#داستان_راستان | ۱۱۱
❒ خوابی یا بیدار؟
╔═ೋ✿࿐
حبه عرنی و نوف بکالی، شب را در صحن حیاط دارالاماره کوفه خوابیدند.
بعد از نیمه شب دیدند #امیرالمؤمنین علی علیه السلام آهسته از داخل قصر به طرف صحن حیاط میآید؛ اما با حالتی غیرعادی: دهشتی فوق العاده بر او مستولی است، قادر نیست تعادل خود را حفظ کند، دست خود را به دیوار تکیه داده و خم شده و با کمک دیوار قدم به قدم پیش میآید و با خود آیات آخر سوره آل عمران را زمزمه میکند:
«ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لآیات لاولی الالباب»
← همانا در آفرینش حیرتآور و شگفتانگیز آسمانها و زمین و در گردش منظم شب و روز نشانههایی است برای صاحبدلان و خردمندان.
«الذین یذکرون الله قیاماً و قعوداً و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار»
← آنان که خدا را در همه حال و همه وقت به یاد دارند و او را فراموش نمیکنند، چه نشسته و چه ایستاده و چه به پهلو خوابیده، و درباره خلقت آسمانها و زمین در اندیشه فرو میروند:
پروردگارا این دستگاه باعظمت را به عبث نیآفریدهای، تو منزهی از اینکه کاری به عبث بکنی، پس ما را از آتش 🔥 کیفر خود نگهداری کن.
«ربنا انک من تدخل النار فقد اخزیته و ما للظالمین من انصار» ← پروردگارا! هرکَس را که تو عذاب کنی و به آتش ببری بیآبرویش کردهای، ستمگران یارانی ندارند.
«ربنا اننا سمعنا منادیاً ینادی للایمان ان آمنوا بربکم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و کفّر عنّا سیئاتنا و توفّنا مع الابرار»
← پروردگارا! ما ندای منادی ایمان را شنیدیم که به پروردگار خود ایمان بیاورید، ما #ایمان آوردیم، پس ما را ببخشای و از گناهان ما درگذر، و ما را در شمار نیکان نزد خود ببر.
«ربنا و آتنا ما وعدتنا علی رسلک و لا تخزنا یوم القیامة انک لا تخلف المیعاد»
← پروردگارا! آنچه به وسیله پیغمبران وعده دادهای نصیب ما کن، ما را در روز رستاخیز بیآبرو مکن، البته تو هرگز وعده خلافی نمیکنی.
همینکه این آیات را به آخر رساند، از سر گرفت.
🔄 مکرر این آیات را- در حالی که از خود بیخود شده بود و گویی هوش از سرش پریده بود- تلاوت کرد.
حبه و نوف هر دو در بستر خویش آرمیده بودند و این منظره عجیب را از نظر میگذراندند.
حبه مانند بهت زدگان 😳 خیره خیره مینگریست؛ اما نوف نتوانست جلو اشک چشم خود را بگیرد و مرتب گریه 😭 میکرد.
تا اینکه علی علیهالسلام به نزدیک خوابگاه حبه رسید و گفت:
«خوابی یا بیدار؟».
بیدارم یا امیرالمؤمنین!
تو که از هیبت و خشیت خدا اینچنین هستی پس وای به حال ما بیچارگان!
امیرالمؤمنین علیهالسلام چشمها را پایین انداخت و گریست، آنگاه فرمود:
«ای حبه! همگیِ ما روزی در مقابل خداوند نگه داشته خواهیم شد، و هیچ عملی از اعمال ما بر او پوشیده نیست. او به من و تو از رگ گردن نزدیکتر است، هیچ چیز نمیتواند بین ما و خدا حائل شود.»
آنگاه به نوف خطاب کرد:
«خوابی؟»
نه یا امیرالمؤمنین! بیدارم، مدتی است که اشک میریزم.
ای نوف! اگر امروز از خوف خدا زیاد بگریی فردا چشمت روشن خواهد شد.
ای نوف! هر قطره اشکی 😢 که از خوف خدا از دیدهای بیرون آید دریاهایی از آتش را فرو مینشاند.
ای نوف! هیچ کَس مقام و منزلتش بالاتر از کسی نیست که از خوف خدا بگرید و به خاطر خدا دوست بدارد.
ای نوف! آن کَس که خدا را دوست بدارد و هرچه را دوست میدارد به خاطر خدا دوست بدارد، چیزی را بر دوستی خدا ترجیح نمیدهد، و آن کَس که هرچه را
دشمن میدارد به خاطر خدا دشمن بدارد، از این دشمنی جز نیکی[¹] به او نخواهد رسید. هر گاه به این درجه رسیدید، حقایق ایمان را به کمال دریافتهاید.
سپس لختی حبه و نوف را موعظه کرد و اندرز داد؛ آخرین جملهای که گفت این بود: «از خدا بترسید، من به شما ابلاغ کردم.».
آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد، به مناجات پرداخت، میگفت: «خدایا! ای کاش میدانستم هنگامی که از تو غفلت میکنم تو از من رو میگردانی یا باز به من توجه داری. ای کاش میدانستم در این خوابهای طولانیم و در این کوتاهی کردنم در شکرگزاری، حالم نزد تو چگونه است.»
