eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر‌ بهش گفته بود:‌ به‌ اندازه‌ یک‌ دم‌ و بازدم‌ با‌ مُردن‌ فاصله‌ داشتی! مصطفی‌ جواب‌ داد:✨ شما به‌ اندازه یک دم‌ و بازدم‌ می‌بینید اونی‌ که‌ باید شهادت‌ را می‌داد، یک کوه‌ گناه‌ دیده!💔 🍃🌷🍃🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•°🌿سر‌سفره‌عقد‌نشستہ‌بوديم، عاقد‌ڪہ‌خطبہ‌را‌خواند، صداے‌اذان‌بلند‌شد. حسين‌برخاست، وضو‌گرفت‌و‌بہ‌ ايستاد، دوستم‌ڪنارم‌ايستاد‌و‌گفت: اين‌مرد‌براےتو‌شوهر‌نمےشود. متعجب‌و‌نگران‌پرسيدم:‌چرا؟ گفت:ڪسے‌ڪہ‌اين‌قدر‌ بہ‌ و‌مسائل‌عبادےاش‌مقيد‌باشد،‌ جايش‌توے‌اين‌دنيا‌نيست. 🕊 🌙🌙🌙 شهدایی 🥀🍃🥀🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌤️صبح آمده برخیز ڪہ خورشید تویے در عالم ناامیدے امید تویے در جشن صبح در باغ وجود آن گل ڪہ بہ روے صبح خندید تویے🍃 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰سعید یک تافته جدابافته از من و ماها بود. کتاب‌هایی را می‌خواند که در حد سن‌وسال ما نبود. به آنچه می‌شنید و می‌خواند و یاد می‌گرفت عمل می‌کرد. مثلاً اگر می‌فهمید دروغ بد است واقعاً دیگر دروغ نمی‌گفت و... یک برنامه خودسازی برای خودش شروع کرده بود. کم‌کم سکوت در او نمود بیشتری پیدا می‌کرد، برای خودش خلوت داشت و فکر می‌کرد. در همه چیز مراقبت می‌کرد. در خوابیدن، در خوردن، در بازی کردن. 🔰 یک روز قرار شد با دوچرخه سعید به منزل یکی از معلم‌هایمان در خیابان احدی برویم. سعید هم پشت سر من روی زین نشسته بود و رکاب می‌زد. تمام طول مسیر، صدای زمزمه سعید را در گوشم می‌شنیدم که در حال ذکر گفتن بود.از این ذکر مدام داشتم دیوانه میشدم. می¬گفتم سعید دیوانه شده، نکند یک روز من هم دیوانه شوم... سعید ابوالاحراری 🌹 🍃🌷🍃🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** قرار ملاقات با سردار رنجبر مصادف می‌شود با سالروز اجلاسیه کنگره سرداران و شهدای استان فارس.به محض پایان مراسم فوراحرکت می‌کنم به سمت دفتر سردار رنجبر،از هول این که مبادا دیر برسم و بدقول شوم.سر وقت می رسم اما ایشان نیستند و از قضا در مراسم بودند و فکر نمی کردند من به این زودی بروم دفترشان. بازهم با  تماسها و هماهنگی‌های با مسئولان تا نتیجه شود که سردار نماز نخوانده و ناهار نخورده بیایند و محل کارشان. عذرخواهی می کنم از پشت سرشان میروم درون دفتر و روی صندلی می نشینم‌ روی میز کارش و نوشته شده سرتیپ دوم محمد باقر رنجبر. دفتر یادداشت و خودکارم را بیرون می آورم و برای اینکه بیشتر از این وقت نگیرم فورا می روم سر اصل مطلب: «سردار شما در کردستان با شهید فردی همراه بودید .میخواستم لطف کنید تمام مطالبی که از ایشان به یادتان میاد بفرمایید» سردار نفس عمیقی می کشد و با نام خدا صحبت را شروع می کند: «آشنایی من با شهید حبیب فردی در مردادماه سال ۵۸ در دوره آموزش سپاه بود, در پادگان شلمچه فعلی,وقتی اعلام شد که برای اعزام به سنندج نیروی داوطلب می خواهند حدود ۱۲ نفر از بچه ها از جمله من و حبیب فردی داوطلب شدیم برای اعزام. بعد از مدتی گروه تقریبا ۷۰ نفره شدیم از کل استان فارس و رفتیم به شهر سنندج» می پرسم :«خصوصیات شهید فردی را چطور دیدید؟» _حبیب فردی ۲ یا ۳ سال جوان تر از من بود.جوانان شیک پوشی بود .به سر و وضع  ظاهری اش اهمیت می داد با این حال در تمرینات و آموزش بسیار جدی و پیگیر بود. کمی مکث می کند و گویی با دقت کلمات را انتخاب میکند:«بسیار مصمم ، مومن ،شجاع و جدی بود» میگویم: از اوضاع امروز های کردستان خبر داشتید؟! _چیزهایی شنیده بودیم وقتی که رسیدیم سنندج فهمیدیم اوضاع خیلی بدتر از شنیده های ماست.امنیت وجود نداشت و کل شهر به دست نیروهای ضد انقلاب افتاده بود.سپاه برای جلوگیری از سقوط کامل شهر افراد را در مناطق حساس باقیمانده مستقر کرده بود. گروه اعزامی ما هم در ساختمان استانداری مستقر شد. از همان شب اول به طور مداوم مورد حمله قرار می‌گرفتیم. می پرسم:« خوب مگه شما برای دفاع تجهیزات نداشتید؟» سردار خنده تلخی می‌کند و می‌گوید:« آن زمان دولت موقت در کشور حاکم بود و اعضای هیئت دولت از سپاه می‌خواست با ضد انقلاب با نرمی و ملایمت برخورد کند و درگیری مسلحانه نداشته باشند .این بود که ما اجازه نداشتیم که برخورد مسلحانه کنیم و همین موضوع گروهک‌ها را جسورتر کرده بود و خیلی راحت به ما حمله می کردند» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فرمانده محور به خط ما آمده بود، پدرم سمتش رفت و گفت: «آقا مسلم، این بسیجی پوتین نداره!» خنده بر لب مسلم نشست و گفت: «پوتین بهتر از پوتین من سراغ داری؟» نشست پوتینش را در آورد و با مهربانی به بسیجی داد. مثل همیشه با خنده رفت. محمدحسین(مسلم)شیرافکن سمت: مسئول محور لشکر 19 فجر 🌹 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | .... 🔻آنچه می توانید از یاد این شهیدان استفاده کنید،هرچه می توانید راجب اینها بنویسید، بشنوید، ثبت کنید، ضبط کنید، کارهنری انجام بدید... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷با شهید حجازی از جبهه به مرخصی آمده بودیم. به گلزار شهدا رفتیم. سر یک قبر شلوغ بود و جمعیتی دور قبر ایستاده بودند. به سمت قبر رفتیم ببینیم، قبر چه کسی هست. نزدیک که شدیم دیدیم قبر باز است. جمعیت را کنار زدیم و پایین را نگاه کردیم دیدیم کسی در قبر خوابیده است، اما پایش گاهی تکان می‌خورد. آقای حجازی گفت: می‌شناسیش! گفتم: نه! گفت: حبیب است، حبیب روزی‌طلب! همان کنار قبر ایستادیم و به او نگاه کردیم. یک آرامش خاص و لبخند ملیح و زیبایی روی لبش بود. حدود بیست‌دقیقه‌ای که ما بالا ایستاده بودیم، در همان حالت بود. به اتفاق پدرم آیت الله نجابت و حبیب به جایی رفته بودیم. حبیب به سمت شیر آب رفت تا وضو بگیرد.کنار آب نشست و مشغول وضو شد. آقای نجابت با اشاره به حبیب گفتند: ایشان را می‌بینی! گفتم: بله! گفت: با این بدنش دیگر هیچ کاری ندارد! فهمیدم وقت عروج و شهادت حبیب نزدیک شده است. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻آمدم نبودی، وعده ی ما بهشت...😭 از زبان همسر شهید دانشگر 📍 شرمنده‌ایم... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📝 | 🌟دلت که بگیرد... دوای دردت است! کنار سردار بی پلاک...فقط تو باشی و او... تو باشی و هزار درد فاش نشده!تو او را نمی شناسی!! ولی او خوب تو را می شناسد دردت را می داند... دلم یک درد و دل حسابی کنار بارگاهت را میخواهد... دلم یک می خواهد که عند ربهم یرزقوند... دلم شهدا را می خواهد ...🤲 شهدایی 🔹🍃🔹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌤️صبح يعنے بہ نفسهاے توپيوندشدن صبح يعنے پرازاحساسِ خداوندشدن ✨ 🌤️صبح يعنے ڪه پس ازشامِ سيہ مي‌آيے 🍃 ای خوشاسربه سرزلف تودلبندشدن✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷 بهار سال ۶۱ بود، قبل از عملیات الی بیت‌المقدس. با شهید احسان حدائق در پادگان عین خوش نشسته بودیم که خبر دادند یکی از نمایندگان دور اول مجلس برای بازدید به منطقه آمده است. آقای نماینده با همه سلام و احوالپرسی می‌کرد تا به ما رسید و سلام و احوالی کرد و پرسید: اهل کجایید؟ گفتیم: شیراز! گفت: شیراز ... شیراز ... شما آقای ابوالاحرار می‌شناسید! از سر تعجب نگاهی به احسان کردم و گفتم: بله، کدام ابوالاحرار! از سر خوشحالی گفت: سعید ... سعید ابوالاحرار! ـ بله از دوستان ما بود. ـ الان کجاست، کجا می‌توانم پیدایش کنم. ـ پنج شش ماه هست شهید شده. انگار آب سردی رویش ریخته شد، جا خورد و مات به ما نگاه کرد و اشک در چشمش پیچید. با بغض گفت: چقدر سعید را می‌شناختید؟ ـ چند سال است، با هم رفیق بودیم. با چشمان اشک‌بار گفت: من نماینده مردم نقده هستم. شما سعید را نمی‌شناختید. او در شهر ما جایگاه ویژه‌ای داشت و دارد. سعید در نقده در شکسته شدن مسئله قداست گروه فرقان و سایر گروه‌های ضدانقلاب نقش فعالی داشت ... شما سعید را نشناختید ... راوی مهندس مسعود اسلامی سعید ابوالاحرای 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید