#خاطرات | توجّه به حال مستمعين
اوائل كه كاشان بودم، ماه مبارك رمضان بعد از افطار سخنرانى داشتم. يك شب گرم صحبت بودم و جلسه داغ بود و كمى طول كشيده بود، يك نفر بلند شد و گفت: آقاى قرائتى! مثل اينكه امروز بعد از ظهر خوب استراحت كردهاى و افطار هم دعوت داشتهاى و خوب خوردهاى، من امروز سَرِ كار بودهام، خيلى خستهام، افطارى هم آش تُرش خوردهام، بس است، چقدر صحبت مىكنى!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | استخاره در حال طواف
در حال طواف به دور خانه خدا، روى ديوار حجر اسماعيل قرآنى بود، برداشتم و باز كردم، آيات مربوط به ساختن خانه خدا🕋 آمد: « و اذ يرفع ابراهيم القواعد....»
در همان حال طواف اين آيات را تلاوت كرده و لذّت بردم.
بعد از طواف آمدم براى نماز پشت مقام ابراهيم و دوباره قرآن را باز كردم، اين آيات آمد: « و ارزق اهله من الثمرات...»
در اين هنگام يكى از دوستان كنار من نشست و يك موز 🍌 و چند بادام به من داد، گفتم اين قسمت از آيه نيز تعبير شد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | غذا خوردن در ميان سخنرانى
يك روز به علّت جلسات پى در پى و سخنرانى زياد، در جلسۀ آخر ضعف مرا فراگرفت. ٥ دقيقه صحبت كردم؛ امّا ادامۀ آن مشكل شد، به حاضرين در جلسه گفتم: حال ندارم، ختم جلسه را اعلام كنيد؛ امّا آنان بر ادامۀ جلسه اصرار داشتند، گفتم: از گرسنگى ضعف گرفتهام.
مقدارى نان و پنير و سبزى 🧀🍞🥗 آوردند و در همان بالاى منبر به من دادند.
مقدارى خوردم و بعد صحبت را ادامه دادم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كرامتى از حُجربن عَدى
در سوريه به قصد زيارت حُجربن عَدى يكى از ياران خاص حضرت على عليه السلام حركت كرديم. در بين راه دخترم سؤال كرد كه حجربن عدى كيست؟ مقدارى كه مىدانستم گفتم، از جمله اين كه موقعى كه امام حسن عليه السلام خواست صلحنامه را قبول كند يكى از شرطها و مادّههاى آن اين بود كه معاويه حُجر را آزاد كرده و او را اعدام نكند.
وقتى وارد زيارتگاهِ حُجر شديم، يك قفسه كتاب در آنجا بود و در ميان آنها كتابى ده جلدى به نام «واعْلموا انّى فاطمه».📚
به طور اتفاق يكى از جلدهاى آن را برداشته و باز كردم، در كمال تعّجب صفحهاى آمد كه در آن حالاتى از حجر نوشته شده بود، از جمله اينكه گفته بود: « اِقطعوا رأسى فواللّه لا اتبّرءُ من علىّ ابن ابىطالب » اگر گردنم را نيز بزنيد، به خدا قسم دست از علىّ عليه السلام بر نخواهم داشت. اين را كرامتى از آن بزرگوار دانستم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | بوسيدن دست كارگر
قرار بود در نماز جمعۀ شيراز صحبت كنم. امام جمعه فرمود: امروز كارگران نمونه مىآيند، شما آنان را تشويق كنيد. عرض كردم شما بايد...، ايشان اصرار كرد، پذيرفتم.
در پايان سخنرانى گفتم: من سالها اين حديث را براى مردم خواندهام كه پيامبر صلى الله عليه و آله دست كارگر را مىبوسيد؛ لذا كارگران نمونه را به جايگاه دعوت كردم و دست آنها را بوسيدم، مردم گفتند: اين دستبوسى شما كه به روايت عمل كردى، اثرش بيشتر از سخنرانى بود.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | فوتبال به جاى سخنرانى
جبهۀ جنوب بودم، برادرانى را در حال توپ بازى ديدم، خواستند بازى آنان را براى سخنرانى من تعطيل كنند، گفتم: نه و اجازه ندادم، آنگاه خودم هم لباس را كنار گذارده و همراه آنان بازى ⚽ كردم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | تفسير به روز
در اردبيل جلسۀ #تفسير براى جوانان برگزار نمودم، عدّهاى از جوانها گفتند: حاجآقا! تفسير براى پيرمردهاست، براى ما مطالب روز بگوئيد. من فهميدم آنهايى كه قبلاً تفسير گفتهاند، بدون رعايت حال مستمعين بوده است؛ زيرا تفسير بايد جورى باشد كه هر كَس به حدّ ظرفيّت و كشش خود بتواند استفاده كند، حتّى بچهها هم مىتوانند تفسير داشته باشند. زيرا #پيامبر_اكرم صلى الله عليه و آله با همين داستانهاى قرآن، عمار و اسامه و سلمان و ابوذر تربيت كرد.
همانجا براى جوانها تفسير سورۀ يوسف را شروع كردم و به اين شكل گفتم كه:
يوسفى بود؛ جوانها! شما همه يوسفيد.
او را بردند؛ شما را هم مىبرند.
به اسم بازى بردند؛ شما را هم به اسم بازى مىبرند... .
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | ترويج اسلام نه حزب و خط
براى سخنرانى در شهرى ٢٠ شب دعوت شده بودم، بعد از ٥ شب فهميدم براى رقابت و خط بازى از جلسه من سوء استفاده مىشود.
از آنان خداحافظى كردم.
گفتند: شما قول دادهايد!
گفتم: من مروّج #اسلام هستم، نه وسيلۀ هوسهاى اين و آن.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | هر گروهى نيازمند چيزى
شب احياى ماه رمضان به مسجدى دعوت شدم.
جمعيّت زياد بود، آنها را بر اساس سن و سال از هم جدا كردم.
پيرمردها را براى خواندن دعاى جوشن به يك گوشه و ميانسالها را براى درست كردن نماز و حمد و سوره به گوشهاى ديگر و جوانان و نوجوانان را براى آموزش اصول عقائد در گوشۀ ديگرى قرار دادم.
رئيس هيئت گفت: مجلس ما را بهم زدى!
گفتم: بنا نيست در سنّتهاى نادرست خورد شويم، بايد تسليم روشهاى درست و اصلاحى باشيم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | اعتراف به گناه
وارد حرم #امام_رضا عليه السلام شدم. جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن كرده بود. متذكّر حرمت آن شدم، او در جواب گفت: مىدانم و به زيارت خود مشغول شد.
من ابتدا ناراحت شدم؛ زيرا او سخنم را شنيد و اقرار به گناه كرد و با بىاعتنايى دوباره مشغول زيارت شد. بعد به فكر فرو رفتم كه الآن اگر امام رضا عليه السلام نيز از بعضى خلافكارىهاى من بپرسد، نمىتوانم انكار كنم و بايد اقرار كنم! با خود گفتم: پس من در مقابل امام رضا عليه السلام و آن جوان در مقابل من، اگر من بدتر نباشم بهتر نيستم!
بعد از چند لحظه همان جوان كنار من نشست و گفت: حاجآقا! به چه دليل طلا براى مرد حرام است؟ من دليل آوردم و او قبول كرد.
پيش خود فكر كردم كه چون روح من در مقابل امام رضا عليه السلام تسليم شد، خداوند هم روح اين جوان را در مقابل من تسليم كرد.
#امر_به_معروف
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | 🚿 دوش آب سرد در مِنىٰ
در ايام حج و يكى از سالهاى كم آبى، در منى خيمه را گُم كردم. مقدارى گشتم و پيدا نكردم، خيلى اذيّت شدم.
يكى از دوستان به من رسيد وگفت: اينجا چه مىكنى؟ داستان را گفتم، گفت: خوب الآن چه مىخواهى؟ من از روى مزاح گفتم: يك دوش آب سرد و يك انار يزد! دست مرا گرفت و به خيمۀ خودشان برد كه در آن خيمه دوش آب بود.
پس از دوش گرفتن، وقتى در خيمه نشستم، آن سيّد، انارى را جلوى من گذاشت و گفت: به جدّم اين انار يزد است!!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | مزاح با #علامه_جعفرى ره
در مشهد مقدس به مرحوم علامه محمد تقى جعفرى برخورد كردم. به ايشان گفتم: كجا تشريف مىبريد، فرمود: به جلسۀ سخنرانى. عرض كردم من نيز به جلسه سخنرانى مىروم، ولى مىدانى فرق من با شما چيست؟
فرمود: چيست؟
گفتم: شما مظهر آيۀ: « سنُلقى عليك قولاً ثقيلاً » مىباشى و من مصداق آيه: « هذا بيانٌ للناس ». ايشان بسيار خنديد.😊
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | شوخى با دوستان
در پايان سفرۀ مهمانى، دوستان گفتند: دعاى سفره بخوان! گفتم: بلد نيستم. تعجّب كردند! گفتم:
تعجّب نكنيد، شما كم مهمانى مىكنيد، اگر زياد مهمانى كنيد من دعا را حفظ مىشوم.
يك بار هم براى خواندن نماز ميّت، كتاب دعا را برداشتم تا از روى آن بخوانم! گفتند: چرا حفظ نيستى؟ گفتم: شما كم مىميريد، اگر زياد بميريد من زياد مىخوانم و حفظ مىشوم!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | يادگارى
در جبهه شخصى به من رسيد و گفت: حاج آقا! يه چيزى به من يادگارى بده! فكرى كردم و گفتم:
چيزى ندارم. گفت: عمامهات را بده! من نگاهى كردم و چيزى نگفتم. او عمّامهام را برداشت و بُرد! 😊
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | باطوم يا باطون
در جلسهاى خواستم روى تخته بنويسم «باطوم»، شك كردم كه باطوم است يا «باطون»، از حضّار پرسيدم، يكى از ميان جمعيّت گفت: حاج آقا بايد چند تا از آن را بخورى تا بدانى! 😊
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | عبوديّت، ثمرۀ علم واقعى
به #علامه_طباطبائى قدس سره گفتم: سالهاى اوّل تحصيل وقتى عبادت مىكردم حال بهترى داشتم، هر چه علمم زيادتر شد، حال و توجّهم كمتر شده، دليلش چيست؟
ايشان فرمود: دليلش اين است كه اينها كه خواندهاى علم حقيقى نبوده، اگر علم حقيقى و واقعى بود، #تواضع انسان زيادتر مىشد.
اميرالمومنين عليه السلام مىفرمايد: « ثمرة العلم العبودية » علم واقعى آن است كه هر چه زيادتر مىشود، خشوع و عبادت انسان زيادتر شود.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | حديث #مهمان
عدّهاى از خانمها به دعوت حاجيه خانم، مهمان ما و مشغول غذا خوردن بودند. تا وارد منزل شدم، خانمها گفتند: حاج آقا براى ما هم حديثى بخوان! گفتم: #حديث داريم قبل از سير شدن دست از غذا بكشيد!! 😆
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | احتجاج در پاكستان
گردهمايى بسيار مهمى در پاكستان بود. من هم با دعوت در آن جلسه شركت كرده بودم. هرچند بعضىها تعريفهايى دربارۀ #شيعه داشتند، ولى اكثراً علما و دانشمندان اهل سنّت بودند و بر ضدّ شيعه صحبت مىشد.
نوبت به من رسيد، فكر كردم چه بگويم، رفتم پشت تريبون و گفتم: نه شيعه و نه سنّى! همه خوشحال شده و برايم كف زدند.
بعد گفتم: البته براى شيعه بودنم سه دليل از قرآن دارم:
اوّل: قرآن مىفرمايد: « السّابقون السّابقون اولئك المقرّبون» ←حضرت على و امام حسن و امام حسين عليهم السلام از سابقين هستند و ائمه چهارگانۀ اهلسنت (اعمّ از مالكى، شافعى، حنبلى و حنفى) همه از متأخّرين مىباشند.
دوّم: قرآن مىفرمايد: « و لا تحسبنّ الّذين قُتلوا فى سبيل اللّه امواتا» و « فضل اللّه المجاهدين على القاعدين» ← تمام پيشوايان شيعه، جهاد كرده و در راه خدا شهيد شدهاند، ولى ائمّه چهارگانۀ اهلسنت چطور؟
سوّم: قرآن دربارۀ اهلبيت عليهم السلام مىفرمايد: « انّما يريد اللّه ليُذهب عنكم الرّجس اهلالبيت و يُطهّركم تطهيراً» ← ولى درباره ائمه چهارگانه يك آيه هم نداريم.
👏 دوباره كف زدند و مرا تشويق كردند.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | پيروى از امام رضا عليه السلام
قبل از انقلاب براى #تبليغ و كلاسدارى به شهرستان خوانسار رفتم؛ امّا از جلسات استقبالى نشد. يك روز در حمّام عمومى بودم كه جوانى براى زدن كيسه به پشتش از من كمك خواست. يك لحظه به ذهنم رسيد كه #امام_رضا عليه السلام هم در حمام چنين كارى كرد. بدون تأمل كيسه و صابون 😶🌫🧼 را گرفته و كمك كردم.
