eitaa logo
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
718 دنبال‌کننده
336 عکس
93 ویدیو
15 فایل
🔺 کانال اختصاصی اطلاع رسانی برنامه‌ها و نشر آثار حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی 🔺 کانال اطلاع رسانی دکتر قاسم کاکایی در تلگرام: https://t.me/ghkakaie ارتباط با مدیر کانال : @Admin_ghkakaie
مشاهده در ایتا
دانلود
مرتب خشاب عوض‌ می‌کردیم و شلیک می‌کردیم. خط شکسته نشد و مانند بنیان مرصوص مقاومت می‌کرد. عراقی‌ها را نمی‌دیدم فقط صدای هلهله‌شان را می‌شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. باصدای بلند صدا زدم: محمد! تو چیزی می‌بینی؟ محمد هم فریاد زد نه! نمی‌بینم! ولی دارند می‌آیند! تا صبح صدای غرش توپ و خمپاره و هلهلهٔ عراقی‌ها قطع نمی‌شد. ما هم همین‌طور شلیک می‌کردیم. تفنگ‌هایمان از شدت گرمی مانند آهنِ گداخته شده بود. از سراسر خط صدای چه‌چهِ اسلحه‌ها بلند بود! به‌تدریج صدای هلهلهٔ عراقی‌ها کم و کم‌تر و سرانجام خاموش شد. هوا که روشن شد دیدیم الله‌اکبر! جسدهای فراوانی از تکاورهای بعثی در فاصلهٔ بین خاک‌ریزهای ما و خاک‌ریزهای عراقی بر روی زمین ریخته است. برخی از آن‌ها تا چندمتری خاک‌ریز ما هم رسیده بودند. هیکل‌های بزرگ و ورزیدهٔ آن‌ها حکایت می‌کرد که از سپاه مخصوصی هستند. باور کنید این غول‌ها اگر به روی خاک‌ریز رسیده بودند، یک نفرشان به‌تنهایی می‌توانست من و محمد کشاورز را باهم زیر بغل بزند و ببرد!! جعفر پانزده ساله که جای خود داشت!! تعداد شهدای ما خیلی کم بود. ولی کشتگان آن‌ها قابل شمارش نبود. به شوخی گفتم: محمد! ما که چیزی نمی‌دیدیم پس این‌ها را کی کشته؟ نکنه جنگ بدر تکرار شده و ملائکه وارد عمل شده‌اند! جسد یکی از این غول‌های تکاور در چندمتری خاک‌ریز افتاده بود. یک تفنگ گرینوف در دستش بود و قطار فشنگ‌های درشت گرینوف را به سینه و کمر بسته بود. رحیمی، همان طلبهٔ جوان گفت: «بچه‌ها این تفنگ مال منه خدا برایم رسانده!» از خاک‌ریز پرید آن طرف و علی‌رغم شلیک عراقی‌ها، موفق شد که آن گرینوف و قطار فشنگ را با خود بیاورد! به‌هرحال، پاتک عراقی‌ها با شکست سنگینی مواجه شد. یک روز گذشت. روز بعد، ظهر، من و محمد کشاورز و محمود مرادی نمازمان را در سنگرِ محمود به امامت رحیمیِ طلبه خوانده بودیم. محسن بنائیان، معاون تیپ امام سجاد علیه‌السلام (که بعدا به لشکر فجر ارتقا یافت) نیز با ما نماز خواند. او آمده بود تا مقدمات استقرار نیروهای جدید را در خط فراهم کند. نشسته بودیم منتظر ناهار، که با وانت‌ها می‌آوردند و در خط توزیع می‌کردند. برخی بچه‌ها هم، مثل جعفر، پشت خاک‌ریزها جواب شلیک دشمن را می‌دادند تا بعدا جابه‌جا شوند و بیایند ناهار بخورند. ناهار آوردند، محمد تحویل گرفت. کشمش‌پلو بود. ناگهان رحیمی تفنگ گرینوفش را برداشت و گفت من بروم بالا کمک بچه‌ها کنم و این تفنگ را هم امتحان کنم! گفتیم ناهار بخور بعد برو. گفت این‌جا آدم فکر ناهار از کله‌اش می‌پرد. هنوز چند دقیقه از رفتن رحیمی نگذشته بود‌، ما هم ناهار را شروع نکرده بودیم، که قیامتی بر پا شد. خمپاره‌های ۶۰، ۸۰ و ۱۲۰ مانند تگرگ از آسمان بر روی سنگرها و خاک‌ریزها شروع به باریدن کرد، به نحوی که زمین هم مثل زمین‌لرزه‌های مهیب پی‌درپی می‌لرزید. عراقی‌ها گرای خاک‌ریز و سنگرها را به نحو کاملا دقیق گرفته بودند و آتش سنگینشان را روانه کرده بودند. محسن بنائیان مثل غزال از سنگر بیرون پرید و با سرعتی باور نکردنی دوید تا نیروهایی را که در راهِ خط مقدم بودند برگرداند (حتی بی‌سیم نداشتیم که خبر دهد!). محمود هم بیرون پرید تا بچه‌های خط را سر و سامان بدهد. تا خارج شد خمپارهٔ سنگینی درست جلوی پایش زمین خورد و محمود را پاره‌پاره کرد تا همان‌طور که خودش گفت، بچه‌اش غیر خدا کسی را نداشته باشد! ترکِش این خمپاره محمد را هم مجروح کرد. محمدِ مجروح و محمودِ شهید را تحویل آمبولانس دادم و دویدم روی خاک‌ریز به کمک بچه‌ها. صحنه غیر قابل وصف بود. تنگهٔ چزابه به تنگهٔ احد تبدیل شده بود. گویی که تمام خاک‌ریز را شخم زده بودند و در زمین، خمپاره کاشته بودند. ترکش‌ها آن‌قدر سطح زمین را پوشانده بود که دیگر شن‌ها پیدا نبودند. صحنهٔ فجیع‌تر آن‌که روی خاک‌ریز تقریبا کسی زنده نبود. همه ملکوتی شده بودند و جسم‌های پاره‌پاره‌شان جا مانده بود. رحیمی، آن طلبهٔ نازنین، که خدا آن گرینوف را برای جهاد به او هدیه داده و برای شهادت از سر سفرهٔ ناهار صدایش زده بود، کنار اسلحه‌اش آرام خفته بود. جعفرِ پانزده ساله هم ژ۳ را در دست داشت. چشمانش هنوز باز بود گویی به من می‌گفت: «دیدی که چقدر هنرمندانه از نارنجک تفنگی استفاده کردم!؟ اما زور خمپارهٔ ۱۲۰ بیشتر است!». کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی!؟ کجایید ای سبک‌روحان عاشق پرنده‌تر ز مرغان هوایی!؟ کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را درگشایی!؟ با پاتک سنگین عراق، عملیات بزرگ ما حدود یک ماه و نیم به تأخیر افتاد و در ۲ فروردین ۶۱ به عملیات بزرگ و پیروزمند فتح‌المبین منجر شد. ✅ @ghkakaie
41.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟥🟦برون شد ز غیب ذات خداوندگار 🎥بازنشر گزیده ای از سخنرانی نسبت بین پیامبر و قرآن حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی به مناسبت میلاد پیامبر(ص) ⏳مدت زمان: ۱ دقیقه و ۵۳ ثانیه ✅@ghkakaie
📜گزیده ای از کتاب شرح کلمات قصار بابا‌طاهر به مناسبت میلاد فرخنده پیامبر اکرم(ص) و امام جعفر صادق(ع) 🔷حضرت صادق علیه السلام فرمودند:من خوشم می‌آید از اصحاب خودم که می‌نشینند[و مباحثه می‌کنند.] 🔶راوی می گوید:« من رفتم در خانه حضرت صادق علیه السلام دیدم قال و قیل از سوی بالاخانه می آید، پر کرده مباحثات، مشرّف شدم خدمت آقا عرض کردم:«خیلی قال و قیل هست در منزلتان.»، فرمودند:«من خوشم می‌آید از این گونه مباحثات.»، چرا چون نمو پیدا می‌کند معلوماتشان. البته جدل برود کنار، مغالطه برود کنار،به صرف گفت و گو چاه علمی آدم دو برابر می‌شود، سه برابر می‌شود، خشک قطعاً نمی‌شود.@ghkakaie
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍💙بهشت عدن 🎥بازنشر گزیده ای از سخنرانی نسبت بین پیامبر و قرآن حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی به مناسبت میلاد فرخنده پیامبر(ص) ⏳مدت زمان: ۴۰ ثانیه ✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
✅ @ghkakaie
💠مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ ۚ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ                                       سوره فتح آیه۲۹ 🔶عِتْرَتُهُ خَيْرُ الْعِتَرِ وَ أُسْرَتُهُ خَيْرُ الْأُسَرِ وَ شَجَرَتُهُ خَيْرُ الشَّجَرِ، نَبَتَتْ فِي حَرَمٍ وَ بَسَقَتْ فِي كَرَمٍ، لَهَا فُرُوعٌ طِوَالٌ وَ ثَمَرٌ لَا يُنَالُ؛ فَهُوَ إِمَامُ مَنِ اتَّقَى وَ بَصِيرَةُ مَنِ اهْتَدَى، سِرَاجٌ لَمَعَ ضَوْؤُهُ وَ شِهَابٌ سَطَعَ نُورُهُ وَ زَنْدٌ بَرَقَ لَمْعُهُ، سِيرَتُهُ الْقَصْدُ وَ سُنَّتُهُ الرُّشْدُ وَ كَلَامُهُ الْفَصْلُ وَ حُكْمُهُ الْعَدْلُ. 🔹خاندان او(پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله)، بهترين خاندانهاست و اهل بيتش، نيكوترين اهل بيتها. شجره او كه بهترين شجره‏ هاست در حرم روييده و در بستان مجد و شرف باليده است. شاخه ‏هايش بلند و ثمرتش دور از دسترس. اوست پيشواى پرهيزگاران و چشم بيناى هدايت يافتگان. اوست چراغ‏ پرفروغ و شهاب درخشان و آتش‏زنه فروزان. سيرتش ميانه روى است، آيينش راهنماينده، كلامش جدا كننده حق از باطل و داوريش قرين عدالت.                               خطبه۹۴ نهج البلاغه 🤍میلاد پیامبر رحمت،خاتم النبیاء،حضرت محمد(ص) و گل بوستان نبوی،وام دار شیعه علوی،امام جعفر صادق(ع) تبریک و تهنیت باد.@ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۱۲_حجت‌الاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
27.52M
🎙️ باز نشر  فایل صوتی اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۱۲ 🕝مدت زمان صوت: ۲۵ دقیقه و ۲۹ ثانیه 🗓️تاریخ تدریس: ۳۱ اردیبهشت۱۳۹۱ ✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره) ✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️ باز نشر  فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۱۲ 🕝مدت زمان
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۱۲: بر آن رخ نقطهٔ خالش بسیط است که اصل مرکز دور محیط است از او شد خط دور هر دو عالم وز او شد خط نفس و قلب آدم از آن حال دل پرخون تباه است که عکس نقطهٔ خال سیاه است ز خالش حال دل جز خون شدن نیست کز آن منزل ره بیرون شدن نیست به وحدت در نباشد هیچ کثرت دو نقطه نبود اندر اصل وحدت ندانم خال او عکس دل ماست و یا دل عکس خال روی زیباست ز عکس خال او دل گشت پیدا و یا عکس دل آنجا شد هویدا ✅ @ghkakaie
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🗒 🖋فصل سوم (جبهه)، قسمت پنجم (پیاپی: سی و دوم) فتح المبین ۱، روی بالِ ملائک (به یاد شهیدان غلام‌رضا سلطانی و محمدحسن روزی‌طلب) ۱- بعد از درگیری‌های چزابه، قرار بود عملیات مهم و بزرگی صورت پذیرد (عملیاتی که بعدا نامش عملیات فتح المبین شد). بنده با پارتی‌بازیِ شهید محمود مرادی به جبهه آمده بودم. نه کارت داشتم، نه پلاک و نه حتی نامم در جایی ثبت شده بود! با شهادتِ محمود، پارتی‌ام را از دست داده بودم! برای تداوم حضور در جبهه و شرکت در عملیاتِ پیشِ رو به بنده گفتند: نمی‌توانی همین‌طور بدون دسته و رستهٔ معین در جبهه، آزاد و رها و به اصطلاح، وِلُو باشی! باید حتما مأموریت بگیری و کارت و پلاک داشته باشی! چون می‌خواستم حتما در عملیات باشم، ناچار شدم که به شیراز برگردم تا به عنوان بسیجی، در قالب یک گردان اعزام شوم. ۲- در بسیج، برای اعزام، ثبت‌نام کردم. دو گردان از شیراز عازم منطقهٔ شوش بودند. نام بنده را در یکی از آن‌ها نگاشتند. روز اعزام معلوم شد که یکی از گردان‌ها فرمانده‌اش شهید غلام‌رضا سلطانی و معاون گردانش شهید محمدحسن روزی‌طلب است. هر دو در همین عملیات فتح‌المبین، در یک شب، شهید شدند. البته با شهید محمدحسن روزی‌طلب، بیش‌تر آشنا بودم. این خانواده، ربطی به شهید حبیب روزی‌طلب نداشت. کلا چهار خانوادهٔ روزی‌طلب در شیراز می‌شناختم که ربطی به هم نداشتند‌! یکی خانوادهٔ تک شهیدی که شهیدشان محمد روزی‌طلب بود. دیگری خانوادهٔ دو شهیدی که شهیدانشان دو برادر بودند: حبیب و جواد روزی‌طلب. سومین خانواده خانوادهٔ سه شهیدی بود؛ سه برادر، محمدحسن، محمدجواد و محسن روزی‌طلب. چهارمین روزی‌طلب‌ها خانواده‌شان را درست نمی‌شناختم ولی، فرزندشان ناصر روزی‌طلب، دانشجوی مهندسی دانشگاه پهلوی قبل از انقلاب بود. سه سال از بنده بزرگ‌تر بود. خیلی دوست بودیم. خواب‌گاهش چهارراه سینما سعدی بود‌‌. جلسات مخفی انجمن اسلامی را گاهی در اتاق او در خواب‌گاه تشکیل می‌دادیم. ناصر و برادرش خسرو، بعد از انقلاب به سازمان منافقین پیوستند. ناصر در ترورهای سال۶۰ جزو مهره‌های اصلی منافقین بود و از جمله در ترور شهید مهدی فیروزی دست داشت. بعد از مدتی دستگیر و اعدام شد. از سرنوشت خسرو روزی‌طلب، اطلاعی ندارم. ۳- از جبهه زیاد دور نشوم. گفتم که در زمان ثبت‌نام بنده دو گردان به منطقهٔ شوش اعزام شد. یکی به تیپ ۱۷ قم (بعدها به نام لشکر علی ابن ابیطالب "ع") تعلق گرفت؛ فرمانده‌اش، غلامرضا سلطانی و معاونش، محمدحسن روزی‌طلب هر دو در همین عملیات فتح‌المبین شهید شدند. شهید شدن فرمانده و معاون گردان در یک شب و در یک عملیات، نشان‌دهندهٔ سختی عملیات و نیز آمار بالای شهدای گردان است. بعد از عملیات فتح‌المبین، با جمعی از دوستان قدیم، که همه از سردار و مسئولان جبهه بودند، در جلسهٔ دوستانه‌ای حضور داشتم. وقتی که آن‌ها عملیات را تحلیل می‌کردند، می‌دیدم که نگاهشان از بالا و متمرکز بر روی نقشه است. تعداد ادوات، مقدار مهمات، تعداد نفربرها، تعداد تانک‌ها و تعداد نیروها را حساب می‌کردند. کجا چند تانک از دست داده‌ایم، چقدر نفر‌بر از دست داده‌ایم و تلفات نیروهایمان چقدر بوده است. فهمیدم که آن‌ها نام ما را «نیروها» می‌گذارند و در ردیف تانک و نفربر و توپ ۱۰۶ قرار می‌دهند! همهٔ جنگ را هم عبور از خط روی نقشه و پیش‌رفت و یا عقب‌نشینی و شکست می‌بینند. اما برای ما در دل عملیات، هر یک از این بچه‌ها، هم‌چون سلطانی و روزی‌طلب، دنیایی از معرفت، محبت و معنویت بودند. جنگ برای این بچه‌ها معامله با خدا بود. معامله‌ای که هیچ شکست در آن راه نداشت. خلاصه آن‌که دیدگاه‌های آن‌ها از بالا، با دیدگاه‌های ما در دل نیروها(!) خیلی با هم فرق داشت! ۴- باز هم از جبهه دورشدم. گفتم که در زمان ثبت‌نام حقیر در بسیج شیراز، برای اعزام به جبهه، دو گردان تکمیل شد. گردان دوم که به تیپ امام سجاد(ع) (بعدا به نام لشکر فجر) تعلق گرفت، فرمانده‌اش سردار عباس رفاهیت و معاونش شهید محمد اسلامی‌نسب بود و از شانس بد، نام بنده را در همین گردان دوم نوشته بودند. در این گردان نام بنده به‌عنوان تک‌تیرانداز ثبت شده بود. روز اعزام تا اسلامی‌نسب بنده را در میان گردان دید، گفت: « این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ مگر تو بسیجیِ تک‌تیرانداز هستی؟ این‌جا حوزهٔ ولایت من است. یاالله برو بیرون!». منظورش آن بود که با آن همه مشاغلِ فرهنگی، سیاسی و آموزشی در سپاه، حزب جمهوری اسلامی، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، کانون فرهنگی مسجد آتشی‌ها و کانون فرهنگی مسجدالرضا(ع)، وجودت در شهر لازم‌تر است. تو در یک گردان و در خیل بسیجیان داوطلب، چه کار خاصی می‌توانی بکنی که از دیگرن ساخته نیست!؟ جدّی جدّی می‌خواست اخراجم کند! التماسش کردم.
به جان مادرش قَسَمش دادم که مانعم نشود! کمی دلش به رحم آمد ولی مثل شِمْر گفت: « فعلا در میان بچه‌ها باش اما عملیات که خواست شروع بشود هرجور شده تو را به شیراز برمی‌گردانم!!». محمد وقتی که شمر می‌شد، هیچ‌چیز جلودارش نبود. در آموزش نظامی، می‌دیدم که شب که بچه‌ها خوابیده و خواب خوش بودند، می‌آمد و بیخ گوش بچه‌ها چند تیر هوایی شلیک می‌کرد! همه باید از خواب بلند می‌شدند و در سه دقیقه و سه‌سوته، لباس و پوتین می‌پوشیدند و اسلحه به‌دست آمادهٔ مانور می‌شدند! هرکه دیر می‌کرد باید مسافت زیادی را سینه‌خیز و کلاغ‌پر به‌عنوان جریمه طی کند. محمد در این جریمه کردن، دوست و دشمن و پیر و جوان هم سرش نمی‌شد! خوش‌بختانه(!) قبل از شروع عملیات، شبی محمد برای شناسایی با دوربین روی خاک‌ریزها رفته بود که خمپاره‌ای کنارش منفجر شده بود و به شدت مجروح شده و حتی دو پایش شکسته بود. او را به اهواز و بعد به شیراز منتقل کردند! خوش‌بختانه از آن جهت گفتم که محمد فرصت نیافت تا شمر شود و از شرکت بنده در عملیات جلوگیری کند‌! عملیات در ۲ فروردین ۱۳۶۱ انجام شد. مدتی بعد از عملیات، من و حبیب روزی‌طلب، سالم و سرحال، و البته دست از پا درازتر، در شیراز به عیادت محمد اسلامی‌نسب رفتیم. بعد از مدت‌ها هنوز در بیمارستان بستری بود. خیلی خوش‌حال شد که ما را سالم می‌دید. همان‌طور که روی تخت بود، بغلش کردم و با شوخی، مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها در گوش او گفتم: «چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی!». به‌شدت خنده‌اش گرفت! به‌هرحال، خدا می‌خواست اجر او بالاتر رود. تقریبا پنج سال دیگر هم ماند و در عملیات مختلف شرکت داشت و بارها مجروح و حتی شیمیایی شد و سرانجام در عملیات کربلای۴ در سال ۶۵ به لقاءالله پیوست. ۵- عملیات‌های قبل از فتح‌المبین، حداکثر به شکستن حصر آبادان، یا آزادسازی بستان و یا از زیر آتش درآمدن سوسنگرد منجر شده بود. اما، با توجه به آمارها یعنی: تعداد تیپ‌ها و لشکرهای درگیرشده از سپاه و ارتش، وسعت سرزمین‌های آزادشده، غنائم به‌دست‌آمده، تعداد اسرای دشمن و...، عملیات فتح‌المبین در میان همهٔ عملیات‌ها، کم‌نظیر و شاید بی‌نظیر بود؛ هرچند چزابه به‌علت شدت آتش دشمن در یک مساحت کوچک، در تاریخ جبهه متمایز بود. این‌ها چیزی بود که دوستان ستادی ما در اتاق جنگ آمارش را می‌دادند! ۶- ولی برای امثال ما، این عملیات از جنبهٔ دیگری خیلی بارز بود. فتح‌المبین پر‌معنویت‌ترین عملیاتی بود که در جبهه تجربه کردم. پس از این عملیات، حضرت امام در پیام‌شان به رزمندگان فرمودند : «آفرین بر شما که میهن خود را بر بال ملائکة الله نشاندید». این‌جا بود که من واقعا چنین حس کردم که گویا امام در همهٔ صحنه‌های عملیات با فرزندان و عاشقانش هم‌راه بوده است که: بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد رنج گل بلبل کشید و برگِ گل را باد برد معنای این جملهٔ امام این بود که شما فرزندان من زمین را از آسمان هم آسمانی‌تر کردید. البته همان‌طور که عرض شد، بنده داخل این خوبان بُر خورده بودم. خداوند خوبان را سِوا و انتخاب می‌کرد و متاع بازارِ جبهه را «دَر هَم» نمی‌خرید! رو سیاهانی مثل من، همیشه جا می‌ماندند و خریدار نداشتند! بی‌هنری‌مان را حافظ خوب تصویر کرده بود: بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری ۷- ببخشید که از اصطلاح قماربازان در «بُر خوردن» استفاده کردم! این اصطلاح را از علمای بزرگ در سخنرانی‌های دشمن‌ستیزانه، به‌خصوص در نمازهای جمعه، یاد گرفتم! مثل این کلمات قصار: «دست شما برای ما رو شده». «دیگر ورق برگشته». «ما دست شما را خوانده‌ایم». «برگ برنده دست ماست». «دست ما پُر است». «ما شفاف و رو، بازی می‌کنیم». «ما این بار بد آوردیم». ولی اشکال ندارد. مولانا هم، حال پاک‌بازان جبهه را در صحنهٔ قمار عشق زیبا تصویر کرده است: خُنُک آن قماربازی که بباخت آ‌نچه بودش بِنَمانْد هیچش اِلّا هوسِ قمارِ دیگر! ۸- به‌هرحال، اگر بخواهم خاطراتی از فتح‌المبین بنگارم، جنبه‌های معنوی این عملیات و شخصیت آنان که میهن خود را بر بال ملائکه نشاندند، در این خاطرات، پررنگ‌تر خواهد بود. هرچه به چهرهٔ عزیزان نگاه می‌کردم همه پرنور و پر معنویت، انسان را برای دوستی و رفاقت به خود جذب می‌کردند. خدا را خیلی شکر می‌کردم که این بندهٔ رو سیاه را هم‌نفَس این خوبان کرده است. با اجازهٔ حافظ، می‌دیدم که جبهه: شهری است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر شش‌ام عده‌ای را نشان کرده بودم و به دلم افتاده بود که حتما انتخاب می‌شوند و بلکه می‌پَرَند:
شهید حبیب روزی‌طلب، شهید سید عبدالحمید حسینی، سردار نبی رودکی، شهید محمد اسلامی‌نسب، شهید حاج شیرعلی سلطانی، شهید حاج خسرو آزادی، شهید محمدهادی آسمانی، شهید ضیغمی و شهید نامی. پنج نفر آخر در همین عملیات به لقاءالله پیوستند. حبیب روزی‌طلب در عملیات محرم، سید عبدالحمید در عملیات بیت‌المقدس و محمد اسلامی‌نسب در عملیات کربلای۴ شهد شیرین شهادت را نوشیدند. سه نفر آخر هم از پاسدارانی بودند که در کلاس‌های عقیدتی و سیاسی سپاه‌ معلم‌شان بودم. از این خوبان بیشتر خواهم گفت. ✅ @ghkakaie