eitaa logo
💫گلچیــــ🌸ــــن شده ها💫
1.3هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
11.5هزار ویدیو
321 فایل
✨﷽✨ حسین جان❤️ سرخی شهادت تو ناپیدا بود عشق تو امام کربلا زیبا بود تنها سبب زندگی دین قطعاً پیغام نماز ظهر عاشورا بود
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت شصت و چهار👇 🌷چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تك تك آن ها كردم. گفتم چند نفری از شما فردا شهيد می شويد. 🍁 سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه های خود التماس می كردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. 🌷از طرفی براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اين ها نباشم اما نه انشاءالله كه هستم. جواد با اصرار از من سؤال می كرد و من جواب می دادم. در آخر گفت: 🍁 چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد می خورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهی و خالصانه، هر چه می توانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. 🌷روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری كرده بود كه برای غربی ها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. 🍁جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بينی، پس فردا همين مسئولی كه اينطور خون بچه ها را پايمال می كند، از دنيا می رود و می گويند شهيد شد! 🌷خيلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سال ها طوری از دنيا می رود كه هيچ كاری نمی توانند برايش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب 📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌‌╔═.🌿.════╗ @gholch👈🌹 ╚════.🌿.═╝
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت شصت و پنج👇 🌷چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی برای شهادت آماده كردم. من آرپی جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد می شوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. 🍁 گفتم اگر پيش اين ها باشم بهتره. احتمال همگی با هم شهيد می شويم. نيمه های شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند. 🌷او كارها را پيگيری ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم می رويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او می خواست من را از همراهی با نيروها منصرف كند. 🍁 من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه ها به زودی شهيد می شوند. از جمله بيشتر دوستانی كه با هم بوديم. من هم می خواهم با آن ها باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم. 🌷دستور حركت صادر شد. من از ساعت ها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل می خواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند. 🍁 هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلی جدی گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشی. 🌷بايد حرفش را قبول می كردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه ای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو زود باش. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌‌╔═.🌿.════╗ @gholch👈🌹 ╚════.🌿.═╝
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت شصت و شش👇 🌷بعد جواد داد زد: سيديحيی بيا. سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپی جی را بگير، برو بالای تپه. 🍁 بچه ها تو را توجيه می كنند. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلی آرام بود. تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ 🌷يكی از آن ها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندی است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدی چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم، باعصبانيت گفتم: 🍁خدا بگم چيكارت بكنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟! او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلا نبايد شهيد شوی. بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند. 🌷برای همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، 🍁 مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما كه با هم بوديم، همگی پركشيدند و رفتند. درست همان طور كه قبلا ديده بودم. 🌷جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه های اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار می داد. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌‌╔═.🌿.════╗ @gholch👈🌹 ╚════.🌿.═╝
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت شصت و هفت(مدافعان وطن)👇 🌷مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود. من تا نزديكی شهادت رفتم، اما خودم می دانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! 🍁 به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد. روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! 🌷چند دختر جوان با لباس هايی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و نا خواسته نگاه من به آن ها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم. هرچه می خواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد. 🍁اما ديگر دوستان من، در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمی دانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. 🌷هرچه بود، گويی ايمان من آزمايش شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی. با اينكه در مقابل عشوه های آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملی انجام ندادم، 🍁اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم. در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را می شناختم كه آن ها را جزو شهدا ديدم. می دانستم آن ها نيز شهيد خواهند شد. 🌷يكی از آن ها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌‌╔═.🌿.════╗ @gholch👈🌹 ╚════.🌿.═╝
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت شصت و هشت👇 🌷در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر می كردم كه علی به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟! يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود. 🍁 او در ايران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايی كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت می شدند مشاهده كردم! من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال 1397 به ديدنم آمد. 🌷ساعتی با هم صحبت كرديم. او خداحافظی كرد و گفت: قرار است برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. 🍁 مسائل امنيتی در آن منطقه به گونه ای است كه دوستان پاسدار، برای مأموريت به آنجا اعزام می شدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. 🌷يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آن جا برای او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. 🍁 مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آن ها را همراهی کنم. در يکی از روزهای بهمن 97 خبری پخش شد. خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد. 🌷يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و ده‌ها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت می رساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌‌╔═.🌿.════╗ @gholch👈🌹 ╚════.🌿.═╝
💔✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت شصت و نه(توفیق شهادت)👇 🌷وقتی با آن شهيد صحبت می كردم، توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با توكل به خدا و در خواست از شهدا برطرف می گردد. 🍁 مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نمی شويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. 🌷بعد گفت: «اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهل بيت حلقه ميزنند و از وجود نورانی آن ها استفاده می كنند.» من از نعمت های بهشت که برای شهداست سؤال كردم. 🍁 از قصرها و حوری ها و... گفت: تمام نعمت ها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل بيت را درك كنی، لحظه ای حاضر به ترك محضر آن ها نخواهی بود. 🌷من ديده ام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوری های بهشتی نرفته اند، از بس كه مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد شده اند. صحبت های من با ايشان تمام شد. 🍁 اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهل بيت حتی با حوری ها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم. در دوران نوجوانی و زمانی که در بسيج مسجد فعال بودم، 🌷شب ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانی، برخی شب ها به داخل قبرهای خالی می رفتيم و رفقا را می ترسانديم! التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌╭┅── ─ ──┅╮   @gholch👈🖤🍃 ╰┅── ─ ──┅╯