من زودتر از او از حمّام بيرون آمده و لباسهايم را پوشيدم. او وقتى مرا با لباس روحانيّت ديد جلو آمد و شروع به عذرخواهى كرد. گفتم: اشكالى ندارد، من به وظيفهام عمل كردهام. پول حمام او را هم حساب كردم.
از حمّام كه بيرون آمديم گفت: حاجآقا! مرا خجالت داديد، من هم بايد براى شما كارى بكنم.
گفتم: من احتياجى ندارم، ولى داستان آمدنم به خوانسار و استقبال نكردن از كلاس را برايش تعريف كرده و از هم جدا شديم.
از آن روز به بعد ديدم جلسه شلوغ شد و جوانان بسيارى شركت كردند، متوجّه شدم كه اين به بركت تقليد از امام رضا عليه السلام و تأثيرپذيرى و پىگيرى آن جوان بوده است.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | قرائتى خطشكن
در زمان رياست جمهورىِ مقام معظم رهبرى، به عنوان هيأت همراه به چند كشور رفته بوديم. در يكى از كشورها در هتل محلّ اقامت ما استخرى بود.
در حضور همۀ شخصيّتها و حتّى آنها كه از آن كشور بودند، به استخر پريدم و بعد از من بقيّه نيز آمدند و گفتند: چه خوب شد شما خط شكنى كردى، ما هم مىخواستيم ولى خجالت مىكشيديم.🏊
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | تأثير عمل يا سخنرانى
در اهواز كلاسهاى زيادى داشتم. در يكى از كلاسها عنوان درسم اين بود: چرا خداوند در دنيا ما را به جزاى اعمالمان نمىرساند؟
❓ براى اين سؤال چند جواب آماده كرده بودم، ولى قبل از پاسخ به جوانها گفتم: شما نيز فكر كنيد و جواب بدهيد.
يكى از جوانها بلند شد و جوابى داد، ديدم جواب خوبى است و آن جواب در يادداشتهاى من نيست.
📝 قلم و دفتر خود را برداشتم و همانجا يادداشت كرده و آن جوان را هم تشويق كردم و گفتم: من اين را بلد نبودم.
روز آخرى كه خواستم از اهواز بيرون بيايم، يكى از دبيران گفت: عكس العمل شما در مقابل آن دانشآموز و قبول و يادداشت جواب او، از همۀ سخنرانىهاى شما اثر تربيتيش بيشتر بود.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | دوستى بدون عمل
بچهام كوچولو بود، از من بيسكويت 🧇 خواست.
گفتم: امروز مىخرم.
وقتى به خانه برگشتم فراموش كرده بودم. بچه دويد جلو و پرسيد: بابا بيسكويت كو؟ گفتم: يادم رفت.
بچه تازۀ به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده.
بچه را بغل كردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.
گفت: بيسكويت كو؟ دانستم كه دوستى بدون عمل را بچۀ سه ساله هم قبول ندارد. چگونه ما مىگوئيم خدا و رسول و اهل بيت او را دوست داريم، ولى در عمل كوتاهى مىكنيم؟ 😔
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#قرار_مطالعه | #منتهی_الآمال
#زندگانی_امام_باقر علیهالسلام
فصل پنجم : در وفات حضرت امام محمدباقر علیه السلام و بیان آنچه میان آن حضرت و مخالفان واقع شد
مؤ لف گوید: که من در این فصل اکتفا می کنم به آنچه علامه مجلسی در ( جلاءالعیون ) نگاشته ، فرموده : سید بن طاووس رضی اللّه عنه روایت کرده است به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام که در سالی از سالها هشام بن عبدالملک به حج آمده در آن سال من در خدمت پدرم به حج رفته بودم ، پس من در مکه روزی در مجمع مردم گفتم که حمد می کنم خداوندی را که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را به راستی به پیغمبری فرستاد و ما را به آن حضرت گرامی گردانید، پس ماییم برگزیدگان خدا بر خلق او و پسندیدگان خدا از بندگان او و خلیفه های خدا در زمین؛ پس سعادتمند کسی است که متابعت ما کند، و شقی و بدبخت کسی است که مخالفت ما نماید و با ما دشمنی کند.
