eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🍃 كبوترانه پريدند عاشقان خدا به بی‌‌ كرانه ترين سمت آسمان خدا وعرش زير قدم هايشان به خود لرزيد چه سربلند گذشتند از امتحان خدا 💔 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰 تابستان سال 65 در پادگان شهید دستغیب جعفر را دیدم با خوشحالی به طرفش رفتم و او را در اغوش کشیدم. با هم به واحد تبلیغات رفتیم. با لبخندی که بر لبش نقش بسته بود گفت: سید من به شما حسادت میکنم! با خنده گفتم برعکس، من که خیلی مانده به شما برسم! گفت نه تو یه امتیاز داری که من آرزوشو دارم و کاش من هم این افتخارو داشتم! گفتم چی؟ گفت اینکه ذریه حضرت زهرا (س) هستی! ساکت شد و ادامه داد: خوشا به حال سادات که می توانند حضرت زهرا (س) را مادر صدا کنند! مبهوت کلام های شیخ جعفر بودم و ارادتش به خانم فاطمه زهرا (س) از او خداحافظی کردم. دیگر او را ندیدم تا شنیدم با شیخ حمید اکرمی هر دو به گردان امام رضا ع رفتند جهت آموزش و مهیا شدن برای عملیات کربلای 4 او با حمید اکرمی و محمد علی سبحانی در منطقه شلمچه پیکرشان ماند و عملیات کربلای 5 پیداشدند. 🔰به اتفاق هم به گلزار شهدای شیراز رفته بودیم. بین قبور شهدا عبور می کردیم که کنار قبری خالی ایستاد و به آن اشاره کرد و گفت: پدر این قبر، قبر من است! کربلای 4 بیسیم چی بود که شهید شد و همان جا که اشاره کرده بود دفن! 🌷🌷 محمد جعفر آقایی 🍃🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 لحظاتی از وداع اختصاصی خانواده شهیده فائزه رحیمی در معراج شهدای تهران 🏴🏴🏴🏴 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 یک سال اول جنگ مردم کمی وحشت داشتند و بدلیل شرایط جنگی که بر کشور حاکم بود بسیاری از کالاها و ارزاق جیره بندی شده بود. قند وشكر تقريباً نایاب بود و بجای آن از خرما استفاده میکردند یعنی ناچار بودند چای را با خرما میل .کنند با گذشت زمان کم کم شرایط برای مردم عادی شد و عامه مردم سطح زندگی خود را با وضعیت جنگ و مصائب و مشکلات ناشی از آن وفق می بسیاری از مردم دفاع از آب و خاک و حریم دین را وظیفه شرعی و اخلاقی خود میدانستند . خانواده هایی که جوان برومند داشتند برای حفظ دین به جبهه میفرستادند و خانواده هایی که جوان آماده پیکار نداشتند با مال خود به رزمندگان کمک میکردند. به یاد دارم وقتی برای رفتن به جبهه خدمت مادرم رسیدم تا ضمن درخواست حلالیت با ایشان خداحافظی کنم بدون هیچگونه مخالفتی مرا بدرقه کرد و به من فرمود : فرزندم امروز ما باید اهل بیت حضرت امام حسین (ع) را به خاطر آوریم، که برای حمایت از دین بهترین جوانان خود را در رکاب آن حضرت به میدان جنگ فرستادند . شما جوانها که توان جنگیدن دارید باید به جبهه بروید و به اسلام خدمت کنید .ما هم به پیروی از حضرت زینب (س) شما را با آغوش باز بدرقه میکنیم، برو مادر خدا پشت و پناه همه شما انشا الله . خانواده ما از نظر مالی وضعیت خوبی نداشت. مادرم یک انگشتر و یک جفت گوشواره داشت که آن هم از انگشت و گوش خود بیرون آورد و به جبهه هدیه نمود. من و سه نفر دیگر از برادرانم با رضایت والدین در دوران دفاع مقدس موفق به حضور در جبهه شدیم. بعضی از خانواده ها همزمان دو یا سه فرزندشان مشغول نبرد با دشمن بودند مردم ایثارگر و غیور میهن اسلامی خیلی خوب جبهه ها و رزمندگان را پشتیبانی میکردند. خیلی ها علی رغم اینکه علاقمند بودند در جبهه حضور داشته باشند ولی به حسب ضرورت پشت جبهه می ماندند و کارهای اعزام نیرو و جمع آوری کمکهای مردمی را انجام میدادند. باقی می ماند ای کاش آن روحیات دوران دفاع مقدس همیشه در کشور عزیزمان باقی می ماند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فیلم| مادرانی که داغدار شدند ◀️ جنایت تروریستی سیزدهم دی‌ماه در شهر کرمان، داغ فرزندان زیادی را بر دل مادرانشان و بر دل ملت ایران گذاشت. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید عبدالرضا مصلی نژاد⭐️ 🌹برای تحصیل به اتفاق عبدالرضا به هنرستانی در شهر لار رفتیم. فصل امتحانات بود و همه درگیر درس و امتحان بودیم که یکی از بچه های ما در خوابگاه پایش شکست. فاصله خوابگاه تا محل امتحان زیاد بود. اگر به امتحانات نمی رسید آن سال مردود می شد. عبدالرضا با اینکه خودش درگیر امتحانات بود، اما روزهایی که این دوست ما امتحان داشت، او را روی دوش خود می گذاشت و به محل امتحان می برد، بعد از امتحان هم او را به همین روش بر می گرداند. امتحانات یک ماه طول کشید، عبدالرضا هم خودش برای امتحان می رفت؛ هم دوستش را برای امتحان کول می کرد و می برد و می آورد. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠 وقتی که از کنار گلزار شهدا رد می شدیم مهرداد سرعتش را کم می کرد و با یک حالت محزون رو به سمت شهدا فاتحه می خواند. به مزار شهدا با انگشت اشاره می کرد و صدای زیر لبش را آرام می شنیدم. همیشه می گفت خوشا به سعادت شهدا که خداوند شهادت را نصیب شان کرد. 💠موقعی که اسباب کشی کردیم به خانه خودمان، اولین عکسی که به دیوار خانه آویزان کرد، عکس شهید قاسمی بود. به شهدا ارادت خاصی داشت و می گفت که می خواهم زندگیمان به نور شهید نورانی شود. با این حرف مهرداد، دلم خالی می شد؛ ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم. مهرداد قاجاری 🌱🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz نشردهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 عــٰاقبت‌دوست‌داشتنت عــٰاقبتشان را‌بہ‌خیر‌کرد 💔 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌷 🔹بعد از کربلای ۴ بود. دیدم عبدالقادر با ناراحتی کنار سنگرش نشسته, و از ناراحتی به دست و پاش می زنه و می گه, همه رفتن و من موندم! گفتم, بلاخره همه که نباید شهید بشن, شما باید بمونی و این بچه ها را فرماندهی کنی! گفت این حرفا کشکه, آنقدر هستند که فرماندهی کنند... مرا برد به سنگرش. گفت خطط خوبه؟ گفتم: اره. یه مقوا را پانزده تکه کرد و گفت اسم دوستای شهیدمو می گم. بنویس تا بزنم جلو چشمم. گفت و نوشتم, یک مقوا زیاد آمد. هرچی فکر کرد کسی یادش نیامد. گفت خداییش بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی! گفتم نگو... گفت به حضرت زهرا(س) قسمت می دم, بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی. نوشتم. با رضایت اسمش را برداشت و گفت به زودی به درده شما می خورد! بعد از کربلای ۵ دیدم همان مقوا را هم زدن بین اسم شهدا! 🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * صفری* به سرعت مراکز ثبت نام از بسیجیان در سراسر کشور ایجاد شد. من برای ثبت نام به یکی از مقرهای سپاه که در شیراز نزدیک منزلمان بود مراجعه کردم .ولی چون کمتر از هجده سال سن داشتم مرا ثبت نام نکردند .(اوایل جنگ افراد زیر هجده سال را به جبهه نمی فرستادند) هروقت اعزام نیرو بود برای بدرقه رزمندگان به محلهای اعزام میرفتم و آرزو داشتم که روزی به عنوان یک رزمنده به جبهه اعزام شوم. چند نفر از دانش آموزان دبیرستان شهید شهرستانی که عضو انجمن اسلامی بودند از جمله شهید کدیور که از دوستان بود در جبهه شهید شده بودند ، حقیر نیز توفیق شرکت در مراسم تشییع و ترحیم آنان نصیبم شده بود. عشق جبهه افکار جوانی ام را احاطه کرده بود به انتظار نشستم تا به سن هجده سالگی رسيدم. در سال ۶۱ برای ثبت نام به مقر سپاه مراجعه کردم و پس از تحویل کپی شناسنامه و انجام مصاحبه برای اعزام به جبهه پذیرفته شدم. در پوست خود نمی گنجیدم با خوشحالی به خانه برگشتم و به برادرم که در منزل ایشان زندگی میکردم این خبر را اعلام کردم .از آنجایی که مردم میهن اسلامی بویژه مردم ولایت مدار خطه ی لامرد از رزمندگان حمایت ویژه داشتند با اعزام من به جبهه مخالفت نشد. چون پدر مادر و بستگانم در لامرد زندگی میکردند برای دو روزی به لامرد بازگشتم و پس از خداحافظی مجدداً عازم شیراز شدم .به مقر مراجعه کردم .سه روز بعد برای گذراندن دوره آموزش نظامی و فنون رزم به پادگان باجگاه اکبرآباد واقع در مجاورت پالایشگاه شیراز حد فاصل شیراز مرودشت ما را منتقل نمودند. در مدت یک ماه تحت سختترین آموزشها قرار گرفتیم. سه نفر از پاسداران به نامهای آقایان کشاورز ، خدایی و خلیلی مربی آموزش نظامی ما بودند .این عزیزان در عین حال که بسیار مهربان بودند ولی هنگام آموزش فوق العاده سخت گیر بودند. چون در آموزش جنب و جوش و علاقه زیادی از خود نشان می دادم توسط فرمانده پادگان به عنوان فرمانده گروهان ششم انتخاب شدم. یک شب ما شش نفر از فرماندهان گروهانها را به دفتر فرماندهی پادگان احضار کردند و طی جلسه ای ضمن تشریح اهداف آموزشی رزم شبانه گفتند که امشب برای تکمیل دوره آموزشی یک دشمن فرضی در نظر گرفته شده ، نیروهای مستقر در اردوگاه نصف شب به خط میکنیم و به آنها میگوییم که منافقین به شیراز حمله کرده ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
⭐️یادی از سردار شهید عبدالرضا مصلی نژاد⭐️ 🌹ما دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه شیراز بودیم. عبدالرضا یک مبارز تمام عیار انقلابی بود، بی کار نمی نشست و هرکجا می توانست کاری برای انقلاب کند قدم بر می داشت. صاحبخانه ما در شیراز یک ارتشی بازنشسته و طرفدار سرسخت رژیم پهلوی بود، اما کم کم با زبان نرم و کلام نافذ عبدالرضا از نظر خود برگشت. در مغازه پدرش در جهرم یک کتابخانه گذاشته و کتاب های مذهبی و ایدئولوژی به خصوص از بزرگان انقلاب را جهت امانت به جوانان در آنجا گذاشته بود. بعد ها هم یک کتاب فروشی در جهرم راه اندازی کرد که بتواند از این طریق کتب انقلابی و ممنوعه به خصوص رساله امام را در اختیار مردم قرار دهد. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شب که درست نخوابیده بود حالا هم که یک وقت استراحت بین کارهایش پیدا شده بود قرآن را باز کرد. یک ساعت تمام نگاهش ماند روی یک خط قرآن و بعدش قرآن را بست و رفت توی فکر...! پرسیدم: ببخشید حاجی چی دیدی؟ گفت: اگه بدونی قرآن چی میگه مسیر زندگیت رو پیدا میکنی،وظیفه‌ات رو میفهمی چیه! خیلی وقت ها اینطور دیده بودمش و مختص اون روزش نبود.. 🌹شهید حاج قاسم سلیمانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
چندجا خیلی سخت گذشت گوشه‌هایی از مراسم تدفین شهدای کرمان 🏴🏴🏴🏴🏴 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🌷🕊🍃 بالی دهیدبه وسعت هفت آسمان مرا من هرچه میکنم به نمیرسم 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz