شطحی برای اقشار زنان ایران
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زن زندگی... و دیگر هیچ
زن ،زندگی، سکوت،پرنده ،شب،آسمان
زن،زنگی،عبادت و رؤیای کهکشان
زن ،ذکر،زن،نماز،تلاوت و بندگی
زن،نذر،زن،زیارت و بازار و زندگی
زن،زندگی،بهار،شب عید،دور هم
عطر تمیزی و سفر و رفتن حرم
زن،زندگی ،ترانه،تبسم،نسیم،نور
زن،زندگی،کتاب،خودآگاهی و غرور
زن کار،زن هنر،زن و تسکین و خواهری
زن گاهواره،جشن تولد و مادری
زن،زندگی،تنور،سبد،بوی داغ نان
زن،سفره،پخت و پز،هیجان لطیف جان
زن مهربانی ،اشک،حمایت،دوندگی
زن،باغ،شیر،ماست،هوای پرندگی
زن،داغ،زن جدایی و تنهایی نجیب
زن،زندگی،نداری و سیلی به سرخ سیب
زن،زندگی،تلاش،رشادت،سواد،کار
زن،زندگی،عبور از آتش فرشته وار
زن ،کشور،استقامت و امنیت و امید
زن مرد پرور،آینه باور و رو سپید
زن گردگیری از نفس خانه صبح و شام
زن کوک عشق،شعر یک آهنگ ناتمام
ایرانی ام شکسته ی من هم خریدنی ست
قالی ،سفال و سکه و ویرانه دیدنی ست
من از تبار این همه زنهای عاشقم
روح محبتم هیجانات صادقم.
شیراز... پروانه نجاتی
حجاب در اندیشه صائب
کَس غنچه ی نهان شده در برگ را نچید
از بی حجابی است اگر عمر گل کم است ..
# صائب تبریزی
#روز عفاف و حجاب گرامی
تا در صدف حجاب هستی امنی
در و گهری که می درخشی در شب
ک. قالینی نژاد _افروز
من بانویی ایرانی ام محجوب و مغرورم
هم باوقار و هم نجیبب آکنده از شورم
الگوی من زهرا بود در پوشش و عفت
با افتخار از این حجاب خویش مسرورم
ک.قالینی نژاد_افروز
چهره ماه تو زیباتر شده در روسری
مثل مروارید رخشانی درون حُقه ای
ک. قالینی نژاد_افروز
هرشاخه گُلی بخاطر شادی نیست
هـــــرآب وگِلی باعثِ آبادی نیست
از همهمه ی کــــــــلاغها فهمیدم
ول گشتن توی باغ آزادی نیست!
#صفيه_قومنجانی
🌴🌼🌴
* یا لطیف *
.....غزل ،،روسری،
افتاد از روی سرها بار دگر روسری ها
انگار پایان ندارد این قصه ی خود سری ها
سرهای بسیاری افتاد تا روسری ها نیفتد
تا آنکه بر پا بماند آیین اسکندری ها
ما شرمسار شماییم ،ای سربلندان بی سر
شرمنده ایم تا همیشه از همّت وباکری ها
از گشت ارشاد وتبلیغ طرفی نبستیم هرگز
گشت وگذاری نکردیم در صحبت رهبری ها
ای کاش این سربلندی از روی سرها نیفتد
باور ندارند این را آن قوم خیره سری ها
مرگ یکی را نمودند پیراهن قتل عثمان
هر روز با یک بهانه دنبال فتنه گری ها
قانون گریزان رسیدند تا پشت سرهای این شهر
چون سرسری رد شدیم از قانون وقانون گری ها
اصحاب فتنه دوباره از لانه بیرون خزیدند
دارند در سر دوباره سودای افسونگری ها
با گاو فتنه رسیدند اهل مجاز وحقیقت
دیدیم یک بار دیگر سالوسی سامری ها
حوّا همان روز اول دل برد از آدمیت
انگار پایان ندارد دل کندن ودلبری ها
#حسین کیوانی
شهر راز
#هفته عفاف وحجاب
به مناسبت روز عفاف و حجاب
تقدیم به شهید الداغی عزیز
زن، زندگی، بهانه ای از جنس ننگ بود
هرچند در نگاه شیاطین، قشنگ بود
این فتنه ای که در وطن من به پا شد آه
عریان ترین نمونه ی میدان جنگ بود
این دفعه رنگ و بوی گلوله، فلز نبود
یک روسری، تبلور تیر و تفنگ بود
وقتی حجاب، حرمت دیرینه اش شکست
پس کوچه ها، تقابل دل های سنگ بود
چشمان خون سرشت حرامی دریده تر
دنبال طعمه، در طلب آب و رنگ بود
اما تمام غصه همین نیست بی گمان
عرصه برای غیرت مردانه تنگ بود
جوشید خون به تک تک سلولها و بعد...
نام تو اعتبار زمان، بی درنگ بود
نجمه آرمان
دختر!، سَرَت چادُر که باشد دُرّ نابی
سرچشمه ی مهری اصولا آفتابی
پروانه هم دور تو می چرخد اگر که..
هرلحظه بیند مثل غنچه در حجابی
یک وقت بابا، چادرَ ت از سر نیفتد!
در این گذرگاه پر از مکر و خرابی
این جمله ها را گفت بابا وقت رفتن
وقت سفر در یک زمان پر شتابی
اما برایش حجب دختر عین حج بود
واجب تر از هر اولویَّت یا صوابی
این هم وصیتنامه ام ای جان بابا!
پیش از شهادتنامه ام روسری آبی!
پدرام اکبری
به دخترم میآموزم حیا را عفاف را نه تنها در پوشش که در کلامش در نگاهش و در رفتارش. دقیقهای که بین برخی از روشنفکران به ظاهر آزاداندیش و مذهبیهای ظاهربین گم شده است
باز پوشیده دخترم چادر
رنگ باران گرفته رویایش
به!چه زیبا شده در این پوشش
صورتش، دستهاش، پاهایش
مثل مهتاب در شب تاریک
میدرخشد در این لباس قشنگ
میدهد با نجابتش به زمین
شاخه شاخه بهار رنگارنگ
مثل اسلیمی و گل و بوته
دور محراب مسجدی ساده
دور تا دور قاب صورت او
غنچههای بهشت گل داده.
#معصومه_مرادی
#شعر_نوجوان
#حجاب
#عفاف
روز حجاب و عفاف فرصتی است برای تفکری صحیح دراین باره و قضاوت رفتارهای اشتباه تمام زنان و مردان
سرزمینم.
مرثیه خوان
واژه ها در دل شب مرثیه خوانند هنوز
رودها مویه کنان در جَرَیانند هنوز
بغضها مانده و باران ندهد تسکینی
ابرها خونجگر از جور زمانند هنوز
هیجده بار بهار آمد و بعد از آن آه
کوچه ها غمزده درگیرِ خزانند هنوز
«میخ» و «در» معنی رنج است به دلهای غریب
یاس ها عطرِ پر از دردِ جهانند هنوز
بعدِ او آتش این ظلم نشد خاکستر
شعلهها در پسِ تاریخ دوانند هنوز
روزی آخر سر از این خاک به در خواهد کرد
رازهای دل زهرا«س» که نهانند هنوز...
پروین جاویدنیا
بسمالله الرحمن الرحیم
«بهشت بانو»
چون دختر شعیب است آهنگ گام هایت
موج وقار دارد زیر وبم صدایت
در آبشار چشمت برقی نجیب داری
بادا به دوست روشن چشمان بی ریایت
عطر تبسم تو گل کرده توی خانه
پروانه می نشیند بر گیسوی رهایت
هنگام پخت وپز هم شور حسین داری
هر روز عطر نذری پیچیده در سرایت
بن بست های دنیا راه تو را نبستند
وقتی همیشه باز است دروازه ی دعایت
ازمادرانگیهات راضی شده خداوند
فرش بهشت خود را می گسترد برایت
✍ #سارا_رمضانی
#حلاوت_حیا
#بهشت_لبخند_خدا
"دولخ"(گرد وغبار)
یکرانِ آتش را مُهیّا برگ و زین کن ازخیلِ خوبان یک دو هَمخو را گُزین کن
چارُق ببندوچاره کن زادِ سفررا
سَر را پسر را، پشتِ هم تیغ و سپر را
پِی موزه از آهن نه از کَیمُخت بَبران
وامی که بی رِبح و رِبا از کهنه گبران!
نَستُرده مویی کز نَمِ خِوی رُسته باشد
رَختی که گازُر درشطِ خون شسته باشد
یک جفت چشم شسته درخون، پای چالاک
تیر و تبر، تیغ وکمند، آویزِ فتراک
خاطر پر ازشعر فخیم، اُرجُوزه پیوند
نه چون ملولانِ گدایِ پوزه در گند
شعری پراز شورِ شگفتِ شطح گویان
شَطحی پراز توپ وتشر برخوبرویان
برخیز وتابِ جاده را بی تاب مگذار
خون بسته مفصل را به مُفتِ خواب مگذار
پاتاوه بند و دشنه ای اندرمیان کن
گر خار وخارا، خود خیال ِپرنیان کن
نعلِ کَهَر را تازه کن ره سنگلاخ است
چرمِ کمررا تنگ کن، صحرا فراخ است
نعل کهر را تازه کن صحرا زُمُخت است
باران نمی بارد بیابان تیغِ لُخت است
له له کویرست وسراب ست وسکوت ست
باران نمی بارد که صحرا دشتِ لوت ست
باران نمی بارد که دار و در عَطشنا باران نمی باردکه جوی وجَر عطشنا
باران نمی بارد مَسیلِ رودها خشک
عْمّانِ دریاها ونیلِ رودها خشک
باری نمی بارد مگر دُولَخ از این ابر
چشمِ شَقی، چنگِ بخیل، آوخ از این ابر!
مَتنِ زمین درتاب و در تَلواسِه تشنه
مور و ستور و باخه و چلپاسه تشنه
حتی وحوشِ بادِیه در شور و شیون
کاریزها زِهدانِ زن هایِ سَتَروَن
باران چگونه اینچنین باران چگونه؟
شاید که سنگِ آذرین، باران چگونه؟
باران اگر؟ بارعدِتیغ- آهن بیاید!
باران اگر؟باسیلِ بنیان کن بیاید!
باران بلی، حَشرحَشَم را درنوردد
باران بساط مُحتشم را درنوردد
باران نه سقفِ پیرزن، چترِ فقیران
باران بگرداند، ولی چرخِ امیران!
باران به بُنکویِ وَلَع در می گشاید
باران به انبارِطَمع در می گشاید
باران چگونه اینچنین باران چگونه؟
شایدکه سنگِ آذرین، باران چگونه؟
از نار و نیان رخت تا کی فُوطِه تا چند؟
در اِثم و عصیان چرخ تا کی؟ غوطه تا چند؟
تاچند این گرداب ومردابِ تماشا؟
وآنگاه درآمارها تحمیق وحاشا!
تاچند فَرق وفَقر دندان- مُزدِ کوچه
تا چند از این تبعیضها دندان غُروچه؟
تاچند آخر با ریا در گرم-جوشی
تاچند آخر دین فروشی، تن فروشی؟
در تن فروشی چاره کن داری اگردست
درتن فروشی، دین فروشی هم دوسویه ست!
تاچند آخر دولتی در بندِ کارش؟
نان خوردنِ مادینه از بندِ اِزارش!
زن باقه ی رو بافه ی مویش به تاراج
استغفرالله خالی شویش به تاراج!
گفتم، نگفتم، پشتِ گوش انداختم آی!
تا آسمان را در خروش انداختم آی!
در گریه گفتم، هرچه گفتم بی جوابم
فریاد ازاین فریادهای زیر آبم!
یکرانِ آتش را مُهیّا برگ و زین کن
امروز را تدبیرِ روزِ واپسین کن!
غلامرضا کافی
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد...!
#صائب_تبریزی
هر صبح با صائب
صبح ات بخیر شاعر لبخند های شهر
آیینه های شعر تو در جای جای شهر
با دستهای آبی تان سبز میشود
گل واژه های زرد غزل در صدای شهر
رنگین کمان هر غزلت وصل می کند
دل را به پشت پنجره انتهای شهر
شب ها کسی که از دلتان رد نمیشود
حک می شود به دفترتان ، ردپای شهر
گاهی برای شعر شما آه می کشد
مردی غریب و گمشده در ماجرای شهر
یک کوله بار بسته و یک انتظار سرد
در ازدحام مردم بی اعتنای شهر
بغضی به روی شیشه و یک کوپه بی کسی
دستی بدون بدرقه آشنای شهر
دیوارهای ساکت شهر و ... صدای سوت...
صبح ات بخیر شاعر لبخند های شــــهر...
"رسول قشلاقی
هدایت شده از پروانه نجاتی
سرود حجاب
لبریز عشق است
آزادی من
روح نسیم است
آبادی من
مثل فرشته، آسمان من بال دارم
دنیا بداند چادرم را دوست دارم
از جنس زهرا
از جنس زینب
از جنس گل های معطر
بوی نجابت می دهد عطر حجابم
من دختر پرچم به دوش انقلابم
حرف شهیدان
حرف امام است
بر دشمنان حجت تمام است
رزمنده ام هم سنگرم گل های پاک اند
زیباترین آلاله ی این آب و خاک اند
قرآن کلامم
عفت پیامم
صبح و سلام است
ذهن و مرامم
ما دختران زینبی دریای شوریم
ما چشم بر راهان فردای ظهوریم
۱۴۰۱/۷/۱۷
شیراز...پروانه نجاتی
میان باطل و حق، باز هم مجادله شد
گذاشت پا به میان عشق و ختم غائله شد
محمد آمد و اهل کساء را آورد
ورقورق کتب کفر، برگ باطله شد!
محمد آمد و با پنج پاسخ محکم
جوابگوی هزاران هزار مسأله شد
چه دید اسقف نجران درون انجیلش؟
که بین راه پشیمان از این معامله شد
خدا به خلق جهان حرف آخرش را زد
و حرف آخر او آیۀ #مباهله شد
✍ #محمدحسین_ملکیان
روز مباهله مبارک
•| #امیرالمومنین |•
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
رجز مأذنهها لرزه به ناقوس انداخت
راهبان را همه در ورطۀ کابوس انداخت
قصۀ فتنه و نیرنگ و دغل پیوستهست
نان یک عده به گمراهی مردم بستهست
ننوشتند که باران نمی از این دریاست
یکی از خیل مریدان محمد، عیسی است
لاجرم چارهای انگار به جز جنگ نماند
قل تعالَوا... به رخ هیچ کسی رنگ نماند
به رجز نیست در این عرصه یقین شمشیر است
بر حذر باش که زنّار، گریبان گیر است
کارزارش تهی از نیزه و تیر و سپر است
بهراسید که این معرکه خونریزتر است
بانگ طوفانیِ القارعه طوفان آورد
آنچه در چنتۀ خود داشت به میدان آورد
با خود آورد به هنگامه عزیزانش را
بر سر دست گرفتهست نبی جانش را
عرش تا عرش ملائک همه زنجیره شدند
به صف آرایی آن پنج نفر خیره شدند
پنج تن، پنج تن از عطر خدا آکنده
آفتابان ازل تا به ابد تابنده
دفترم غرق نفسهای مسیحایی شد
گوش کن، گوش کن این قصه تماشایی شد
با طمانیۀ خود راه میآمد آرام
دست در دست یدالله میآمد آرام
دست در دست یدالله چه در سر دارد
حرفی انگار از این جنگ فراتر دارد
ایها الناس من از پاره ی تن میگویم
دارم از خویشتن خویش سخن میگویم
آنکه هر دم نفسم با نفسش مأنوس است
آنکه با ذات خدا «عزّوجل» ممسوس است
من علی هستم و احمد من و او خویشتنیم
او علی هست و محمد من و او خویشتنیم
نه فقط جسم علی روح محمد باشد
یک تنه لشکر انبوهِ محمد باشد
دیگر اصلا چه نیازیست به طوفان، به عذاب
زهرۀ معرکه را اخم علی میکند آب
الغرض مهر رسولانه ی او طوفان کرد
راهبان را به سر سفره ی خود مهمان کرد
مست از رایحۀ زلف رهایش گشتند
بادها گوش به فرمان عبایش گشتند
میرود قصۀ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
✍#سید_حمیدرضا_برقعی
عید #مباهله مبارک🌹🍃
به گوشه ی چادرِ مادر عاشورا...
که در لغزندگی دست های غدیریان،کربلا را دید...
زنانه های غدیر....به روایت آب ...🌹
( به اعتبار حضور حضرت زهرا در غدیر و بیعت زنان با حضرت علی علیه السلام به شیوه ی دست گذاشتن در ظرفی آب..)
رسید نوبت بیعت به بانوان غدیر
شنید واژه ی " مولای" را مکرر، آب
به بیعتی ابدی دست ها فرو می رفت
کنار دستِ یداللهیِ "علی" در آب
نشست آینه ای، روبروی آینه ای
شب و... هوای خوش برکه و... تبلورِ ماه
که:" روی بیعت زهرا،حساب دیگر کن"
من و ادامه ی این راه سخت...بسم الله.."
کنار برکه در آن وقت شب،دوتا کودک
شبیه خوانِ نخستین شبِ غدیر شدند
به روی تخته ی سنگی -که حکم منبر داشت-
میان بادیه،پیغمبر و امیر شدند..
دو دست در گذرِ نور ماه،بالا رفت
نسیم،در کف دستانشان پناه گرفت
یکی شبیه به بابابزرگ،حرفی زد
و سایه های شب دشت را گواه گرفت..
به حکم آیه ی"اکملتُ دینکم"می گفت:
"که بعد من تو امیری..تو رهبری...راهی"
که در اطاعت امرت،مباد کج تابی
که" در رعایت حقّت،مباد کوتاهی"..!
میان ظرف بزرگی که آب،بیعت داشت
در ان سکوت فراگیر،ماه می لغزید
به روی پست و بلند مسیر،در دل دشت
چقدر پای نیفتاده راه،می لغزید...
زن ایستاد و نگاهی به ظرف آب انداخت
به عهدهای نشسته بر آن گواهِ زلال
زن ایستاد که:" ای قول های لغزنده"!
زن ایستاد که: " ای دستهای خیس محال"!
"غدیر اگر نشد از گاهواره ها جاری
بسا سراب شود از کناره ها جاری!
و قطره قطره ی چرکآبه های مرگ اندود
شود ز بستر دارالاماره ها جاری!
تحجّری که در آن جز جمودِ ماندن نیست
شود ز مأذنه ها و مناره ها جاری!
به پای رفتنتان سنگلاخ می بارد
و تازیانه به دست سواره ها جاری!
شما که دامنتان نردبان معراج است!
مباد در برتان جز ستاره ها جاری!
به پشت قامت مردانتان نهان نشوید
اگر شدند فقط در نظاره ها جاری!
ردای سبز خلافت،سکوت اگر نکنید
کجا شود به تن بی قواره ها جاری؟
اگر که شیرزنانه به کوچه خیمه زنید
کجا شود ز سرایی شراره ها جاری؟
مشخص است به "اَکملتُ" پشت پا زده اید
اگر که دین شود از نیمه کاره ها جاری!
علی حقیقت دین است،آمِنوا بِعَلی!
که رمزهاست درون اشاره ها،جاری!
غدیر اگر نشد آویز گوش کودکتان
زلال خون شود از گوشواره ها جاری!
مباد بر سر بازارتان شود یک روز
به نی،نمونه ی مال التجاره ها جاری!
گواه بیعتتان آب شد که مَهر من است
گواه بیعتتان در هزاره ها جاری!...
اگر گذشت و گذشتید از حقیقت ما
شدند اگر همه جا "استعاره" ها جاری
قسم به کاسه ی آبی که پیش روی شماست
مباد عطش به لب ماهپاره ها جاری..."
وزید بادی و ظرفی شکست و آبی ریخت
وزید بادی و دستار کودکی افتاد
دری شکست و همه قفل ها طلسم شدند
کلونِ ساده ی درها یکی یکی افتاد
به پشتوانه ی قول شکسته بود،آری!
لگد، که نظم "در" و "میخ" را به هم می ریخت
چقدر روی زنان باز کرده بود حساب؟
کسی که وسعت تاریخ را به هم میریخت..
غدیر، پرسش تاریخ بود از تاریخ
" چه شد که راهِ نشان داده را خطا رفتند؟"
که:" مردهای مردّد به جای خود،اما
زنانِ شاهد آن ماجرا،کجا رفتند؟!
نشست آینه ای، روبروی آینه ای
شب دهم،به بلندای تَل،تبلور ماه
که:"روی بیعت "زینب"، حساب دیگر کن!
من و ادامه ی این راه سخت...بسم الله.."
#سیده_اعظم_حسینی
#بیعت_بانوان
#عید_غدیر
@shaeranehowzavi
اوّلِ صبحِ من ازلحظهےِ بیـدارےِ توست
ماه و خورشــید من اِے ...
حضرت معشوق
#سلام...
#حسین__مرادی
#صبحتون_عشق
از انتظار، دیدهٔ یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
#صائب_تبریزی
هر صبح با صائب
ای فصلِ غیرِ منتظرِ داستانِ من!
معشوقِ ناگهانیِ دور از گمانِ من!
ای مطلعِ امیدِ من! ای چشمِ روشنت
زیبا ترین ستارهی هفت آسمانِ من!
آه ای همیشه گل که به سرخی در این خزان
گل کردهای به باغچهی بازوانِ من!
در فترتِ ملال و سکوتی که داشتم
عشقِ تو طرفه حادثهی ناگهانِ من!
ای در فصولِ مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبانِ من
حس کردنیست قصّهی عشقم نه گفتنی
ای قاصر از حکایتِ حُسنت بیانِ من!
با من بمان و سایهی مِهر از سرم مگیر!
من زندهام به مهرِ تو ای مهربانِ من!
کِی میرسد زمانِ عزیزِ یگانگی؟!
تا من از آن تو شَوَم و تو از آنِ من.
#حسین_منزوی
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
شعرناب
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
دین به دنیای دنی ای دل نادان مفروش
آنچه درمصر عزیزست به کنعان مفروش
همتی را که به روشن گهری مشهورست
چون گدایان تنک مایه به یک نان مفروش
نبرد آب گهر تلخی منت ز مذاق
چون صدف آب رخ خویش به نیسان مفروش
دامن وصل، طلبکار تهیدستان است
فقر را ای دل آگاه به سامان مفروش
باد دستانه مکن عمر گرامی را صرف
آنچه ارزان به تو دادند تو ارزان مفروش
رشته عمر ابد بی گره منت نیست
جگر تشنه به سرچشمه حیوان مفروش
ساکنان حرم از قبله نما آزادند
رهنمایی به من ای خضر بیابان مفروش
گریه ساخته در انجمن عشق مکن
بیش ازین دانه پوسیده به دهقان مفروش
پیش من بحر ز گرداب بود حلقه بگوش
دیده تر به من ای ابربهاران مفروش
عارفان زهد لباسی به جوی نستانند
برو ای شیخ، به ما پاکی دامان مفروش
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیش ازین جلوه به آیینه حیران مفروش
سخن از پردگیان حرم توفیق است
صائب او رابه زر و سیم لئیمان مفروش
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۹۸۴
@takbitnab
🌹🌹🌹