#رمان
چایت را من شیرین میکنم
پارت 2
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد به نظر میرسید، حتی چله تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت؛ به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد. فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجز خوانیهایش. بیچاره مادر که هیچ همدمی نداشت. در این بین، دانیال همیشه هوایم را داشت... هر روز و هر لحظه، درست وقتی که خدای مادر،بیخیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر، بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادرم بود و وقتی صدای جیغهای دلخراش مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد،محکم گوشهایم را میگرفت و اشکهایم را میبوسید.کاش خداش مادر هم، کمی مثل دانیال، مهربانی بلد بود. دانیال، در، پنجره، آسمان، و تمام دنیایم را تشکیل میداد.کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا کنار یکدیگر، آن هم گاهی ، شاید صبحانه یا نهار. چون شب ها اصلا پدری وجود نداشت تا خانواده کامل باشد.
در روزهای کودکی، گاهی از خود میپرسیدم:« یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟ حتی خانوادهی تام؟ یا مثلا معلم مدرسه مان،خانم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟ پدر لیزا چطور؟ او هم مبارز و دیوانه است؟» و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش جرعهای مهربانی نداشت. کودکی و نوجوانیام رفت و من جز از برادر، عشق هیچ کس را به جان نخریدم. بیچاره مادر چه کشید در غربت آن خانه و من بیمیل بودم نسبت به محبت هایش و او صبوری میکرد.
چند سال بعد از بیست سالگیام، دنیا لرزید. زلزلهای زندگیام را سوزاند؛ زندگی همهی ما را. من، دانیال، مادر ، و پدر سازمانزدهام. آتشی که خیلی زود مرا به بازی قمار برای نفس کشیدن هل داد.
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند؛ کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود.به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به مهمانی و کلوپ نمیآمد و حتی گاهی با لحنی پرمهر مرا هم منصرف میکرد. برادر مهربان من، مهربانتر شده بود. ولی گاهی حرف هایش، شبیه به تفکرات مادر میشد و این مرا میترساند من از مذهبیها تنفر داشتم. مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت.اما دانیال خلاصه میشد در جسارت. حرف زور دیوانهاش میکرد، فریاد میکشید ، کتک کاری راه میانداخت ولی نمیترسید. اسطورهی من نباید شبیه مادر و خدایش میشد! دانیال، باید برادرم باقی میماند. باید حفظش میکردم؛ به هر روش ممکن. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و اون میگفت؛ از بایدها و نبایدها، از درست و غلط های تعریف شده، از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود میایستاد و دانیال میجنگید با پدر، با یک شر شیطان مسلک.
در ثانیه های آن روزهایم چقدر انزجار موج میزد و من باید نفس به نفس زندگیشان میکردم؛ من بیزار از پدر و سیاست نم کشیدهاش. دانیال مدام افسانههایی شیرین میگفت از خدای مادر...که رئوف است، که چنین و چنان میکند، که... و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانیها و خوشگذرانیهای دوستانه ام گرفت. این خدا کارش را خوب بلد بود.
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
ســرتــونــقــشفــلــک.mp3
2.27M
#چالش
نفر 1⃣
1.3K
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
#از_خدا
خدایا شکرت که در پَناه حُسینیم❤️🕊
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
زندگے یـک قصـہ ایـست کـہ توسط یـک خداے خوب نوشتـہ شده!💚
#پروف
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی 🥲
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ «عمه بابایم کجاست» با صدای راغب
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چالش
نفر 2⃣
1.6 K
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
#از_خدا
خدایا شکرت بابت اینکه حواست هست تو دلم چی میگذره 🌸🌿
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
مثل مسلم باش
در اوج تنهایی
دیوانه حسین
#پروف
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی این خیلی قشنگ بود 🥲
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
+ از بچگی شادی فروختم غم خریدم:/
باپول تو جیبی هام برات پرچم خریدم🥺
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
#والپیپر♥
+ آنطون بارای مسیحی: اگر حسین از آن ما بود، در هر سرزمینی برای او بیرقی برمیافراشتیم و در هر روستایی برای او منبری برپا مینمودیم و مردم را با نام حسین به مسیحیت فرا میخواندیم.
#حسین_معنی_آزادی
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتــَــش زدی در عـــــــــود مــاᥫ᭡
نَظـــــــــاره کـُـــن در دود مـــا
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خیمه قحط آب است
همه دلها کباب است
علی اصغر به دامان رباب است
💔
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
#رمان
چایت را من شیرین میکنم
پارت 3
هرچه بیشتر میگذشت ، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدید مسلمانش میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است، که در های جدیدی به رویش باز کرده، که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم، که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم. و من فقط نگاهش میکردم. شبیه یک مجسمه، بی هیچ حس و حالی. حتی یک روز، عکسی از آن دوست در مبایلش نشانم داد. پسری کاملا آریایی، با چشم و ابرویی مشکی و موهایی سیاه، که کنار گندمزار طلایی دانیال، ذوق کشات میکرد. با لباسی اسپرت و لبخندی پر مهر؛ یک مذهبی بهروز. از دیدن تصویر پسری که خدایم را رام خدایش کرده بود، شعله شعله خشم و حسادت در وجودم زبانه میکشید.
زمان ثانیه به ثانیه میدوید. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک همتیمی قوی، به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمیدید. اتشبسی نسبی در خانه برقرار شد. باید با شرایط جدید کنار میآمدم. دیگر آش همین بود و کاسههم. علی رغم میل دانیال،خودم به تنهایی به مهمانیها و دورهمیهای دوستانمان میرفتم، و این دیوانهام میکرد. باید عادت میکردم به برادری که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال، مانند مادر نماز میخواند، به طور احمقانهای با دختران بهقول خودش نامحرم، ارتباط برقرار نمیکرد، در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد و... همه اینها از نگاه من، ابلهانه بهنظر میرسید. قرار گرفتن در چارچوبی به نام اسلام، آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از حرفهاو کتاب های اهداییِ دوستش برایم میگفت و من با بیتفاوتی، به صورت بورش نگاه میکردم. چشمانی سبز و زلفهایی طلایی که میراث مادر محسوب میشد. راستی چقدر برادر آنروزهایم زیبا به نظر میرسید و لبخند هایش زیباتر. اصلا انگار پردهای از حریر، دلبریهایش را دلرباتر میکرد. گاهی خندهام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه، وقتی از دوستش حرف میزد. همان پسر تقریبا سبزهای که به رسم مسلمانزاده ها، تهریشی تیره رنگ بر صورت مردانه اما، پرحیله و فریبش داشت. نمیدانم چرا، اما خدایی که دانیال آنروزها حرفش را میزد، زیاد هم بد نبود. شاید کمی میشد در موردش فکر کرد.
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چالش
نفر 3⃣
1.5 K
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#از_خدا
خدایا بدجوری خستم...
منو به کی میسپری؟
خودتو میخوام قربونت برم:)
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
#پروف 🌸🌿
◖💔🥀◗
؏ـڪـٰاسمِـیشَوَماگَـر
شُماٰبِخَـندۍبَـرآیَم:)!'
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• 🧚🏻♀♥️ •
☁️ . #تم
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
#والپیپر ᥫ᭡
+ چارلز دیکنز (نویسنده معروف انگلیسی) : اگر منظور امام حسین جنگ در راه خواستههای دنیایی بود، من نمیفهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه او بودند؟ پس عقل چنین حکم مینماید که او فقط به خاطر اسلام، فداکاری خویش را انجام داد.
#حسین_معنی_آزادی
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی
ایشالا قسمت همه🥺💔
+هیچ کی غیر از تو منو نمیفهمه!...
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