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت هفتاد👇 🌷اما يک شب ماجرای عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فرو ريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست! 🍁 من در تاريکی، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه های روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است. 🌷همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او می خواست اسکلت های مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. 🍁 لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد! من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود، 🌷قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. در آن سوی هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: 🍁 آن قبری که پوشاندی، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهل بيت در مقابل من قرار گرفتند 🌷و من مدهوش ديدار اين چهره های نورانی شدم. از طرفی چهره ی زيبای آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايی جمال نورانی اهل بيت کجا و چهره ی حوريه های بهشتي؟! التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌╭┅── ─ ──┅╮ @gholch👈🌹🍃 ╰┅── ─ ──┅╯
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت هفتاد و یک👇 🌷 من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهل بيت نديدم. اما نكته مهمی كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسی نمی شود. 🍁 انسان با اخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايی دل بكند، لياقت شهادت می یابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. 🌷مثالی بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبی كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كسانی شهيد می شوند، به يكی از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوی. 🍁 روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيد يحيی و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. 🌷اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهای داعش، توانست به عقب بيايد! من خيلی تعجب كردم. يعنی اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. 🍁 يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمی حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلی پشيمانم. خيلی... باتعجب گفتم: از چی پشيمانی؟ گفت: 🌷«يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز، وقتی كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الان شهيد می شوم. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌╭┅── ─ ──┅╮   @gholch👈🌹🍃 ╰┅── ─ ──┅╯
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت هفتاد و دو👇 🌷يقين داشتم كه الان شهيد می شوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. 🍁 ديدم نميتوانم از آن ها دل بكنم! در درونم به حضرت زينب (س) عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. 🌷من می خواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش ميكنم... هنوز اين حرف های من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروی غيبی به ياری من آمد! 🍁 دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد. من به سمت عقب ميرفتم و صدای گلوله ها كه از كنار گوشم رد ميشد را می شنيدم، 🌷بدون اينكه حتی يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويی آن نيروی غيبی مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلی پشيمانم. 🍁نميدانم چرا در آن لحظه اين حرف ها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمی آيد. او می گفت و همينطور اشك ميريخت... 🌷درست همين توصيفات را يكی ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او می گفت: وقتی تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌‌╔═.🌿.════╗ @gholch👈🌹 ╚════.🌿.═╝
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت هفتاد و سه👇 🌷يك دلم می گفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تنهاست. حيفه در جوانی بيوه شود. من خيلی او را دوست دارم... همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، 🍁 يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهای شهدا را كه من، همراه آن ها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... 🌷شبيه اين روايت را يکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او می گفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! 🍁در آنجا ديدم كه رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت می شدند، نوبت به من رسيد. گفتند: 🌷آيا دوست داری همراه آن ها بروی؟ گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آن ها يکباره در دلم نشست. 🍁 همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حالا چقدر افسوس می خورم. چرا من غفلت كردم!؟ 🌷مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلی اشتباه كردم. ولی يقين پيدا کردم که شهادت توفيقی است که نصيب همه نمی شود. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌╭┅── ─ ──┅╮   @gholch👈🌹🍃 ╰┅── ─ ──┅╯
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت هفتاد و چهار(حسرت)👇 🌷اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! 🍁 در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجراهای سه دقيقه برای من تداعی ميشد. يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آن ها حالم تغيير کرد! 🌷من هر دوی آن ها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره ی شهدا و با سرهای بريده شده راهی بهشت بودند. برای اينکه مطمئن شوم به آن ها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟ 🍁 آن ها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزی نگفتم. از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. 🌷با حسرتی كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلی چهره آن ها برايم آشنا بود. 🍁 به نفر اول گفتم: من نمی دانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی برای من آشنا هستيد. می توانم فاميلی شما را بپرسم نفر اول خودش را معرفی كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد. 🌷ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعی شد. بلافاصله به دوست كناری او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آن ها را می شناسم. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌‌╔═.🌿.════╗ @gholch👈🌹 ╚════.🌿.═╝
💖✨ ❣﷽❣ 💢 قسمت هفتاد و پنج👇 🌷 اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم. خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند. 🍁 هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند! باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند. 🌷پنج نفر ديگر از بچه های اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت می رسند. 🍁 چند نفری را در خارج اداره ديدم که آن ها هم... هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من، خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نمی كنم، 🌷اما خيلی از موارد را سال ها پس از آن واقعه، در شرايط و زمان های مختلف به ياد می آورم. چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. 🍁 چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكی از مسئولين از تهران، برای بازرسی به اداره ی ما آمد. همين كه وارد اتاق ما شد، 🌷سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوری برادر؟ من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدالله التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 داستان شب کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣 ‌╭┅── ─ ──┅╮   @gholch👈🌹🍃 ╰┅── ─ ──┅╯