🌷🕊🍃
فاطمیه یعنی؛
پای #ولایت بمانیم تا #شهادت
همچون حضرت مادر فاطمه زهرا سلامالله علیها....💔🥀
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#سیره_شهدا
📌نزدیک یک هفته بود که #سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش میزد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به #فاطمه و #ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم...
📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که #خالی شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ #دشمن به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث #پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون #پتو و ملحفه توی #سرما خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ...
📌شبها #نماز_شب می خوند. اولین نفر بود که بلند میشد #اذان می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد. استاد قرانمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره #ذاریات بخونیم...
#مدافع_حرم شهید علیرضا قلی پور
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_نهم
می دانست که برای ادامه عملیات میرویم و حقا که حرفهایش امید بخش و تقویت کننده بود.
مسیر دادیم را ادامه دادیم ، در یک آن در نزدیکی ما انفجار مهیبی رخ داد. گلوله مستقیم وسط کانال منفجر
شد. تعدادی مجروح و چند نفری شهید شدند. از جمله هادی طبیبی که با همین انفجار به شهادت رسید. با صدای موج انفجار محکم به زمین خوردم. زبیر هم پشت سرم نقش
بر زمین شد.
وقتی بلند شدیم متوجه شدم که کلاه آهنی ام گم شده. به زبیر گفتم:
_کلاهم گم شده.
گفت:
- اسلحه ی من هم نیست؟
گفتم:
- آن اسلحه مال تو نیست؟
گفت:
_نه اسلحه من خشاب چهل تیری داشت.
در هر حال پیدا کردن اسلحه و کلاه آهنی از هر کاری ساده تر بود به سراغ یک کلاه عراقی رفتیم کلاه سبز کائوچویی بود وقتی آن را برداشتم تا سر بگذارم، متوجه شدم پر از خون است آن را دور انداختم و کلاه دیگری پیدا کردم و سر گذاشتم. در توقف کوتاهی که داشتیم متوجه شدم قلی محمودی از گروهان سوم از نیروهای دسته عقب افتاده آنی او را دیدم که با وسواس و عجله از پله های سنگری که در آن به کانال باز می شد بالا می آید. پرسیدم:چی شده؟
- رفتم داخل این سنگر ببینم چه خبر است؟ داخل سنگر تاریک بود یک دفعه حواسم نبود پا روی یک جسد عراقی گذاشتم .صدایی از آن خارج شد ،خیلی بدم آمد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 به یاد مردی که گفت فاطمیه سال بعد نیستم
باز شد فاطمیه، حسرت دلها برگرد
آن حکیمی که تو گفتی، شده تنها برگرد
تشنۀ گریۀ بسیار تو بیتالزهراست
روضۀ حضرت مادر شده برپا برگرد..
🔹 گریههای حاج قاسم سلیمانی در روضه حضرت زهرا سلاماللهعلیها
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️
🌹سر شب بود. سید رضا آمد. به پدرش گفت: آقا، موتور را من بردارم!
آقا گفت: بفرما، مال خودت هست!
سید رضا با موتور رفت. نمیدانم چرا دلم به شور افتاده بود. نگران بودم. تا صبح از نگرانی خواب به چشمم نیامد. سحر چشمم رویهم رفت. امام خمینی (ره) را دیدم که بالای اتاق ایستاده بود، با مهربانی گفت: خانم نگران نباش، سید رضا رفته زیر قرآن [دروازهقرآن] برمیگردد!
وقت اذان شد. همسر سید رضا را صدا زدم که با هم برای نماز به مسجد برویم. آماده شدیم و رفتیم. جلو مسجد چشمم به سید رضا افتاد که با دوستش صحبت میکرد. به سمتش رفتم و گفتم: ننه تو رو خدا بگو دیشب کجا بودی؟
خندید و گفت: حالا که آنقدر قسم میخوری میگویم، یک مأموریت زیر قرآن داشتیم، رفتم و برگشتم!
خوشحال شدم و گفت: قبل از تو آقای خمینی به من خبر داد کجایی!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢 یاد #شهدای_فاطمی
💠عملیات کربلای ۸بود, کروهان را برای حرکت به سمت خط اماده می کردم. دیدم سید ابوالفضل, محجوب و سر به زیر کنارم راه می امید. گفتم شاید ترسیده می خواهد برگرده.گفتم سید چیزی می خوای؟
گفت:اقا من یه خواب زیبا دیدم!
گفتم:زودتر بگو, باید بریم.
گفت:نیم ساعت پیش, قبل از اینکه فرمانده دسته صدایمان بزند, دیدم مادرم زهرا(س) وارد سنگر شد, ما را بیدار کرد, با شیرینی ما را بدرقه کرد و گفت: برید ان شاالله پیروزید!
