#داستان_راستان | ۷۷
❒ امتحان هوش
╔═ೋ✿࿐
تا آخر، هیچ یک از شاگردان نتوانست به سؤالی که معلم عالیقدر طرح کرده بود جواب درستی بدهد.
هرکَس جوابی داد و هیچ کدام مورد پسند واقع نشد.
سؤالی که رسول اکرم صلیالله علیه وآله در میان اصحاب خود طرح کرد این بود:
«در میان دستگیرههای #ایمان کدام یک از همه محکمتر است؟».
یکی از اصحاب: نماز.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
دیگری: زکات.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
سومی: روزه.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
چهارمی: حج و عمره.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
پنجمی: جهاد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
عاقبت جوابی که مورد قبول واقع شود از میان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود:
«تمام اینهایی که نام بردید کارهای بزرگ و بافضیلتی است، ولی هیچ کدام از اینها آنکه من پرسیدم نیست.
محکمترین دستگیرههای ایمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کافی، جلد 2، باب الحب فی الله و البغض فی الله، صفحه 25؛
↩️ و وسائل، جلد 2، چاپ امیربهادر، صفحه 497.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۸
❒ جویبر و ذلفا
╔═ೋ✿࿐
چقدر خوب بود زن میگرفتی و خانواده تشکیل میدادی و به این زندگی انفرادی خاتمه میدادی، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در کار دنیا و آخرت کمک تو باشد.
یا رسول الله! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه کسی به من زن میدهد؟ و کدام زن رغبت میکند که همسر مردی فقیر و کوتاه قد و سیاهپوست و بدشکل مانند من بشود؟!.
ای جویبر! خداوند به وسیله #اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض کرد.
بسیاری از اشخاص در دوره جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد.
بسیاری از اشخاص در جاهلیت خوار و بیمقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد.
خداوند به وسیله اسلام نخوتهای جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ کرد. اکنون همه مردم از سفید و سیاه، قرشی و غیرقرشی، عربی و عجمی در یک درجهاند، هیچ کَس بر دیگری برتری ندارد مگر به وسیله #تقوا و طاعت.
من در میان مسلمانان فقط کسی را از تو بالاتر میدانم که تقوا و عملش از تو بهتر باشد.
اکنون به آنچه دستور میدهم عمل کن.
اینها کلماتی بود که در یکی از روزها که رسول اکرم به ملاقات «اصحاب صُفّه» آمده بود، میان او و جویبر رد و بدل شد.
جویبر از اهل یمامه بود.
در همان جا بود که شهرت و آوازه اسلام و ظهور پیغمبر خاتم را شنید.
او هرچند تنگدست و سیاه و کوتاه قد بود؛ اما باهوش و حق طلب و بااراده بود.
بعد از شنیدن آوازه اسلام، یکسره به مدینه آمد تا از نزدیک جریان را ببیند.
طولی نکشید که اسلام آورد و در سِلک مسلمانان درآمد؛ اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی، موقتا به دستور رسول اکرم در مسجد به سر میبرد.
تدریجا در میان کسان دیگری که مسلمان میشدند و در مدینه میماندند، افرادی دیگر هم یافت شدند که آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر میبردند. تا آنکه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سکونت نیست، اینها باید در خارج مسجد منزل کنند.
رسول خدا نقطهای در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل کرد.
آنجا را «صفّه» مینامیدند و ساکنین آنجا که هم فقیر بودند و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده میشدند.
رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی میکردند.
یک روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود.
در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فکر رفت که جویبر را از این وضع خارج کند و به زندگی او سر و سامانی بدهد؛ اما چیزی که هرگز به خاطر جویبر
نمیگذشت- با اطلاعی که از وضع خودش داشت- این بود که روزی صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود.
این بود که تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج کرد، با تعجب جواب داد: مگر ممکن است کسی به زناشویی با من تن بدهد؟! ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را- که در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود.
رسول خدا پس از آنکه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یکسره به خانه زیادبن لبید انصاری برود و دخترش «ذلفا» را برای خود خواستگاری کند.
زیادبن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود.
افراد قبیله وی احترام زیادی برایش قائل بودند.
هنگامی که جویبر وارد خانه زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا جمع بودند.
جویبر پس از نشستن مکثی کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت: «من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟»
پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو.
پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری کنم.
پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!!.
من که از پیش خود حرفی نمیزنم، همه مرا میشناسند، اهل دروغ نیستم.
عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شأنهای خود از قبیله خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد.
جویبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت؛ اما همانطور که میرفت با خودش میگفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی که نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است که زیاد میگوید.».
هرکَس نزدیک بود، این سخنان را که جویبر با خود زیر لب زمزمه میکرد میشنید.
ذلفا دختر زیبای لبید که به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
بابا! این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه میکرد و مقصودش چه بود؟.
این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا میکرد پیغمبر او را فرستاده است.
نکند واقعاً پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟!
به عقیده تو من چه کنم؟
به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است.
زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت.
همینکه آن حضرت را دید عرض کرد:
«یا رسول الله! جویبر به خانه ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد، میخواهم عرض کنم رسم و عادت جاری ما این است که دختران خود را فقط به هم شأنهای خودمان از اهل قبیله که همه انصار و یاران شما هستند بدهیم.»
ای زیاد! جویبر مؤمن است. آن شأنیتها که تو گمان میکنی امروز از میان رفته است. مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است.
زیاد به خانه برگشت و یکسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل کرد.
به عقیده من پیشنهاد رسول خدا را رد نکن.
مطلب مربوط به من است.
جویبر هرچه هست من باید راضی باشم. چون رسول خدا به این امر راضی است من هم راضی هستم.
زیاد ذلفا را به عقد جویبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعیین کرد. جهاز خوبی برای عروس تهیه دید.
از جویبر پرسیدند:
«آیا خانهای در نظر گرفتهای که عروس را به آن خانه ببری؟
من چیزی که فکر نمیکردم این بود که روزی دارای زن و زندگی بشوم. پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانه زیاد فرستاد.
زیاد از مال خود خانه و اثاث کامل فراهم کرد، به علاوه دو جامه مناسب برای داماد آماده کرد. عروس را با آرایش💅 و عطر و زیور کامل به آن خانه منتقل کردند.
شب 🌃 تاریک شد.
جویبر نمیدانست خانهای که برای او درنظر گرفته شده کجاست. جویبر به آن خانه و حجله راهنمایی شد. همینکه چشمش به آن خانه و آنهمه لوازم و عروس آنچنان زیبا افتاد، گذشته به یادش آمد. با خود اندیشید که من مردی فقیر و غریب وارد این شهر شدم. هیچ چیز نداشتم، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فامیل.
خداوند به وسیله اسلام این همه نعمت برایم فراهم کرد.
این اسلام است که اینچنین تحولی در مردم به وجود آورده که فکرش را هم نمیشد کرد. من چقدر باید خدا را شکر کنم.
همان وقت حالت رضایت و شکرگزاری به درگاه ایزد متعال در وی پیدا شد، به گوشهای از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت.
یک وقت به خود آمد
که ندای اذان صبح به گوشش رسید. آن روز را شکرانه نیت روزه کرد. وقتی که زنان به سراغ ذلفا رفتند وی را بکر و دست نخورده یافتند. معلوم شد جویبر اصلا به نزدیک ذلفا نیامده است.
قضیه را از زیاد پنهان نگاه داشتند.
دو شبانه روز دیگر به همین منوال گذشت.
جویبر روزها روزه میگرفت و شبها به عبادت و تلاوت میپرداخت.
کم کم این فکر برای خانواده عروس پیدا شد که شاید جویبر ناتوانی جنسی دارد و احتیاج به زن در او نیست.
ناچار مطلب را با خود زیاد در میان گذاشتند.
زیاد قضیه را به اطلاع پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله رسانید.
پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله جویبر را طلبید و به او فرمود:
«مگر در تو میل به زن وجود ندارد؟!»
از قضا این میل در من شدید است.
پس چرا تاکنون نزد عروس نرفتهای؟
یا رسول الله! وقتی که وارد آن خانه شدم و خود را در میان آنهمه نعمت دیدم، در اندیشه فرو رفتم که خداوند به این بنده ناقابل چقدر عنایت فرموده!
حال تشکر و عبادت در من پیدا شد.
لازم دانستم قبل از هر چیزی خدای خود را شکرانه عبادت کنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت.
رسول خدا عین جریان را به اطلاع زیادبن لبید رسانید.
جویبر و ذلفا با هم عروسی کردند و با هم به خوشی به سر میبردند. جهادی پیش آمد.
جویبر با همان نشاطی که مخصوص مردان باایمان است زیر پرچم اسلام در آن جهاد شرکت کرد و شهید شد.
بعد از شهادت جویبر هیچ زنی به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و برای هیچ زنی به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج کنند.[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کافی، ج 5/ ص 34
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰──────────
#داستان_راستان | ۷۹
❒ یک اندرز
╔═ೋ✿࿐
مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم صلیالله علیه وآله یک جمله به عنوان اندرز خواست.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به او فرمود: «اگر بگویم به کار میبندی؟»
بلی یا رسول الله!
اگر بگویم به کار میبندی؟
بلی یا رسول الله!
اگر بگویم به کار میبندی؟
بلی یا رسول الله!
رسول اکرم صلیالله علیه وآله بعد از اینکه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهمیت مطلبی که میخواهد بگوید کرد، به او فرمود: «هرگاه تصمیم به کاری گرفتی، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کار فکر کن و بیندیش؛ اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصمیم خود صرف نظر کن.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «اذا هممت بامر فتدبّر عاقبته، ان یک رشداً فامضه و ان غیاً فانته عنه» - . وسائل. ج 2/ ص 457.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۰
❒ تصمیم ناگهانی 』
╔═ೋ✿࿐
『 وقتی که به هارون الرشید خبر دادند که صفوان «کاروانچی» کاروان شتر 🐫 🐫 🐫 را یکجا فروخته است و بنابراین برای حمل خیمه و خرگاه خلیفه در سفر حج باید فکر دیگری کرد سخت در شگفت 😳 ماند؛
🤔 در اندیشه فرو رفت که فروختن تمام کاروان شتر، خصوصا پس از آنکه با خلیفه قرارداد بسته است که حمل و نقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگیرد، عادی نیست؛ بعید نیست فروختن شتران با موضوع قرارداد با ما بستگی داشته باشد.
صفوان را طلبید و به او گفت:
شنیدهام کاروان شتر را یکجا فروختهای؟
بلی یا امیرالمؤمنین!
چرا؟
پیر و ازکارمانده شدهام، خودم که از عهده برنمی آیم، بچهها هم درست در فکر نیستند، دیدم بهتر است که بفروشم.»
راستش را بگو چرا فروختی؟
همین بود که به عرض رساندم.
اما من میدانم چرا فروختی. حتماً موسی بن جعفر از موضوع قراردادی که برای حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستی آگاه شده و تو را از این کار منع کرده، او به تو دستور داده شتران را بفروشی. علت تصمیم ناگهانی تو این است.
هارون آنگاه با لحنی خشونت آمیز😠 و آهنگی خشم آلود گفت: «صفوان! اگر سوابق و دوستیهای قدیم نبود، سرت را از روی تنهات برمیداشتم.».
هارون خوب حدس زده بود. صفوان هرچند از نزدیکان دستگاه خلیفه به شمار میرفت و سوابق زیادی در دستگاه خلافت خصوصا با شخص خلیفه داشت؛ اما او از اخلاص کیشان و پیروان و شیعیان اهل بیت علیهم السلام بود. صفوان پس از آنکه پیمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست، روزی با امام موسی بن جعفر علیه السلام برخورد کرد، امام به او فرمود:
«صفوان! همه چیز تو خوب است جز یک چیز.».
آن یک چیز چیست یا ابن رسول الله؟
اینکه شترانت را به این مرد کرایه دادهای!
یا ابن رسول الله من برای سفر حرامی کرایه ندادهام. هارون عازم حج است، برای سفر حج 🕋 کرایه دادهام. بعلاوه خودم همراه نخواهم رفت، بعضی از کسان و غلامان خود را همراه میفرستم.
صفوان! یک چیز از تو سؤال میکنم.
بفرمایید یا ابن رسول الله.
تو شتران خود را به او کرایه دادهای که آخر کار کرایه بگیری. او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبکار خواهی شد. اینطور نیست؟
چرا یا ابن رسول الله.
آیا آن وقت تو دوست نداری که هارون لااقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟
چرا یاابن رسول الله.
هرکَس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقی بمانند جزء آنها محسوب خواهد شد، و معلوم است هرکَس جزء ستمگران محسوب گردد در آتش 🔥 خواهد رفت.
. بعد از این جریان بود که صفوان تصمیم گرفت یکجا کاروان شتر 🐫🐫🐫 را بفروشد،
هرچند خودش حدس میزد ممکن است این کار به قیمت جانش تمام شود[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . سفینة البحار، ج 2، ماده «ظلم».
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۱
❒ پول با برکت
╔═ೋ✿࿐
علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) از طرف پیغمبر اکرم (صلیالله علیه وآله) مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد. رفت و پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله پرسید:
«این را به چه مبلغ خریدی؟»
به دوازده درهم.
این را چندان دوست ندارم، پیراهنی ارزانتر از این میخواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟
نمیدانم یا رسول الله.
برو ببین حاضر میشود پس بگیرد؟
علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت.
به فروشنده فرمود:
«پیغمبر خدا پیراهنی ارزانتر از این میخواهد، آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟»
فروشنده قبول کرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اکرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند.
در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه میکرد.
پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:
«چرا گریه میکنی؟»
اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند؛ نمیدانم چطور شد پولها گم شد. اکنون جرئت نمیکنم به خانه برگردم.
رسول اکرم (صلیالله علیه وآله) چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: «هرچه میخواستی بخری بخر و به خانه برگرد.» و خودش به طرف بازار رفت و جامهای به چهار درهم خرید و پوشید.
در مراجعت برهنهای را دید، جامه را از تن کند و به او داد. دومرتبه به بازار رفت و جامهای دیگر به چهاردرهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد.
در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته است، فرمود:
«چرا به خانه نرفتی؟».
یا رسول الله خیلی دیر شده، میترسم مرا بزنند که چرا اینقدر دیر کردی.
بیا با هم برویم، خانهتان را به من نشان بده، من وساطت میکنم که مزاحم تو نشوند.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به اتفاق کنیزک راه افتاد. همینکه به پشت در 🚪خانه رسیدند کنیزک گفت: «همین خانه است.»
رسول اکرم صلیالله علیه وآله از پشت در با آواز بلند گفت:
«ای اهل خانه سلام علیکم.».
جوابی شنیده نشد.
بار دوم سلام کرد، جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد، جواب دادند:
«السلام علیک یا رسول الله و رحمة الله و برکاته.».
چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمیشنیدید؟
چرا، همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید.
پس علت تأخیر چه بود؟
یا رسول الله! خوشمان میآمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما برای خانه ما فیض و #برکت و سلامت است.
این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید.
یا رسول الله! به خاطر مقدم گرامی شما این کنیز از همین ساعت آزاد است.
پیامبر گفت: «خدا را شکر، چه دوازده درهم پربرکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد!»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، جلد 6، باب «مکارم اخلاقه و سیره و سننه».
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────