حبه و نوف گفتند: «به خدا قسم دائما راه رفت و حالش همین بود تا صبح طلوع کرد.»[²]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . عبارت متن این است: - و من أبغض فی الله لم یَنَلْ ببُغضه خیراً - ، و ظاهراً غلط است، صحیح «الا خیراً» است.
[۲] . بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبریز، ص 589؛ والکنی والالقاب، ذیل «البکالی»
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۱۲
❒ کابین خون🩸
╔═ೋ✿࿐
نزدیک بود جنگ صفین پایان یابد و به شکست نهایی سپاه شام منتهی شود که حیله عمرو بن العاص جلو شکست شامیان را گرفت و مبارزه را متوقف کرد.
👹 او پس از اینکه احساس کرد چیزی به شکست قطعی باقی نمانده است، دستور داد قرآنها را بر سر نیزهها کنند به علامت اینکه ما حاضریم کتاب خدا را میان خود و شما حاکم قرار دهیم.
همه افراد با #بصیرت، از اصحاب علی، میدانستند حیلهای بیش نیست؛ منظور متوقف کردن عملیات جنگی برای جلوگیری از شکست است؛ زیرا مکرر- قبل از آنکه کار به اینجاها بکشد- همین پیشنهاد از طرف علی شده بود و آنها قبول نکرده بودند.
اما گروهی مردم قشری و ظاهربین، بدون آنکه انضباط نظامی را رعایت کنند و منتظر دستور فرمانده کل بشوند، عملیات جنگی را متوقف کردند.
به این نیز قناعت نکرده پیش علی علیه السلام آمدند و با منتهای اصرار از آن حضرت خواستند فوراً دستور دهد عملیات جنگی در جبهه جنگ بکلی متوقف شود.
آنها معتقد بودند در این حال اگر کسی بجنگد با قرآن جنگیده است!!!
علی علیه السلام فرمود: «گول این کار را نخورید که خُدعهای بیش نیست.
دستور قرآن این است که ما به جنگ ادامه دهیم. آنها هرگز حاضر نبوده و نیستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است. اکنون که نزدیک است ما به نتیجه برسیم و آنها را ریشه کن کنیم دست به این نیرنگ زدهاند.»
گفتند: «پس از آنکه آنها رسما میگویند ما حاضریم قرآن را میان خود و شما حاکم قرار دهیم، برای ما جنگیدن با آنها جایز نیست.
از این پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است.
اگر فورا دستور متارکه ندهی، در همین جا خود تو را قطعه قطعه خواهیم کرد.».
دیگر ایستادگی فایده نداشت. انشعاب سختی به وجود آمده بود. اگر علی علیه السلام در عقیده خود پافشاری میکرد قضایا به نحو بسیار بدتری به نفع دشمن و شکست خودش خاتمه مییافت. دستور داد موقتا عملیات جنگی خاتمه یابد و سربازان، جبهه جنگ را رها کنند.
😈 عمرو بن العاص و معاویه که دیدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند، و از اینکه دیدند تیرشان به هدف خورد و در میان اصحاب علی علیهالسلام #نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمیگنجیدند؛ اما نه معاویه و نه عمرو بن العاص و نه هیچ سیاستمدار دیگری- هر اندازه پیش بین و دوراندیش میبود- نمیتوانست حدس بزند این جریان کوچک مبدأ تکوین یک مسلک و یک طرز تفکر بالخصوص در مسائل دینی اسلامی و تشکیل یک فرقه خطرناک براساس آن خواهد شد که حتی برای خود معاویه و خلفای مانند او بعدها مزاحمتهای سخت ایجاد خواهد کرد.
چنین مسلک و روش و طرز تفکری به وجود آمد و چنان فرقهای تشکیل شد:
یاغیان لشکر علی که به نام «خوارج» نامیده شدند در آن روز تاریخی در منتهای استبداد و خودسری جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حکمیت تسلیم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود نماینده معین کنند و نمایندگان بنشینند و بر مبنای قرآن حکمیت کنند.
از طرف معاویه، عمرو بن العاص معین شد.
علی علیهالسلام خواست عبد الله بن عباس را که حریف عمرو بن العاص بود معین کند.
در اینجا نیز خوارج دخالت کردند و به بهانه اینکه داور باید بیطرف باشد و عبد الله بن عباس طرفدار و خویشاوند علی است، مانع شدند و خودشان مرد نالایقی را نامزد کردند.
حکمیت بدون آنکه توافق واقعی صورت گرفته باشد، با خُدعه دیگری که عمرو بن العاص به کار برد بینتیجه خاتمه یافت.
جریان حکمیت آن قدر شکل مسخره به خود گرفت و جنبه جدی خود را از دست داد که کوچکترین اثر اجتماعی بر آن، حتی برای معاویه وعمرو بن العاص، مترتب نشد.
سود کلی که معاویه و عمرو از این جریان بردند همان بود که مبارزه را متوقف کردند و در میان یاران علی اختلاف انداختند و ضمناً فرصت کافی برای تجدید قوا و فعالیتهای دیگر برایشان پیدا شد.
از آن طرف همینکه بر خوارج روشن شد که تمام مقدمات گذشته، قرآن بر نیزه کردن و پیشنهاد حکمیت، همه نیرنگ و خدعه بوده است، فهمیدند اشتباه کردهاند؛ اما اشتباه خود را به این صورت تقریر کردند که اساساً بشر حق حکومت و حکمیت ندارد، حکومت حق خداست و داور کتاب خدا.
