🛑 #گــزارش 🛑
#کمک_مومنانه
💢طرح توزیع بسته های لوازم التحریر بین دانش آموزان نیازمند 💢
🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج🔹
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و ﺷﻬﺪا
➖🔻➖🔻➖
به لطف حضرت زهرا(س) در ایام آغازین سال تحصیلی طبق طرح اعلام شده تعداد ۷۲ بسته لوازم التحریر بین دانش آموزان نیازمند تحت پوشش توزیع گردید
انشاءالله خداوند این امر خیر را ، سبب سلامتی و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج گرداند و به شادی دل این بچه ها ، خداوند نظر لطفی به همه عنایت بفرماید
🔻🔻
شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر #صلوات
🌷▫️🌷▫️
#ﻫﻴﻴﺖﺷﻬــﺪاےﮔﻤﻨﺎﻡ_ﺷﻴــﺮاﺯ
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_دهم*
زن به بهانه یادداشت کردن به چهارچوب در تکیه میدهد. اینجوری فاصله اش با حمید کمتر می شود. بوی عطر تند و غلیظ زن زیر دماغ حمید میخورد. خودش را سریع عقب میکشد زن به روی خودش نمی آورد و سوال هایش را با همان لحن ادامه میدهد.
_خوب می خوام بدونم توی همون زمان کوتاه هم بیشتر به چه برنامه هایی علاقه دارین؟!
_رادیو یا تلویزیون؟!
_هردوتاش. چه برنامه هایی بیشتر میبینید و گوش میدین؟! کدومش رو می پسندید؟! مثلاً شوها ،سریال ،اخبار، فیلم ، برنامه های سیاسی یا هر چیز دیگه!
یک دفعه همین انگار که برق گرفته باشدش خشک میشود. تازه شستش خبردار می شود که بازهم جاسوس در خانه شان فرستادهاند. سعی می کند با لبخند بزند و رفتار نرمتری نشان بدهد.جواب بقیه سوال های زن را ملایم تر و محتاط تر می دهد.
زن حالا سوال های معنادار تر می پرسد. شک حمید به یقین بدل می شود: «روزنامه و مجله میخونید؟!»
حمید جوابمیدهد :«نه خانم! ما که سواد درست و حسابی نداریم از صبح تا شب هم گرفتار کار هستیم. روزنامه و مجله به چه دردمون میخوره؟
زن با لحنی که سعی می کند اتفاقی به نظر برسد می پرسد: اعلامیه چطور تا حالا به دستتان نرسیده؟
همه چشم هایش را گشاد میکند اعلامیه نه خانم !! ما اهل اینها نیستیم.
_میدونم نیستید! مثلا از خانواده جوان یا نوجوان که نمی دونه چی کار می کنه و دیگران گولش زده باشند یا تحت تاثیر کسی قرار گرفته باشه بین افراد خانواده ندارید؟!
حمید با قاطعیت می گوید:نه خانم نداریم.
_کاملا مطمئنید؟!
میخواهد حمید را به شک بیاندازد .حمید دستش را میخواند و محکم تر از قبل می گوید بله کاملا مطمئن هستم.
_خوب تا حالا کسی مثلاً شبی اعلامیه ننداخته توی حیاط تون؟!
_نه خانم ..بیخود می کنن از این کار را بکنن.
_اگه یه وقتی بندازن چطور؟! چکارش می کنید؟!
_معلومه دیگه بر می داریم پاره می کنیم.
زن چند تا سوال دیگر می پرسد و بعد خداحافظی میکند و میرود. وقتی دور می شود حمید در را می بندد و نفس راحتی می کشد:«این یکی هم به خیر گذشت»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🕊شهادت...
✨آغازِ خوشبختےاست
خوشبختے اے ڪھ..
پایٰان نَدارد.
شھید ڪه بشوے
خوشبختاَبَدے؛میشوے
#شهید_جلیل_ملک_پور🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔 ماجرای قهر کردن مادر شهید مدافع حرم با امام رضا!
#شهید مجید قربانخانی
#شهدای مدافع حرم
#مادران_شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_یازدهم*
حبیب بعضی شب ها از پادگان می آید خانه. حمید نگران است.
_مرخصی گرفتی؟!
حبیب می خندد: «مرخصی کجا بود کاکو ؟! در رفتم!»
حمید به لباس های او که خاکی شده اند و بعضی جاهاش سوراخ سوراخ و پاره از نگاه میکند.
_لباست چرا اینطوری شده؟!
حبیب اول طفره می رود: «هیچی همینطوری بس که شلخته ام!»
حمید اصرار می کند: «راستش را بگو»
حبیب دوباره می خندد: «موش خورده»
حمید با کلافگی میگوید: «مسخره بازی در نیار»
حبیب لحن معمولی و بی اعتنا می گیرد:«از مسیر بدی اومدم سیم خاردار هاش زیاد بود»
چشمهای حمید گرد می شود: «از سیم خاردار فرار کردی؟»
_از در اصلی جلوی دژبانی که نمیشه در رفت برادر من!
