قلمزن
#سفرنامه_اربعین_98 #برگ_آخر 364 روز مانده به اربعین 99....... @ghalamzann
اربعین پارسال وقتی سرخوش و سرمست برمیگشتیم
با اطمینان خاطر این پست گذاشته شد!
چه کسی فکر میکرد به همین سادگی
محرومیت اتفاق بیفتد.
به همین سادگی
بیچاره و بدبخت و فلک زده بنشینیم و هی تلویزیون را ببینیم
و هی دلمان بخواهد که نباشیم
و بخواهد که کاش ازین عمر بی ثمر بکاهند اما رفته ها را برگردانند،
کسانی که سفر اربعین را
و هروله میان نجف و کربلا را نچشیده باشند اصلا نمیدانند
دقیقا چه چیزی را از دست داده ایم...
خدا رحم کند به نداری و تنهایی مان!
@ghalamzann
#سیل_خوبیها
اربعین مان در ماندن گذشت
اما بودند آدمهایی نیک که گذران این روزها را آسان تر نمودند:
🍀 آنها که جمع شدند و به نیت سلامتی همگان قربانی کردند و گوشتش را به دست گرسنگان رساندند.
🍀آنها که بخاری برای خانه های سرمازده فرستادند.
🍀آنها که اسباب بازی خریدند و آوردند تا به دست کودکان یتیم و چشم انتظار برسانیم.
🍀آنها که برای سیل عظیم لوازم التحریر قدم به قدم همراه شدند.
🍀آنها که برای تهیه ارزاق نیازمندان قدم جلو گذاشتند.
🍀کاسبی که وقت خرید ارزاق میگوید برنجش با من.
🍀آنها که ماسک و مواد شوینده اهدا کردند.
🍀آنها که جمع شدند و تک تک اینهارا بسته بندی نمودند.
🍀آنها که روز اربعین رفتند به مناطق محروم و تک به تک توزیع شان کردند.
🍀نیکوکاری که روز قبل از اربعین 500 هزار تومان رسانید که شب اربعین به خانواده یتیم برسانیم.
🍀خیّری که پوشک برای بیمار زمینگیر تهیه کرده است.
🍀مادری که وسایل اضافه منزلش را برای عروسان نیازمند فرستاده است.
🍀 بزرگواری که یک لپ تاپ آورده و میگوید برای کتاب و کتابخانه کودکان استفاده کنید!
🍀عزیرانی که تبلت هارا خریده اند و آورده اند تا فلان دانش آموزان نیازمند از درسشان نمانند.
🍀نیکوکاری که تماس گرفته و میگوید روضه ای نشانم دهید تا شامش را تامین کنم.
🍀و حسن ختام همه چیز
نماینده مجلسی که زنگ میزند و میگوید مرا با خودتان به منطقه محروم ببرید تا مشکلات را بهتر ببینم.
این حجم زیاد از خوبی و خیر،
برکات این روزهاست
برکات #ما_ملت_امام_حسینیم
سپاس خداوندی را که طعم رحمت و رأفت و محبت و معرفت را توسط
بندگان نیکوکارش بر این روزهای دلتنگی
چشانید، سپاس...
@ghalamzann
#نماینده_مجلس
امروز با نماینده مجلس این شهر به آلونک های کوچک و محقر حاشیه شهر سرک کشیدیم
نماینده ای که خودشان تماس گرفتند و پیشنهاد کردند که صبح جمعه همراه ما باشند،
بدون دفتر و دستک و تشریفات
بدون دوربین ثبت و ضبط،
بدون راننده و هیئت همراه،
ایشان را در ایستگاه اتوبوس سوار کردیم
قدم به قدم در کوچه پس کوچه های شهر آمدند،
با ما بغض کردند
و با ما پای صحبت نیازمندان نشستند،
کنار بستر نم کشیده کودکان معلول،
میان آلونک روی پشت بام،
وسط محله ای که بچه هایش هم زیر لباسهایشان تیزی دارند،
بی ادعا آمدند و لحظه به لحظه را شنیدند و پی گرفتند،
و هیچکدام از آن مردم نفهمیدند و ندانستند کسی که پای صحبتشان نشسته نماینده آنان در مجلس شورای اسلامی است.