آنها میخواستند اشتباه گذشته خود را جبران کنند؛ اما از راهی رفتند که دچار اشتباهی بسیار خطرناکتر شدند.
اشتباه اول آنها صرفاً یک اشتباه نظامی و سیاسی بود.
←اشتباه نظامی هر اندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مکان محدود و قابل جبران است.
اما اشتباه دوم آنها یک اشتباه فکری و ابداع یک فلسفه غلط در مسائل اجتماعی اسلام بود که اساس اسلام را تهدید میکرد و قابل جبران نبود.
خوارج شعاری بر اساس این طرز تفکر به وجود آوردند و آن اینکه: «لا حکم الا للَّه» یعنی جز خدا کسی حق ندارد در میان مردم حکم کند.
علی علیه السلام میفرمود: «این سخن درستی است که برای مقصود نادرستی به کار میرود. حکم یعنی قانون. قانونگذاری البته حق خداست، و حق کسی است که خدا به او اجازه داده است؛ اما مقصود خوارج از این جمله این است که حکومت مخصوص خداست، در صورتی که جامعه بشری به هر حال نیازمند به مدیر و گرداننده و اجراکننده قانون است.»[¹]
خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودی معتقدات خود را تعدیل کنند.
خوارج از این نظر که حکمیت غیرخدا گناه بوده است و آنها مرتکب گناه شدهاند توبه کردند، و چون علی علیه السلام هم در نهایت امر تسلیم حکمیت شده بود از او تقاضا کردند که تو هم توبه کن. علی علیهالسلام فرمود متارکه جنگ و ارجاع به حکمیت اشتباه بود، مسؤول اشتباه هم که شما بودید نه من؛ اما اینکه حکمیت مطلقا اشتباه است و جایز نیست مورد قبول من نیست.
خوارج دنباله فکر و عقیده خود را گرفتند و علی علیه السلام را به عنوان اینکه حکمیت را جایز میداند تکفیر کردند.
کم کم برای عقیده مذهبی خود شاخ و برگهایی درست کردند و به صورت یک فرقه مذهبی- که با سایر مسلمین در بسیاری از مسائل اختلاف نظر داشتند- در آمدند.
صفت بارز مسلک آنها خشونت و قشری بودن بود. در باب #امر_به_معروف گفتند هیچ شرط و قیدی ندارد و باید بی محابا و بیباکانه مبارزه کرد.
تا وقتی که خوارج تنها به اظهار عقیده قناعت کرده بودند علی علیه السلام متعرض آنها نشد، حتی به تکفیر خود از طرف آنها اهمیت نداد، و حقوق آنها را از بیت المال قطع نکرد و با منتهای جوانمردی به آنها آزادی در اظهار عقیده و بحث و گفتگو داد؛ اما از آن وقت که به عنوان امر به معروف و نهی از منکر رسما شورش کردند دستور سرکوبی آنها را داد.
در نهروان میان آنها و علی علیه السلام جنگ شد و علی شکست سختی به آنها داد.
مبارزه با خوارج از آن نظر که مردمی معتقد و مؤمن بودند بسیار کار مشکلی بود.
آنها مردمی بودند که به اعتراف دوست و دشمن؛
دروغ نمیگفتند،
صراحت لهجه عجیبی داشتند،
عبادت میکردند،
آثار سجده در پیشانی بسیاری از آنها نمایان بود،
بسیار قرآن تلاوت میکردند،
شب زندهدار بودند؛
اما بسیار جاهل و سبک مغز بودند، اسلام را به صورتی بسیار خشک و جامد و بیروح میشناختند و معرفی میکردند.
کمتر کسی میتوانست خود را برای جنگ و ریختن خون چنین مردمی آماده کند.
اگر شخصیت بارز و فوق العاده علی علیهالسلام نبود، سربازان به جنگ اینها نمیرفتند.
علی علیه السلام مبارزه با خوارج را یکی از افتخارات بزرگ منحصر به فرد خود میداند، میگوید: «این من بودم که چشم فتنه را از کاسه سر درآوردم، غیر از من احدی جرئت چنین کاری نداشت.»[²] راستی همینطور بود، تنها علی بود که به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبی آنها اهمیت نمیداد و آنها را، با همه جنبههای زاهدمنشی و عابدمآبی، خطرناکترین دشمن دین میدانست.