پس برادر هشام این خبر را به او رسانید و در مکه مصلحت در آن ندید که متعرض ما گردد و چون به دمشق رسید و ما به سوی مدینه معاودت کردیم پیکی به سوی عامل مدینه فرستاد که پدرم را و مرا به نزد او به دمشق فرستد، چون وارد دمشق شدیم سه روز ما را بار نداد، روز چهارم ما را به مجلس خود طلبید چون داخل شدیم هشام بر تخت پادشاهی خود نشسته و لشکر خود را مسلّح و مکمل دو صف در برابر خود باز داشته بود و آماج خانه (یعنی محلی که نشانه تیر در آن نصب کرده بودند) در برابر خود ترتیب داده بود و بزرگان قومش در حضور او به گرو تیر می انداختند. چون در ساحت خانه او داخل شدیم پدرم در پیش می رفت و من از عقب او می رفتم چون به نزدیک رسیدیم به پدرم گفت که با بزرگان قوم خود تیر بینداز.
پدرم گفت که من پیر شده ام و اکنون از من تیراندازی نمی آید اگر مرا معاف داری بهتر است؛ هشام سوگند یاد کرد که به حق آن خداوندی که ما را به دین خود و پیغمبر خود عزیز گردانیده تو را معاف نمی گردانم؛ پس به یکی از مشایخ بنی امیه اشاره کرد که کمان و تیر خود را به او بده تا بیندازد.
پس پدرم کمان را از آن مرد گرفت و یک تیر از او بگرفت و در زه کمان گذاشت و به قوت امامت کشید و بر میان نشانه زد پس تیر دیگر بگرفت و بر فاق تیر اول زد که آن را تا پیکان به دو نیم کرد و در میان تیر اول قرار گرفت؛ پس تیر سوم را گرفت و بر فاق تیر دوم زد که آن را نیز به دو نیم کرد و در میان نشانه محکم شد تا آنکه نه تیر چنین پیاپی افکند که هر تیر بر فاق تیر سابق آمد و آن را به دو نیم کرد و هر تیر که آن حضرت می افکند بر جگر
هشام می نشست و رنگ شومش متغیر می شد تا آنکه در تیر نهم بی تاب شد و گفت : نیک انداختی ای ابوجعفر و تو ماهرترین عرب و عجمی در تیراندازی، چرا می گفتی که من بر آن قادر نیستم . پس، از آن تکلیف پشیمان شد و عازم قتل پدر من گردید و سر به زیر افکند و تفکر می کرد و من و پدرم در برابر او ایستاده بودیم .
چون ایستادن ما به طول انجامید پدرم در خشم شد و چون آن حضرت در خشم می شد نظر به سوی آسمان می کرد و آثار غضب از جبین مبینش ظاهر می گردید، چون هشام آن حالت را در پدرم مشاهده کرد از غضب آن حضرت ترسید و او را بر بالای تخت خود طلبید و من از عقب او رفتم چون به نزدیک او رسید برخاست و پدرم را در برگرفت و در دست راست خود نشانید، پس دست در گردن من درآورد و مرا در جانب راست پدرم نشانید، پس رو به سوی پدرم گردانید و گفت : پیوسته باید که قبیله قریش بر عرب و عجم فخر کنند که مثل تویی در میان ایشان هست ، مرا خبر ده که این تیراندازی را کی تعلیم تو نموده است و در چه مدت آموخته ای ؟ پدرم فرمود: می دانی که در میان اهل مدینه این صنعت شایع است و من در حداثت سن چند روزی مرتکب این بودم و از آن زمان تا حال ترک آن کرده ام و چون مبالغه کردید و سوگند دادید امروز کمان به دست گرفتم . هشام گفت : مثل این کمانداری هرگز ندیده بودم. ای اباجعفر، در این امر، مثل تو هست ؟ حضرت فرمود که ما اهل بیت رسالت علم و کمال و اتمام دین را که حق تعالی در آیه: ( الْیوْم اکْملْتُ لکُمْ دینکُم و اتْممْتُ علیْکُمْ نِعْمتی و رضیتُ لکُمُ الاِسْلام دینا ) به ما عطا کرده است از یکدیگر میراث می بریم و هرگز زمین خالی نمی باشد از یکی از ما که در او کامل باشد آنچه دیگران در آن قاصرند، چون این سخن را از پدرم شنید بسیار در غضب شد و روی نحسش سرخ شد و دیده راستش کج شد، و اینها علامت غضب او بود و ساعتی سر به زیر افکند و ساکت شد، پس سر برداشت و به پدرم گفت که آیا نسب ما و شما که همه فرزندان عبدمنافیم یکی نیست ؟ پدرم فرمود که چنین است و لکن حق تعالی ما را مخصوص گردانیده است از مکنون سرّ خود و خالص علم خود به آنچه دیگری را به آن مخصوص نگردانیده است.