حمید دلشوره می گیرد: «آخر سرت را به باد میدی!»
حبیب روی شانه برادر میزند و به شوخی میگوید: «فدای سرت»
حبیب یک چمدان پر از کتابهای مختلف دارد از آیت الله مطهری و دکتر شریعتی زیاد میخواند .یک جلد حلیة المتقین را هم به زحمت گیر آورده و بارها آن را خوانده است.
شبهایی که از پادگان میگریزد یکسر به خانه می زند و زود می رود بیرون. مادر و بقیه خانواده که نمیدانند او از پادگان فرار میکند خوشحالند که در سربازی زیاد به حبیب سخت نمی گیرند و مدام مرخصی اش می دهند.
مادر دستهایش را به آسمان می برد :«خدا به فرمانده آن طول عمر بده»
حمید که همه چیز را میداند مدام حرص می خورد: «حالا کجا تشریف میبری؟!»
_یه سری به بچه ها میزنم و میام.
بچه هایی که حبیب می گوید همه شان از کسانی هستند که ساواک مثل سایه دنبالشان است.
یک شب حمید اتفاقی کاغذهایی را که حبیب زیر لباسش جاسازی می کند می بیند: «اعلامیه؟!»
حبیب حرفی نمیزند فقط نگاهش را به برادر می دوزد و بعد هم می رود. امشب خواب به چشم های حمید نمیآید. هرچند و هم طرفداره امام خمینی و نابودی رژیم شاهنشاهی است ،و گهگاهی به پنهانی اعلامیه دستش میرسد با اشتیاق آن را می خواند. اما برای حبیب خیلی نگران است.
بعد از فوت پدرشان احساس می کند که مسئولیت سنگینی روی دوشش گذاشته شده و حس پدرانه ای نسبت به خواهر و برادرهایش دارد.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#سیره_شهدا
🌷شش ماهی از شهادت نجف گذشته بود، با یکی از بچه ها به طرف خانه نجف حرکت کردیم، قصد دلجویی از خانواده شهید کرده بودیم. نیم ساعتی از دیدارمان می گذشت و ما همچنان در حال حرف زدن با خانواده شهید بودیم، ناخودآگاه دوستم با صدای بلندی شروع به گریه کرد.
هر چه او را آرام می کردم فایده ای نداشت، تا آنجایی که خانواده نجف هم داغ دلشان تازه شد و باز بی قرارنجف شدند. ر دلم با خودم میگفتم "عجب کاری کردیم؛ مثلا آمده بودیم دلجویی؟!" حسابی از دست دوستم شاکی بودم.
همین که پایمان را از خانه نجف بیرون گذاشتیم، به دوستم گفتم: "این چه کاری بود؟! بدتر شد که... انگار قرارمون چیز دیگری بود و می خواستیم بچه های نجف را آرام کنیم. دوستم اشک از چشمانش تمامی نداشت، می گفت" صحنه ای تمام وجودم را لرزاند... نتوانستم طاقت بیاورم. چند سال قبل نجف بطور ناشناس برایمان فرشی را به هدیه آورد. همیشه فکر می کردم حتما اوضاع مالی خوبی دارد که چنین کاری کرده است، اما امشب وقتی حصیر پلاستیکی را زیرپای زن و بچه اش دیدم از خودم خجالت کشیدم. آخر گذشت تا کجا ...
#سردار شهيد نجفعلي مفيد
#شهداي_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 اوایل سال 60 بود. توی خانه نشسته بودیم. حبیب به مادر گفت: مامان، خواهرکه اینجا تو خانه هست به پدر و بچهها رسیدگی کنه، تو با من بیا بریم آبادان! مادر گفت: بریم!
گفتم: چرا میخواهی مادر را ببری ؟
گفت: مادر شش تا پسر داره، بالاخره ما هم که نمیتونیم نسبت به جنگ بیتفاوت باشیم، به جنگ نریم. ممکنه در جنگ زخمی بشیم، شهید بشیم. مادر اگر از الآن در محیط جبهه و در میان شهدا و زخمیها باشد، روحیهاش برای فرستادن ما به جبهه زیاد میشود.
حبیب مادر را به آبادان برد و خودش برگشت. وقتی مادر بعد 3 ماه برگشت، روحیهاش از زمین تا آسمان عوض شده بود.گفتم: مادر حالا راضی هستی بچههای خودت به جبهه برن!
گفت: برن، همشون برن جبهه، بچههای من که عزیزتر از آن جوانهایی که جلو من پرپر میشدند نیستن!
بعد آن همه برادرها یکی یکی عازم جبهه شدند که بار ها زخمی شدند و دو تا از پسرهای مادر هم شهید...
راوی خواهر شهید
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یـا حضـرت عبـاس مـددے
گفتم: فـایده ای ندارد، این منطقـه را بچه ها چنـد بـار گشتـه بودند اما مجیـد ول ڪن نبود.
زیر لـب" یا حضـرت عبـاس مـددی" گفت و راه افتـاد رفت طـرف دیگر دشت، اولین بیلی که زد استخـوان ها پیدا شد.
خاڪ ها را از روی ڪارتش کنار زدیم و فامیلی اش یـادم نیست اما اسمـش عبـاس بود، با قمـقـمه پـر آب.
پشـت پیـراهنش نوشته بود:
" فـدای لـب تشنـه ات یا ابـالفضـل."
جستجوگر نور
🌷شهید مجید پازوکی🌷
#ایام_شهادت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهید ابراهیم هادی:
📖مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند .
دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست #امام_حسین علیه السلام، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند....
📚 سلام بر ابراهیم
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃 #خداے_مـن
میگویند ڪه ابتدای صبح رزق بندگانت را تقسیم میکنی
میـشود رزق من امـروز رفاقتی باشـد...
از جنـس شھیدان...
با عطـر شھـادت...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷قرار بود یک اتوبوس از بچه های مخابرات را ببریم مشهد. شهید حاج محمد ابراهیمی با وسواس و گزینشی ۳۹ نفر را انتخاب کرد. شب حرکت بود که خبر دادن اتوبوس ۴۱ صندلی دارد.
حاج محمد گفت یکیش احمد باشه!
نماز صبح رفتیم نمازخانه پادگان. بعد نماز منتظر شدیم تا سلام های احمد تمام بشه. خواست بره، حاج محمد بهش گفت:احمد میای امروز بریم مشهد؟
احمد بلافاصله نشست و به سجده رفت. چند دقیقه ای اشک می ریخت. بلند شد و گفت: نمی دونستم آقا یک بار هم بهش بگی، انقدر زود جواب می ده، چرا نیام!
گفتم احمد چی شد؟
گفت هر روز رو به آقا می گفتم: اطلبنا من جوارک، امروز گفتم آقا اطلبنا من قبرک!
چند دقیقه نشد، طلبید!
#شهید احمد شجاعی
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_دوازدهم*
یک شب که حبیب طبق معمول با لباسهای خاک آلود از پادگان به خانه برگشته است ، حمید برق خاصی را در نگاه او می بیند. رفتارش جور عجیبی شده است. انگار زیادی سرحال و سردماغ است. دل حمید گواهی میدهد که اتفاقی در شرف وقوع است.
حبیب برادرزادهاش محسن را که تازه به دنیا آمده در آغوش می گیرد و او را می بوسد. با زبان کودکانه با او حرف میزند و قربان صدقه اش می رود. بعد همان طور که محسن را توی بغل خوابانده می گوید: «دیگه نمی خوام برگردم پادگان»
برق از سر حمید می پرد. فکر میکند اشتباه شنیده: «چی؟!»
حبیب تکرار می کند :دیگه از امشب برنمیگردم پادگان.
حمید مبهوت مانده :خودت میفهمی چی داری میگی؟!
_بله میفهمم باید لباسامو بسوزونم!
_میدونی فرار از خدمت یعنی چی ؟!بگیرنت حکمت اعدامه!
حبیب حرفی نمیزند. حمید با عصبانیت می گوید: «مگه اومدن دنبالت که با زور ببرنت سربازی ؟!خودت با پای خودت رفتی! حالا دیگه فرار کردنت چیه ؟!میدونی چه بلایی ممکنه سرت بیاد؟!»
_میدونم .درسته که خودم خواستم برم ، اما امام خمینی دستور دادند که هر سربازی که میتونه باید از سرباز خونه فرار کنه!
حمید حرفی نمی زند. خیره می ماند به دهان حبیب که ادامه میدهد: «تازه رفتم از الله صدرالدین حائری و آیت الله دستغیب هم کسب تکلیف کردند و گفتند باید فرار کنی!»
حمید نگاهی به حبیب می اندازد.به این فکر میکند که چقدر طول میکشد تا ساواک برادر جوانش را دستگیر کند و به جوخه اعدام بسپارد.
برای لحظه خشم همه وجودش را می گیرد.وسوسه می شود از جا بلند شود با میله آهنی که شب ها پشت در هال می گذارد که در چفت بماند ، دست و پای حبیب را بشکند تا مدتی توی رختخواب بیفتد بلکه این فکر های دیوانه وار از سرش بیفتد.
_میدونی این کار چقدر خطرناکه؟!
_قرار اتفاق بزرگی بیفته کارهای بزرگ همیشه خطر داره!
حمید آرامش او را که می بیند کمی دلش آرام می گیرد. در دل می گوید: «خدایا میسپارمش به خودت !هر طور که صلاحش باشه پیش ببر»
ساعتی بعد دو برادر توی حیاط خانه لباس های سربازی حبیب را سپردند به زبانهای آتش.حبیب طوری به آتش زده که انگار همه طاغوتی ها را در آن می بیند. حمید اما در فکر است. با خودش فکر میکند دارم کار درستی می کنم؟!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