علی علیهالسلام میدانست که اگر این فلسفه و این طرزتفکر- که طبعاً در میان عوام الناس طرفداران زیاد پیدا میکند در عالم اسلام ریشه بگیرد، دنیای اسلام دچار چنان جُمود و قِشریگری خواهد شد که این درخت را از ریشه خشک خواهد کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «أنا فقأت عین الفتنة و لم یکن لیجترئ علیها غیری بعد ان ماج غیهبها و اشتد کلبها» - : نهج البلاغه، خطبه 91
[۲] . «کلمة حق یراد بها الباطل. نعم انه لا حکم الا للَّه و لکن هؤلاء یقولون لا امرة الّا للَّه و انه لابد للناس من امیر بر او فاجر یعمل فی امرته المؤمن و یستمتع فیها الکافر و یبلغ الله فیه الاجل و یجمع به الفیئ و یقاتل به العدو و تأمن به السبل و یؤخذ به للضعیف من القوی حتی یستریح بر و یستراح من فاجر» - : #نهج_البلاغه، خطبه 40
مبارزه با خوارج از نظر علی علیه السلام مبارزه با یک عده چندهزار نفری نبود، مبارزه با جمود فکری و استنباطهای جاهلانه و یک فلسفه غلط در زمینه مسائل اجتماعی اسلام بود. چه کسی غیر از علی علیهالسلام قادر بود در چنین جبههای وارد مبارزه شود؟
جنگ نهروان ضربت سختی بر خوارج وارد کرد که دیگر نتوانستند آنطور که انتظار میرفت جایی برای خود در عالم اسلام باز کنند. مبارزه علی علیهالسلام با آنها بهترین سندی بود برای خلفای بعدی که جهاد با اینها را مشروع و لازم جلوه دهند؛ اما باقیمانده خوارج دست از فعالیت برنداشتند:
سه نفر از اینان، در مکه، دور هم جمع شدند و به خیال خود به بررسی اوضاع عالم اسلام پرداختند؛ چنین نتیجه گرفتند که تمام بدبختیها و بیچارگیهای عالم اسلام زیر سر سه نفر است: علی، معاویه و عمرو بن العاص.
علی علیهالسلام همان کسی بود که اینها ابتدا سرباز او بودند.
معاویه و عمرو بن العاص هم همانهایی بودند که حیله سیاسی و خدعه نظامیشان موجب تشکیل چنین فرقه خطرناک و بیباکی شده بود.
این سه نفر- که یکی عبد الرحمن بن ملجم بود و دیگری برک بن عبدالله نام داشت و سومی عمرو بن بکر تمیمی- در کعبه 🕋 با هم پیمان بستند و هم قسم شدند که آن سه نفر را که در رأس مسلمین قرار دارند در یک شب یعنی در شب نوزدهم رمضان (یا هفدهم رمضان) بکشند.
عبد الرحمن نامزد قتل علی علیهالسلام و برک مأمور قتل معاویه و عمرو بن بکر متعهد کشتن عمرو بن العاص شد.
با این پیمان و تصمیم از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به طرف حوزه مأموریت خود حرکت کردند.
عبد الرحمن به طرف کوفه، مقر خلافت علی علیهالسلام راه افتاد.
برک به طرف شام، مرکز حکومت معاویه رفت و عمرو بن بکر به جانب مصر، محل فرماندهی عمرو بن العاص روان شد.
دو نفر از اینها، یعنی برک بن عبد الله و عمرو بن بکر، کار مهمی از پیش نبردند؛ زیرا برک که مأمور کشتن معاویه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتی از پشت سر بر سرین معاویه وارد کند که آن ضربت با معالجه پزشک بهبود یافت.
عمرو بن بکر نیز که قرار بود عمرو بن العاص را به قتل برساند، شخصاً عمرو بن العاص را نمیشناخت.
اتفاقا در آن شب عمرو بیمار بود و به مسجد نیامد، شخص دیگری را به نام «خارجة بن حذافه» از طرف خود نایب فرستاد. عمرو بن بکر به خیال اینکه عمروعاص همین است او را زد و کشت. بعد معلوم شد که کَس دیگری را کشته است.
تنها کسی که منظور خود را عملی کرد عبد الرحمن بن ملجم مرادی بود. (علیه اللعنة و العذاب)
عبد الرحمن وارد کوفه شد.
عقیده و نیت خود را به احدی اظهار نکرد.
مکرر در تصمیم و رأی خود دچار تزلزل و تردید گردید و مکرر از تصمیم خود منصرف شد؛ زیرا شخصیت علی طوری نبود که طرف، هر اندازه شقی و قسیّ باشد، به آسانی بتواند خود را برای کشتن او حاضر کند؛ اما تصادفات که در شام و مصر به نجات معاویه و عمرو بن العاص کمک کرد در عراقطور دیگر پیش آمد و یک تصادف سبب شد که عبد الرحمن را در تصمیم خود جدّی کند.
اگر این تصادف پیش نمیآمد عبد الرحمن از تصمیم خطرناک خویش بکلی منصرف شده بود؛
پای عشق یک زن به میان آمد.
یکی از روزها عبد الرحمن به ملاقات یکی از هم مسلکان خود از خوارج رفت.
در آنجا با قطام- که دختر یکی از خوارج بود و پدرش در نهروان کشته شده بود- آشنا شد.
قطام بسیار زیبا و دلربا بود.
عبد الرحمن در نظر اول شیفته او شد و با دیدن قطام پیمان مکه را از یاد برد.
تصمیم گرفت بقیه عمر را با قطام به خوشی به سر برد و افکار خود را بکلی فراموش کند. عبد الرحمن از قطام تقاضای ازدواج کرد.
قطام تقاضای او را پذیرفت؛ اما وقتی که قرار شد کابین خود را تعیین کند ضمن قلمهایی که شمرد چیزی را نام برد که دود 🤯 از کله عبد الرحمن برخاست؛
قطام گفت: «کابین من عبارت است از سه هزار درهم و یک غلام و یک کنیز و خون علی بن ابی طالب!!!»[¹]
عبد الرحمن گفت: «پول و غلام و کنیز هرچه بخواهی حاضر میکنم، اما کشتن علی کار آسانی نیست. مگر ما نمیخواهیم با هم زندگی کنیم؟
چگونه بر علی دست یابم و او را بکشم و بعد هم خودم جان به سلامت بیرون ببرم؟!»
قطام گفت: «مهر من همین است که گفتم.
علی را در میدان جنگ نمیتوان کشت؛ اما در حال عبادت میتوان غافلگیر کرد.
اگر جان به سلامت بردی یک عمر با هم به خوشی و کامرانی به سر خواهیم برد، و اگر کشته شدی اجر و پاداشی که نزد خدا داری بهتر و بالاتر است. بعلاوه من میتوانم افراد دیگری را با تو همدست کنم که تنها نباشی.».
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . این موضوع که زنی خون کسی را کابین خویش معین کند، آنهم خون علی علیهالسلام، آن قدر حیرتانگیز و شگفتآور بود که موضوع بحث شعرا واقع شد و یکی از ...
عبد الرحمن که سخت در دام 🕸 عشق قطام گرفتار بود و این عشق سرکش دوباره او را به همان مسیر سوق میداد که کینه توزیها و انتقام جوییهای قبلی او را به آنجا کشیده بود، برای اولین بار راز خود را آشکار کرد، به او گفت: «حقیقت این است که من از این شهر فراری بودم و اکنون نیآمدهام مگر برای کشتن علی بن ابی طالب.»
قطام از این سخن بسیار خوشحال شد. مرد دیگری به نام «وردان» را دید و او را برای همراهی عبد الرحمن آماده کرد.
خود عبد الرحمن نیز روزی به یکی از دوستان و همفکران مورد اعتماد خود به نام «شبیب بن بجرة» برخورد و به او گفت:
«آیا حاضری در کاری شرکت کنی که هم شرف دنیاست و هم شرف آخرت؟»
چه کاری؟
کشتن علی بن ابی طالب.
خدا مرگت بدهد، چه میگویی؟ کشتن علی؟
مردی که این همه سابقه در اسلام دارد؟
بلی! مگر نه این است که او به واسطه تسلیم به حکمیت کافر شد؟ سوابق اسلامیاش هرچه باشد، باشد.
بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را کشت و ما شرعا میتوانیم به عنوان قصاص او را به قتل برسانیم.
چگونه میتوان بر علی دست یافت؟
آسان است، در مسجد کمین میکنیم، همینکه برای نماز صبح آمد با شمشیرهایی که زیر لباس داریم حمله میکنیم و کارش را میسازیم.
عبد الرحمن آنقدر گفت تا شبیب را با خود همدست کرد؛ آنگاه شبیب را با خود به مسجد کوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفی کرد. قطام در آن وقت در مسجد کوفه چادر زده معتکف شده بود. قطام گفت: «بسیار خوب، وردان هم با شما همراه است، هر شبی که تصمیم گرفتید، اول بیایید نزد من.»
عبد الرحمن تا شب جمعه نوزدهم (یا هفدهم) رمضان که با هم پیمانهای خود در مکه قرار گذاشته بود صبر کرد.
در آن شب به همراه شبیب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچهای از حریر روی سینه آنها بست.
وردان هم حاضر شد و سه نفری نزدیک آن در که معمولا علی علیهالسلام از آن در وارد مسجد میشد نشستند و مانند دیگران در آن شب- که شب احیاء و عبادت بود- به عبادت و نماز مشغول شدند.
این سه نفر که طوفانی در دل داشتند، برای اینکه امر را بر دیگران مشتبه کنند، آنقدر قیام و قعود و رکوع و سجود کردند و کمترین آثار خستگی از خود نشان ندادند که باعث تعجب 😳 بینندگان شده بود.
از آن طرف علی علیه السلام در این ماه رمضان برای خود برنامه مخصوصی تنظیم کرده بود:
هر شب غذای افطار را در خانه یکی از پسران یا دخترانش میخورد. هیچ شب غذایش از سه لقمه تجاوز نمیکرد. فرزندانش اصرار میکردند بیشتر غذا بخورد، میگفت: «دوست دارم هنگامی که به ملاقات خدا میروم شکمم گرسنه باشد.»
مکرر میگفت: «طبق علائمی که پیغمبر به من خبر داده است، نزدیک است که ریش سپیدم با خون سرم رنگین گردد.».
در آن شب علی مهمان دخترش امکلثوم (علیهاالسلام) بود. بیش از هر شب دیگر آثار هیجان و انتظار در او هویدا بود. همینکه دیگران به بستر رفتند او به مصلای خود رفت و مشغول عبادت شد.
نزدیکی های طلوع صبح، فرزندش حسن (علیهالسلام) نزد پدر آمد. علی علیه السلام به فرزند عزیزش گفت: «فرزندم! من امشب هیچ نخوابیدم و اهل خانه را نیز بیدار کردم؛ زیرا امشب #شب_جمعه است و مصادف است با شب بدر (یا شب قدر)؛ اما یک مرتبه در حالی که نشسته بودم مختصر خوابی به چشمم آمد، پیغمبر در عالم رؤیا بر من ظاهر شد، گفتم: «یا رسول الله از دست امت تو بسیار رنج کشیدم.»
پیغمبر فرمود: «درباره آنها نفرین کن.» نفرین کردم.
نفرین من این بود: «خدایا مرا از میان اینان زودتر ببر و با بهتر از اینها محشور کن. برای اینان کسی بفرست که شایسته او هستند، کسی که از من برای آنها بدتر باشد.»
در همین وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام کرد: وقت نزدیک شده است. علی علیهالسلام به طرف مسجد حرکت کرد. در خانه علی چند مرغابی 🦆 بود که متعلق به کودکان بود.
مرغابیان در آن وقت صدا کردند. یکی از اهل خانه خواست آنها را خاموش کند، علی فرمود: «کارشان نداشته باش، آواز عزا میخوانند.»
از آن سو عبد الرحمن و رفقایش با بیصبری ورود علی را انتظار میکشیدند.
از راز آنها جز قطام و اشعث بن قیس- که مردی پست فطرت بود و روش عدالت علی علیهالسلام را نمیپسندید و با معاویه سروسرّی داشت- کسی دیگر آگاه نبود. یک حادثه کوچک نزدیک بود نقشه را فاش کند؛ اما یک تصادف جلو آن را گرفت.
اشعث خود را به عبد الرحمن رساند و گفت: «چیزی نمانده هوا روشن شود. اگر هوا روشن شود رسوا خواهی شد، در منظور خود تعجیل کن.»
حجربن عدی، از یاران مخلص و صمیمی علی، ملتفت خطاب رمزی اشعث به عبد الرحمن شد، حدس زد نقشه شومی در کار است. حجر تازه از سفر مراجعت کرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از مأموریتی بازگشته بود و میخواست گزارشی تقدیم امیرالمؤمنین علی علیه السلام بکند.
حجر پس از شنیدن آن جمله از اشعث، ناسزایی به او گفت و به عجله از مسجد بیرون آمد که خود را به علی علیهالسلام برساند و جلو خطر را بگیرد؛ اما در همان وقت که
حجر به طرف منزل علی (علیهالسلام) رفت، علی (علیهالسلام) از راه دیگر به مسجد آمده بود.
اینکه مکرر از طرف فرزندان علی و یارانش تقاضا شده بود که اجازه دهد تا برایش گارد محافظ تشکیل دهند؛ اما امام اجازه نداده بود. او تنها میآمد و تنها میرفت.
در همان شب نیز این تقاضا تجدید شد، باز هم مورد قبول واقع نشد.
علی وارد مسجد شد و فریاد کرد: «ایهاالناس! نماز، نماز!» در همین وقت دو برق شمشیر که به فاصله کمی در تاریکی درخشید و فریاد «الحکم للَّه یا علی لا لک» همه را تکان داد.
شمشیر اول را شبیب زد، اما به دیوار خورد و کارگر نشد.
شمشیر دوم را عبد الرحمن فرود آورد و به فرق سر علی وارد شد.
از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت؛ اما وقتی رسید که فریاد مردم بلند بود:
«امیرالمؤمنین شهید شد، امیرالمؤمنین شهید شد.».
سخنی که از علی پس از ضربت خوردن بلافاصله شنیده شد یکی این بود که گفت: «قسم به پروردگار کعبه رستگار شدم.»[¹] دیگر اینکه گفت: «این مرد در نرود.»[²]
عبد الرحمن و شبیب و وردان هر سه فرار کردند.
وردان چون جلو نیامده بود شناخته نشد.
شبیب همچنان که فرار میکرد به دست یکی از اصحاب علی گرفتار شد. او شمشیر شبیب را گرفت و روی سینهاش نشست که او را بکشد. ولی چون دسته دسته مردم میرسیدند، ترسید نشناخته او را به جای شبیب بکشند، از این جهت از روی سینهاش برخاست و شبیب فرار کرد و به خانه خود رفت.
در خانه، پسر عمویش رسید و چون فهمید شبیب در قتل علی شرکت داشته، فوراً رفت و شمشیر 🗡 خود را برداشت و آمد به خانه شبیب و او را کشت.
عبد الرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف
مسجد آوردند.
😠😡 آنچنان غیظ و خشمی در مردم پدید آمده بود که میخواستند هر لحظه با دندانهای خود گوشتهای بدن او را قطعه قطعه کنند.
علی علیهالسلام فرمود: «عبد الرحمن را پیش من بیاورید!» وقتی او را آوردند به او فرمود:
«آیا من به تو نیکیها نکردم؟!».
چرا.
پس چرا این کار را کردی؟
به هر حال، این شمشیر را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترین خلق خدا با این شمشیر کشته شود.
این دعای تو مستجاب است؛ زیرا عن قریب خودت با همین شمشیر کشته خواهی شد.
آنگاه علی به خویشاوندان و نزدیکانش که دور بسترش بودند رو کرد و فرمود:
«فرزندان عبدالمطّلب! مبادا در میان مردم بیفتید و قتل مرا بهانه قرار دهید و افرادی را به عنوان شریک جرم یا عنوان دیگر متهم سازید و خونریزی کنید!»
به فرزندش حسن (علیهالسلام) فرمود:
«فرزندم! من اگر زنده ماندم، خودم میدانم با این مرد چه کنم. و اگر مُردم، شما بیش از یک ضربت به او نزنید؛ زیرا او فقط یک ضربت به من زده است. مبادا او را مُثله کنید. گوش یا بینی یا زبان او را نبرید؛ زیرا پیغمبر فرمود: «از مثله بپرهیزید ولو درباره سگ گزنده». با اسیرتان (یعنی ابن ملجم) مدارا کنید. مواظب غذا و آسایش او باشید!».
به دستور امام حسن علیه السلام، اثیر بن عمرو، طبیب و متخصص معروف را حاضر کردند.
او معاینهای به عمل آورد و گفت: «شمشیر مسموم بوده و به مغز آسیب رسیده، معالجه فایده ندارد.».
از آن ساعت که علی علیهالسلام ضربت خورد تا آن ساعت که جان به جان آفرین تسلیم کرد، کمتر از چهل و هشت سال طول کشید، اما علی این فرصت را از دست نداد، دقیقهای از پند و نصیحت و راهنمایی خودداری نکرد؛ وصیتی در بیست ماده به این شرح تقریر کرد و نوشته شد:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . فزت و رب الکعبه.
[۲] . لا یفوتنکم الرجل.
«بسم الله الرحمن الرحیم.
این آن چیزی است که علی پسر ابوطالب وصیت میکند.
علی به وحدانیت و یگانگی خدا گواهی میدهد، و اقرار میکند که محمد بنده و پیغمبر خداست؛
خدا او را فرستاده تا دین خود را بر دینهای دیگر غالب گرداند.
همانا نماز و عبادت و حیات و ممات من از آن خدا و برای خداست.
شریکی برای او نیست.
من به این امر شدهام و از تسلیم شدگان خدایم.
«فرزندم حسن! تو و همه فرزندان و اهل بیتم و هرکَس را که این نوشته من به او برسد، به امور ذیل توصیه و سفارش میکنم:
۱- تقوای الهی را هرگز از یاد نبرید، کوشش کنید تا دم مرگ بر دین خدا باقی بمانید.
۲- همه با هم به ریسمان خدا چنگ بزنید، و بر مبنای ایمان و خدا شناسی متفق و متحد باشید، و از تفرقه بپرهیزید.
پیغمبر فرمود: اصلاح میان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چیزی که دین را محو میکند فساد و اختلاف است.
ارحام و خویشاوندان را از یاد نبرید، #صله_رحم کنید که صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان میکند.
۳- خدا را! خدا را! درباره یتیمان، مبادا گرسنه و بیسرپرست بمانند.
۴- خدارا! خدا را! درباره همسایگان. پیغمبر آنقدر سفارش همسایگان را کرد که ما گمان کردیم میخواهد آنها را در ارث شریک کند.
۵- خدا را! خدا را! درباره قرآن. مبادا دیگران در عمل به #قرآن بر شما پیشی گیرند.
۶- خدا را! خدا را! درباره نماز. نماز پایه دین شماست.
۷- خدا را! خدا را! درباره کعبه 🕋 خانه خدا. مبادا حج تعطیل شود که اگر حج متروک بماند مهلت داده نخواهید شد و دیگران شما را طعمه خود خواهند کرد.
۸- خدا را! خدا را! درباره جهاد در راه خدا. از مال و جان خود در این راه مضایقه نکنید.
۹- خدا را! خدا را! درباره زکات. زکات آتش خشم الهی را خاموش میکند.
۱۰- خدا را! خدا را! درباره ذریه پیغمبرتان، مبادا مورد ستم قرار بگیرند.
۱۱- خدا را! خدا را! درباره صحابه و یاران پیغمبر. رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم) درباره آنها سفارش کرده است.
۱۲- خدا را! خدا را! درباره فقرا و تهیدستان. آنها را در زندگی شریک خود سازید.
۱۳- خدا را! خدا را! درباره بردگان، که آخرین سفارش پیغمبر درباره اینها بود.
۱۴- کاری که رضای خدا در آن است در انجام آن بکوشید و به سخن مردم ترتیب اثر ندهید.
۱۵- با مردم به خوشی و نیکی رفتار کنید، چنانکه قرآن دستور داده است.
۱۶- #امر_به_معروف و نهی از منکر را ترک نکنید. نتیجه ترک آن این است که بدان و ناپاکان بر شما مسلّط خواهند شد و به شما ستم خواهند کرد، آنگاه هرچه نیکان شما دعا کنند دعای آنها مستجاب نخواهد شد.
۱۷- بر شما باد که بر روابط دوستانه میان خود بیفزایید، به یکدیگر نیکی کنید، از کناره گیری از یکدیگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهیزید.
۱۸- کارهای خیر را به مدد یکدیگر و اجتماعا انجام دهید، و از همکاری در مورد گناهان و چیزهایی که موجب کدورت و دشمنی میشود بپرهیزید.
۱۹- از خدا بترسید که کیفر خدا شدید است.
۲۰- «خداوند همه شما را در کَنَف حمایت خود محفوظ بدارد، و به امت پیغمبر توفیق دهد که احترام شما و احترام پیغمبر خود را حفظ کنند. همه شما را به خدا میسپارم.
سلام و درود حق بر همه شما.».
پس از این وصیت، دیگر سخنی جز «لاالهالاالله» از علی علیهالسلام شنیده نشد تا جان به جان آفرین تسلیم کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . مقاتل الطالبیین، ص 28- 44
←کامل ابن اثیر، ج 3/ ص 194- 197
←مروج الذهب مسعودی، ج 2/ ص 40- 44
←اسدالغابة، جلد 4
←و بحار، جلد 9، چاپ تبریز
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۱۳
❒ پسرانت چه شدند؟
╔═ೋ✿࿐
پس از شهادت علی علیه السلام و تسلط مطلق معاویة بن ابی سفیان بر خلافت اسلامی، خواه و ناخواه برخوردهایی میان او و یاران صمیمی علی علیه السلام واقع میشد.
همه کوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد که از دوستی و پیروی علی سودی که نبردهاند سهل است، همه چیز خود را در این راه نیز باختهاند.
سعی داشت یک اظهار ندامت و پشیمانی از یکی از آنها با گوش خود بشنود؛ اما این آرزوی معاویه هرگز عملی نشد.
پیروان علی علیهالسلام بعد از شهادت آن حضرت، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنکه در حال حیاتش فداکاری میکردند، برای دوستی او و برای راه و روش او و زنده نگه داشتن مکتب او جرئت و جسارت و صراحت به خرج میدادند. گاهی کار به جایی میکشید که نتیجه اقدام معاویه معکوس میشد و خودش و نزدیکانش تحت تأثیر احساسات و عقاید پیروان مکتب علی علیهالسلام قرار میگرفتند.
یکی از پیروان مخلص و فداکار و با #بصیرت علی علیهالسلام، عدی پسر حاتم بود.
عدی در رأس قبیله بزرگ «طی» قرار داشت.
او چندین پسر داشت.
خودش و پسرانش و قبیلهاش سرباز فداکار علی بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طریف» و «طارف» در صفین در رکاب علی علیهالسلام شهید شدند.
پس از سالها که از جریان صفین گذشت و علی علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار عدی بن حاتم را با معاویه مواجه کرد.
معاویه برای آنکه خاطره تلخی برای عدی تجدید کند و از او اقرار و اعتراف بگیرد که از پیروی علی علیهالسلام چه زیان بزرگی دیده است، به او گفت:
«این الطرفات؟ پسرانت «طرفه» و «طریف» و«طارف» چه شدند؟
در صفین پیشاپیش علی بن ابی طالب شهید شدند.
علی انصاف را درباره تو رعایت نکرد.
چرا؟
چون پسران تو را جلو انداخت و به کشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگاه داشت.
من انصاف را درباره علی رعایت نکردم.
چرا؟
برای اینکه او کشته شد و من زنده ماندهام. میبایست جان خود را در زمان حیات او فدایش میکردم.
معاویه دید منظورش عملی نشد. از طرفی خیلی مایل بود اوصاف و حالات علی علیهالسلام را از کسانی که مدتها با او از نزدیک به سر بردهاند و شب و روز با او بودهاند بشنود. از عدی خواهش کرد اوصاف علی را همچنانکه از نزدیک دیده است برایش بیان کند.
عدی گفت: «معذورم بدار.».
حتما باید برایم تعریف کنی.
به خدا قسم علی بسیار دوراندیش و نیرومند بود.
به عدالت سخن میگفت و با قاطعیت فیصله میداد.
علم و #حکمت از اطرافش میجوشید.
از زرق و برق دنیا متنفر و با شب و تنهایی شب مأنوس بود.
زیاد اشک میریخت و بسیار فکر میکرد.
در خلوتها از نفس خود حساب میکشید و برگذشته دست ندامت میسود.
لباس کوتاه و زندگی فقیرانه را میپسندید.
در میان ما که بود مانند یکی از ما بود.
اگر چیزی از او میخواستیم میپذیرفت و اگر به حضورش میرفتیم ما را نزدیک خود میبرد و از ما فاصله نمیگرفت.
با این همه آنقدر با هیبت بود که در حضورش جرئت تکلم نداشتیم، و آنقدر عظمت داشت که نمیتوانستیم به او خیره شویم. وقتی که لبخند میزد دندانهایش مانند یک رشته مروارید آشکار میشد.
اهل دیانت و تقوا را احترام میکرد و نسبت به بینوایان مهر میورزید.
نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود.
به خدا سوگند یک شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود، در وقتی که تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود، اشکهایش بر چهره و ریشش میغلتید، مانند مارگزیده به خود میپیچید و مانند مصیبت دیده میگریست.
مثل این است که الآن آوازش را میشنوم.
او خطاب به دنیا میگفت: «ای دنیا متعرض من شدهای و به من رو آوردهای؟
برو دیگری را بفریب (یا هرگز فرصتی اینچنین تو را نرسد)، تو را سه طلاقه کردهام و رجوعی در کار نیست، خوشی تو ناچیز و اهمیتت اندک است.
آه آه از توشه اندک و سفر دور و مونس کم.
سخن عدی که به اینجا رسید، اشک معاویه بیاختیار فروریخت.
با آستین خویش اشکهای خود را خشک کرد و گفت:
«خدا رحمت کند ابوالحسن را، همینطور بود که گفتی.
اکنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است؟»
شبیه حالت مادری که عزیزش را در دامنش سر بریده باشند.
آیا هیچ فراموشش میکنی؟
آیا روزگار میگذارد فراموشش کنم؟ [¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الکنی والالقاب، ج 2/ ص 105، نقل از کتاب المحاسن والمساوی ابراهیم بن محمد بیهقی از اعلام قرن سوم هجری
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────