#خلاصه
#توضیحات
در دربارِ منوچهر زال از پسِ آزمونهای دشوار او برآمد و رضایتش را برای ازدواج با رودابه گرفت. به زاول پیش سام برگشت و با او به کاول رفتند که مهیای عروسی بود و پس از جشن، با عروس و خانوادهاش به زاول برگشتند. آنجا سام دوباره برای جنگ روانهی گرگساران شد و تاجوتخت را به زال سپرد.
چندی که گذشت، رودابه باردار شد و از سنگینی بچه، بیطاقت تا روزی بیهوش شد. زال پی چاره یاد پر سیمرغ افتاد که سیمرغ وقت خداحافظی با زال به او داده بود. آن را آتش زد. سیمرغ پدیدار شد و به او گفت نگران نباش که بچهای پهلوان در راه داری. او از راه معمول به دنیا نخواهد آمد. رودابه را با می مست کن و پزشکی زبردست بیاور که بچه را با جراحی و از پهلو به دنیا آورد. پس از آن نیز دارویی که میگویم درست کن و بر زخم رودابه بمال که درجا خوب شود. و اینچنین رستم، پهلوان بزرگ شاهنامه به دنیا آمد با اندامی چند برابرِ نوزادانِ دیگر.
عروسکی ابریشمی درست بهاندازه و شکل رستم درست کردند با نقش ماه و ناهید بر صورت آن و نقش اژدها بر بازویش، با افسار اسب و گرز و نیزهای بهدست. سوار بر اسبش کردند و پیش سام فرستادند. سام بسیار خوشحال شد و جشنی بزرگ ترتیب داد.
آیا پدربزرگ را هوای دیدن نوه، که بسیار شبیه خود اوست، به زاول خواهد کشاند؟ فردا شب خواهیم دانست.
***
دشواریها:
-یکی کودکی دوختند از حریر / به بالای آن شیرِ ناخوردهشیر: عروسکی ابریشمی درست بهاندازهی نوزادی که هنوزشیرنخورده چون شیری بود، یعنی رستم، دوختند.
در "کرشاسبنامه" این قصهی دوختنِ عروسکِ همتای نوزاد، برای تولد سام روایت میشود، که نریمان پدر سام آنجا هم جنگافزارهایی به دست و تن عروسک میدهد و میآویزد و او را برای کرشاسب، پدر خود و نیای سام میفرستد. ممکن است این دو روایت در اصل برای تولد خود کرشاسب بوده باشد.
-اندرآگنده: پُرشده
-برنگاریدن: کشیدن و نقش کردن با سوزنکاری
-هور: خورشید
-به زیر کشاندر نگارِ سنان: به زیر بغل عروسک هم نیزهای عروسکی بود.
-کوپال: گرز
-برانگیختن: فرستادن
-نبد مهتر از کهتران برفزود/ نشسته چنانچون بود تار و پود: مردم عادی و دونپایه پایینتر از مقامات بلندمرتبه ننشسته بودند، بلکه همه چون تار و پود کنار هم بودند.
-موی بر پای خاست: موی تنش راست شد.
-مرا ماند این پرنیان گفت راست: (سام) گفت این عروسک حریر (یعنی درواقع رستم) کاملاً شبیه من است.
-درم ریخت تا با سرش گشت راست: همقدِ او درم به او داد. "راست" میتواند معنی "واقعاً" هم بدهد.
-خواهنده: گدا، نیازمند
-اگر نیم از این پیکر آید تنش، / سرش ابر ساید، زمین دامنش: اگر اندام او حتی نصف این عروسک هم باشد، سرش به ابر میرسد و دامنش بر زمین.
-روان را بدان پاسخ اندرسرشت: نامهای در پاسخ، از جان و دل نوشت انگار که جان خود را در نامه نهاده باشد.
-نغز: خوش، نیکو
-برافراخت گردن به چرخ کبود: از خوشی و غرور سرش به آسمان رسید.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
در میانهی پادشاهی نوذر هستیم که بهجای پدرش منوچهر بر تختِ شاهی نشسته. منوچهر پیش از شاه شدن و در زمان شاهیِ پدربزرگِ مادرش، فریدون، انتقام پدربزرگش، ایرج، را از برادران او، سلم و تور، گرفته و از اتفاقهای مهم دورهی شاهی خودِ او تولد زالِ سپیدمو، پسر سام است. سام که حکم حکومت زاول را از زمان فریدون دارد، زال را مایهی ننگ میداند و در کوه رهایش میکند و او را سیمرغ بزرگ میکند. بعدتر سام پشیمان میشود و او را به کاخ خود برمیگرداند. زال عاشق رودابه، دختر شاه کاول، میشود و حاصل ازدواج آنها رستم است، هستهی مرکزی شاهنامه یا حداقل بخش حماسی آن. در این دوره سام پیوسته درگیر جنگهایی در گرگساران و مازندران است.
با آغاز شاهی نوذر پس از مرگ منوچهر، او کمکم بیدادگر میشود و جامعه به آشفتگی میرسد. او از سام چاره میخواهد. موبدان و اطرافیان نوذر از سام میخواهند که خود او شاه شود. سام نمیپذیرد و با پنددادن آنها و نوذر، نوذر دوباره به راه میآید.
آن سوی مرزها، در تورانزمین، پشنگ، شاه آنجا که خبر آشفتگی ایران را دارد، پسران خود افراسیاب و اغریرت را به کینخواهی تور، به جنگ ایرانیان میفرستد. این آغاز حضور دیرپای افراسیاب در شاهنامه است. اغریرت موافق جنگ نیست، اما بههرترتیب همراه میشود. در این میان سام ناگاه از دنیا میرود، در جنگ تنبهتنِ بارمان، پهلوان تورانی، و قباد پیر، پهلوان ایران، قباد کشته میشود و افراسیاب نیز با جادو چشم قارن که به او حمله برده را تاریک میکند. همه چیز به سود سپاه توران است و نوذر پس از جنگی بیهوده با افراسیاب، از فرزندان خود طوس و گستهم میخواهد خانوادهی شاهی را از پارس بردارند و به رادهکوه ببرند که آنجا در امنیت باشند.
امشب ادامهی جنگ را خواهیم شنید و خواهیم شنید که طبق پیشبینی نوذر، افراسیاب سپاهی بهسرکردگی قراخان به پارس میفرستد...
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
شنیدیم که افراسیاب وقتِ راهی شدن به ایران، سپاهی هم بهسرکردگی شماساس و خزروان به زاولستان فرستاد و از مرگِ سام خبردار شد. در جنگِ اصلی، بیرونِ دهستان در ایران، قباد، پهلوان ایرانی، توسط بارمان، پهلوان توران، کشته شد. نوذر فرزندانش طوس و گستهم را به پارس فرستاد که خانواده را به جایی امن ببرند. در جنگِ روز بعد، سپاهِ نزدیکبهشکستِ نوذر و خودِ او مجبور به برگشتن به داخلِِ دهستان شدند. افراسیاب قراخان، پسر ویسه، را برای حمله به خانوادهی نوذر، به پارس فرستاد و قارن که این را شنیده بود از نوذر اجازه خواست به پارس برود؛ نوذر گفت که پسرانش را پیشتر به آنجا فرستاده و جای نگرانی نیست و قارن باید همانجا در دهستان بماند. اما قارن نیمهشب پس از مشورت با شیروی و گشواد، همراهِ آنها از دهستان خارج شد. آنجا انتقامِ برادرش، قباد، را از بارمان گرفت و سپس سوی پارس رفت. نوذر پس از باخبر شدن از بیرون رفتنِ قارن، پی او از دهستان بیرون رفت اما افراسیاب او و عد٘های از ایرانیان را اسیر کرد و چون قارن را نیافت، ویسه را با تحریک به خونخواهی پسرش، که کشته شده، پی قارن فرستاد. ویسه پس از رسیدن به قارن از او شکست خورد و پیشِ افراسیاب برگشت.
حالا که پس از گریختن ویسه از چنگِ قارن، قارن دنبال او نرفته، شاعر هم دنبال او نمیرود! ویسه و این صحنه را موقتاً رها میکند و سراغِ شماساس و خزروان میرود در زاولستان، که در آغازِ داستان افراسیاب به آنها ماموریتِ جنگ در آنجا را داده بود.
امشب رضا برایمان خواهد گفت که در زاولستان چطور مهراب، پدرزنِ زال، به شماساس نیرنگ میزند تا زال باخبر و آمادهی جنگ شود.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
#توضیحات
شنیدیم که سپاهِ توران در سوی دیگر، بهسرداری شماساس و خزروان، به زاولستان رسید. مهراب چون خود را تنها دید، به آنها گفت: من هم از پادشاهی سام و زال در اینجا خشنود نیستم و جانم را با دادنِ دخترم به آنها خریدهام. و بخشی از سپاه را نیز با پول تطمیع کرد و بهسرعت پیکی پی زال فرستاد. زال برگشت و در جنگ خزروان و گلباد را کشت و شماساس و بقیهی سپاه پیشِ افراسیاب گریختند. چون افراسیاب قصه را شنید نوذر را که پیش او اسیر بود کشت و تاجِ شاهی ایران را بر سر نهاد اما با شفاعتِ اغریرت، برادرِ افراسیاب، بقیهی اسیران ایرانی نجات یافتند و با اغریرت به ساری فرستاده شدند. طوس و گستهم از مرگِ پدر آگاه شدند و پیشِ زال رفتند و طرح کینخواهی ریختند. در ساری اسیرانِ ایران از این کینخواهی باخبر شدند و ترسیدند که افراسیاب آنها را بکشد؛ پس، از اغریرت خواستند که آنها را آزاد کند. اغریرت گفت اگر سپاهی از ایران به ساری بیاید، او درمقابلِ آنها مقاومت نخواهد کرد. اسیران نامهای به زال نوشتند و ماجرا را گفتند. زال از پهلوانان داوطلبی برای این کار خواست و گشواد داوطلب شد که به ساری برود.
