eitaa logo
قرار اندیشه
259 دنبال‌کننده
466 عکس
191 ویدیو
3 فایل
✦؛﷽✦ 🍀چیزهای زیادی برای دیدن هست، ولی چه وقت می‌توان دید؟ قرار اندیشه، محفلی است برای دیدن‌های ساده و گفتن‌های بی‌پیرایه تا لابلای قلم‌زدن‌ها خود را بیابیم و تحقق خود را رقم زنیم... راه ارتباط: @ta_ghaf @Rrajaee
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارِ اندیشه محفلی‌ست برای دوباره دیدن....🦋 این‌جا، فضایی است که با همدلی، دوستی، مهر وشفقت پیش می‌رود، به دنبال چشمی است که ببیند و زبانی‌ست که بگوید. 🍀و چشم‌انتظارِ حضور انسان‌هاست تا با یافتِ آن‌ها، شرایط ظهور و تحقق "حق" فراهم شود... @gharare_andishe
"و سلامُ علیه یومَ وُلِدَ و یومَ یَمُوتُ و یومَ یُبعَثُ حیاً" زن به مثابه موجودی است که می‌تواند بیافریند. می‌تواند آب و هوایِ فضای زندگی را تمهید کند و با مهر و شفقتی که در روح او جاری‌ست، عالم را در مدار حقیقت قرار دهد. جدای از روحش، جسم او نیز فضایی‌ست برای آماده شدن برای حیات. بطن او زندگی‌بخشِ انسان است و دارای چنان شأنی است که می‌تواند محل دمیدن روحِ فرستاده‌ی خدا باشد. @gharare_andishe
💎عطر تو ای سرزمین بر من عجب آشناست... گویی از دور می‌توان عطرش را استشمام کرد! به سویش رفت و مسجدی که حول آن مبارک شده را در آن میان نظاره کرد! که اکنون ناامن ترین مکانهاست! شاید برکت در مقاومت چند صد ساله ای است که اهل آن از خود نشان داده اند! ماندن و ایستادگی در سرزمینی اینچنین نا امن! و چقدر این معادله عجیب است! هنوز هم تیر و کمان داوود است که سپاه جالوت را عقب می‌زند و همچنان خانه، خانه است! قدس، همان سرزمین مقدس حاج قاسم ها که به اسم أرض موعود، أهل آن را از آن می رانند! اما گویا این معادله عجیب به شگفتی و عظمت گشایش آن است و جهان مردان و جوانمردان را به سوی خود می‌خواند! به وعده دیداری که گویی بشارتی بزرگ در دل دارد... @gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♣️رزمنده‌گان بدون مرز، استعاره‌ایست از آن گونه سیاست ورزی که در جهان و سیاستِ امروز، بی معنی‌ست. در جهان امروز که مرزها حصاری‌ست بر تن ملت‌ها و منابع طبیعی و انسانی دستخوش تصرف و غلبه‌ی انسان شده است و سیاست صرفا راهی‌ست برای به چنگ آوردن آن‌ها از هر راهی و با هر شیوه‌ای، در سرزمینی و در عالَمی، مردان و جوان‌مردانی به ظهور رسیدند که با‌ل‌های مهر و حب و شفقت‌شان زیر قدوم هر انسانِ مظلومی گسترده شد و صدای آه و فغان هر ستم‌دیده‌ای خواب شب را از آنان ربود. آری! آنان همان رزمندگان بدون مرزند.... @gharare_andishe
▫️ پیرامون کتاب "انسان ۲۵۰ ساله" ▫️فصل چهارم: حضرت فاطمه الزهرا "سلام الله علیها" 🔹نگاهی بر نسبت حاج قاسم سلیمانی و حضرت زهرا "س" 🕰سه شنبه ۷دی، ساعت ۸/۳۰ ▫️لینک ورود به جلسه https://www.skyroom.online/ch/sohasima/kherad@gharare_andishe
گاهی وقت‌ها هم باید تنها باشی، تاریک و روشن راه رو در غربت طی کنی تا شاید راهی باز بشه... @gharare_andishe
🍀✤════════════ 🔹در انتظار بودن... دین یعنی دِینی که تو به بودن خودت داری... این بودن را چگونه می توان معنا کرد؟ آیا تا به حال با خود اندیشده ای؟ ای خود این بودنت را به چه تحقق می دهی ؟ به بافتن یا به یافتن بافتن به مشهورات یا به انتظار نشستن برای یافتن صبر در انتظار به معنای حرکت، حرکت ، حرکت ای خود راه بیفت ، حرکت کن گوش هایت را تیز کن برای شنیدن صدای درون خود تو به خوبی می دانی در مناسبات برای یافتن باید پایدار ماند. اما پایدار به چه؟ واین است جای کمی تامل...؟! شاید تودانستن ها را خوب می دانی؛ میدانی که خوب دانستن کافی نیست ، تو باید حرکت کنی و اینکه در این حرکت نگاه تو به چیست مهم است. پیدا کردن این نگاه شروع حرکت توست... این را هم خوب میدانی اگر تو حرکتی داری، مالک نیستی تو فقط وسیله ای هستی تا او بیاید. این را هم خوب میدانی در این ره آنقدر باید فاستقم باشی که خودِ خود همه خودها به صحنه بیاید و سکان تلاطم درون را او بگیرد و این خود را از ظلمت منیت ها به ساحل نور حقیقت برساند!! اگر در این یافتن بگوییم به جای درست وغلط ، خوب و بد را رواج داده ایم، می یابیم که چقدر اشتباه کرده ایم! ای خود ، خودیت را به چه گره زده ای؟ به چه وصلی؟ آیا به این باور رسیده ای که باید وصل بود؟ آیا به این باور رسیده ای که ابدیت داری؟ پس خوب بنگر برای ابدیت ؛ خود را به چه وصل کرده ای...!! شاید در این میان فهمیدن و دیدن به خود ندیدن است. ... اگر شهادت را اینگونه معنا کرد که شهادت، غیبی است که طلب به صحنه آمدن دارد... تو در این طلب کجا ایستاده ای! آنقدر در تمنا و انتظار این خود ایستاده ای که خودِخود همه خود ها به صحنه بیاید و اینجاست که برای حرکت باید دست به دامن حقیقت همه خودیت ها شد و این امام توست که حی وحاضر در درون توست ای خود پوسته های غیر را کنار بزن و در طلب حقیقت باش و بیاندیش چقدر منتظر در این انتظار هستی...!! 🖊 @gharare_andishe
🏴 از کیمیای مهر تو زر گشت روی من 🔹پنج‌شنبه ۹ دی، ساعت ۹/۳۰ 🔹حسینیه‌ی شهید حججی 🔹ویژه خواهران @gharare_andishe
┈••✾•🌺 💠 یادم نیست امتحانِ چه درسی بود! از اونجایی که برام سخت بود، مجبور شدم برای دوره کردن جزوه، شب دیر بخوابم. امتحان ساعت 8 و نیم صبح بود؛ با عجله خودم رو به ایستگاه رسوندم. خبری نشد! از دوستان دیگه هم خبری نبود! خیال کردم اون روز امتحان ندارند یا شاید دیرتر میرن! هرچه منتظر ماندم، خبری از سرویس دانشگاه نشد! امتحان ساعت 8ونیم بود، باید زودتر میرفتم! با سرویس کارمندی خودم رو رسوندم دانشگاه! در راه، سرم به جزوه های امتحان گرم بود! متوجه حضور کم افراد هم نشدم! رسیدیم؛ ایستگاه دانشکده باید پیاده میشدم. سر بلند کردم، خبری نبود! چه سکوت سردی! خیلی غیر طبیعی بود! ایستگاه دانشکده!... اما... هیچ کس نبود! انگار زلزله شده باشد! تمام شیشه ها خورد شده بود!!! هرچه جلوتر میرفتم، خرابی ها بیشتر بود! صندلی ها و درهای نیم سوخته تالار امتحانات! چه شده بود!!! چند نفری که آنجا بودند، با تعجب میپرسیدند چطور آمدی دانشگاه؟ خشکم زده بود! چه زلزله ای شده بود! این مدت مدام با دوستان و رفقا بحث بود، اختلاف نظر زیاد بود اما تفاوت این بحثها را با اختلاف نظراتی که معمول بود، حس نمیکردم. گمان نمیکردم چنین طوفانی را منجر شود! چه شده بود که این طوفان مرز دوستی ها را رد کرده بود؟ مانده بودم واقعا چطور آمده بودم!!! امتحان ساعت 8 و نیم بود! و من در امتحان آن روز هنوز هم مانده ام!!! @gharare_andishe
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند یک طایفه را بهر مکافات سرشتند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند فریاد که در رهگذر آدم خاکی بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند زنهار مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند چون خلق درآیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی از دام گه خاک بر افلاک پریدند فروغی بسطامی @gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹تمام عمر مشغولیم تا با چشمِ علت‌یاب تمام عالَم را ببینیم و با فهم رابطه‌ی علیت، به رتق و فتق مسائل و مشکلات بپردازیم، تا با یافتن راه حل، آنها را تدبیر کنیم. همه‌ی وجودمان در جهتِ کنترل، رصد و آزمایشِ علل و عواملِ به ثمر رسیدنِ راهکارهای‌مان است. اما شاید موقعیت موسی‌گونه‌ای نیز باشد که انسان، روبروی خود نیل را می‌بیند و پشت سر فرعون را؛ می‌بیند تدبیرها راه به جایی نمی‌برند و باید در طلبِ عطایی باشد که راه می‌گشاید و چشمی می‌دهد تا از فعلیت‌ها فارغ شود و امکان‌ها را رویت کند و جانی می‌دهد که همواره ماوای خود را در طلبِ آن عطاکننده، می‌یابد. 🔅 شاید با این نحوه نگاه بتوان، امید به جهانی دیگر را در خود پروراند. @gharare_andishe
🦋✤════════════ 🔹یا رب باید بود، در ناتوانی ها و ضعف ها، اما چگونه؟! آیا بودن در ضعف ها شائبه مدعی بودن را با خود به همراه ندارد؟ آیا پا از گلیم خود فراتر گذاشتن نیست؟ آیا رسوایی به همراه ندارد؟ آری، گویی دارد... حال که چنین است پس یعنی نباید بود؟! باید به توان ها و داشته ها تکیه کرد؟ باید با ذره بین وضوح و تمایز توانایی ها را سنجید و صرفا در همان حد بود؟! دو راهی سختی ست؟ ندای بودن را نه میتوان شنید نه می توان نشنید، اگر نشنوی ظلومی و اگر به آن ندا آری گویی جهول... اگر پیله پاره کنی ظالمی و اگر نکنی جاهل... چه سخت است قصه انسان بودن، باید در نبود بود و در بود نبود.. آری، باید پیله پاره شود و تو نیز باید آن را پاره کنی اما نه خودت، شاید بدست طلبت... و این است قصه مردان خدا مردان خدا پرده پندار دریدند و این قصه گویی همان قصه گریه است که از نهاد حقیقت کودکی برمی خیزد، گریه ای که زبان کودکی ست و باید در بزرگسالی احیا شود تا دوباره انسانیت احیا گردد... 🦋 خود را به عهد کودکی ام بردن آرزوست... @Kooodaki @gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹روایت بغض‌آلود رهبر انقلاب از انتظار حاج قاسم سلیمانی پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش @gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹کشتی‌شکستگانیم ای باد شرطه برخیز 🔹باشد که باز بینم دیدار آشنا را @gharare_andishe
تکیه گاه .mp3
16.27M
. ای تکیه‌گاه و پناهِ زیباترین لحظه‌هایِ پُر عصمت و پُر شکوهِ تنهایی و خلوتِ من ای شطِّ شیرینِ پُر شوکتِ من حاج قاسم تو آرزوی الفت و جمع شدن دوباره هزار و چهارصد ساله مردمان هستی که به یکدیگر دست دوستی بدهیم و اختلاف و نزاع را کنار بگذاریم و سنگ مزار همه‌مان مثل تو سنگ مزار سربازی باشد که با محبت، فکر و تلاش میکند و دشمن از خستگی ناپذیری و عذر نیاوردن‌هایش ناامید است و دوست در کنارش امیدوار است و خوش گمان... 🎙 بشنوید| @soha_sima
کیف بنيت نفسک؟ جرحاً علي جرح! . . چگونه خودت را ساختی؟ زخم روی زخم! و این حکایت توست و حکایت ما... @gharare_andishe
▫️و مولانا شمس را گفت: پس زخم‌هامان چه؟ و او پاسخ داد که: نور از محلِ آنها وارد می‌شود و آن‌که رفته چه می‌داند از خیلی چیزها که بر او نگذشته است شبِ هجران و روزِ تنهایی و بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد؛ اما «امید» هنوز مانده بر دلِ آن‌که مانده و با درد نجوا می‌کند که: «بازآی دلبرا که دلم بی‌قرار توست/ این جان بر لب آمده در انتظار توست» 🔹برخلاف آنچه می‌پنداریم و به ضرورتِ تاریخِ نیستی و پوچی مدرن، شدن‌ها و بودن‌ها را در ساحل امن می‌بینیم، ساحل امنی که هر چیز حتی خدا را در بی‌خطرترین موقف نشانمان می‌دهد؛ آنچه که درمان دردهای امروز ماست و راهِ پیش‌رویِ ما را می‌گشاید و تصویر جدیدی از تصویرگری و نگارگری حضرت حق از عالم را به چشم می‌آورد، در منتهی الیه مرزِ عادات ایستادن است. 🔹آن‌جایی که تن‌پروری و آسایش‌خواهیِ انسان منتشر بر تنِ انسان آزاد از هر تعلقی، زخم می‌زند و او باز هم می‌ایستد، در هر کوی و بزرن و مناسباتی در گوشش نجوا می‌کند و مدام او را به خود دعوت می‌کند، اما او راه بر آن می‌بندد و تا نَفَس دارد می‌دود و از نجواهایش فرار می‌کند. ففرّوا الی الله.... 🔹واما زخم‌ها.... که خبر از انتظار می‌دهد. چرا زخم می‌خورد؟ چون منتظر است؛ او با زخم‌هایش آدمیان را دعوت می‌کند، او در میانه‌ی میدان بلاها ایستاده، لبخند می‌زند و با ماندنش می‌گوید: "من ماندم، من شدم، بیایید که شما هم می‌توانید!" 🔹و این ماییم و این دعوتِ از جان برخاسته که جهل بر وضع موجودِ تاریخ، که ناتوانیِ در راه رفتن، که در راه‌ماندگی و چشم بر دستِ دیگری داشتن، که گم کردن گذشته‌ی خودمان، که دردِ نداشتن فهم از وضع بودنمان را ضُماد و مرهم است. @gharare_andishe
روایتی از آخرین روز زندگی حاج قاسم پنج‌شنبه(۹۸/۱۰/۱۲) - دمشق ساعت ۷ صبح با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم،هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در سوریه حاضرند. ساعت ۸ صبح همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند ، دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند... هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛ همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین! همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت. گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از... کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه . آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه... ساعت ۱۱:۴۰ ظهر زمان اذان ظهر رسید با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! ساعت ۳ عصر حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم. خودرویی بیرون منتظر حاجی بود حاج‌قاسم عازم بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند... ساعت حدود ۹ شب حاجی از بیروت به دمشق برگشته شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین! حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسید شهید بشم! باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت:میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... ساعت ۱۲ شب هواپیما پرواز کرد ساعت ۲ صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود. «در آن نوشته بود مرا پاکیزه بپذیر» @gharare_andishe
💌شــما هــم دعــوتید 💌 🖤بازخوانی کتاب "از چیزی نمی ترسیدم" ✨💛چهارشنبه پانزدهم دی ماه 1400 ✨💛از ساعت 13:30 لغایت 15:30 🖤🍂ویـــژه خــــواهران 🍂🖤 📍خیابان مسجد سید، خیابان ظهیرالاسلام، کوچه شهید حیرت، بن بست شکوفه 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 💎@Tashkilat_Hesan💎 〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔹بار سنگین نبودن رفتن کسی یا چیزی ما را با یک خلأ روبرو می‌کند، خلأیی پایان‌ناپذیر، و البته مواجهه‌ با نبودنش به گونه‌ای بودن او را نیز آشکار می‌کند. و این تناقض جالبی است. وقتی می‌رود می‌توانی به او فکر کنی، می‌توانی ببینی‌اش، میتوانی بگویی چگونه می‌توانستم ببینمش، چگونه می‌شد با او گفت‌و‌گو کنم و بشنومش و او نیز مرا بشنود و ببیند و همین‌طور این حدیث نفس ادامه دارد... حاج قاسم با رفتنش نحوه‌ی بودنش را آشکار کرد، با شهادتش به جایی اشاره کرد، جایی که همه‌ی ما از درون به دنبالش هستیم و با اشاره کردنش به آن‌جا، بی‌جایی ما را هم هویدا و آشکار کرد. جایی که انسانِ انقلابِ اسلامی از گسست تاریخی گذر کرده و در نقطه‌ی تلاقی فضای معاصر و سنت ایستاده و می‌تواند بگوید و بشنود و بیاندیشد در زمانه و در وقت و در تاریخ. اما این فهمِ اشاره‌ی حاج قاسم به "آن‌جا" را چگونه باید در میان گذاشت و چگونه گفت با کسانی که، در این شرایط سخت و طاقت‌فرسا جایی برای خود نمی‌بینند و نسبت به مادر وطن احساس غریبی و دوری می‌کنند و زندگی را در دستان دیگری می‌بینند.... @gharare_andishe
🌺🌺🌺🌺✤════════════ 🔹حاجی توی سرمای دی پارسال، تمام سلول‌های بدنم یخ زده بود، با کلی نصیحت و بعضا حرفهای اپوزیسیونی، خودم را جا کردم در لیست مسافران تک اتوبوس دانشگاه که برای تشییع حاجی، راهی تهران میشد؛ آيينه باید بگوید، این عشق و عطش عجیب، این حال طلب و تکرار نشدنی از کجا در فضای روحم انبساط یافت و تا خیابان تهران کشیده شد.... پا گذاشتن در بین مردمانی که با بغض و نفرتی عمیق، با عشق و محبتی سوزان فریاد می‌زدند و انتقام طلب می‌کردند. توی فریادهای جمعیت، در پس صدای نوحه های گوش کر کُن، در قلل امواج صدای پرواز هلی کوپتر و جمعیتی که راه نفسم را بسته بود، لرزیدم.... توی دلم میگفتم این، همان حس قصاصی است که خانواده ی مقتول برای جگرگوشه مظلومشان طلب میکنند و حیات می یابند، صدایم لرزید، دستهای مشت کرده ام لرزید، پاهایم لرزید: واژگان از حلقوم زمین نیستند، اینها، آدم‌های هر روز نیستند، انگار آسمان بود که در بگشاده بود و فرا می خواند، "کیست این پنهان مرا در جان و تن، کز زبان من همی گوید سخن" من در پی تشییع خودم میرفتم و با انتقام سخت به استقبال آینده ای که از لای انوار سروده میشد... من در آن روز سرد، بیزار از خدای کهنه مادربزرگ‌ها، دنبال خدایم از در دانشگاه تهران رد شدم و آن روز تمام خیابان منتهی به آزادی را خدای یگانه دیدم. " بیزارم از کهنه خدایی که تو داری، هر روز مرا تازه خدای دگری هست.." رفتم تا در چشمه اشک یک ملت، خدای درونم را ببینم، رفتم تا خدا را نه در پس فلسفه حکما و کلام متکلمین که با شریانهای روحم درک کنم، رفتم تا جلوات حق را لابلای مردم زیر تابوت بیابم، رفتم بودنم را در ارتباط با خدای آن روز حس کنم؛ الباقی تا امروز جریان دارد... حاجی! فقط همین که حیف خون رنگینت که مرا بیدار نکند، حق داری، تو خدا بودی و بر من تجلی کردی و حق داری فردا از من بپرسی پی خدایی که روز تشییع ظهور کرد و بعد غیب شد، در روزمرگی‌های زندگی چطور رفتی؟ چه کردی! و آن برگ تاریخ که در نور حقیقت بر درخت جمهوری اسلامی رویید را چگونه مراقب بودی؟ و خیلی حرفهای دیگر که تنها در پس حضور در آن جمع گفتنی است... 🖊 @gharare_andishe
دل مادري...
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ دو هفته ای بود از زمین و زمان پرس و جو می کردم تا راهی به سویش بیابم. در حسینیه آماده نماز بودیم که به گوشم خورد "اتوبوس هم هماهنگ شدا". فهمیدم که فقط من نیستم که بدنبال رفتن و رسیدنم. غر و لند به این و آن که دارند می روند کرمان و خانم ها را نمی برند. ما چگونه برویم. چه کنیم. خب ما را هم ببرند. شما که دستتان می رسد مطرح کنید. شب شهادتشان که شد دلم گرفت. بغض کرده بودم. شهرستان بود و شب بود و بعد از عمری هوای شهر بارانی. مدتها زیر باران راه رفتم. باران بهانه داده بود دستم. دل آسمان هم گرفته بود. خواستم عقده دل وا کنم اما خیال یار خیلی بزرگتر از دل من بود. تا صبح آرام نداشتم. چه شبی بود. صبح شهادت رفتم سرکار. گفتند چه شده چرا سرفه می کنی. گفتم چیزی نیست. گفتند نمی شود بمانی. گفتم خوبم. گفتند برو دکتر، اگر اجازه دادند بیا برو سر کارت. رفتم دکتر و سه روز مرخصی نوشت تا جواب پی سی آر بیاید. برگشتم خانه تا وسایلم را جمع کنم و برگردم اصفهان. از صبح زیاد بغضم را فرو خورده بودم. دائما در فکر این بودم که چه خبر است که من سه روز باید بروم اصفهان. منی که تازه اولین بار است شهرستان می مانم. چرا اینطوری شد. وقتی رسیدم نامه ای به حاج قاسم نوشتم. چند صفحه درد دل کردم و برگشتم اصفهان. فردای شهادت زنگ زدند و گفتند که کرمان جور شده و خبر بده. همه را خبر کردم. ذوق کرده بودم. گفتم عجب پس بالاخره به ما هم نگاه کردند. پس آن سه روز برای این بود. به مامانم که گفتم، گفتند: تو مریضی و نمیگذارم بروی. انگار آب سرد رویم خالی کرده باشند . دیگر لطایف الحیلی نبود که به کار نبرم و باز نظرشان برنگشت. همسایه... خدا می داند تا لحظه ای که از حرکت اتوبوستان مطمئن نشدم باور نداشتم که قرار نیست همراهتان باشم و منتظر و امیدوار به معجزه ای چشم گشاد می داشتم. سفرتان به سلامت. چشمتان روشن. دلتان به صفای حضور، آرام. حاجاتتان مستجاب. زیارتتان مقبول. من نمی دانم که شما چه کرده اید که نصیبتان شد و خوشا بر احوالتان. ولی شما که به مرادتان رسیده اید به در راه ماندگان هم تفضلی کنید. من تا به حال حاج قاسم را از نزدیک ندیده بودم و قبل از شهادت هم نمی شناختمشان. حتی برای تشییع هم پیکرشان را به اصفهان نیاوردند. اما تصورم از زیارت قبرشان آن فیلمی بود که از یکی از فرزندان شهدا منتشر شد. دختری که تمام غم و مظلومیت خود را در آغوش حاج قاسم می بارید. حاج قاسم چون پاره تنش او را در آغوش می فشرد و با هم می گریستند. چشم در چشم به او می نگریست و نوازشش می کرد و غبار آه از چهره اش می زدود. او را می بوسید و تماما برای غم او حاضر بود. به تصورم او یک دلگرمی تمام و همیشگی است که دل آدم را قرص قرص می کند. و البته راهنماست برای عبور و حضور. من آیتی بزرگ تر از او ندیده ام. سلیمان گفت: حاج قاسم‌. و اجابت کردند و عکسشان را با حاج قاسم گرفتند... اما من مدت هاست به اجابت نکردن ها خو کرده ام. محتاجانه، به حق آن دردی که برایش دور هم جمع شده ایم، التماس دعا دارم. 🖊 @gharare_andishe
یا رب السلام علیک یا ام ابیها مادر کسی ست که کودک دارد؛ اما همه کسانی که کودک دارند ضرورتا مادر نیستند و هر کس کودک ندارد را هم نمی توان مادر ندانست و از این گذشته یک مادر صرفا مادر کودکان زیستی خود نیست؛ زیرا مادری اصولا یک پدیده زیستی نیست. مادری یک نسبت است نسبتی که اجازه می دهد کودک از شیره جانش بنوشد تا ببالد، نسبتی که شبها مادر را بر بالین کودک بیدار نگه می دارد تا او را تیمار کند که مبادا گزندی به او برسد، نسبتی که در غم و شادی مادر را همراه کودک می کند تا کودک در هیچ شرایطی، نه در خوشی و نه در ناخوشی، احساس بی کسی و بی پناهی نکند، نسبتی که... و چه زیباست که در این میان نه صرفا مادر و حتی نه کودک بلکه حقیقتا شأن مادری ست که محقق می شود، شانی که بسته به وسعت این نسبت وسعت می یابد... آری حضرت زهرا سلام الله علیها، ام ابیها، تجلی تمام و کمال این شأن است و ما امت محمدی صلوات الله عیله و آله، کودکان این مادر مهربان @Kooodaki 🦋خود را به عهد کودکی ام بردن آرزوست... ابیها
غمی به وسعت قلب همه‌ی مردم ایران @gharare_andishe