راهی اش کردم, ساعتی بعد خبر شهادتش را شنیدم.
کاش بیشتر او را نگه می داشتم تا بیشتر از خوابش, از مادرش بگوید,...
#شهید سید ابوالفضل شریف حسینی
#شهدای_فارس
🏴🏴🏴🏴
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
توی خط مقدم کارها گره خورده بود، خیلی از بچه ها پرپر شده بودند، خیلی مجروح شده بودند.
حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه. یه وضعی شده بود عجیب.
توی این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد و گفت: هر جور شده با بی سیم، محمدرضا تورجی زاده را پیدا کن.
خلاصه تورجی زاده را پیدا کردند. حاجی بیسم را گرفت و با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا برام بخون. تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت!
خدا میدونه نفهمیدیم چی شد، وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگویند. خط را گرفته بودند. عراقی ها را تار و مار کرده بودند. با توسل به حضرت زهرا(س) گره کار باز شده بود.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🕊🍃
هر که شد گمنامتر
زهرا(س) خریدارش شود
بر درِ این خانه
از نام ونشان باید گذشت
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠 بهشون می گفتم شغل شما ایجاب میکنه که پشت میز بشینید و زیاد سرو کاری با متهم نداشته باشید . با مردم سرو کار نداشته باشید. بهم میگفت من خیلی دوست دارم توی کارهای عملیاتی باشم . بهش گفتم خب شما هزار بار تیر از کنار گوشت رد شده .از کنار دستت رد شده . شما نمی ترسی؟ میگفت من ترسی از مرگ ندارم . برای دفاع از وطنم تا هر جون در بدن داشته باشم از وطنم از زن و بچه ام از ملتم حمایت می کنم
💠وقتی محمدحسین رحیمی که به شهادت رسید، روحیة کمال خیلی بههم ریخت. همکارش بود. با هم در یک اتاق کار میکردند. میزهایشان کنار هم بود. خیلی دوستش داشت. میگفت: «من چطور زنده باشم وقتی محمدحسین را شهید کردند؟» آرزویش شده بود شهادت. همیشه بر زبانش بود که: «من میخواهم شهید بشوم.» خواب شهید رحیمی را زیاد میدید. یک هفته قبل از شهادتش رفته بودم به خانة پدرم. وقتی برگشتم دیدم کمال گوشهای از خانه نشسته است و بلندبلند گریه میکند. نگران شدم. آشفته پرسیدم: «چی شده؟ چرا گریه می کنی؟» گفت که عکسهای شهید رحیمی را نگاه کرده و یاد خاطراتشان افتاده است. هوایی شده بود و بیتاب. آرزو میکرد زودتر به شهادت برسد. آخر هم به آرزویش رسید
#شهید کمال کشاورزی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌱🌷🌱🌷🌱🌷
نشردهید
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی
من و زبیر حساس شدیم رفتیم تا ببینم چه خبر است. همیشه در کوله پشتی یک کبریت همراه داشتم به زبیر گفتم:
_کبریت را بیرون بیاور
کبریت را در دست گرفتم و به اتفاق زبیر و قلی از پله های سنگر پایین رفتیم و وارد سنگر شدیم .منتظر بودیم که با روشن شدن کبریت جسد یک هیولایی در مقابل چشمانمان خودنمایی کند اما وقتی کبریت روشن شد دیدیم دو سه تخته پتو روی هم چیده شده و یک قوطی خالی شامپویی روی آن افتاده و صدایی که قلی میگفت مربوط به قوطی خالی بوده.
برای امتحان پا روی آن گذاشتم و صدای فیسه ای از خود درآورد. به آقا قلی گفتم:
- بفرمایید این هم جسد عراقی
قلی میخواست زیر بار نرود اما آن قدر زبیر از او خندید که دیگر توقف نکرد و رفت. من و زبیر هم به جمع نیروهای دسته آمدیم. کندی حرکت در کانال به دلیل حمل مجروحان و شهداء آن چنان بود که ما از این فرصت برای کنجکاوی و سر درآوردن از
سنگرهای عراقیها استفاده میکردیم. زبیر دستش را کشید و گفت:
نگاه کن متوجه شدیم یک مجروح عراقی به یک صندوق پر از نارنجک تکیه زده است به اتفاق زبیر به کنار او رفتیم .زبیر اسلحه را به طرف مجروح عراقی کشید و گفت:
- «الموت !لصدام»
مجروح عراقی با عصبانیت کلماتی را تندتند به زبان عربی ادا نمود. معلوم بود که فحش و ناسزا می.گوید. من هم گفته ی زبیر را تکرار کردم .این بار نیز مرد عراقی با عصبانیت بیشتر پاسخ من را با کلماتی که معلوم بود بوی ناسزا می دهد، گفت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*