآقا این اطراف نیست
و در کوهستان زندگی میکند
و بیش از 1000 کیلومتر فاصله دارد!
عزمشان را جزم کردهاند که بروند و احمدآقا و همسرش عروس خانم را برای زیارت آقا بیاورند،
به نام #ابراهیم_هادی قدم برمیدارند
نامی که اسم و رسم خودشان را پوشانده است،
نامی که به مردانگی و غیرت میشناسیم
و کسی هم پیدا شده که دلش خواسته
خانهاش را یکهفته در اختیار آنها بگذارد و میزبانشان باشد!
احمدآقا و عروس خانم همین روزها زائر آقا میشوند تا امثال من یاد بگیریم که حساب و کتاب این عالم جای دیگری رقم میخورد...
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
شازده کوچولو گفت:
"از کجا بفهمم وابسته شدم"
روباه جواب داد:
"تا وقتی که هست نمیفهمی"
@ghalamzann
#مادرانه
قرارمان برایش اسم #زینب بود
و اینکه حتما زینبسادات صدایش کنیم
یادم هست دوران کودکی و نوجوانیام هیچ کدام از دوستانم زینب نبودند
در سالهای مدرسه هم زینب نداشتیم و زینب در نسلهای پیش از ما
شهرتش به غمخوار بودن بود،
و "زینب غمخوار" صفتی بود که به آدمهای رنجکشیده میدادند
کسی دلش نمیخواست نام فرزندش را زینب بگذارد چون میگفتند زینبها رنجکش و غمخوار میشوند،
اما زینب را دوست داشتم با همه معنای عجیبی که دارد و مسمای بینظیرش،
زینب یکی از زیباترین اسامی دنیاست
و پشت این نام دنیایی از فهم و دانش و عشق و معرفت و اراده و انگیزه نهفته است.
نامش را زینب گذاشتیم و همه ملزم شدند زینب سادات صدایش کنند و هرسال روز ولادت بانو که میشد برایش هدیه میگرفتیم و کیکی و تبریکی،
و چقدر در همان دنیای کودکیاش کیف میکرد و به نام قشنگش میبالید،
زینب فقط یک نام نیست هربار که این اسم را صدا میزنی، عظمت بانوانهی یک بخش مهم از تاریخ روایت انسان برایت زنده میشود، تاثیر نامها و کلمات را باید بیش از اینها دید و جدی گرفت و برایش برنامه داشت.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
سه نفری آمدهاند و پیله کردهاند و نمیروند
درست عین آدمبزرگها،
به نیت اعتراض و تحصن آمدهاند،
سعی میکنند قیافههای جدی بگیرند و با شوخیهای من نخندند،
یکی که زبلتر است اخمهایش را خیلی تابلو در هم کشیده و به شکل مادرانهای مراقب است بقیه هم بند به آب ندهند و تسلیم شوخیهای مکرر من نشوند،
جدی میشوم و میگویم بفرمایید فرمایشتان چیست
خیلی جدی میگویند آمدیم اعتراض،
و این قصه یکماهه اخیر آنهاست!
کمی "ننهمنغریبم" بازی درمیآورم که باز شروع شد و اینهمه حرف زدیم...
اما بیخیال نمیشوند
یکیشان میگوید جواب درست به ما بدهید شما سرمان را گرم میکنید!
راست میگوید دخترک زرنگ کلاس ششمی،
و این سختترین لحظه دنیاست وقتی در مقابل کودک و نوجوان جوابی نداری که قانعکننده باشد چون جنس جواب حقیقی مناسب سنشان نیست و پیچاندن را هم خوب میفهمند!
آنقدر شوخی میکنم که ریسه میروند و باز یادشان میآید که قرار بوده جدی باشند،
برایشان شکلات میآورم اول خودشان را میگیرند که نخورند،
ترفندها جواب میدهد و حالا دارند شکلات میجوند و همچنان در حال اعتراضند،
یکی میگوید قرار است کودتا کنیم
میپرسم کودتا را کجا یاد گرفتید؟
میگوید در کتاب تاریخ!
گوشی را برمیدارم و میگویم الو 110،
باز میخندند و روی صندلی پهن میشوند و دوباره بزرگترشان نهیب میزند که یادشان باشد برای چه آمدهاند!
برای بار چندم شروع میکنند به حرف زدن، آنقدر جدی و بزرگانه که دلم غنج میرود برایشان،
گوشی را باز میکنم و دگمه ضبط ویدئو را فشار میدهم اول متوجه نمیشوند اما تا میفهمند سرشان را در صندلی فرو میکنند، ساعتی به همین کشوقوسها میگذرد و با وعده وعیدی میفرستمشان که بروند، شب است و نباید بیش ازین بمانند، میروند اما دخترک کلاس ششمی همچنان بغض دارد،
یکساعت بعد پیام میدهد که من در تراس خانه هستم و هنوز لباسم را درنیاوردم با ایموجیهای اخم و قهر مینویسم چرا... میگوید به نشانه اعتراض...
میگویم سرد است دختر، پدرومادرت اذیت میشوند، میگوید حوصله کسی را ندارم
و تریپ افسردهها را میگیرد...
عزمشان را جزم کردهاند که در چالش پیش رویشان پیروز میدان باشند
و جوابی بگیرند که تابحال نگرفتهاند
و نمیدانند که دنیای آدمبزرگها
- بزرگهای سن و سالی-
همیشه حرفهایی برای گفتن دارد
که قابل گفتن نیستند.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
#جلسه_نوشت
جلسه به نام #ابراهیم_هادی شکل گرفته است،
آمدهاند بگویند که ذیل این نام چه میکنند
ابراهیم هادی را به جوانمردی میشناسیم به گرهگشایی، به جمع کردن آدمها،
به جاذبههای کمنظیرش،
به مردمداری و پهلوانیاش،
و حالا جلسه همینها را زنده کرده است
اینکه چه کسانی دارند با نام او
بارها را برمیدارند مهم نیست
برداشتن این حجم از بار است
که حالت را خوب میکند
ساختن خانههای خراب فلان روستا،
درمان بیماران نیازمند،
تعمیر وسایل زندگی
تهیه جهیزیه و هر چیز دیگری که
باری را از دوش پدری یا مادری برمیدارد
و همهی اینها به نام ابراهیم هادی انجام میشود
#بسیجی هستند
و اینبار دلت بسیجی شدن را آرزو میکند!
جلسه حسابی معطر شده است
بعضیها هم از برکات شهید میگویند
و نوری که به زندگیهایشان بخشیده است
جلسه خوب یعنی همین
یعنی حالت را خوب کند
و موجب نور باشد و انگیزه و حرکت
و خالی از شعار باشد و ادعا
جلسه خوب باید جمع و جماعت ایجاد کند
و من و منها را از میان بردارد
و امید که همین باشد.
@ghalamzann
چندروزیست که برگهای زرد و نارنجی درخت شاتوت کف حیاط را پر کردهاند،
قرار بود بگذاریم بمانند تا پاییز بیوقفه در حیاط عاشقی کند،
صدای "فاطمه" گفتن پدر #شهید را که میشنوم پشت شیشه میروم،
همسرش را صدا میزند،
(#فاطمه گفتنهایش را دوست دارم، یاد پدر را برایم زنده میکند)
صدا میزند "فاطمه بیا کمک کن سرم گیج داره و چشمام سیاهی میره"
نگاه میکنم دارد با همان پاهایی که به سختی راه میروند، برگهای حیاط را جارو میکند، قبل از آنکه فاطمهاش برسد خودم را میرسانم جارو را به سختی میگیرم، نمیدهد و شرم دارد،
التماس میکنم و میگیرم و مشغول میشوم،مادر شهید میآید و ابراز شرمندگی میکند،میخواهد جارو را بگیرد، نمیدهم
میگویم گذاشته بودیم بمانند، فقط همین،
میگوید همسایه برگهارا خواسته تا برای خودش رنگ مو بسازد!
و با همان زانوهای دردمندش مینشیند و برگهایی که در کیسه زباله بزرگ میریزم مرتب میکند و زوائدش را میگیرد!
نگفته برایمان سخت است، نگفته خودتان بیایید و ببرید،نگفته رنگ موی شما که واجب نیست،فقط کار مردم را راه انداخته،درست مثل همیشه،
و ما به این سلوک پدرانه و مادرانه
عادت کردهایم!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وحدت
برای این روزهایمان
که گاه از کوره در میرویم
گاه نابلدی میکنیم
گاه راه را به سمت بیراهه گم میکنیم
برای این روزهایمان
تا کار را به کاردان بسپاریم
و حکم را به قاضی
و پاسخ را به متولی
و آتش بیار معرکه نباشیم
زمین دشمن گاهی درست همان جاییست که فکر میکنیم زمین ماست!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann