eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
12.6هزار ویدیو
216 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 حجت الاسلام پناهیان شاید بزرگترین اثری که برای ما دارند این است که ما را به وا می دارند! این که آلبوم عکس های خود را از بین می برد که نکند حالا بعد از ، اسمش بر سر زبان ها بیفتد و دیده شود ... و یا پلاکش را پرت کند در کانال که در فکرش با شکوهی برای خودش متصور شد و می خواهد با این کارش را بخشکاند... و فرماندهان که حاضر شدند در جمع سربازان سینه خیز بروند و در بسیجی ها آب بخورند ... و ... و ... و ... اینها همه درس است! هوای داشتن ، داشت ... هوای شدن داشت ... و برای ما سخت است قربانی کردن چون برای ما تقرب به خداوند از لذت های کم ارزش دنیا است . حالا ما چه کار ها که نکردیم برای و از آن سو به ما میخندند و شاید میریزند که در ماندیم و لباس را از تن در نیاوردیم ... شادی روح و http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🏴🕊🥀🕊🏴🌹 برای شدن به هر دری زده بود؛ امّا قسمتش نمی‌شد. حتّی به هوای ازدواج کرد ولی فایده نداشت. بعد از عملیات کربلای چهار حال و روز خوبی نداشت. شب عملیات کربلای پنج با حضرت فاطمه (سلام‌اللَّه‌علیها) مصادف شده بود. حاجی توی سنگر فرماندهی نشسته بود. در آن اوضاع و احوال که همه در تب و تاب عملیات بودند سراغ مدّاح را گرفت. راضی اش کرده بود تا برایش روضه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بخواند. مدّاح می‌خواند و حاجی گریه می‌کرد: وقتی که باغ می سوخت صیّاد بی مروّت مرغ شکسته پر را در آشیانه می‌زد گردیده بود قنفذ همدست با مغیره او با غلاف شمشیر این تازیانه می‌زد همان شب بی بی را امضا کرد. صبح عملیات که برای سرکشی خط آمده بود، خمپاره‌ای کنارش خورد... فقط دو تا ساق پایش سالم ماند... راوی : http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴 دکتر یه موبایلی داشت که خیلی قدیمی بود . بهش می گفتم : این چه موبایلی که شما داری ؟ می گفت : داره کار می کنه برای چی عوض کنم؟ عینک دکتر هم سنگین بود می گفتم : دکتر اینو عوضش کن و یه سبک ترش رو بگیر می گفت : به این خوبی داره کار می کنه چرا باید عوضش کنم؟ شاید بگید لابد دکتر بخیل بوده! اما واقعیت اینه که دکتر خیلی هم دست و دلباز بود رقم های بزرگ به مردم قرض یا وام می داد و بعضا می بخشید خیلی هاشو من خبر دارم بعضی وقتا از ما می خواست تا اگه خونواده مستمندی رو می شناسیم، معرفی کنیم. می گفت که گروهی هستند و به خونواده های مستمند و فقیر کمک می کنند بعد از فهمیدیم که خود دکتر مسئولیت این کار رو بر عهده داشت . خیلی ها نمی دونستند که دکتر استاد دانشگاه فیزیک هسته ای است بعد از وقتی عکسش رو می دیدند با تعجب می گفتند : فلانی استاد فیزیک هسته ای بود ؟ راوی : http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 شبی در خواب زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را خودش کرد . من به او گفتم شما چه کسی هستی گفت : اسمم است. در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و آکنده از شمیم عطری دل انگیز است و تعدادی از روی فرش ایستاده اند . به من گفت : به بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است ،من پروانه وار و پر کشیده ام . به نیت من به مدت دو سال قضای احتیاطی بخوانید ، من نیاز به نماز دارم . از خاله ام خانم عبدوس که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به زیاد قرآن می خواند . صبح از بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم . اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت را مثل دوست می داشتم . وقتی خبر را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت می کنم به او قرآن می خوانم و می فرستم . شادی روح و http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 16ساله بود یه نوار روضه زیر و روش کرد. بلند شد اومد ... یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی نرفتم، می ترسم بشم و رو نبینم... یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت دو ساعت توی زیارت کرد و برگشت ... توی اش نوشته بود: در راه برگشت از توی ماشین خواب رو دیدم... بهم فرمود: اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود... نیمه شبا تا می خوابید داخل قبر می کرد و میگفت:یا منتظر وعده ام... چشم به راهم نذار... توی ساعت ، روز و مکان رو هم نوشته بود... که شد، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز،ساعت و مکانی شد که تو اش نوشته بود! http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌺🕊🌹🌸🌹🕊🌺 چند روز قبل از ، از سردشت مےرفتیم باختران بین حرف هایش گفت: « بچه ها! من دویست روز روزه بدهڪارم» تعجب ڪردیم گفت : « شش ساله هیچ جا ده روز نموندم کہ قصد روزه ڪنم. » وقتے خبر رسید شده، توی حسینیه انگار زلزلہ شد ڪسے نمےتوانست جلوے بچہ ها را بگیرد توے سر و سینہ شان مےزدند چند نفر بےحال شدند و روے دست بردندشان آخر مراسم عزاداری، آقای صادقے گفت « ، بہ من سپرده بود ڪہ دویست روز روزه ی قضا داره ڪے حاضره براش این روزه ها رو بگیره » همہ بلند شدند نفرے یک روز هم روزه مےگرفتند، مےشد ده هزار روز 📚 یادگاران، جلد ده، صفحه ۹۴ http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 دفترچه‌ی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقت ‌ها با عجله از جیبش در می‌آورد و علامتی در یکی از صفحات می‌گذاشت. می‌گفت ، اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت می‌زنم . برایم عجیب بود که محمد‌رضا ، اسوه‌ ی تقوا و اخلاق بچه‌ها ، آنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد !! چند روز قبل از به طور اتفاقی دفترچه‌ اش را نگاه کردم ، خوب که ورق زدم دیدم بیشترِ صفحاتِ دفتر ، مثل قلبِ محمدرضا ، سفیدِ سفید است..... 📚 مبارزه با نفس ، صفحه ۳۶ http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 دفترچه‌ی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقت ‌ها با عجله از جیبش در می‌آورد و علامتی در یکی از صفحات می‌گذاشت. می‌گفت ، اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت می‌زنم . برایم عجیب بود که محمد‌رضا ، اسوه‌ ی تقوا و اخلاق بچه‌ها ، آنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد !! چند روز قبل از به طور اتفاقی دفترچه‌ اش را نگاه کردم ، خوب که ورق زدم دیدم بیشترِ صفحاتِ دفتر ، مثل قلبِ محمدرضا ، سفیدِ سفید است..... 📚 مبارزه با نفس ، صفحه ۳۶ http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🌴🕊🌹🕊🌴🌹 بهش گفتم : از این تون که اینقدر سنگش رو به سینه می‌زنی ، برام بگو . راستش آن اوایل تا می‌دیدمش ، مدام به ، بد و بیراه میگفتم . او هم سرش را می‌انداخت پایین و لام تا کام حرفی نمی‌زد . آن روز گفت : گفتنی نیست ، باید رو بری تا ! چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد : اونوقت نیستم اگه تو رو ننشونم جلوی . بعد از ، خواهرم زنگ زد گفت : داریم میریم دیدار ، گفتیم تو هم بیای . پیش خودم گفتم : حتماً باید از پشت میله ها ببینمش . باورم نمی شد رو پشت سر بخوانم ، نه از پشت میله ها ، به فاصله یک و نیم متری . از این بالاتر که مجروح را بگیری و ببوسی و را در سالمش فشار بدهد و بفرمایند : بشی ! همانجا به گفتم : تو دادی و به عمل کردی ، منم شدم ؛ ولی هوام رو داشته باش نشم . 📚 برگرفته از کتاب روایت هایی از زندگی شادی روح و سلامتی نائب بر حق 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 به خاطر به مدت سه روز پرچم پایگاه کماندویی رویال مارین انگلستان نیمه برافراشته بود . کـه در انگلستان برای او ساختند . 🌹 🕊 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ❌در نشر لینک حذف نشود❌
سر قبر که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... را از شهید تورجی زاده خواست... 🌷 راوی : ‎‎‌‌‎‎‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 🌴 خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده… اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی . 🌹 اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس اینطور معروف بشه. 🌴 هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد… 🌹 یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: “نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام… اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم….” 🌴 ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و می کشید به کف بچه ها و خاکش رو می مالید رو و می گفت : 🌹 🕊 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