٭٭٭٭٭
-برمنش: والانهاد، بزرگوار
-از سویی عنان تابیدن: به آن سو تاختن
-به چشم اندرآرند نوکِ سنان: چنان نزدیکِ دشمن شوند که گویی سرنیزهشان در چشمِ اوست.
-تیز: خشمگین
-پرشتاب گشتن: صبرواختیار از دست دادن
-اگر بیند: اگر صلاح ببیند.
-کزین گونه چاره نه اندرخورد: این چاره مناسب نیست (زیرا همه خواهند فهمید و افراسیاب خشمگین خواهد شد).
-بپردازم آمل، نیایم به جنگ / سر نامدار اندر آرم به ننگ: (اغریرت میگوید که اگر سپاهی از ایران برای آزاد کردن اسیران بیاید،) او آمل را ترک خواهد کرد و مقابله نخواهد کرد، تا آنها اسیران را آزاد کنند -هرچند با این کار بدنام شود.
-نوند: پیک
-داستان را: مثلاً
-پوینده: اسب یا سوارِ تازان، کنایه از پیک.
-سراینده: سخنگو، باز هم اشارهست به پیک.
-کَنارنگدل: دلیر. خودِ کنارنگ یعنی مرزبان یا فرماندار.
-دست به بر زدن: دست راست را روی سینه گذشتن بهنشانِ فرمانبرداری
-یازان: صفتِ فاعلی از یاختن بهمعنی درازکردن.
-شست: قلابِ ماهیگیری
-شست به کاری یازان بودن: آمادهی انجامِ کاری بودن
-بَدی: بادی، باشی.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
با مرگِ نوذر بهدستِ افراسیاب، پادشاهی او به پایان میرسد و افراسیاب خود تاجِ شاهی ایران را بر سر مینهد. پسرانِ نوذر، توس و گستهم، سراغِ زال میروند و لشکر برمیآرایند بهکینخواهی نوذر؛ در میانهی جنگ زال میگوید برای پیروزی باید نخست پی شاهی برای ایران باشیم؛ او توس و گستهم را شایستهی شاهی نمیداند و پی کسی بهنام زو، پسر طهماسب، میفرستد که از تیرهی فریدون است. پیشتر در شروعِ شاهی نوذر و بیدادگر شدنِ او دیدیم که موبدان از سام میخواهند که خودِ او جای نوذر شاه شود ولی او بهروشنی سر بازمیزند و وظیفهی خود را پهلوانی و تاجبخشی میداند و نه تاجداری؛ اینجا هم میبینیم که زال در اوجِ قدرت، نهتنها خیالِ شاهی به سر راه نمیدهد، که پسرانِ نوذر را نیز، بهدلیل نداشتنِ فره ایزدی، شایستهی شاهی نمیبیند و زو را بر تخت مینشاند و این "تاجبخشی" ادامه پیدا میکند.
پادشاهی زو کوتاه است و بهخاطر طولانی شدنِ جنگ و بُروزِ قحطی، ایران و توران با هم صلح میکنند و کمی بعد زو درمیگذرد. در تورانزمین پشنگ از برادرکشی پسرش افراسیاب خشمگین و ناراحت است، اما با شنیدنِ خبرِ مرگِ زو، دوباره او را به جنگِ ایران میفرستد. بزرگانِ ایران در زاول با زال دیدار میکنند و از او شکایت دارند که پس از درگذشتِ سام اوضاع ایران همیشه آشفته بوده. زال میگوید که او همهی تلاشش را در راهِ پاسداری از ایران کرده و حالا نیز با پسرش رستم این کار را ادامه خواهد داد. اما رستمِ جوان هنوز اسبی ندارد؛ پس پی پیدا کردنِ اسبی شایسته میرود که او و جنگابزارش را تاب بیاورد و در داستانی جذّاب اسبِ معروفش، رخش، را مییابد و آمادهی جنگ در کنار پدر میشود. اما تختِ شاهی بعد از زو هنوز خالیست، پس قصهی تاجبخشی پهلوان در پایانِ این بخش باز تکرار میشود؛ زال به رستم مٲموریت میدهد که کیقباد، از تخم فریدون را در البرزکوه بیابد و بیاورد تا به تخت شاهیش بنشانند.
قصهی شاهی زو را از امشب مهدی برایمان خواهد خواند در شش شب.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
#خلاصه
شنیدیم که زَو بر تخت نشست و با تورانیان صلح کرد اما پادشاهی او کوتاه بود و پس از مرگِ او افراسیاب دوباره به ایران حمله کرد. سپاهِ ایران به زاولستان پیشِ زال رفتند و با او تندی کردند که در وظایفِ پهلوانی خود کوتاهی کرده. زال گفت تا کنون با تمامِ جان از ایران پاسداری نموده و حالا نیز فرزندش رستمِ جوان برای این کار پروریدهست، و به رستم گفت: تو هنوز کودکی اما کاری بزرگ در پیش داریم؛ آیا همراه من میشوی؟
در بخشِ تازه پاسخِ رستم را شنیدیم که گفت: من مردِ آرامش و بزم نیستم. با پشتگرمی خدا اگر میدانِ نبرد پیش آید، همه خواهند دید که بر اسبِ سرخم چه دلاوریام! از شمشیرِ درخشانِ چون آبِ من بارانِ خون خواهد بارید؛ آتش از آن خواهد جست و سرِ دشمنانم با آن متلاشی خواهد شد. اگر تیری از ترکش برآرم، مرگ است که با آن تیر از ترکشِ من برآمده (یا زمانه مقهورِ من خواهد شد). دیواری که ضربهی گرز مرا بچشد (اگر برجا بماند) دیگر ترسی از عراده و منجنیق نخواهد داشت و نیاز به نگهبان ندارد. جایی که من نیزه به دست گیرم، از ترس زهرهی فیل میرود.
اما من اسبی نیاز دارم که تنها به کمندِ من درآید و در میدانِ جنگ مرا تاب بیاورد و وقتِ پایداری در جنگ از میدان نگریزد. همینطور گرزی میخواهم سنگین چون تکهای از کوه که پشتِ پیلانِ توران را با آن بشکنم و رودی از خون بهبزرگی نیل روان کنم؛ سپاهی از دشمن باقی نگذارم، گویی آسمان خون باریده باشد.
از این پاسخ، زال بسیار خوشحال شد، گویی جان از تنش میخواهد بیرون شود. گلههای اسبِ زاولستان و کاولستان را آورد و از پیشِ رستم گذراند؛ اسبانی که متعلقِ به شاهان و بزرگان بودند (و شاید به زال هدیه داده بودند). رستم برای امتحان، دستِ خود را بر پشتِ هر اسب فشار میداد اما هیچ اسبی تابِ نیروی او را نمیآورد و دستوپای همه زیرِ این فشار خم میشد و شکم همه به خاک میرسید. کدام اسب تابِ این آزمونِ رستمِ جوان را خواهد آورد؟ جواب را میدانیم اما قصهاش را فرداشب خواهیم شنید.
٭٭٭٭٭
-بور: سرخِ مایل به قهوهای، و مجازاً اسبِ سرخ و نیز، اسب
-گلرنگ: رنگِ گل، سرخ
-بورِ گلرنگ "رخش" است که هنوز به دامِ رستم نیامده.
-یکی ابر دارم بهچنگاندرون / که همرنگِ آب است و بارانش خون:
ابر استعاره از شمشیر است و از استعارههای بسیار بدیعِ شاهنامه. شمشیری درخشان چون آب که بارانش خونِ دشمنان است!
-بساید: نرم کند، متلاشی کند.
-قربان: ترکش، تیردان
-چاچ: نام شهری در ماوراءالنهر که تیر و کمان آن معروف بوده.
-زمانه: بهمعنی عمر، روزگار و مرگ در شاهنامه بهکار رفته و در اینجا هم در دو معنی روزگار و مرگ ایهام ساخته.
-باره: دیوارِ قلعه و نیز، اسب که در هر دو معنی در دو جای مختلفِ این بخش استفاده شده.
-کوپال: گرز
-عرّاده: ماشینِ بزرگِ پرتابِ سنگ
-منجنیق: (از اصلِ "مکانیک") ماشینِ بزرگِ پرتابِ آتش و سنگ
-جاثلیق: بهکاربرندهی عراده و منجنیق. این کلمه همان "کاتولیک" است که معرب شده و شاید این معنی از آنجا آمده که نخست یک پیشوای مذهبِ کاتولیک استاد منجنیق بوده و بعد این نام عمومیت گرفته ولی درستتر شاید این باشد که نامِ روحانیونِ مذهبیِ هر جا همیشه به دانشمندان آنجا نیز اطلاق میشده، مانند موبدان که دانش و مسئولیتهای دیگری نیز داشتهاند.
-آوردگاه: میدانِ نبرد
-داغ: نشانِ مالکیتی که با سوزاندن بر تن (و معمولا بر کفلِ) حیوانات مینهادند.
-بر او داغِ شاهان همیخواندند: هر گلهای که از پیشِ رستم عبور میدادند نامِ شاه یا مقامِ مالکِ (پیشین) آن را نیز اعلام میکردند.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
#خلاصه
دیدیم که با مرگِ زو تختِ شاهی ایران چندی خالی میمانَد و سپس رستم، در میانهی جنگ با توران، به دستورِ زال، کیقباد را از البرزکوه پایین میآورد که بر تخت بنشیند. این، آغازِ دورهی کیانیان در شاهنامهست. کوه و پایینآمدن از کوه، چون آب و گذشتن از رود، از نشانههای فرّه و بزرگیست، چون فریدون که از کوه پایین آمده و چون کیخسرو که از رود خواهد گذشت.
دورهی شاهی کیقباد، بهنسبتِ زَو، طولانیست اما از لحاظِ روایت کوتاه است و مهمترین اتفاقِ آن، اولین جنگِ رستمِ جوان است با افراسیاب؛ بیتجربگی تنهادلیلِ پیروز نشدنِ رستم میشود و افراسیاب تا مدتها در شاهنامه میماند اما زورمندی رستم فعلاً سپاهِ توران را به هراس میاندازد و آنها پیشنهادِ آشتی میدهند...
پادشاهی کیقباد را از امشب حسین برایمان روایت خواهد کرد.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
#توضیحات
پادشاهی کیقباد را به پایان آوردیم. شنیدیم که با مرگِ زَو تورانیان پیمانِ صلح با او را زیر پا گذاشتند و بهسرداری افراسیاب باز به ایران حمله کردند. رستم به دستورِ زال به البرز رفت و کیقباد را از آنجا آورد و بر تختِ ایران نشاند. پس از این اولین مٲموریت، رستم اولین نبردش را نیز انجام داد -با افراسیاب. در همین نبردِ اول کمربندِ افراسیاب را گرفت تا او را از اسب به زیر بکشد و پیشِ کیقباد ببرد، اما کمربند پاره شد و افراسیاب گریخت. و تورانیانِ هراسیده از رستم دوباره پیشنهادِ آشتی دادند. برای دومین بار بینِ ایران و توران صلح برقرار شد؛ این سوی جیحون ازآنِ ایرانیان ماند و آن سو، ازآنِ تورانیان. حکومتِ زاولستان و کاولستان هم کماکان در دستِ زال و رستم، و مهراب. و زمانِ مرگ کیقباد رسید و او از میانِ چهار پسرش، کیکاوس را شایستهی شاهی دید و تختِ شاهی را با خواندنِ او به نیکاندیشی به او سپرد و درگذشت.
مترجم و شاهنامهشناسِ آلمانی، روکرت در پایانِ پادشاهی کیقباد مینویسد: "شاهنامه چه زیباست... این کیقباد چه شخصیتِ تحسین برانگیزیست. او درواقع کاری نکرده جز این که صد سال در صلح پادشاهی کرده و بااینحال چه دلرباست! از لحظهی نخستین که رستم او را هنگامِ بزم در البرز مییابد و به تختِ شاهی مینشاند، او در کشور صلح و آرامش برقرار میکند تا این لحظهی واپسین که کشور را با اندرزهای نیکو به جانشینِ خود میسپارد... اصلاً تفاوت شاهنامه با ایلیاد در همین است که جانِ حماسی شاهنامه شاید کمی کمتر از ایلیاد باشد ولی شاهنامه روحِ خیلی بزرگتری از ایلیاد دارد...".
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
#توضیحات
شنیدیم که در آغازِ پادشاهی کاوس، دیوی بهشکلِ رامشگری به دربارِ او درآمد و در وصفِ مازندران نغمه ساز کرد. کاوس هوای مازندران کرد و پندِ بزرگان و همینطور زال در رها کردنِ این کار را نشنیده گرفت و گفت که او از همهی شاهان پیشین بزرگتر و پرقدرتتر است و باید مازندران را فتح کند، و روانهی آنجا شد. مازندران را غارت کرد و کسانِ بسیاری را کشت. شاهِ مازندران از دیوِ سپید کمک خواست. دیوِ سپید چشمِ کاوس و بیشترِ لشکرش را نابینا و آنها را دربند کرد. کاوس کسی را مخفیانه پی زال فرستاد برای یاری گرفتن. زال رستم را برای این کار فراخواند تا روانهی مازندران شود. قصهی رفتنِ رستم به مازندران و اتفاقاتی که در هفت منزلِ این راه برای او پیش میآید، به هفت خانِ رستم معروف است. از هفت خان تعبیرهای زیادی شده و حتی گاهی آن را با مراحلِ سلوکِ عرفانی مقایسه کردهاند. اما بیش از هر چیز، هفت خان و نمونههای مشابهِ آن، یک آیینِ "گذر" به حساب میآیند؛ یک مسیرِ بلوغ و پهلوانسازیاند که در همهجا وجود دارند و در آنها پهلوانِ غالباً جوانِ قصه با سختیهای گوناگونی مواجه میشود و با غلبه به آنها به پختگی میرسد و در پایان بهشکل پهلوانی پرتجربه سربرمیآورد. این مسیرهای دشوار اغلبِ اوقات منطقستیزند و با ناشناختهها ارتباط دارند؛ بیابان و دریاهای خطرناک و جنگل و همینطور موجوداتِ خطرناک چون دیو و اغواگرانی چون پری؛ اما قهرمانِ قصه برای اثباتِ شایستگی خود باید از آنها بگذرد و گاهی حتی بهاختیار مسیرِ دشوارتر را نیز انتخاب کند، و البته که کمکِ او نیز گاهی از دنیاهای ناشناختهی دیگر میآید.
این آیینِ گذر (کندن از وضعیتِ کنونی، رفتن یا تشرف و پشتِ سر گذاشتن سختیها، و بازگشت بهشکل کسی تازه) قالبی جاافتاده شده و بسیاری قصهها، نمایشنامهها و فیلمها از آن دستمایه گرفتهاند. از امشب یک نمونهی شاهنامهای جذابِ آنها را میشنویم -هفت خانِ رستم که ماجراهای هفت منزلِ سرِ راه رستم است برای رسیدن به کاوس و ایرانیانِ دربند در مازندران و آزاد کردنِ آنها.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
شنیدیم که در آغازِ پادشاهی کاوس، دیوی با سازوآوازی در وصفِ مازندران هوای فتحِ مازندران را در سرِ کاوس میاندازد. پندِ اطرافیان و زال سودی ندارد و کاوس به مازندران لشکر میکشد و به غارت میپردازد. شاهِ مازندران دیوِ سپید را به کمک میخواند. او بیشترِ لشکرِ کاوس را میکُشد و بقیه و خودِ او را اسیر و کور میکند. کاوس پنهانی پیکی سوی زال میفرستد و زال هم رستم را به کمک میفرستد. داستانِ رستم در هفت منزلِ راه تا مازندران "هفت خانِ رستم" است. در خانِ اول رستم در خواب است که شیری حمله میکند و رَخش او را پارهپاره میکند. در خانِ دوم گرما و تشنگی رستم را از پا درمیآورد تا میشی او را به چشمه راهنما میشود. خانِ سوم جنگِ رستم و اژدهاست و کشتنِ اژدها، البته بهکمکِ رخش. در چهارمینخان زنی جادوگر سفرهای برای رستم گسترده و با او همپیاله میشود اما با بردنِ نام خدا توسطِ رستم، چهرهی واقعیاش آشکار میشود و رستم او را میکشد. خانِ پنجمِ رستم در سرزمین تاریکیست. در کشتزاری میخوابد و رخش از کِشته میخورد. صاحبِ کشتزار با رستم تندی میکند و رستم گوشهای او را میکَند و او به سراغِ پهلوان منطقه، اولاد، میرود. اولاد با رستم میجنگد اما حریفش نیست و اسیر میشود. رستم با دادنِ وعدهی پادشاهی مازندران به اولاد، از او نشانی جای اسارتِ کاوس و لشکر و نیز جای دیوِ سپید را میخواهد و او نشان میدهد. در خانِ ششم رستم ارزنگِ دیو را میکشد و پیشِ کاوس میرسد. کاوس هم نشانِ جایگاه دیوِ سپید را میدهد که در غاریست. و هفتمینخان، خانِ هفتم، رسیدنِ رستم به دیوِ سپید است و کُشتنِ او و بیرون کشیدنِ جگرش برای درمانِ کوری چشمِ کاوس، و برگشتن و چکاندنِ خون در چشمِ کاوس و درمانِ او.
بهاینترتیب "هفت خانِ رستم"، قصهای در قصهی جنگِ مازندران، به پایان میرسد و از امشب به ادامهی قصهی جنگِ مازندران برخواهیم گشت. حسین برایمان خواهد گفت که چطور کاوس پیکی سوی شاهِ مازندران میفرستد که او تسلیم شود...
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
#خلاصه
دیدیم که رستم هفت خان را پشتِ سر نهاد و دیوِ سپید را کُشت و کاوس و لشکرِ ایران را بینا و آزاد کرد. کاوس نامهای به شاهِ مازندران نوشت که تاجوتخت را رها کن یا که به ما باجوخراج بده. اطرافیانِ شاهِ مازندران که به استقبالِ فرهاد، پیکِ کاوس، رفته بودند دستِ او را سخت فشار دادند، اما او به روی خود نیاورد و پیغام را به شاهِ مازندران داد. او در جواب گفت که لشکر و قدرتِ من از کاوس بیشتر است و فرمانبردارِ او نخواهم شد. فرهاد بازگشت و گزارش داد. رستم عصبانی شد و گفت که خودش باید برود. نامهای تندوتیزتر نوشتند و او راه افتاد. در نزدیکی سپاهِ شاهِ مازندران برای نشان دادنِ قدرت، درختی کَند و به زمین انداخت. و وقتِ دست دادن، بلایی که سرِ پیکِ پیشین، فرهاد، آورده بودند را سرِ یکی از خودشان درآورد؛ چنان سخت دستِ یکیشان را فشار داد که او از اسب پایین افتاد. پیشِ شاهِ مازندران رفت و ماجرا را گزارش کرد و شاهِ مازندران کلاهور را به استقبال و درواقع ضربِ شست نشان دادن به رستم فرستاد. رستم دستِ کلاهور را هم سخت فشار داد؛ ناخنهای کلاهور ریخت و دستش شکست! پیشِ شاهِ مازندران رفت و گفت که باید با کاوس آشتی کنیم. رستم پیشِ شاهِ مازندران رسید و او گفت: تو رستمی؟ اما رستم نامِ خود را پنهان کرد و گفت: رستم بسیار بزرگ و دلیر است و کارِ او پهلوانیست و من فقط پیکام. باز پیغامِ تسلیم شدن به شاهِ مازندران داد و او باز پاسخِ رد داد و رستم را تهدید به کشته شدن کرد. رستم هم هدیههای او را نپذیرفت و پیشِ کاوس برگشت و گفت باید آمادهی جنگ شویم.
٭٭٭٭٭
-هم اندر زمان: در همانزمان
-نواختن: مهربانی کردن
-بنشاند اندرخَورش: (شاهِ مازندران به رستم) برای نشستن جایی شایستهی مقامِ او داد.
-راندن: اسب راندن
-نشیب و فراز: پستی و بلندی
-پهلوی: پهلوانی
-به کار آمدن: قابلِ توجه بودن
-بگفت آن که شمشیر بار آورد / سرِ سرکشان در کنار آورد: رستم نامهی کاوس را میدهد و پیغامِ شفاهی هم میدهد که پیامدِ بهکار افتادنِ شمشیر، درو کردنِ سرِ سرکشان و گذاشتنِ آن کنارِ تنشان است.
-شگفتی: حیرتزده
-جستوجوی: سماجت
-خیره: بیهوده
-بگویش که سالارِ ایران توی / اگرچه دل و چنگِ شیران توی: (شاهِ مازندران به رستم میگوید که به کاوس بگو:) اگر چه تو چنگ و دلِ شیران داری اما شاهِ فقط ایران هستی.
-اورنگ: تختِ شاهی
-آیینِ کیش: رسمِ دین
-سوی گاهِ ایران بپیچان عنان / وگرنه زمانت سرآرد سنان: عنانِ اسبت را سوی ایران برگردان، یعنی به ایران برگرد وگرنه نیزه عمرت را به پایان میآورد.
-به روی آمدن: رخ دادن
-سر را ز پا پیدا ندیدن: از آشفتگی و ترس دست و پا گم کردن و گریختن
-در گمان افتادن: متوهم شدن، خود را دستِ بالا گرفتن
-راه برگرفتن: به راه آمدن و آشتی کردن
-تنگ روی اندر آوردن به روی: بسیار نزدیک شدن به حریف در جنگ و او را در مخاطره انداختن
-گفتوگوی: چونوچرا، جروبحث
-بهروشنروان: هوشمندانه
-رَد: سر، بزرگ
-بامغز: هوشمندانه
-اندیشیدن: نگران بودن
-بسیچیدن: طرحِ کاری را ریختن، آمادهی کاری شدن
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
کاوس هوای فتحِ مازندران کرد و مردم آنجا را کُشت. شاهِ مازندران از دیوِ سپید کمک خواست و او بخشی از لشکرِ کاوس را کشت و خودِ کاوس و بخشِ دیگری از لشکر را کور و اسیر کرد. رستم با عبور از "هفت خان" به مازندران رسید و دیوِ سپید را کشت و با چکاندنِ خونِ جگرِ او در چشمِ کاوس و سپاه، آنها را بینا کرد. دو بار دو نامه به شاهِ مازندران نوشتند که تسلیم و باجگزار شود. او نپذیرفت و واردِ جنگ شد. در جنگ رستم با او روبهرو شد اما او با جادو خود را بهشکلِ تختهسنگی بزرگ درآورد. سنگ را پیش کاوس بردند و رستم تهدید کرد که سنگ را تکهتکه خواهد کرد. شاهِ مازندران از سنگ درآمد اما کاوس با یادِ رنجهای این جنگ او را کشت. اولاد، از پهلوانان منطقه که به رستم کمک کرده بود، شاهِ مازندران شد و سپاه به پایتخت برگشت.
با پایان یافتنِ جنگِ مازندران، از امشب وارد داستانِ جنگِ هاماوران خواهیم شد که چطور کاوس در میانِ لشکرکشیهای تازه، عاشقِ دخترِ شاهِ هاماوران میشود که کسی نیست جز سودابه، از پررنگترین زنانِ شاهنامه...
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
پس از جنگِ مازندران کاوس هوای فتحِ کشورهای دیگر را کرد و به شرق لشگر کشید. همه جا در چین و مُکران و زَره بی جنگ شکست را پذیرفتند و خراجگزارِ ایران شدند اما در بربرستان جنگ صورت گرفت و با شکست دربرابرِ سردارِ ایران، گودرز، آنها هم خراجگزار شدند. پس از آن در بازگشت، در سیستان کاوس مهمانِ حاکمان آنجا، خانوادهی رستم شد و به بزم پرداختند که خبر رسید در غربِ ایران، در مصر و شام طغیان صورت گرفته. کاوس از راهِ دریا روانهی آن جا شد و در میانِ کشورهای مصر و بربر و زره و هاماوران، سپاهِ متحدِ آنها را شکستِ سختی داد. هاماورانیها نخستین کسانی بودند که شکست را پذیرفتند و به باجوخراج گردن نهادند. اما در این میان کسی به کاوس گفت که شاهِ هاماوران دختری زیبا دارد. کاوس کسی را به خواستگاری دخترِ او، سودابه فرستاد. شاهِ هاماوران با از دست دادنِ دارایی بسیار و خراجگزارِ ایران شدن اصلاً به این راضی نبود اما تابوتوانِ جنگ با کاوس را نداشت، پس با خود گفت فعلاً به او جوابِ مثبت میدهد اما منتظرِ فرصت میماند. نظرِ سودابه را هم خواست. او هم گفت که ناگزیرند از این کار اما ظاهراً به این ازدواج بیمیل هم نبود. پس شاهِ هاماوران سودابه را با هدایا به فرستادگان داد و آنها او را پیشِ کاوس بردند. اما شاهِ هاماوران نقشهای برای به دام انداختنِ کاوس کشید و او را به مهمانی خود خواند. سودابه فهمید که نیرنگی در کار است و کاوس را از رفتن به این مهمانی منع کرد اما کاوس گفت که از آنها قویتر است و جای نگرانی نیست. پس با سپاهیانی گزیده، بی سودابه، به مهمانی شاهِ هاماوران رفت. در مهمانی، سپاهیانِ هاماوران اسلحههای خود را باز کرده و مشغولِ خدمتگزاری شدند و بدینترتیب اعتمادِ کاوس و بزرگانِ ایران جلب شد و مشغولِ بزم و میگساری شدند تا سرِ فرصت سپاهِ هاماوران با کمکِ سپاهِ بربرستان حمله بردند و آنها را اسیر کردند و به قلعهای دستنیافتنی فرستادند. شاهِ هاماوران پی سودابه فرستاد اما سودابه آنها را به ناسزا گرفت و گفت کارشان در اسیر کردن کاوس و ایرانیان در میانِ بزم ناجوانمردانه بوده و او به کاوس وفادار است و پیشِ پدر برنخواهد گشت. این منش و اخلاقِ سودابه، همینطور هشدارش به کاوس درموردِ نیرنگ پدرش، چیزیست که در ارزیابی شخصیتِ سودابه فراموش میشود. باری، پس از این که سودابه فرستادگان را از پیشِ خود میراند، شاهِ هاماوران سودابه را بهزور پیش خود برمیگرداند و او را هم پیشِ کاوس زندانی قلعه میکند.
با اسارتِ کاوس و بقیهی بزرگان ایران، سپاهِ ایران بیسامان و پراکنده میشود و هر کس از هر جا خیالِ پادشاهی ایران را در سر میپرود، از سویی اعراب و از سویی تورانیان بهرهبری افراسیاب، که سرانجام اعراب را شکست میدهد.
ایرانیان همه در قلعهها پناه میگیرند و گروهی به سیستان نزدِ رستم میروند و از او کمک میخواهند. رستم میگوید که اول باید کاوس را بیابد و آزاد کند.
تدبیرِ رستم برای آزادی دوبارهی کاوس را از امشب خواهیم شنید.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
شنیدیم که کاوس در کشورگشایی و پس از شکست دادنِ سپاهِ مشترکِ چند کشور ازجمله هاماوران، ندیده در دامِ عشقِ سودابه، دخترِ شاهِ هاماوران، افتاد. شاهِ هاماوران ناگزیر سودابه را به سراپردهی کاوس فرستاد اما پس از مدتی کاوس را به کاخِ خود به مهمانی خواند و در میانهی بزم او و همراهانش را اسیر کرد و به قلعهای فرستاد. سودابه به این نامردمی پدر اعتراض کرد و خود نیز در قلعه در کنارِ کاوس اسیر شد. سپاهِ کاوس پراکنده شدند و تورانیان و تازیان نیز هوای پادشاهی بی پادشاهِ ایران را کردند و این میان افراسیاب توانست بر تازیان پیروز شود. به رستم آگهی بردند. او نامهای به کاوس نوشت، و نامهای هم به شاهِ هاماوران که کاوس و ایرانیان را رها کند. اما او نپذیرفت و گفت آمادهی روبرو شدن با رستم است. رستم با سپاه بهشتاب سوی هاماوران رفت. سپاهِ هاماوران را یارای رویارویی با ایرانیان نبود. پس شاهِ هاماوران از مصر و بربرستان کمک خواست. رستم به کاوس نامه نوشت که اگر من با این سه کشور واردِ جنگ شوم ترس این هست که آنها به کینهخواهی تو را بکُشند. کاوس گفت: باکی نیست؛ بجنگ. رستم جنگ را آغاز کرد و خود شاهِ مصر را کشت و گرازه هم شاهِ بربرستان را اسیر کرد. شاهِ هاماوران تسلیم شد و کاوس و سودابه و همراهانِ کاوس را آزاد کرد. کاوس سودابه را راهی ایران کرد. سپاهِ مصر و هاماوران و بربرستان به سپاهِ ایران پیوستند و کاوس پیکی هم به قیصرِ روم فرستاد برای جمع کردنِ رومیان زیرِ پرچمِ خود. از دشتِ نیزهوران نیز به کاوس پیغام رسید که ما مقابلِ طغیانِ افراسیاب -که در نبودِ تو پی تاجوتختت بود- ایستادگی کردهایم و حالا هم بهفرمانِ توایم. کاوس نامهای به افراسیاب فرستاد که به سرزمینِ خودت، توران، برگرد. افراسیاب نپذیرفت و واردِ جنگ شد اما شکستِ سختی از سپاهِ بیشمارِ کاوس خورد و به توران عقبنشینی کرد. کاوس به پایتختِ خود، پارس، برگشت و جشنی بزرگ ترتیب داد و پس از آن کاخهایی در البرزکوه برپا کرد و دیوان را بهستوه آورد. دیوان بسیار آزرده بودند و چشمبهراهِ فرصتی برای گرفتنِ انتقام.
امشب میشنویم که چطور دیوی به درگاهِ کاوس درآمد و او را وسوسه کرد که به آسمانها پرواز کند.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
#توضیحات
شنیدیم که کاوس پس از برگشتن از جنگِ هاماوران، کاخهایی در البرزکوه ساخت و پس از آن دیوان او را فریفتند که: حالا که تو همه زمین را زیر سلطهی خود داری چرا آسمانها را هم فتح نمیکنی؟ کاوس وسوسه شد و دستور داد جوجهعقابهایی را با گوشتِ مرغ و بره پروراندند، و وقتی بزرگ و نیرومند شدند تختی ساخت و عقابها را پایینِ تخت بست؛ بالای تخت هم تکهگوشتهایی آویخت و خود بر تخت نشست. عقابها به هوای رسیدن به گوشت پریدند و تخت را با خود بالا به آسمان بردند اما پس از مدتی خسته شدند و تختِ پرنده سقوط کرد. بزرگان کاوس را یافتند و گودرز به او پرخاش کرد که کارهایت همه از روی بیخردی و بی هیچ مشورتیست. کاوس پشیمان شد و به درگاهِ خدا چله نشست و پس از مدتی بخشیده شد. سپاهِ او دوباره جمع شد و پادشاهیاش دوباره رنگوبو یافت.
پس از این داستان، در شاهنامه کاوس کمکم کمرنگتر میشود و فردوسی بر رستم و کسانی دیگر، مهمترینشان سهراب و سیاوش، متمرکز خواهد شد. در نخستین داستان میشنویم که چطور رستم با سرانِ دلاورِ ایران هوای شکار در شکارگاهِ افراسیاب کردند. در آغازِ این قصه باز "شگرفآغازی" یا "براعتِ استهلال" داریم که در چند بیت میرساند که: اگر جنگاور باشی، در بزنگاه ناگزیر از جنگیدنی و جای بسیار اندیشیدن نیست. این شگرفآغازی ما را از روندِ کلی داستان آگاه میکند که احتمالاً رستم و اطرافیانش در این شکارگاه درگیرِ جنگی ناگزیر خواهند شد...
(با جستوجوی واژهی شگرفآغازی در کانال (با لمسِ علامتِ سهنقطهی عمودی بالا سمت راست) دربارهی شگرفآغازی بیشتر بخوانید.)
ـــــــــــــــ
-سراینده: گوینده
-برآویختن: درگیر شدن
-نامِ مردی جُستن: پی شهرتِ پهلوانی بودن
-رخِ تیغ شستن (به خون): شمشیر را به خونِ دشمن آلودن؛ کنایه از جنگیدن
-روزِ ننگ و نبرد: روزی که پهلوان برای افتخار جُستن، در میدان جنگ میجنگد و اگر پیروز نشود، روزِ ننگ اوست.
-زمانه چون آمد بهتنگی فراز، / هم از تو نگردد به پرهیز باز: زمانِ مرگ که فرا میرسد، از آن نمیتوان بههیچترتیب رهایی یافت.
-چو همره کنی جنگ را با خرد، / دلیرت ز جنگاوران نشمرد: اگر در جنگ بهجای جنگیدن اندیشهی بسیار کُنی، دلیران تو را جنگاور حساب نخواهند کرد.
-خرد را و دین را رهی دیگر است: دین و خرد راهی متفاوت (با جنگ) دارند و با هم جمع نمیشوند.
-سخنهای نیکو به پنداندرست: بهترین حرفها اندرز است.
-از رهِ: دربارهی رسموراهِ، درموردِ
-بارنگوبوی: جذاب
-سور کردن: مهمانی دادن
-ازدر: شایسته
-انجمن: بزرگان
-کجا آذرِ برزِ برزین کنون / بدانجا فروزد همی رهنمون: جایی که در آن، آتشِ بلندِ برزین فروزان و راهنماست. یا: جایی که موبدِ رهنمون آتشِ بلندِ برزین را برمیفروزد.
-گرازه که بود او سرِ انجمن: اشاره به طلایهداری گرازه
-نبید: شراب
-نیو: دلیر
-بپوشیم تابانرخِ آفتاب: با تاختوتاز آسمان را پُرگَرد کنیم و آفتاب را پنهان.
-فرازیدن: افراشتن
-به زوپین گراز و تذروان به باز / بگیریم و، آرامِ روزِ دراز: با نیزه گراز بگیریم و با بازِ شکاری تذرو، و (بهاینترتیب) یکنواختی روزِ دراز را بگیریم.
-بر کامِ تو مبادا گذر، تا به فرجامِ تو: دنیا تا پایانِ عمرت به کامِ تو بادا!
-غنودن: آرام گرفتن، استراحت کردن
-یکسر: همگی، کاملاً
-همسخن: موافق
-بر آن آرزو رفتن آراستند: آمادهی رفتن و عملی کردنِ آرزویشان شدند.
-مهد: کجاوه
-گرازنده: خرامان
-خرگه: سراپرده
-از انبوه آهو سراسیمه بود: از انبوهِ سپاه و خیمه و خرگاه، آهوان وحشتزده بودند.
-ز درّندهشیران زمین شد تهی: شیرانِ خشمگین با رسیدنِ یلان دلاور جای خود را ترک کردند!
-یله: رها
-یله هر سوی مرغ و نخچیر بود / اگر کشته، گر خستهی تیر بود: هر سو پُر از پرنده و شکار بود -چه رها، چه کُشته و چه زخمی از تیر.
-یک زمان: یک دم
-خرام: سور
-نشست: همنشینی، گپوگفت
-طلایه: پیشقراول؛ گشتهی واژهی عربی طلیعه بهمعنی نخستین پرتوهای آفتاب
-که چون آگهی یابد او اندکی: اگر او (افراسیاب) از حضورِ ما در اینجا چیزی بفهمد.
-نگهدار: نگهبان
-چاره: نیرنگ
-خوار: بیاثر
-پرخاشجوی: صفت به جای اسم برای افراسیاب یا دشمن
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
#توضیحات
شنیدیم که رستم و تنی چند از بزرگانِ ایران هوای شکار و خوشگذرانی در شکارگاهِ افراسیاب کردند. پس از چند روز افراسیاب باخبر شد و با سپاه عازمِ جنگ با ایرانیان شد. گرازه که پیشقراول بود به رستم خبر آورد. رستم میگساریاش را رها نکرد و ناچار گیو رفت که جلوی سپاهِ افراسیاب را بگیرد تا میگساری رستم تمام شود و بقیه نیز مسلح شوند. سپاهِ افراسیاب به این سوی آب آمده بودند و رستم بخشِ بزرگی از آنها را کُشت. افراسیاب از جنگاوری رستم ترسید و درنگ کرد و نیز از بزدلی سپاهش خشمگین شد و به آنها بانگ زد که چرا مانندِ روباه ترسیدهاند و الکوس را به جنگ فرستاد. الکوس زواره، برادرِ رستم، را با او اشتباه گرفت و ضربهای به او زد اما رستم رسید و الکوس را کشت و بعد پی افراسیاب رفت. کمندی انداخت اما افراسیاب سرش را دزدید و اسبش شتابان او را از چنگِ رستم بهدربرد. بهاینترتیب تورانیان عقبنشینی کردند و ایرانیان در نامهای به کاوس شرح قصه کردند و پس از چند روزِ دیگر خوشگذرانی برگشتند.
٭٭٭٭٭
-بدینهمنشان: بههمیننشان؛ بهاینگونه
-گران: سنگین، بزرگ
-چنان برگرفتند لشکر ز جای / که پیدا نیامدهمی سر ز پای: چنان صف و نظمِ سپاهِ توران را درهم شکستند و بههم ریختند که دیگر پس و پیشِ آن سپاه پیدا نبود.
-لعل: سنگِ سرخرنگ قیمتی که سرخیاش در شاهنامه مایهی تشبیه است برای خون، خون به صورت دویدن، و سرخی لب
-کران تا کران: سراسر
-فگنده، چو پیلان، به هر جایبر / چه با تن، چه از تن جدا کرده سر: هر سو پُر از کشتههایی پیلپیکر بود، چه با سر و چه بیسر.
-آوردگه: میدانِ جنگ
-ازشتاب: شتابان
-تگِ کارزار: حملهی روزِ نبرد، یا پایانِ نبرد
-که من شاه را بر تو بیجان کُنم: (رستم به اسبش، رَخش میگوید که کوتاهی مکن) که من سوار بر تو افراسیاب را بکُشم. این صحبت کردنهای گهگاهِ رستم با اسبش بسیار تصویری و جذاب است.
-مرجان: استعاره از خون
-آتشگهر: آتشسرشت؛ کنایه از تازان بودن. در اینجا صفتِ رخش شده یعنی رخشی که در تاختن سرشتی آتشین دارد.
-چنان گرم شد رخشِ آتشگهر / که گفتی برآمد ز پهلوش پر: رخشِ آتشگهر چنان تازان شد که گویی پر درآورده است!
-فتراک: زین، ترکبند
-به ترگ اندرافتاد خمِّ دوال / سپهدارِ ترکان بدزدید یال...: حلقهی کمندِ رستم بر کلاهخودِ افراسیاب افتاد و افراسیاب بهسرعت سرش را دزدید و در همان حال اسبش نیز درجا خود را از جا کَند و بدینترتیب افراسیاب خیسِ عرق با دهانی خشک، از کمندِ رستم گریخت. این دومین بختیاریِ افراسیاب است در نبرد که او را سالم از دستِ رستم بهدر میبرد.
-بهره: یکسوم از چیزی
-خرگاه: اردوگاه، یا سرزمینِ ترکان
-خستهتن: زخمی
-گرفتار: اسیر
-ستام: زینویراق و افسارِ اسب
-میان بازنگشاد کس کُشته را / نجُستند مردانِ برگشته را: ایرانیان جامه از تنِ کشتههای بختبرگشتهی توران برای برداشتنِ غنیمت، یا خودِ کمربند، باز نکردند. یا: به کفنودفنِ کشتگان نپرداحتند، و: دنبالِ سپاهیان گریختهی دشمن هم نرفتند.
-روشنروان: دلشاد
-فرخکلاه: دارای تاجِ همایون که در اینجا منظور کاوس است.
-سپنج: موقت، ناپایدار
-تنآسان: آسوده، مرفه
-بر این و بر آن، روز هم بگذرد / خردمندمردم چرا غم خورد!؟: چه بر فقیر و چه بر غنی روز و روزگار خواهد گذشت؛ پس چه جای غم خوردن است عاقلان را!؟
-سخنها بر این داستان شد به بُن / چنان کاندرآمد ز بالا سخن: این قصه را تماموکمال گفتم و به پایان آوردم. با ایهامی زیبا در مصرعِ دوم:
🔸سخن از بالا به پایین افتاد (و فرومُرد).
🔸سخن (از اوجِ فصاحت) فروافتاد و (در اوج) تمام شد.
🔸سخن به پایان رسید، آنطور که در بالا شرحِ آن آمد.
🔸سخن را به پایان بردم، همانطور که از عالمِ بالا به من رسیده بود. (در این برداشت ممکن است اشاره به این آیهی قرآن باشد که: علّمه البیان.)
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
#خلاصه
رستموسهراب معروفترین داستانِ شاهنامه است. همه شنیدهایمش و میدانیم که رستم پهلوانِ بزرگ پیِ پیدا کردنِ اسبِ گمشدهاش، رَخش، در شهرِ مرزیِ سمنگان در توران، شبی را در کاخِ شاه سر میکُند و نیمشب تهمینه، دخترِ شاه، به خوابگاهِ او درمیآید. فردا اسب پیدا شده و رستم به ایران برمیگردد اما این مهرِ یکشبه پسری برای تهمینه میآورد سهرابنام که پهلوانی بزرگ میشود و روزگار ناخواسته او را در جنگ رودررویِ پدر میآرَد و پدر نشناخته پسر را میکُشد.
حالا این بار با دانستنِ این کُلّیت و پایانِ قصه، میخواهیم با فراغِبال با هم جزئیاتِ این قصه را کشف کنیم -که چطور دستِ تقدیر همه چیز را چنان میچیند که قصه به این فاجعهی پایانی برسد؛ که چطور هجیر پدر را به سهراب نشان نمیدهد و زندهرزم که میتواند پدر و پسر را به هم بشناساند بهدستِ خودِ رستم کشته میشود؛ که چطور سهرابِ جوان با پدر حرفِ مهر پیش میکشد، نامِ او را میپرسد و او را به بزم و میگساری فرا میخوانَد اما رستمِ ترسان نامِ خود را پنهان میکند و پیِ نیرنگ میرود؛ که چطور گیسوانِ گُردآفرید سهراب را به دام میکشد اما سهراب نمیداند که میدانِ جنگ جای عشق نیست؛ و چطور دو شاهِ دو سو، کاوس و افراسیاب، اینمیان تنها پیِ شاهیِ خودند و در این راه هر چه باید بهکار میگیرند... اما برای خوانندهای که بارِ اول این قصه را میخوانَد، خودِ فردوسی باز با شگرفآغازی در دو،سه بیت کُلّیتِ قصه را تصویر کرده -که نوجوانِ این قصه کُشته خواهد شد: اگر تندبادی برآید ز کنج، / به خاک افگنَد نارسیدهترنج، // ستمگاره خوانیمش ار دادگر!؟ / هنرمند گوییمش ار بیهنر!؟ // اگر مرگ داد است، بیداد چیست!؟...
با دانستنِ این مرگِ فرجامین، هیجانِ خواننده در زودتر دانستنِ "وقایع" و به "پایان" رسیدن فرومیخوابد و با خاطری جمع میتواند "چگونگیِ" این قصه را دنبال کند. این شگرفآغازی و مقدمهی کوتاهِ داستانِ رستموسهراب را صدای بسیار گرمِ خودِ دکتر خالقی مطلق برایمان روایت خواهد کرد. اما شروعِ خودِ این داستان هم روایتگرِ تازهای خواهد داشت. از آغازِ کارِ این شاهنامهخوانی پیشنهادهای همکاریِ بسیاری داشتیم که بهلطف میخواستند بخشی از این بارِ بزرگ را بر دوش بگیرند اما بهدلایلِ مختلف، ازجمله یکینبودنِ دیدگاههای کُلی، یا دوریِ راه، یا نبودِ تجهیزاتِ فنیِ ضبط و ویرایش، این امکان مهیا نشد تا این که یکی از دوستانِ عزیزمان که اندیشهی نزدیکی با او داشتیم برای این همکاری ابرازِ تمایل کرد و با سعی و حوصلهی زیاد، در هماندیشیِ داستان و یکی شدنِ برداشتها و یافتنِ جای درستِ سکوتها و درنگها و تٲکیدها، و باوجودِ سختیهای بسیارِ دیگر، ازجمله یکی نبودنِ ابزارهای ضبطِ صدا و دوریِ راه، افتخارِ همکاری را نصیبِ ما کرد؛ دوستِ نازنینمان، زری، بخش اولیهی داستانِ رستموسهراب را بهزیباییِ بسیار برایمان خواهد خواند. بسیار ممنونیم از دکتر خالقی مطلق و بسیار ممنونیم از زریِ عزیز برای این خوانشهای بسیار جذاب که از امشب خواهیم شنیدشان.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
رستم، پهلوانِ بزرگِ ایران، روزی پیِ شکار به مرزِ توران رفت. وقتِ خواب اسبِ او را دزدیدند. پس از بیدار شدن به شهرِ سمنگان، در آن سوی مرز، رسید و از شاهِ آنجا اسبِ خود را خواست. شاه او را مهمانِ خود کرد و وعدهی پیدا کردن اسبش را به او داد. شب تهمینه، دخترِ شاه به خوابگاهِ رستم درآمد. فردا اسب پیدا شد و رستم به ایران برگشت. تهمینه صاحبِ پسری شد، سهراب، که بهتندی پهلوانی بزرگ شد و پس از این که پسر دانست فرزندِ رستم است سپاه جمع کرد که ابتدا کاوس و سپس افراسیاب را از تخت بهزیر کشد و پدر را به شاهی نشانَد. افراسیاب از این که رستم و سهراب روبهروی هم قرار خواهند گرفت و یکی کشته خواهد شد، خوشحال شد و سپاهی بهسرکردگیِ هومان و بارمان پیشِ سهراب فرستاد و به آن دو سفارش کرد مراقب باشند که سهراب پدرش را نشناسد. سهراب با سپاه به دژِ سپید در ایران رسید و با پهلوانِ ایران، هجیر، نبرد و او را اسیر کرد. دختری پهلوان، گردآفرید، از اسیر شدنِ هجیر شرمزده شد و به جنگِ سهراب آمد. در جنگ حریفِ سهراب نبود و با گشوده شدنِ گیسویش سهراب فریفتهی او شد. او به سهراب وعده داد که پنهانی با هم صحبت کنند و به دژ برگشت. اما از بالای دیوارِ دژ به او گفت که او را فریب داده است و بهتر است به توران برگردد. سهراب کمی یکهتازی کرد اما منتظرِ فردا شد که کارِ دژ را بسازد.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
#توضیحات
پس از اسیر شدنِ هجیر بهدستِ سهراب و گریختنِ گردآفرید از دستِ او، گژدهم نامهای به کاوس نوشت و قصهی حملهی سهراب را گفت. اهالیِ دژ سپید هم شبانه از راهِ مخفی از دژ گریختند. کاوس نامهای به رستم نوشت و به دستِ گیو داد و سفارش کرد که بهسرعت نامه را به رستم برساند و بهسرعت هم با او بازگردد اما رستم با خواندنِ نامه به راه نیفتاد و پیش از آن چند روزی به بزم و شرابخواری گذراند. در این میان یادِ پسرش هم افتاد که مادرش گفته بود بهزودی پهلوانی بزرگ میگردد ولی اصلاً گمان نکرد که این پهلوانِ تازه ممکن است همان پسر باشد. با رسیدن به کاخ، کاوس از این دیر آمدن عصبانی شد و به گیو گفت که رستم را بر دار کند. اما گیو فرمان نبُرد. پس کاوس به طوس دستورِ دار زدنِ هر دو را داد. رستم به کاوس گفت: تو اگر میتوانی چارهی سهراب کن؛ تو که تندخو و عجولی. طوس را به زمین زد و از روی او گذشت و گفت که به زاولستان برمیگردد. گودرز پیشِ کاوس رفت و او را پند داد که این چه رفتاری بود با رستم؛ اگر او برود، چه کسی یارای نبرد با سهراب را دارد؟ کاوس پذیرفت و گودرز را پیِ رستم فرستاد. رستم خواهش گودرز و همراهانش را به برگشت نپذیرفت. پس آنها از این در وارد شدند که اگر برنگردی همه خواهند گفت که رستم ترسیده. و از آنجا که پهلوان همیشه ترسِ ننگین شدنِ نام و آبرو دارد، راضی به برگشت شد. پس پیشِ کاوس آمد و هر دو پوزش خواستند و به بزم نشستند تا بعد آمادهی جنگ شوند.
این بخش از شاهنامه نمونهی خوبیست برای بیانِ تفاوت شاهنامه با دیگرمتون فارسی در ساختِ درام؛ شخصیتپردازی بهزیبایی انجام میشود و شخصیتها از هم تفکیکپذیرند: کاوس شاهی خیرهسر، تیزخشم و عجول است. رستم پهلوان دلیریست که بهسببِ قدرت بیهمتایش بسیار مغرور است، و درضمن حیثیتطلب و آزاده. از فرمانِ کاوس سر میپیچد و به میگساری مینشیند؛ گیو عاقبتاندیش است و او را هشدار میدهند که زودتر به راه بیفتند. اما درضمن وقتی کاوس از سرِ خشم فرمان بر دار کردن رستم را به او میدهد، این بیاحترامی را تحمل نمیکند و از فرمان سر برمیتابد؛ این میان کاوس به طوس دستورِ کشتنِ رستم و گیو را میدهد. طوس شاهزادهایست که به شاهی نرسیده و همیشه عقدهای از این بر دل دارد، پس انتخابِ خوبیست برای این کار. اما در تصویری جذاب رستم دستِ او را چنان بهتندی پس میزند که طوس به زمین میافتد و رستم از روی او میگذرد؛ گودرز ضمنِ پرخاش به کاوس، او را پند میدهد و او را از عاقبتِ کارش میترساند و با راضی کردن او، پیِ رستم میرود. رستم پهلوانِ مغرور راضی به برگشت نیست. پس گودرز و اطرافیان از نقطهضعفِ پهلوانان استفاده میکنند -ترسِ پهلوان از شکست خوردن و برباد رفتنِ آبرویش! پهلوان حاضر است بمیرد و چنین چیزی پیش نیاید، پس رستم ناگهان تغییر عقیده میدهد و برمیگردد و این گره گشوده میشود. در کوتاهسخن بهایجاز درامی ساخته میشود با گرهها و پایینبالاها و با شخصیتهایی که هر یک واقعاً شخصیتی داستانی/نمایشی مختصِ خود دارد و مانندِ بیشترِ داستانها و منظومههای فارسی درحدِ تیپ باقی نمانده.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
در میانهی قصهی رستموسهرابیم، و در اوجِ آن. قصه از آنجا آغاز شد که رستم پیِ پیدا کردنِ اسبِ گمشدهاش شبی را در کاخِ شاهِ سمنگان، شهرِ مرزیِ ایران و توران، گذراند. نیمشب تهمینه، دخترِ شاهِ سمنگان، به خوابگاهِ او درآمد. صبح رستم مهرهای بهیادگار پیشِ او گذاشت، اسب پیدا شد و او به زاول برگشت. تهمینه اما صاحبِ پسری شد، سهراب، که در نوجوانی پهلوانی بزرگ شد و پس از دانستنِ این که فرزندِ رستم است، خواست که کاوس و افراسیاب، پادشاهانِ ایران و توران را براندازد و پدر را جای آنها بنشاند. اول خیالِ تختِ ایران کرد. مادر نتوانست مانعِ او شود، پس نشانهای پدرش را به او داد. افراسیاب با دانستنِ این، لشگری بهسرکردگیِ هومان و بارمان بهکمکِ سهراب فرستاد تا شاید پدر و پسر روبهروی هم قرار بگیرند و دستِکم یکیشان کشته شود. سهراب نخست به دژِ سپید رسید. یکی از دلیرانِ آنجا، هُجیر، را در جنگ اسیر کرد و ندانسته با گردآفرید، دختری پهلوان هم جنگید، او هم تابِ برابری با سهراب را نداشت و با فریفتنِ سهراب گریخت. کاوس با آگاه شدن از این حمله، پیِ رستم فرستاد و با دیر آمدنِ او بحثی هم بین آنها بالا گرفت اما ختمِ بهخیر شد و رستم به راهِ جنگ با سهراب درآمد. شب در اردوگاهِ سهراب سروگوشی آب داد و زندهرزم را کشت و از هیبتِ سهراب ترسید. فردا سهراب که پیِ پیدا کردنِ رستم، پدرش، میانِ ایرانیان بود از هجیر نامونشانِ صاحبانِ پردهسراهای اردوگاهِ جنگ را پرسید ولی هجیر ازترسِ کشته شدنِ رستم، نامونشانِ او را پنهان کرد و پردهسرای او را ازآنِ پهلوانی دیگر دانست. پس از عرضِاندامی رستم و سهراب برابرِ هم قرار گرفتند. سهراب نشانهایی که مادر داده بود را در رستم دید و از او نامش را پرسید و گفت بیا جنگ را کنار بگذاریم اما رستم نامش را پنهان کرد، پس دور از سپاهیان تنبهتن با سلاحهای گوناگون با هم جنگیدند اما هیچیک حریفِ دیگری نشد و هر یک ضربِشستی به سپاهِ طرفِ دیگر نشان داد و به اردوگاهِ خود برگشت.
رستم آشکارا ترسیده و خستهست پس سفارشهای لازم درموردِ مرگش را به برادرش زواره میکند و منتظرِ برآمدنِ آفتاب میماند تا دوباره به جنگِ سهراب برود. ما هم منتظر میمانیم تا ساعاتی دیگر قصهی این جنگِ دوم را از رضا بشنویم.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
به پایانِ این قصه رسیدیم و دیدیم که پدر و پسر بههرترتیب یکدیگر را نشناختند و سرانجام به جنگِ هم درآمدند. جنگِ اول تقریباً برابر بود، گرچه سهراب سرتر بهنظر میآمد. در جنگِ بعد سهراب رستم را به زیر آورد اما رستم او را فریب داد که: رسمِ ایرانیان این است که با یک بار زمین زدنِ کسی، او را نمیکُشند و برای کشتن باید بارِ دوم هم او را مغلوب کنند. سهراب رستم را رها کرد و در جنگِ بعد رستم او را به زیر آورد و سینهاش را درید. سهراب گفت که تو از کشتنِ من ایمن نخواهی ماند چون همراهانم به پدرم رستم خبر خواهند داد که مرا کشتهای و او به کینخواهیِ من خواهد آمد. رستم از او پرسید: چه نشانی از رستم داری؟ و با دیدنِ مهرهی خود بر تنِ سهراب خاک بر سر کرد. با برنگشتنِ رستم از میدانِ جنگ، کاوس سپاهیانی به میدان پیِ رستم فرستاد. آنها اسبها را بی سوار دیدند و گمان بردند رستم کشته شده. کاوس گفت اگر اینطور باشد ما باید عقبنشینی کنیم چون حریفِ سهراب نخواهیم بود. سپاهیان به رستم رسیدند و از پریشانیِ او پرسیدند و او قصه را گفت. رستم خواست خود را بکُشد، که سپاهیان مانعش شدند. رستم گودرز را پیشِ کاوس فرستاد برای گرفتنِ نوشدارو -که درمانِ هر زخمی بود. اما کاوس از ترسِ قدرتمندتر شدنِ رستم با زنده ماندنِ سهراب، نوشدارو به گودرز نداد. پس رستم به راه افتاد که خود پیشِ کاوس برود اما در میانِ راه کسی خبر آورد که سهراب دیگر مُرده...
کاوس به ایران برگشت و رستم درانتظارِ زواره ماند که لشکرِ توران را در عقبنشینی تا مرز مشایعت کرده بود، و با او به زاولستان برگشت و با در دخمه کردنِ فرزند این قصه را به پایان بُرد.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
#توضیحات
داستانِ سیاوش از آنجا آغاز میگردد که چند پهلوانِ ایران ازجمله طوس و گیو همراهِ سپاهی کوچک برای شکار و خوشگذرانی به نزدیکیِ مرزِ توران میروند. در آنجا زیبارویی را میبینند که میگوید خویشاوندِ کرسیوز (برادرِ افراسیاب) است و بهدلیلِ تندخوییِ دیشبِ پدرِ مَستش از خانه فرار کرده، در راه اسبش وامانده، راهزنان جواهراتِ او را دزدیدهاند و او در این بیشه پناه گرفته تا مستی از سرِ پدر بپرد و دنبالِ او بفرستد. طوس و گیو هر یک او را ازآنِ خود میخوانند و بینشان حرف بالا میگیرد. کسی میگوید او را پیشِ کاوس ببرید و حکم حکمِ او باشد. اما کاوس خود شیفتهی زیبارو میشود و او را به حرمسرای خود میفرستد! و این زن مادرِ سیاوش میگردد. اما پیشتر که برویم بیشتر حس میکنیم که مادرِ سیاوش باید همان سودابه باشد که عاشقِ فرزندِ خود شده. این روایتِ عشقِ مادر به فرزند را بعدتر، البته که بسیار پیش از زمانهی فردوسی، روا ندیده و تغییر دادهاند و مادری جدید به اینشکل که دیدیم برای سیاوش ساختهاند که حتی نامی هم ندارد و بعدتر هم در طولِ داستانِ سیاوش و اتفاقاتِ بسیارش دیگر اثری از او نیست؛ برخی کاتبان برای توجیهِ نبودنِ این مادر در ادامهی داستانِ قدیمی، او را پس از زادنِ سیاوش، یا بعدتر، کُشتهاند.
٭٭٭٭٭
-در: دربار
-نخچیر: شکار
-فراوان گرفتند و انداختند / علفها چهلروزه برساختند: شکارهای بسیاری گرفتند و کشتند و بهاندازهی چهل روز خوردوخوراک آماده کردند. علف کنایه از خوراک است.
-ترک: ترکان، تورانیان
-زمینش ز خرگاه تاریک بود: زمینِ آنجا از انبوهِ (سیاه)چادرهای تورانیان تاریک بود. تورانیان زندگیِ چادرنشینی داشتهاند و فردوسی گهگاه به این اشاره میکند.
-پرستنده: غلام
-دیدار: رخسار
-ز خوبی بر اوبر بهانه نبود: در خوبیِ او کمترین نقصی نبود.
-تو را سوی این بیشه که نمود راه؟: چه کسی راهِ این بیشه را به تو نشان داده؟
-گذاشتن: رها کردن
-دشتِ سور: شاید اسمِ دشتیست، اگر نه و بهاحتمالِ بیشتر، یعنی دشتی که در آن جشن برپا بوده و پدرِ زیبارو از آنجا برمیگشته.
-جوشان: خشمگین
-آبگون: آبداده، تیز، درخشان
-سربهسر: سراسر، کاملاً
-سروبُن: درختِ سرو؛ کنایه از زیبارویی که طوس و گیو در بیشه پیدا کردهاند.
-یاد کردن: بیان کردن، شرح دادن
-پروز: حاشیهی زینتیِ جامه، و در اینجا مجازاً یعنی اصلونسب
-باره: اسب
-رهنمون: راهنما
-ماندن: برجای ماندن
-سستی: ناتوانی
-بالا: بلندی، تپه
-بدان روی بالا: آنسوی تپه، یا بالای تپه/بلندی
-ستاندن: گرفتن
-نیام: غلافِ شمشیر
-دمان: درجا
-تازنان: تازان، بهسرعت
-دل بر کسی گرم شدن: مِهر کسی را به دل گرفتن
-تیز: تند
-نه با من برابر بُدی بی سپاه؟: (گیو به طوس که ادعای مالکیتِ کنیز را کرده چون اول او بوده که کنیز را دیده و سوی او شتافته) میگوید: تو که همینجا کنارِ من بودی بی سپاه!
-همان: همچنین، دوباره
-ستیهیدن: ستیزه کردن
-خود: هرگز، اصلاً
-گرمگوی: خوشسخن
-پرخاشجوی: ستیزهجو، اهلِ دعوا
-داوری: بحثوجدل
-بر آن کو نهد، هر دو فرمان برید: هر چه او (شاهِ ایران) حکم کرد هر دو اطاعت کنید.
-گشتن: سرپیچیدن
-لب به دندان گزیدن: گاز گرفتنِ لب بهنشانِ تحسین و شگفتی
-کوتاه شد بر شما رنجِ راه: (کاوس به طوس و گیو میگوید:) رنجِ راهی که برای حلِ این مسٲله (مالکیتِ دختر) طی کردید دیگر تمام شد و اختلافِ شما حل شد! (حالا به شما میگویم که چه باید کرد!)
-بر این داستان بگذرانیم روز / که خورشید گیرند گُردان به یوز: امروز را با این قصه خوش میگذرانیم که چگونه پهلوانانِ ما با یوز٘ خورشیدی (کنایه از زیبارو) شکار کردهاند! یا: امروز را با قصههای پهلوانانمان از هنرِ شکار بگذرانیم که حتی خورشید را هم با یوز از آسمان به زیر میکشند. (پس موضوعِ دختر را فراموش کنید!)
-گوزن است، اگر آهوی دلبر است / شکاری چنین ازدرِ مهتر است: اگر این شکار، گوزن است یا آهویی دلربا، شایستهی بزرگترِ شما (من) است!
-خاتون: کلمهای ترکی بهمعنی بانوی بزرگزاده، بانویِبانوان. اینجا کنایه از ترکزادگیست و این که زیبارو از سوی مادر خود را ترک و تورانی میداند.
-بدان مرز خرگاهِ او مرکز است: (دختر میگوید:) در آن ناحیه، سراپردهی او (نیای من، کرسیوز) مرکزِ فرماندهیست.
-به مشکوی زرین من بایدت؟ / سرِ ماهرویان کنم شایدت؟: آیا فکر نمیکنی باید در حرمسرای زرین من باشی؟ شایسته است که سوگلیِ من باشی.
-دیدن: شایسته دیدن
-گاه: تخت
-دگر، ایزدی هر چه بایست بود / یکی سرخیاقوت بُد نابسود: اما او خود همهی آرایشها و حسنها را خداداد داشت و سرخیاقوتی بود دستنخورده (باکره).
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
داستانِ سیاوش را میخوانیم. شنیدیم که طوس و گیو وقتِ شکار در بیشهای نزدیکِ توران دختری را پیدا کردند که از خانه گریخته بود. او را پیشِ کاوس بردند که تعیین کند دختر ازآنِ کدامشان باشد اما کاوس او را زنِ خود کرد و از او پدرِ سیاوش شد. سیاوش در زاولستان تحتِ آموزش و پرورشِ رستم جوانی زیبا و دلیر شد. وقتی به کاخ برگشت سودابه، زنِ کاوس، عاشقِ او شد. به کاوس گفت چرا سیاوش به اندرونیِ کاخ به دیدنِ خواهرانِ خود نمیآید، و کاوس از سیاوش خواست این کار را بکند و سیاوش با این که از منظورِ سودابه خبر داشت، ناگزیر به اندرونی رفت. آنجا سودابه میانِ زنان او را تنگ در آغوش گرفت. سیاوش از این عشقِ او مطمئن شد و خود را از آغوشِ او بیرون کشید و پیشِ خواهرانش رفت.
سودابه به کاوس گفت بهتر است سیاوش را زن بدهی. دخترانِ اندرونی را آراست و با آمدنِ سیاوش به اندرونی آنها را از برابرِ او گذراند اما سیاوش نظری نداد.
پس سودابه پرده از رخ برگرفت و گفت من با اینهمه زیبایی ازآنِ توام. دختری نابالغ را بهزنیِ تو میدهم تا پرستارِ تو باشد تا پس از مُردنِ کاوس من زنِ تو شوم؛ و بوسهای از سیاوش گرفت. سیاوش با خود گفت نباید به پدر خیانت کنم اما بهتر است با سودابه هم تندی نکنم تا این ماجرا بهآرامی تمام شود. پس به سودابه گفت تو آنقدر زیبایی که من لایقِ تو نیستم و تو فقط لایقِ شاه هستی. برای من هم یکی از دخترانِ تو بس است و با او وفادار خواهم بود. تو جای مادرِ منی.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
دیدیم که پس از ماجراهایی که بینِ سیاوش و سودابه پیش آمد، سیاوش برای اثباتِ بیگناهیِ خود در آتش رفت و بهسلامت از آن درآمد و بهاینترتیب کاوس دانست سودابه مقصر بوده و خواست او را بکُشد اما با وساطتِ سیاوش از گناهِ او درگذشت و دوباره با او به مهر آمد.
در این اوضاع افراسیاب به جنگِ ایرانیان آمد و سیاوش داوطلب شد که به جنگِ او برود تا از حرفوحدیثِ سودابه دور شود و نیز پهلوانیاش را اثبات کند. کاوس رستم را همراهِ او کرد. در جنگ ایرانیان برتر بودند و کرسیوز برادرِ افراسیاب که در جبههی مُقدم بود نامهای به افراسیاب نوشت و درخواستِ کمک کرد. سیاوش هم از بلخ نامهای به کاوس نوشت که تا مرزِ جیحون را پس گرفته است و اگر شاه دستور دهد به خاکِ توران وارد شود. کاوس گفت که او کاری نکند و منتظر بماند که افراسیاب حمله کند.
در اردوگاهِ توران کرسیوز خود پیشِ افراسیاب رسید و از دلیریِ ایرانیان گفت. افراسیاب بر او خشم گرفت و دلِ ایرانیان را دوباره به جنگ گرم کرد اما شب خود در خواب دید که سپاهش شکست خورده، سراپردهاش سرنگون شده و خودش را دستبسته پیشِ کاوس بردهاند و کاوس او را با شمشیر به دو نیم کرده. خوابگزاران با ترس گفتند سپاهِ ایران بهسرداریِ شاهزادهای جوان حمله خواهد کرد و تورانیان را نابود خواهد کرد. حتی اگر خودِ آن شاهزاده هم کشته شود، کینخواهانش افراسیاب را خواهند کشت. افراسیاب ناراحت شد و تصمیم به صلح گرفت. کرسیوز را با هدایای بسیار به اردوگاهِ ایرانیان فرستاد و پیشنهادِ صلح داد. سیاوش با رستم مشورت کرد و تصمیمش قطعی شد که برای این که افراسیاب بعد از صلح پیمانشکنی نکند، صد گروگان از خویشاوندانِ او را گروگان پیشِ خود نگه دارند. افراسیاب هم ناچار پذیرفت و گروگانها را طبقِ سیاههی ارسالیِ رستم با هدیههای بیشتر پیشِ سیاوش فرستاد و سپاهِ باقیماندهاش را نیز از ایران بیرون کشید.
سیاوش نامهای به پدر نوشت و گزارشِ ماجرا کرد اما از خشمِ کاوس دیدند کسی جز رستم نمیتواند نامهبر باشد.
در ادامه میشنویم که سیاوش به پدر چه مینویسد و کاوسِ همیشهخشمگین چه خواهد گفت.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#خلاصه
شنیدیم که پس از پیشنهادِ صلحِ افراسیاب سیاوش نامهای به کاوس نوشت و قصه را گفت و گفت که افراسیاب برای تضمینِ صلح صد گروگان از خویشانش را نیز به ما سپرده. نامه را رستم برای کاوس برد. کاوس خشمگین شد و گفت اگر سیاوش جوان و بیتجربه است و فریب خورده تو که نباید فریب میخوردی. بدیهای افراسیاب یادت رفته بود؟ مگر جانِ گروگانها برای افراسیاب مهم است؟ پیکی بهسوی سیاوش میفرستم که جنگ را شروع کند. رستم گفت صلح بهتر از جنگ است و سیاوش هم پیمانِ صلح را نخواهد شکست. کاوس خشمگینتر شد و گفت تو هم همینجا بمان تا طوس جای تو برود بهسپهداری. رستم عصبانی شد و از دربار رفت. کاوس هم پیکی سوی سیاوش فرستاد و طوس را هم جداگانه روانه کرد. سیاوش با شنیدنِ جوابِ پدر غمگین شد و دانست اگر گروگانها را پیشِ پدر بفرستد کاوس همه را خواهد کُشت. دو یارِ نزدیکش، بهرام و زنگهی شاوران، را پیشِ خود خواند و ماجرا را گفت و گفت: من نمیتوانم پیمانِ صلح را بشکنم. جنگنکرده هم پیشِ پدر نمیتوانم برگردم؛ پس، از اینجا به کشوری دیگر میروم. تو ای بهرام سپاه و اموال را از من تحویل بگیر و با رسیدنِ طوس به او بسپر. تو هم ای زنگه گروگانها و هدیههای افراسیاب را برای او پس ببَر. آنها گفتند: دوباره به کاوس نامه بنویس و رستم را بخواه و جنگ را شروع کن؛ گروگانها هم همینجا بمانند. سیاوش نپذیرفت، پس زنگه را پیشِ افراسیاب فرستاد تا گروگانها را ببرد و بگوید سیاوش میخواهد از مرزِ توران بگذرد و از اینجا به کشوری دیگر برود...
داستانِ رفتنِ زنگه و استقبال از او را امشب میشنویم.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim