و این هم از آیتم جدید
🎈🎊#بقیهش_با_تو🎊🎈
بنام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود
روزی پیکو اومد لب رودخونه آب خوره
که عکسش افتاد توی آب
و با یه چیز عجیبی روبرو شد
روی بدنش دیگه هیچ خالی نبود
صافِ صاف زردِ زرد 🦒
تا حالا هیچ زرافه ی بدون خالی توی جنگل دیده نشده بود و پیکو خیلی نگران شد، تا اینکه ...🤔
♥️ گلهای قشنگم
دوست داریم ادامه ی این قصه رو از زبون شما بشنویم؛
به نظر شما چه ماجرایی میتونه برای پیکو اتفاق بیافته ؟!
ادامه ش رو بنویسید و برامون به این نشانی ارسال کنید 👇
💌@honar_andisheh
زیر قصه هم اسم ، سن و شهرتون رو بنویسید و دوستانتون رو هم به این رقابت باحال دعوت کنید 🥇🥈🥉
تا پایان آذر هر ۲۰۰۰ بازدید از قصه ی شما
طی دو هفته⏰
۱۰۰ هزار تومان جایزه نقدی داره 😳🎁💶
منتظریما ⏰😘
@ghesseminofen 💜🪴
قصه مینوفن
و این هم از آیتم جدید 🎈🎊#بقیهش_با_تو🎊🎈 بنام خدای مهربان یکی بود یکی نبود روزی پیکو اومد
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود
روزی پیکو اومد لب رودخونه آب بخوره که عکسش افتاد توی آب و با یه چیز عجیبی روبرو شد.
روی بدنش دیگه هیچ خالی نبود!
صافِ صاف زردِ زرد،
تا حالا هیچ زرافه ی بدون خالی توی جنگل دیده نشده بود و پیکو خیلی نگران شد.
تا اینکه یک میمون رو دید که داره بهش میخنده .
پیکو به میمون گفت: چرا تو روی بدنت خال داری؟
نکنه خالهای من رو تو دزدیدی ؟!
یک دفعه پیکو کوچولو تند و تند دوید تا میمونو بگیره و خالهاشو برداره .
میمون هم که دید پیکو داره به سمتش می دوه ،سریع دوید و فرار کرد،
میمون بدو پیکو بدو، که ناگهان میمون افتاد توی چاه و زرافه هم که داشت میدوید افتاد توی همون چاه ، بعد دیدن یک بچه کبوتر چاهی، داره رنگ درست میکنه.
پیکو و میمون با هم پرسیدن: تو اینجا چیکار میکنی؟
کبوتر که راه فرار نداشت گفت: ببخشید من بودم که روی بدن شما نقاشی کشیدم ،
روی خالهای تو رنگ زرد و روی بدن میمون خال های سیاه کشیدم.
پیکو پرسید: چطور میشه این رنگها رو پاک کرد من که نمیتونم اینطوری برگردم خونه مون ؟
کبوتر گفت: خودمم نمیدونم، اما از جغد دانا شنیدم که گفت: باید با آب اقیانوس این رنگ ها رو پاک کرد،
چون با هیچ آب دیگری پاک نمیشن.
پیکو و میمون گفتند: پس باید ما را به آنجا ببری تا خودمان را بشوییم.
کبوتر هم ناچار بود که به آنها کمک کنه. خلاصه، پیکو، کبوتر و میمون با هم راه افتادند .
همینطور که میرفتند دیدن یه سطل افتاده روی زمین.
کبوتر گفت: شاید این سطل به دردمون بخوره ،بهتره با خودمون بیاریمش. پیکو و میمون هم قبول کردند .
یک عالمه راه رفتن تا به اقیانوس رسیدند. زرافه و میمون خواستن برن توی آب ،اما کبوتر گفت: ممکن است شما غرق شوید. بعد یک سطل آب از اقیانوس برداشت و روی پیکو و میمون ریخت.
و کمی بعد رنگها پاک شدند و همه با هم به سمت جنگل برگشتند.
وقتی به جنگل رسیدند کبوتر چاهی که خانه اش توی چاه بود از آنها عذر خواهی کرد و رفت به سمت چاه ،
اما پیکو و میمون بهش گفتند: یادت بمونه که تو دیگه نباید حیوانات رو رنگ کنی
تو که هنرمندی میتونی کار بهتری انجام بدی مثل: رنگ کردن خانههای حیوانات و اونها رو اینجوری خوشحال کنی .
قصه ما به سررسید کلاغه به خونش نرسید.
✍نویسنده:محمدحسین انتظام
🙎♂سن : ۱۱ ساله
🏠از شهر قم
ممنونیم از ✨محمد حسین عزیز ✨ که به زیبایی تونست داستان پیکو رو ادامه بده و اون رو به قصه مینوفنی ها هدیه کنه،
ما هم براش دعا میکنیم تا تو کارهاش هر روز موفق و موفق تر باشه 🤲
شما هم هنوز فرصت دارید تا قصه پیکو رو اونطوری که دوست دارید برای ما بنویسید و ارسال کنید . 😘
راستی بچه ها 📣
تا پایان آذر ماه ، به هر قصه ای که طی دو هفته ۲k بازدید بخوره ۱۰۰ هزار تومان🎁 هدیه داده میشه 😳
#بقیهش_با_تو
#داستان_پیکو
@ghesseminofen 🪴💜
#بقیهش_با_تو🎈
خیالت رو پرواز بده ، قلمت رو رها کن و قصه ی زیر رو به سلیقه ی خودت ادامه بده ✍👫
بنام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود
روزی روزگاری در کنار یک کوه بلند ، کلبه ی جنگلی کوچکی بود که در آن پیرمردی با یک بچه خرس بنام لوپی به تنهایی زندگی می کرد ؛ 🐻⛰
پیرمرد از شهر و شلوغی خیابانها بدش می آمد، برای همین سالها بود که به شهر نرفته بود و لوپی هم هیچ انسان دیگری غیر از پیرمرد را ندیده بود ، تا اینکه یکروز ...
♥️ گلهای قشنگم
دوست داریم ادامه ی این قصه رو از زبون شما بشنویم؛
به نظر شما چه ماجرایی میتونه برای پیرمرد و لوپی اتفاق بیافته ؟!
ادامه ش رو بنویسید و برامون به این نشانی ارسال کنید 👇
💌@honar_andisheh
زیر قصه هم اسم ، سن و شهرتون رو بنویسید 📖
به قصه هایی که نمره ی قبولی بگیرند و طی دوهفته ۲k بازید داشته باشند هدیه نقدی تعلق خواهد گرفت 😳😊🎁
منتظریما ⏰😘
@ghesseminofen 💜🪴
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای عجیب غریب "شهر آدنا"😳
بنظرتون انتهای قصه ی عمو رضا و شهر آدِنا چی میشه ؟!!🤔
دوست داریم ادامه ی قصه رو از زبون شما بشنویم ♥️
بنویسید و برامون ارسال کنید💌
امتیاز هم داره 🤩
#کارتهای_ستارهای
#بقیهش_با_تو
@ghesseminofen💊💜
قصه مینوفن
ماجرای عجیب غریب "شهر آدنا"😳 بنظرتون انتهای قصه ی عمو رضا و شهر آدِنا چی میشه ؟!!🤔 دوست داریم ادام
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود
یک شهر عجیب بود به نام شهر کودکان گانگستر .
یک پسر بود به نام علی که کلاً از بزرگترها بدش میومد، برای همین تصمیم گرفت یک شهر بسازه و هیچ بزرگتری را در اون راه نده.
تصمیم گرفت (شهر آدنا) رو به پا کنه. اون یک بچه بود و نمیتونست چیزهایی که خیلی بزرگن رو بلند کنه یا سوار ماشین بشه .برای همین تصمیم گرفت، آدم بزرگ هارو مجبور کنه که این شهرو بسازند.
ساخت این شهر فقط یک هفته طول کشید، چون که همه ی آدم بزرگا مشغول ساخت این شهر بودند.
بالاخره ساخت شهر به پایان رسید و همه آدم بزرگا از شهر بیرون شدند.
یک روز گذشت دو روز گذشت و به یک هفته رسید .همه بچهها خسته شده بودند و گرسنه بودند. اونا نمیتونستن غذا درست کنند برای همین تصمیم گرفتند آشپز رو بیارن.
اما نمیتونستن ماشین سواری کنند برای همین رانندهها رو هم آوردند همین تور پیش رفت و همه ی آدم بزرگا اومدن و شهر آدنا همون شهر همیشگی شد.
علی هم یاد گرفت که همیشه باید یک بزرگتر پیش خودش داشته باشه تا اتفاق بدی نیفته.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
✍نویسنده:محمدعلی طاهری
🙎♂سن : ۱۰ ساله
🏠از شهر تهران
ممنونیم از:
✨محمد علی طاهری عزیز✨ که به زیبایی تونست داستان شهر آدنا رو ادامه بده و اون رو به قصه مینوفنی ها هدیه کنه،
ما هم براش دعا میکنیم تا تو کارهاش هر روز موفق و موفق تر باشه 🤲
شما هم فرصت دارید تا قصه شهر آدنا رو اونطوری که دوست دارید برای ما بنویسید و ارسال کنید . 😘
راستی بچه ها 📣
تا پایان آذر ماه ، به هر قصه ای که طی دو هفته ۲k بازدید بخوره به میزان ۱۰۰ هزار تومان🎁 هدیه داده میشه 😳
#بقیهش_با_تو
#داستان_شهر_آدنا
#قصه_متنی
@ghesseminofen 🪴💜
به نام خدا
یک شهر عجیب بود به نام شهر کودکان گانگستر.
پسری بود به نام علی که کلا از بزرگتر ها بدش میومد برای همین تصمیم گرفت که شهر ادنا رو به پا کنه و هیچ بزرگتری رو توی اون راه نده .
علی همه ی بچه هارو جمع کرد و بهشون گفت: بچه ها نباید بزاریم بزرگتر ها همش به ما دستور بدن و مراقبمون باشن.دیگه وقتشه بزرگتر هارو بیرون کنیم وخودمون مراقب خودمون باشیم.)
بچه ها که ازحرف های علی خوش شون اومده بود تصمیم گرفتند که به علی کمک کنند که شهر ادنا رو بسازه.
بچه ها شروع کردند به ساختن شهر.خونه های کوچولو ،مغازه کوچولو ،بیمارستان کوچولو و خلاصه همه چیز کوچولو بود و بچه ها اونارو اداره میکردن.خلاصه بعد از دو_سه هفته شهر ساخته شد.علی هم که از همه بیشتر خوشحال شده بود به خونش رفت تا از زندگی بدون بزرگتر ها لذت ببره...
چند سال گذشت.علی که داشت مثل همیشه از پارک به خونه بر می گشت؛باتعجب دید که از در اتاق رد نمیشه .قد علی برای اون خونه های کوچولو زیادی بزرگ شده بود .علی از اون بچه کوچولویی که چند سال پیش بود خیلی بزرگتر شده بود.اروم روی زمین نشست بود و با خودش فکر میکرد که قبلا از بزرگتر ها متنفر بوده اما آلام خودش یه آدم بزرگ شده بود.
علی به کار اشتباهش پی برد و تصمیم گرفت از این به بعد بزرگتر ها رو هم توی شهر ادنا راه بده.🏙
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
✍نویسنده:هستی رضایی
🙎♂سن : ۱۲ساله
🏠از شهر مشهد
ممنونیم از:
✨هستی رضایی✨ که به زیبایی تونست داستان شهر آدنا رو ادامه بده و اون رو به قصه مینوفنی ها هدیه کنه،
ما هم براش دعا میکنیم تا تو کارهاش هر روز موفق و موفق تر باشه 🤲
شما هم فرصت دارید تا قصه شهر آدنا رو اونطوری که دوست دارید برای ما بنویسید و ارسال کنید . 😘
راستی بچه ها 📣
تا پایان آذر ماه ، به هر قصه ای که طی دو هفته ۲k بازدید بخوره به میزان ۱۰۰ هزار تومان🎁 هدیه داده میشه 😳
#بقیهش_با_تو
#داستان_شهرآدنا
#قصه_متنی
@ghesseminofen 🪴💜
🌻دوستی عجیب و غریب🌻
روزی روزگاری در دل یک جنگل سرسبز و آرام، رودخانهای زلال جریان داشت که پر از ماهیهای رنگارنگ و بازیگوش بود. 🐡🐟🐠
در نزدیکی این رودخانه، گربهای زندگی میکرد به نام "میمی". 🐈
🐱🐾میمی کنجکاو و شیطون بود و عاشق صدای شرشر آب و دیدن ماهیهایی که پولک هاشون زیر نور خورشید برق میزدند.
یه روز صبح، میمی تصمیم گرفت ماهیگیری کنه. پاورچین پاورچین به لبهی رودخانه نزدیک شد و با چشمانی تیز، حرکات ماهیها رو زیر نظر گرفت. ولی ماهیها هم زرنگتر از اونی بودن که بشه راحت گرفتشون. تا میمی پنجهاش رو توی آب میکرد، ماهیها با سرعت فرار می کردند اما یکروز ...
به نظرتون انتهای این قصه چی میشه ؟!!🤔
دوست داریم ادامه ی قصه رو از زبون شما بشنویم ♥️
بنویسید و برامون ارسال کنید💌
امتیاز هم داره 🤩
#کارتهای_ستارهای
#بقیهش_با_تو
🍓@ghesseminofen💊🧡