هرگز قرار نداشنم از هیچ مدیر و مسئولی بنویسم
اما این بار و امروز به پاس زحمت ایشان
به پاس تواضع ایشان
به پاس بی ادعایی ایشان
خواستم بگویم هستند آدمهایی که اگرچه بر مناصب نشسته اند
اما هنوز گردوغبار جاه و مقام
و کرسی و ریاست
دامنشان را آلوده نکرده است
اگر توفیق رفیق باشد قصه های شنیدنی امروز را برایتان خواهم نوشت...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#نوجوانی
نوجوانان گروه شهید محرابی را که یادتان نرفته،
چند دختر نوجوان و پرشور که هرازگاهی قدم های بزرگ برمیدارند،
این بار جمع شده اند تا در ایام شهادت امام رضا علیه السلام، برای کودکان نیازمند
غذای گرم و هدایای کوچک تهیه کنند.
این گروه کمک های شما را به دستان کوچک و خالی فرزندان محروم این شهر میرسانند...🎁
✨شماره حسابشان جهت واریز مهربانی شما که باید تا چهارشنبه ۲۳ مهرماه باشد:
5892_1012_1972_2721
بانک سپه، خانم سارا تنها
ماجور باشید🌸
@ghalamzann
#محمد_بلباسی
پیکر شهید محمد بلباسی پیدا شده است و فردا در حرم آقا طواف داده میشود،
چهارسال قبل در خان طومان به شهادت رسید
وقتی زینبش هنوز پا به دنیا نگذاشته بود
اینکه امشب چه بر خانواده اش میگذرد، نمیدانم
اینکه همسرش عاشقانه هایش را فردا چطور بر تکه های پیکرش میخواند، نمیدانم
اینکه خداوند چطور دلشان را آرام کرده و میکند، نمیدانم
اما خواندن نوشته های خانم بلباسی در قبل و بعد شهادت محمد،
میگوید شهید شدن دفعتا اتفاق نمیافتد،
یک فرایند است
تو کم کم شهید میشوی
و کم کم همسر شهید،
و این فرایند آنقدر جدی است
که وقتی شهید میشوی
همسرت بنویسد
"الحمدلله که خانه ما خانه شهادت شد
و از خودت میخواهم کاری کنی که پیکرت برگردد... "
برای اینکه در این فرایند قرارمان دهند دعا کنیم
برای اینکه حسابمان کنند دعا کنیم
برای بزرگ شدنمان دعا کنیم
و برای اینکه تا لحظه مرگ
کودک نمانیم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#این_خانه_فرش_ندارد
یک خانواده با بچه های کوچک در یک خانه اجاره ای زندگی میکنند که فرش ندارد
این روزها که هنوز زمستان نرسیده است
سرمای کف خانه حتی با بخاری گرم نمیشود
نیازمند دو فرش 6 متری هستند
هرچه باشد خوب است
مستعمل و کهنه نیز کف خانه را گرم میکند
اگر میتوانید برسانید لطفا شتاب کنید.
بهترین ها نصیبتان
@ghalamzann
#روز_نوشت
کتابخانه روی پاگرد مسجد است
و قبل و بعد این پاگرد دو ردیف پله وجود دارد،
مقابل درب کتابخانه ایستاده بودم و بچه ها مشغول انتخاب و گفتگو،
پله ها پر بود از بچه هایی که نشسته بودند یا کتاب میخواندند یا صحبت میکردند،
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد
یک خانم جوان که بچه دوسه ساله ای در آغوش داشت از لابه لای بچه ها با سرعت خودش را به بالای پله ها رسانید،
کاملا دستپاچه بود
فقط عذرخواهی میکرد که میداند نباید اینطور به مسجد میآمد اما چاره ای نداشته و میداند که باید چادر میپوشید اما ناگهانی شده،
شلوار چسبان کوتاه بدون جوراب
مانتوی کوتاه زردرنگ با آستین دوربع
و شالی که روی نصفه پایین سر مانده بود...
خیرمقدم گفتم و خواهش کردم چون بچه در بغل دارند روی پله بالایی بنشینند
گفتم اگر کوچولوی شما کتاب دوست دارد برایش داریم
استقبال کرد
یکی از کتاب های آقای "منوچهراحترامی" را برداشتم و دستش دادم
و چیزی نپرسیدم
دوباره گفت برای خواهرش گریه میکرد مجبور شدم بیاورمش
پرسیدم خواهرش کیست
"ایرن" را نشانم داد
حالا موضوع روشن بود
"ایرن" کودکی که تازه به جمع بچه ها پیوسته با آمدورفتش مادرش را به مسجد کشانده بود
چنددقیقه که گذشت دیگر معذب نبود کودکش را نشانده بود و برایش کتاب میخواند
گفتم میخواهید عضوش کنم؟
گفت میشود؟...
اسمش را نوشتم و دو کتاب تحویلش دادم
وقت رفتن مراسم مسجد تمام شده بود و هنگام خروج غذای نذری میدادند
نه خودش گرفت نه "ایرن"،
گفتم چرا نمیگیرید گفت باشد برای نیازمندان
گفتم اینجا کسی نیازمند نیست
گفت نه بدهید به دیگران،
غذا را دستش دادم و گفتم تبرک است
غذای مجلس امام حسین است
پس نزنید
گرفت و تشکر کرد
بچه ها طبق روال سوار شدند که برسانمشان و بقول خودشان ویراژ برویم در کوچه ها،
گفتم غذاهایتان را در ماشین بگذارید برایتان میاورم
با شرمندگی پذیرفت
وقتی مقابل ساختمانشان خواستم "ایرن" را پیاده کنم از غذاها فراموش کردم
مادر با خجالت آمد و گفت غذا را میشود ببرم؟
و غذاها را برد...
"ایرن" کوچک بدون آنکه بداند پای مادرش را برای اولین بار به مسجد گشوده بود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#سید_موسوی
گفته بودند روی پشت بام نانوایی زندگی میکنند
از پله های باریکی که شیب تند دارد بالا میرویم
روی پشت بام یک آلونک کوچک است
نه چفت و بستی دارد نه قوت و استحکامی
یک چهاردیواری ساخته اند که زیر سقفش بتوان زندگی کرد
آقای موسوی کارگر نانوایی ست
جایی در قلعه ساختمان مشهد،
در کوچه ای باریک و کثیف که جویی کوچک در وسط آن
فاضلاب خانه ها را انتقال میدهد
جلوی همین آلونک کوچک گلدان های سرسبز که نشان از توجه و سلیقه بانوی خانه است آفتاب میگیرند،
داخل این چهاردیواری اما خبرهای عجیبی ست
دو کودک زیر پتو بدون حرکت دراز کشیده اند
جسم هایی بیحرکت و ذهن هایی ناتوان
و مادری که پروانه وار گردشان میگردد
و پدری که زحمت میکشد تا با درآمد کارگری اش اجاره 250 هزارتومانی را بدهد و نان و دارو و درمان را نیز هم...
روی دیوار عکس کودک دیگریست که سال گذشته در 12 سالگی براثر بیماری از دنیا رفته است
مادر با صبری عجیب از زیبایی زندگی اش میگوید از عشق و علاقه ای که به هدایای خداوند یعنی کودکان معلولش دارد
اصلا شکایت و گلایه نمیکند
فقط از سوء تغذیه بچه ها میگوید و اینکه توانشان همین مقدار است
و پوشک بچه ها خیلی گران شده است!
شرمسار ازین همه عزت نفس بسته های اقلام غذایی را کنار دیوارشان میگذاریم،
آقای موسوی و همسر و فرزندان معلولش
زیر آسمان خدا
آن بالا
به گرسنگی و نداشتن بدجوری عادت کرده اند!
خدا نکند ما به عادت های آنها عادت کنیم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
18.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چالش_مومو
بچه ها ترسيده اند
خیلی هم ترسیده اند
مراقبشان باشیم
خطر فضای مجازی فقط اخلاقی نیست
خیلی وقت ها روان بچه ها را هدف میگیرد
و این دومی به مراتب خطرناک تر است
کودک و نوجوانی که توان رویارویی با این دنیای پیچیده و مرموز و برنامه ریزی شده را ندارد
تاب هجمه ها و فشارهای پی در پی را نمیآورد
ترس، آن هم ترسی که خیلی وقت ها مغرورانه بروزش نمیدهد
روح و روانش را مستهلک میکند
اضطراب مداوم در وجودش نهادینه میشود
و حتی خواب آرام و تمرکز را از او میگیرد،
رهایشان نکنیم
به ادعاهایشان نگاه نکنیم
قلدری هایشان را جدی نگیریم
بچه ها حتی اگر پرسه زنی های مجازیشان
حرفه ای تر از والدین باشد
اما باز هم بچه اند
ناتوانند آسیب پذیرند
مهارت استفاده از ابزار دارند
اما مهارت و سواد بهره مندی درست ازین فضا را ندارند
تحت تاثیر توانمندی ظاهری آنها نباشیم
این فضای پرتنش دارد ذره ذره
پاره های تن شمارا مستهلک میکند،
این چندروزه از کودک کلاس اولی تا نوجوان 14 و 15 ساله را پر از نگرانی دیده ام!
رهایشان نکنیم!
پ.ن:
این ویدئو را خانوادگی ببینید و بشنوید و با کمک بچه ها تحلیل کنید و پیرامونش با یکدیگر گفتگو نمایید.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#انّ_فی_حبّک_حیاتی
امسال سه سال میشد که مهمانِ کوچکِ
خانه ی ما بود!
این یک رکورد عالی بود در روزگاری که مهمان های کوچک حداکثر شش ماه وحداقل سه روز
میمانند!
همه ی اطرافیانی که از قدمتِ حضورِ این مهمانِ کوچک مطلع بودند هر بار به شوخی آن قدر
میگفتند تا به ظن ِخودشان حضور حیرت آورش را چشم بزنند و او برود!
اما قصد رفتن نداشت...چشم زدنی هم نبود...ماندنش و همتش بالاتر ازین حرف ها بود که بخواهد برود...
از همان روز اول با مهمانان کوچک قبلی که هر سال می آوردیمشان فرق می کرد!
طلبِ محبت و توجه داشت...شاید قبلی ها هم داشتند و ما حواسمان نبود...طفلکی ها!
اما این یکی آن قدر طلب می کرد که دلت نمی آمد اجابتش نکنی...
با این که سنخیتی با هم نداشتیم
اما انس داشتیم با هم!
آن قدر که عادت کرده بود روزی سه وعده طلبِ غذا کند و با سروصداهایی که در قبلی ها ندیده بودم
مجبورت کند که به سراغش بروی و سیرش کنی!
با همین کارهایش جای خودش را باز کرده بود
آن قدر که وقتی بالای سرش می رفتی
دلت میخواست هنگام سیر کردنش با هم همصحبت بشوید و از احوالاتِ هم بپرسید!
مهمان کوچک عادت کرده بود به محبت های صاحبش...روزی سه وعده غذا...
و بارها محبت های بصری و کلامی و رفتاری،
مهمانِ کوچک، به این همه محبت و توجه،
عجيب عادت کرده بود!
و من نمی دانستم که راز ماندگاری اش و نرفتنش همین محبت ها و توجهاتِ دمادم است!
غافل که می شدم صدایم می کرد
به واقع صدا می کرد و بادهان کوچکش آن قدر سروصدا
میکرد که دلت نمیامد اجابتش را به تأخیر بیاندازی
همه می گفتند تنهاست برایش همبازی بیاورید
اما ما می دانستیم که تنها نیست و سخت نمیگذراند!
همه می گفتند جایش کوچک است ببرید
و در جای بزرگ تری رهایش کنید
اما ما می دانستیم که بودنش و حیاتش ربطی به کوچک بودن جایش ندارد...
آن قدر سرشار میشد که یقین دارم فراموش می کرد در فضایی کوچک ناچار است زندگی کند!
یک ماهی بود که سرم شلوغ تر شده بود،
حریف زمان و گذر سریعش نمی شدم،
گاهی از سر وجدان درد و سرو صداهایش برایش غذا می بردم و یادم می رفت ببینمش!
یادم می رفت به یادش باشم
یادم می رفت هوایش را داشته باشم
یادم می رفت کنارش بمانم...
چندروزی بود که سروصدا نمی کرد
آرام کار خودش را می کرد،
همان کار همیشگیِ فطری اش!
بالا رفتن و پایین رفتن و معلق شدن و..
چندروزی گذشت، برای کاری بیرون بودم که اطلاع دادند حالش خوب نیست،
وقتی برگشتم دیدم بیحال است
هیچ وقت در این سه سال این گونه ندیده بودمش
جایش را فوری تغییر دادم
هوای تازه...فضای تازه...غذای تازه...
کمی جان گرفت، کمی بالا و پایین رفت
اما همچنان در سکوت...
مهمانِ کوچک یک مهمانِ عادی نبود که بدحال شدنش برایت مهم نباشد،
مهمان کوچک یک مهمان سه ساله بود!
شب را با توجه گذراند و حرکتش را از سر گرفت
اما صبح ِفردا...
برای همیشه روی آب ماند و پایین نرفت!!...
ماهی ِکوچکِ قرمز رنگِ خانه ی ما
بدعادت شده بود!
او نوشت:
چه خوب که بدعادتمان کرده ای!
و چه خوبتر که غفلت در تو راهی ندارد
لا تأخذک سنة و لا نوم!
و چه خوب تر که با کمترین سروصدایی اجابتمان می کنی...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann