eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ....
گمنامی یعنی چه ؟؟ گمنامی راز عجیبی است ...  گمنامی یعنی مثل حاج احمد  متوسلیان بیست سال نا معلوم باشی...  گمنامی یعنی مثل باکری جنازه ات بر نگردد...  گمنامی یعنی روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید :«یاران دیکتاتور!!!»  گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه که زیر شن تانکها له شوند و آخشان هم ضبط نشود ...  گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های کردستان  منجمد شدند ...  گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند ...  گمنامی یعنی اشک های ممتد امام در قبول قطع نامه و گریه های تلخ بچه ها در روز پذیرش آتش بس ...  و خلاصه گمنامی یعنی گمنامی.. شهدای شیراز🥀🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
چشم می دوزم به تابوت .جلو تابوت را که ندیده بودم ،نگاه می کنم .عکس جوانی با محاسن مشکی و پرپشت زده شده و زیر عکس نوشته «شهید مهدی ایزدی» مرد ادامه می‌دهد: قراره همینجا خاکش کنند نزدیک حسینیه. حسی به من می‌گوید بروم دنبال مردی که می شناسمش .نزدیک تر می روم. بوی عطر بلند می شود .عطری متفاوت و عجیب! بویی که انگار تازه است که می شنوم اما در عین غریبه گی انگار آشناست !جمعیتی دور قبری جمع شده اند و بوی عطر تمام فضا را پر کرده. یک آن به خودم می آیم. چشمانم در چشمان درشت و مشکی مرد در هم گره می خورد. این نگاه را خوب می شناسم و آن صورت لاغر و کشیده را آن محاسن کم پشت و آن موهای کم و تنجه زده روی صورتش را! با این نگاه سال‌ها زندگی کرده‌ام. خودش است، خسرو. نه اشتباه نمیکنم. دنیا دور سرم می چرخد .حالم را نمیفهمم. فقط صدا ها همراه با بوی عطر دوره ام کرده اند. _مگر می شود؟!!! _الله اکبر !!!انگار معجزه میمونه!! _پناه بر خدا از این حکمتش!! چشم در چشم خسرو لحظاتم را مرور می کنم. بار آخری را که با هم بودیم .توی آغوش هم! انگار تنش بوی همین عطر را می داد. همان عطری که توی همین فضا پیچیده!! صدای همان جوان آشنا ست که میپرسد:« چیه ؟چی شده ؟چرا جنازه را خاک نمیکنید ؟مردم معطلند!! _مگه نمیبینی بابا جون چی شده؟! چشم در چشم خسرو شده‌ام توی قاب! پشت یک قاب شیشه‌ای و زیر خط نگاهش که نوشته «شهید خسرو ایزدی» مرد می پرسد: چی شده؟ _کارگر داشت قبر مهدی را کنار خسرو می‌کند. اشتباهی سنگ لحد خسرو را برداشت. ببین!! جنازه خسرو بعد از ۵ سال هنوز سالمه ! انگار تازه خاک رفته! خودم را می کشانم سمت قبر. خدای من! اینکه اینجا توی قبر خوابیده خسرو است؟! رفیق روزهای تنهایی ام؟ همبازی دوران نوجوانی ام ؟ببین خسرو! بعد از ۷ سال برگشتم .کجایی رفیق؟ من طعم رفاقت را باتو چشیده‌ام .چیزی که تمام این هفت سال نداشتمش. یادم نمی رود وقتی تعریف من را از رفاقت و دوستی میپرسیدی و می گفتم :رفیق اونیه که توی تمام لحظات کنار رفیق باشه .توی خوشی و ناخوشی .توی سختی و توی آرامش. اصلاً رفیق خوب رفیقیه که همراه روزای سخته. رفیق روزای خوشی اصلا رفیق نیست. تو سرت را تکان دادی و گفتی :آره همینه. اما رفیق خوب نشانه های دیگه ای هم داره. رفیق خوب اون چه را که برای خودش نمی پسنده و خوشش نمیاد برای دوستش هم نمیخواد. اگر خودش از صحبت ناشایست بدش میاد، این رو هم نباید برای دوستش بخواد و نه تنها برای رفیقش، بلکه برای همه مردم. اگر آدم خودش دوست داره آزاد باشه و راحت، این رو هم برای دیگری هم میخواد. با بخواد که دیگران راحت و آزاد باشند نبینند و رنج نکشند برای همین عقیده است که میشه راحت از جونت هم بگذری .برای همینه که من نباشم و تو باشی معنا میگیره. این رو امام ما شیعیان گفته که برای تربیت خودت، همین بس « چیزی را که برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم نپسندی». اشک توی چشمهایم دویده است. مات زیر رگبار هق هق گریه ها و حرف‌ها به خسرو نگاه می‌کنم. به جسدی که هنوز بعد از ۵ سال تازه است! بدون اینکه سلولهای بدنش تجزیه شده باشد! بدون این که بوی تعفن گرفته باشد !!و بدون اینکه جسد ساختار خود را از دست داده باشد .خسرو انگار که در خوابی عمیق و آرام فرو رفته باشد. همان جوان را که کسی فرهاد صدایش کرد ،رفت توی قبر و بعد دست هایش را بالا آورد .نگاهم را همراه با دستهایش بالا می کشم. قرمزی روی دست هایش نقش بسته ،خون است ،خون!! بلند می گوید:« هنوز از پهلوی خسرو خون تازه بیرون میزنه! همونجا که تیر خورده!! بو میکشم. بوی خون باید به مشامم بخورد، اما من فقط بوی عطر حس می کنم. نه بوی تعفنی از جسد نه بوی خونی، فقط عطر است که مشامم را پر می کند. فرهاد برادر کوچک خسرو,او را به یاد دارم. دستمال خونی را از قبر می آورد بیرون. _ خون بند نمیاد.. خون پهلوش بند نمیاد!! دستمال خونی که از قبر بیرون می آید، صدایی بلند «یا زهرا» می‌گوید و چند بار «یا زهرا یا زهرا» و همه می‌گویند:« یا زهرا» چقدر این نام برایم آشناست و قصه پهلو! فقط یکبار شنیدمش , آن هم از خسرو توی دیدار آخرمان! همان موقع که توی آغوشش بودم و نفس گرمش توی پرده گوشم می‌خورد, که گفت :«برنابی، آرزویی دارم برام دعا می‌کنی؟» پرسیدم: چه آرزویی؟! گفت :تو حکایت این قصه را نمی دانی ولی دعا کن من هم مثل حضرت زهرا از پهلو..... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
وقتی صدای عزاداری‌ها از مسجد مشیر بلند میشد، وقتی میدیدمت می‌گفتم :چرا شما هر بار و هر هفته که می شود یاد امام حسین تان می‌کنید؟ مگر ماه محرم بس نیست ؟!اصلا آدمی که سال‌های زیادی توی این دنیا نیست چرا برایش گریه میکنین و اشک می ریزین که انگار همین دیروز از دنیا رفته؟! تو میگفتی:« بر نابی در مکتب ما هر روز عاشورا و هر زمینی کربلاست. می گفتم: مگر شما چند امام حسین دارید که قرار است همه مکان‌ها کربلا باشد و همه زمانها عاشورا؟! میگفتی : یک حسین بیشتر نداشتیم. اما کربلا در کربلا نماند‌ کربلا تا زمانی که حق و باطل هست وجود دارد‌ و علاوه بر این که هر زمانی شمر و یزید و امام خودش را دارد و تاریخ همیشه رو به تکرار است .ما در درون خودمان هم کربلا و عاشورا داریم. شمر و یزید داریم. ابروهایم را بالا می انداختم و می گفتم :چطور؟! می گفتی ما نفس داریم .شیطان که ما را فریب دهد و خودمان و روحی که از خدا در درون من دمیده شده !این دو همیشه در تضاد هم هستند .صحنه دل ما زمین کربلاست و نفس و شیطان جبهه مقابل خودمان است. اگر در جنگ بین این تضادها و دشمنی‌ها بردی، تو امام حسینی و اگر باختی شمری و یزید. بعد سرت را بردی سمت آسمان و گفتی: همه ما می‌توانیم حسین باشیم .ما برای بقا آمده ایم نه فنا! حسین اگر هنوز زیاد است و نامش هست .چون بین فنا و بقا ، بقا را برگزید. در بقا فراموشی و نسیان نیست و مردمان تا همیشه تاریخ بر شهیدان سرزمینشان گریه خواهند کرد. من نفهمیدم حرفت را خسرو!! اما شاید تو حسین شدی، حسین دل خودت شدی که فنا در تو اثر نکرده!یکی از دستمال های خونی را که از قبر بیرون می‌آید، میگیرم .خون تازه است روشن و نمناک!! تو تمام فرآیند تجزیه شدن را به هم زده ای خسرو!! توکه مومیایی نشده ای ؟! نجاتم بده. این بار نه زیر مشت و لگد های بچه های مدرسه، از این گیجی و سردرگمی که هر آن ممکن است وجودم را قبل از مردن متلاشی کند نجاتم بده. فرهاد است که می گوید: خون بند نمیاد !!سنگ لحدش را بزارید ،شهید در خون خودش غسل میکنه! سنگهای لحد را یکی یکی می چینند. روی قلبم انگار چیزی سنگین می‌کند. قبل از گذاشتن آخرین سنگ مشتی خاک از کنار خسرو به چنگ می کشم و می گذارم لای دستمال خونی‌ خودم را به کناری می کشم و دستمال را سفت می گیرم. آنقدر خودم غرق میشوم که نمیفهمم کی مهدی را هم خاک می کنند. انگار دستت به روی شانه هایم می آید و آرام می گویی:« تا به حال به این اندیشیده ای که چرا اکنون تو باید اینجا باشی؟! تا حالا به این فکر کرده‌ای؟!! پژواک صدای تو توی گوش هایم می پیچد و گرمی دستت روی شانه هایم زود گم می شود. چیزی بیخ گلویم را سفت چسبیده و راه نفسم را گرفته! و زمین و زمان در نظرم یکی شده!! پاهایم توان ندارد. خودم را رها می کنم .چشم هایم را می بندم و به تاریکی می سپارم. تمام چیزهایی را که تا به امروز درباره فرآیند مرگ و پس از مرگ می دانستم، در نظرم جان می گیرد. تمام نظریه پزشکی و آن لوله های آزمایش !!تمام چیزهایی را که برایش زحمت کشیده بودم. دیشب تا صبح بیدار بودم و کتاب نهج البلاغه را می‌خواندم و تنها داشتم به چند خطش فکر می‌کردم. همان نامه‌ای که خسرو برایم گفته بود .«انگار برای همه نوشته اند برای تو ،برای من» نامه‌ای که هر چند مخاطبش خاص است، اما انگار سرگشاده است .من در تمامی این جملات گیجم بلاتکلیف. «رونده راهی که به نیستی ختم می‌شود. در دنیا، هدف بیماری‌ها ،و در گرو روزگار ،و در تیررس مصائب، و گرفتار دنیا، سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر مرگ ،و هم سوگند رنجها ،همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به دام افتاده یه خواهش و جانشین گذشتگان است» خسرو همه وجودم را این نامه به چالش کشید. در چالش عمیقی حتی عمیق تر از نگاهت که از آن قاب دور فلزی توی اتاق کوچک بالای قبل از جا خوش کرده و نگاهم می کنی. مهدی هم در کنار تو در خاک آرمیده !اینطور که مردهای این اطراف می‌گفتند پدرت برایش سخت بوده که بخواهد به دنبال قبر فرزندانش این‌طرف و آن‌طرف برود بالاتر از قبر تو قبر دیگری برای مهدی آماده می کنند .مهدی را خوب یادم می‌آید به قدر تو او با او رفیق نبودم ،اما همه جا با هم بودید .تو و مهدی و فرهاد .خیلی وقت ها با هم می رفتید تظاهرات .یکبار یادم است. آمدم کمکتان برای درست کردن کوکتل مولوتف تا بروید توی خیابانها آتش بزنید .آن شب تا دیر و خانه تان ماندم و برای این کار ، وقتی به خانه رسیدم پاپا برای اولین بار یک کشیده کنار گوشم خواباند و بعد توی اتاق حبسم کرد و گفت :دیگر حق ندارم جایی بروم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
. .... اﮔﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﺧﻮاﻧﺪﻥ ﻧﺪاﺭﻳﺪ اﺩاﻣﻪ ش ﺭا ﻧﺨﻮاﻧﻴﺪ ....😭 🔻 کاش پدرم بود ... 🔅 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مے‌گفت: پیڪر شهدا رو واسه تشییع مے‌بردن ؛ نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید ... بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ... 🔅 گفت: نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم ... سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مے‌گفت : بابا ، بابا ، بابا ... دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ... گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ... 🔅استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" 😭 ☘🌷☘🌷 ❗️شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟؟!!!.... ☘🌹☘🌹☘ *ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻛﺮﺩ و ﻣﺼﺪاﻕ اﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺩاﺭﺩ ﺩﻋﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﺳﺖ* 👇👇👇 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ .🌷🌹🌷🌹 @golzarshohadashiraz
توان حرکت ندارم .تمام قدرتم را توی دست‌هایم ریختم تا پارچه از دستم نیفتد. من با این پارچه خیلی کار دارم. صدای فرهاد مرا از خلسه ای که گرفتار هستم نجات می دهد. _برنابی, خوبی؟! اینجا چیکار می کنی؟! زیر بغلم را میگیرد و بلندم میکند. _اونروز اطلاعیه ترحیم پدرت را دیدم. اومده بودم تشییع جنازه یکی از بچه‌ها. نتوانستم بمونم .باید می رفتم، چون قرار بود نیرو اعزام کنیم جبهه.تسلیت میگم. _آره! دیدم آشنایی اما یادم نمی اومد کجا دیدمت!! _حالا بعدا سر فرصت صحبت می کنیم. یک لیوان آب می دهد دستم ،کمی از آن را می خورم .ادامه می دهد. _یک اتوبوس گرفتیم تا اقوام رو ببره خونه! تو هم سوار شو بریم خونه ما! _نه فرهاد !فقط آدرس خونتون رو بهم بده. الان می خوام برم خونه عمو ,برام یه ماشین بگیر! کاغذی را می‌نویسد و می‌گذارد در جیب بغل لباسم و مرا سوار اولین ماشین عبوری می کند. دوباره دستمال را بو می‌کنم. نه بوی خاک می‌دهد و نه بوی خون، بوی عطر میدهد!! نمی‌توانم به چیزی غیر از اتفاق امروز فکر کنم .شاید خوابم و همه چیز یک رویا است و زمانی چشم باز می کنم و میبینم همه چیزهایی که دیده ام واقعیت ندارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از سینی چای که فرهاد جلویم گرفته است ،چایی برمیدارم. مهدی و خسرو از قاب توی بوفه هشت ضلعی نگاهم میکنند. خسرو نگاهش مثل همان روزهاست. می‌آید و دقیق می نشیند توی قلبت !درست سوی مرکز قلب و نمی‌توانی رها شویم و به هر حال تو مغلوبی!! _آرزو داشتم عروسی بچه هامو ببینم!! حواسم کشیده می شود سمت مادر خسرو!! تا دیدمش شناختمش .اما چین و چروک های صورتش انگار بیشتر شده است. چقدر پای سفره شان غذا خوردم دستپختش حرف نداشت. هرچند بیشتر اوقات غذایشان ساده بود، اما بو و عطر عجیبی داشت .به ویژه اشکنه هایشان !بوی عطرش را خیلی دوست داشتم .آن هم با پیاز خیلی می چسبید.خیلی با مادر خسرو دمخور نبودم و تنها یک حال و احوال ساده بود .اما چیزی که برایم جالب بود حجاب گذاشتن مادر خسرو جلوی من بود !همیشه وقتی می آمدم خانه شان چادر گلدار می‌انداخت روی سرش .مام هم هر وقت می خواستم را به کلیسا برود لباسهای پوشیده می‌پوشید. زمستان‌ها هم یک کلاه می‌گذاشت یا روسری .خیلی از زنهای ایرانی هم حجاب نداشتند، اما مادر خسرو همیشه با حجاب دیدمش و برایم سوال بود .از خود را پرسیدم چرایش را و گفت :«برنابی تا حالا یک سیب را پوست کنده و نخورده باشی و مدتی مونده باشه؟!!» _آره! _چی شده؟! _خوب معلومه تیره شده و گاهی هم که یادم رفته بخورم، خراب شده! _تا وقتی پوست روی میوه است، سیب سالمه و به محض برداشتن خراب میشه .حجاب برای زن همینه. تا وقتی پوست داره شادابه اما وقتی رفت کنار، میکروب‌های توی هوا جذبش میشه و خرابش میکنه. خانم‌ها ظرافت زیادی دارند و برای اینکه اذیت نشوند با حجاب راحت ترند و نگاههای آلوده مردها جذب آنان نمیشه» جالب بود ! مام هم خیلی وقت ها وقتی مهمان داشتیم لباس های برهنه داخل خانه را نمی پوشید و لباسهای پوشیده تن می کرد. انگار پوشیدگی چیزی درونی در زنهاست! الان هم چادر گلداری سر کرده است و گوشه ای از پذیرایی کنار علی آقا پدر خسرو نشسته است. علی آقا مرد زحمت کشی بود. یادم هست همیشه با لباس خاکی و با سر و روی گچی و سیمانی میدیدمش. کارش بنایی بود .توی نگاهش خستگی می دوید و روی لباش همیشه خنده بود! پدر خسرو را کم می دیدم. چون بیشتر اوقات سر کار بود. خسرو می گفت: خیلی چیزها را مدیون پدرم هستم چون او نان حلال به ما داده است. می پرسیدم: نان حلال یعنی چه؟! _یعنی از چیزی بخری و بخوری که برایش زحمت کشیده باشی. دست‌درازی به مال کسی نکرده باشی و از راه درست پول بدست بیاری. اونوقت پولی که به دست میاد میشه حلال! می گفتم :مگه مهمه آدم چی بخوره؟! مهم اینه که یه چیزی بخوره تا بتونه زندگی کنه. دستش را روی شان می‌گذاشت و می‌فشرد. همیشه وقتی می خواد حرف عمیقی را حالیم کند، این کار را می‌کرد سنگینی دست هایش را روی شانه‌ام حس میکردم، میگفت :برنابی! نمیدونی چقدر نون حلال یا حرام می تونه توی شخصیت آدم ها تاثیر بذاره. خیلی خیلی مهمه! می‌گفتم: اهمیتش چیه ؟!چه فرقی میکنه چی بخوریم ؟؟نصفش جذب بدن می‌شود و نصفش دفع میشه .الان که پزشک شدم و فعالیت غذایی و مکانیزم بدن را می دانم .واقعا چه تاثیری داره؟! ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
می‌گفت: برنابی! نون حلال خیلی مهمه توی تربیت آدم‌ها و توی رشد آنها. اگر شمر توی صحنه کربلا تونست سر امام حسین را از تنش جدا کنه ،واسه این بود که شکمباره بود .اگر نصیحت های امام حسین تاثیر نگذاشت و دشمن تونست شمشیر بکشه واسه اینکه شکمشان رو مراقب نبودند. پس مهمه !من اگه بخوام شمر نباشم ،باید مراقب چیزهایی که میخورم باشم. پدرم سعی کرده به ما نون حلال بده. یادم هست قصه پدربزرگش را تعریف می‌کرد که پدربزرگش خیاطی می کرده. وقتی مشتری می آمده تا پارچه ای بخرد یا کت و شلوار ،پدربزرگش پارچه را به همان قیمتی که قبلاً خریده،  می‌فروخت. نه به قیمتی که آن موقع توی بازار بوده است! آنقدر مراقبت کرده تا نان حلال در بیاورد و ذره‌ای نان حرام به خانه نبرد. حرفهای خسرو قانعم نمی‌کرد. نان حلال چه تاثیری داشت؟! چه چیزی در بدن ایجاد می کند؟! او می گفت: همه چیز جسم نیست ،اثر آن در روح آدم است و جسم فقط قالبی برای روح ماست. وقتی میمیریم جسم فرسوده می‌شود ولی روح انسان است که بقیه راه را برای رسیدن به خدا طی می‌کند. حرف هایت سنگین بود .راستی خسرو چرا جسد تو فرسوده نشد؟! می‌گفتم: چه لزومی داره آدم اینقدر به خودش سختی بده؟ نگاه میکردی و میگفتی :چه لزومی داره تو به خودت سختی میدی و درس می خونی و تو زمستون و بارون و برف مدرسه میری؟! می‌گفتم :خواب معلومه میخواد دکتر بشم کاری بشم. _چرا میخوای دکتر بشی؟ _چون علاقه دارم. _خوب ما هم چون خدا را دوست داریم و می‌خواهیم بهش برسیم ،به خودمون سختی میدیم. مثل درس خوندن که معلم و دبیر میگه باید این را بخونی و تکلیف تعیین می‌کنه ،تا به اینجا برسی .خدا هم همین رو میگه .اگر میخوای به من برسی تکلیف اینه! برنابی تو به حرف دبیر گوش میدی یا نه؟! چرا گوش میدی؟! _چون اگه گوش ندم به آرزوم نمیرسم. _ما هم اگه گوش ندیم به حرف خدا به آرزومون نمی‌رسیم .خدا میگه نون حلال بخورین تا اتفاقی برات نیفته! توی مسیر رسیدن به من زمین نخوری. حواسم جمع حرف‌های مادر خسرو می شود. _تنها آرزوی مادر چیه غیر از دیدن عروسی بچه اش؟! همان روز که مهدی خاک شد ،سر سفره ناهار نشسته بودم که یک دفعه شروع کردم به خندیدن! همه نگام کردند .فکر کردن من دیوانه شدم. عمو که کنارم نشسته است و دست هایش را روی عصا انداخته می پرسد :چرا؟! _آخه من خسرو و مهدی را دیدم که توی لباس دامادی نشسته بودند سر سفره و می‌گفتند« مادر این هم دامادی ما !دیگه چی میخوای؟» همه فکر می کردند که من خیال برم داشته یا از غصه بچه ها دیوونه شدم. اما خودم دیدمشون !با جفت چشمای خودم! نمی‌توانم مثل اتفاق دیروز ساده به همه چیز نگاه کنم و بگویم حتماً خیال کرده یا خواب بوده!شاید خواب و خیال نبوده، یک واقعیت محض. من هم دیدم جسدی سالم و با خونی تازه که از پهلو بیرون میزد.هنوز دستهایم بوی عطر میدهد. تمام آزمایشگاه هم بوی عطر گرفته بود. امروز صبح رفتم به آزمایشگاهی که عمو با یکی از دوستانش برایم تدارک دیده بود تا خون و خاک را آزمایش کنم، شاید چیزی توی این خاک بوده که باعث شده جسد متلاشی نشود. تمام دیشب را نخوابیدم .داشتم به آن دستمال و خاک نگاه می کردم. بوی عطرش تمام اتاق را پر کرده بود. بوی عطر،عمو را به داخل اتاقم کشاند.وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم تا صبح روی صندلی جلوی پنجره رو به باغ نشست و در خودش فرو رفت.درخشش قطره های اشکی را که از صورتش جاری می شد، در نور کم رنگ ماه که توی اتاق می آمد می دیدم. تنها چیزی که توانست شب من را به صبح برساند ،فکر کردن به جملات همان کتاب(نهج البلاغه) بود. هر چند گاهی فکر کردن بدتر از هر چیز درگیرت می کند و روحت را عین خوره می‌خورد. «قبل از پیمودن راه پاکان ،از خداوند یاری بجو و در راه او با اشتیاق عمل کن، تا پیروز شوی و از هر کاری که تو را به شک و تردید اندازد ،یا تسلیم گمراهی کند، بپرهیز .چون یقین کردی و دلت روشن و فروتن شد ،اندیشه گرد آمد و کامل گردید و ارادت به یک چیز متمرکز گشت، پس اندیشه کن در آنچه که برای تو تفسیر می‌کنم .اگر در این راه آنچه را دوست می داری فراهم نشد و آسودگی نیافتی ،بدان راهی را که ایمن نیستی می پیمایی. در تاریکی ره می سپاری. زیرا طالب دین،نه اشتباه می کند و نه در تردید و سرگردانی است که در چنین حالتی خود داری بهتر است» 💜💜💜💜💜💜 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🔻ادامه راه چهلم قسمت چهارم... خدا دست های قدر خود را در این کشور ، در این جامعه ، در میان این ملّت فعّال کرده است. خودِ این بزرگ هم ، یکی از آیات قدرت الهی است ؛ رسوایی دولت ، دولت بی آبروی آمریکا ، رسوایی این دولت را رقم زد ؛ این ها کسی را که سرشناس ترین و قوی ترین مبارزه تروریسم بود_ به معنای واقعی کلمه ، قوی ترین فرمانده مبارزه با تروریسم در این منطقه است ، به همین عنوان هم شناخته شده است _[ترور کردند]. این جور کار ، مخصوص رژیم صهیونیستی بود که افراد را ترور کند ؛ حماس را ترور کردند و گفتند ما ترور کردیم ، رهبر جهاد را ترور کردند ، گفتند ما ترور کردیم ؛ ترور می کردند و می گفتند ما کردیم؛ آمریکایی ها آدم خیلی کشته اند ؛ در عراق در افغانستان در جاهای دیگر هر چه توانسته اند آدم کشته اند ، ترور کرده اند منتها اعتراف نمی کردند که ترور کردیم ؛ این جا اعتراف کردند که ترور کردیم ؛ این جا رئیس جمهور آمریکا به زبان خودش [اعتراف می کند] خدای متعال می زند پشت گردن افراد که خودشان اعتراف کنند؛ اعتراف کردند که ما تروریست هستیم ، گفتند ما ترور کردیم . رسوایی از این بالاتر چه می شود؟ 📚منبع: کتاب "حاج قاسم" http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
صدای فرهاد رشته افکارم را پاره میکند. _مهدی معروف شده بود به ذاکر اهل بیت .برای شهدا و به ویژه امام حسین مداحی می‌کرد و با آدم‌های بزرگی هم می پرید تا ازشون یاد بگیره! مثل آقای آهنگران. یکی از کسانی که با شروع جنگ شروع کرد به مداحی برای رزمنده‌ها. علی آقا دنباله حرف فرهاد را می گیرد _وقتی خسرو شهید شد می آمد و می گفت: بابا این کنارش هم قبر منه! انگار خبر داشت که شهید میشه! بغض توی گلویش می پیچد. خبر داشتن از آینده ؟!!! تا آنجا که من میدانم جادوگرها از آینده خبر می‌دهند آن هم توی قصه ها! چطور میشود آدم از آینده خبر بدهد ؟!عمو هم مثل من در فکری عمیق فرو رفته است!! _داداشش بهنام می بینتش توی دوربین که عراقی ها سنگرهای کمین رو می زنن.مهدی خودش داوطلبانه می‌ره سنگر کمین.در حالی که می دونسته ممکنه برگشتی نباشه.چون به عراقی ها خیلی نزدیک بودن.بهنام وقتی می بینه سنگر رو میزنن،سوار موتور میشه تا بره ببینه مهدی چی شده ،که خودش هم زخمی میشه و الان توی بیمارستانه.مهدی هم توی آمبولانس بین راه شهید میشه. اشک گوشه چشمش را پاک می کند. _با بهنام نزدیک هم بودن توی جبهه.بهنام می گفت که هر روز بهم سر میزد.هوای برادر کوچکش را داشت،هر بار هم که می رفت پیشش براش یه چیزی می برد. اونقدر توی تبلیغات کارش درست بود که دوستاش می گفتن ما مثل او کسی اینقدر منظم ندیده ایم. گریه علی آقا که بیشتر می شود،لحظاتی اتاق در سکوت غمباری فرو می رود. _خدا رحمت کند پدرت رو برنابی،خبرش رو از فرهاد گرفتم.چش بود بابات؟!ما خبر نداشتیم ،فرهاد گفت عکس ترحیم بابات رو توی دارالرحمه دیده ،بابات مسلمون شده؟!چطور توی قبرستون ما خاکش کردین؟! نمی دانم چه جوابی بدهم ،چون خودم هم نمیدانم پاپا چطور یک دفعه از قبرستان مسلمان ها سر در آورد!؟؟ سکوت کردم و منتظر شدم تا لااقل عمو حرفی بزند ،اما عمو هم سکوت کرده که فرهاد سکوت را شکست. _بابا ،برنابی تازه چند روزه از آمریکا برگشته،بهتره با این حرفها خسته اش نکنیم،وقت زیاده! طوری حرف می زند که انگار همه چیز را می داند و نمی خواهد پیش خانواده اش فاش شود.از اینکه نجاتم داد ممنونش می شوم. مادر خسرو از مام می پرسد و من دستم را به صلیب می‌برم و می گویم که مام چند سالی است فوت کرده است. عمو سکوتش را می شکنند و می گوید:«خسرو ...خسرو..» نمی تواند ادامه بدهد و حرفش در سرفه هایش گم می شود.فرهاد آبی به دست عمو می دهد و می گوید:«خسرو سال ۵۹ توی نوسود ،شهید شد.صدای اذان ظهر که بلند میشه ،خسرو هم شهید میشه» نفس عمو کمی جا می افتد و می گوید:«برام از خسرو بگین» فرهاد آهی می کشد و دنباله حرفش را می گیرد _خسرو خیلی فعال بود.نزدیکهای انقلاب هرروز می رفتیم راهپیمایی،خسرو جلو بود ،من و مهدی و بهنام پشت سرش!توی راهپیمایی ۲۲ بهمن ،میون جمعیت اونها رو گم کردم.اونا جلو بودن من هم یک تیر خورد توی بازوم و از همونجا من رو بردن بیمارستان.بعدش خسرو تعریف کرد که اون روز شهربانی کل رو با کلی مقاومت گرفتن.می گفت خیلی شهید دادیم.نیروهای همافر هم اومده بودن کمک.هر طوری بود شهربانی رو مردم گرفتن. عمو نفس عمیقی می کشد و می گوید:«اون روزها من مغازه را تعطیل کردم اما خبرها رو می شنیدم.اگر اشتباه نکنم همون روز کلانتری سه درب شیخ گرفته شد؟! _آره،با راهنمایی خسرو و چندتا از بچه های دیگه.خسرو باهوش بود.می دونست باید چکار کنه.اگر بودنش الان یک نخبه میشد.هوش و ذکاوتش بی نظیر بود خصوصا هوش سیاسی! _هوش سیاسی؟!!! _آره.می دونست الان چه توطئه ای توی کاره و کی ،آدم کیه!حتی زمانی که کسی بنی صدر رو نمی شناخت و نمی دونست چه آدمیه ،کسی خبر نداشت منافقه و با دشمن یکی شده ،اما تو سالهای جنگ معلوم شد این آدم کیه و چه کار هوایی کرده!ولی خسرو از همون اولش همه چیز رو تیزبینانه می دید. ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
راست میگفت .خسرو خیلی باهوش بود .گاهی من تا خود صبح می نشستم و درس می خواندم ولی خسرو کلی فعالیت داشت و این طرف و آن طرف می رفت و باز نمراتش بالا بود .با وجودی که من چند روز تمرین حساب حل کردم اما او بدون اینکه وقت زیادی بگذارد، امتحان داد و نمره خوبی گرفت. بعد از مدرسه ازش پرسیدم: این هوش خوبت را از کجا آوردی ؟!خندید و گفت: معلومه خدا داده ! _خدا چرا به من نداده ؟! _خدا به همه داده. به تو استعداد علوم طبیعی و پزشکی و به من ریاضی. یکی دیگه شاید هنرنوشتن و یکی هنر نقاشی. _ خب خیلی ها استعداد دارند ولی به جایی نمی رسند ! _دقیق نمیدونم. ولی خدا به هر که استعداد داده و با شکوفا کردن استعداد ها است که به رشد میرسه که اون هم با زحمت به دست می آید. _تو که خیلی کم میشه بشینی پای کتاب! _اشتباه نکن .من درس میخونم.علم داشتن خیلی چیز خوبیه. امام علی در نهج البلاغه گفته که علم سلطان است یعنی اینکه علم با خودش قدرت میاره ما باید عالم باشیم. _پس چرا توکم درس میخونی؟! _الان مبارزه ،ریختن توی خیابون و پخش اعلامیه است و فردا شاید مبارزه، بشه علم و داشتن علم به ما قدرت میده. خسرو ببین من به دنبال علم رفتم، تا قدرت داشته باشم تا با قدرت علم و جهان سیطره پیدا کنم .اما در مقابل تو کم آوردم. علم نمی‌تواند بیابد که چگونه می شود که جسد تو متلاشی نشود .خاک و خونت را گذاشتم توی دستگاه اندیکاتور برای کشت و ۳ روز دیگر باید برم سراغش .نمونه ای از خاک آن دستمال را هم فرستادم آمریکا تا جیسون آنجا با دستگاه‌های مجهزتر برایم جوابی بگیرد .احتمالاً با پرواز پس فردا به دستش برسد. باید یک چیزی این وسط باشد. فرهاد دنباله حرفش را میگیرد _یه بار کسی خونه نبود و همه رفته بودن مسافرت ‌خونه کثیف بود اما خسرو قشنگ سرتاپای خونه را تمیز کرد تا در نبود مادر چیزی حس نشه .وقتی میومد خونه نمیزاشت مامان دست به چیزی بزنه و همه کارها را خودش انجام می‌داد. با خودم می گویم دیگه بدتر !تازه توی خانه هم به جای درس خواندن به مادرش کمک می کرده .او این وقت ها را از کجا می آورد ؟!آدم چطور می‌تواند این همه بُعد داشته باشد؟! _خسرو خیلی قرآن می خواند و انس عجیبی با نهج البلاغه داشت و به ما برادرها هم توصیه می‌کرد بخوانیم . به هر کسی رسید به ویژه آنهایی که خیلی دوستشان داشت نهج البلاغه هدیه می کرد .گاهی فکر می‌کنم خسرو با این سن کم خیلی چیزها را می‌دانست و بینش عمیقی که داشت برای خواندن و مانوس بودن با این کتاب بود .می گفت امام علی شاگرد اول قرآن است و نهج البلاغه هم کلام امام و بازتاب قرآن است به همین دلیل خیلی به نهج البلاغه اهمیت میداد. پس خسرو من را هم دوست داشت که به من این کتاب را داد، اما من هدیه از سر محبت او را در کنج انباری قایم کردم. _خسرو توی جبهه وقتی پشت تویوتا سوار بوده و خمپاره میاد و نزدیک ماشین زمین میخوره یکی از ترکش ها میخوره به گردن راننده و دردم شهید میشه. یه ترکش هم میخوره به بازوی خسرو که مجروح میشه و میارنش عقب. عمو پرسید: کی ؟چه موقع؟! _چند ماه قبل از شهادتش. با مجروحیت دستش آسیب جدی میبینه، طوری که دکترش میگه باید بازوش قطع بشه .چند ماهی دستش توی گچ بود و قرار شد نوبت برای عمل و قطعه دستاش بدن! _آخ ...!.دستاشو قطع کردن؟! _خسرو ناراحت بود .می گفت اگه دستام قطع بشه دیگه نمیتونم اسلحه دست بگیرم .ولی چاره ای نبود. دستش کبود شده بود و ممکن بود عفونت به جاهای دیگه بدنش بزنه. یادم به قلاب سنگ های خسرو افتاد. سنگ ها را تا کجاها پرتاب که نمی کرد !این بازی شده بود بازی نوجوانی ما .می‌گفت که برای پرتاب سنگ ها باید دست و بازوی قوی باشد.بیشتر وقتا وقتی خارج از شهر با بچه‌های مدرسه اردو می رفتیم قلاب سنگ بازی می کردیم. _صبحی که باید میرفتم عمل را انجام میداد ،خسرو برای عمل از بیمارستان سعدی با آمبولانس به بیمارستان نمازی بردند بین راه کسی سوار آمبولانس بودیم . یکی از دوستانش هم باهامون بود بهش گفت :برام زیارت عاشورا بخون و اون شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.تا اون موقع اشکای خسرو را ندیده بودم. تا زیارت عاشورا رسید به اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد»اشک خسرو جاری شد و ریخت روی بازویی که قرار بود قطع بشه. _این چیزی را که خوندین یعنی چی؟ _یعنی خدا مرا با محمد و آلش زنده بدار و با محمد و آلش بمیران. عمو با صدای لرزان گفت:بعدش چی شد؟ دستش را قطع کردند؟! _قبل از عمل از دست خسرو عکس گرفتند اما دکتر دید که هیچ اثری از جراحت در دست خسرو نیست. 💜💜💜💜💜💜 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کجا یه گناھ🚫 رو بہ خاطرِ رویِ گُلِ یوسفِ زهرا(س) ترک کردی و ضرر کردے؟!✊🏻 💡 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🔻ادامه راه چهلم قسمت پنجم... پاسخ قدرتمندانه سپاه هم در خور تدبّر است. عکس العمل و واکنش قدرتمندانه سپاه طرف دیگر قضیّه است، آن هم در خور تدبّر است ، این ضربه به آمریکا بود . البته ضربه نظامی بود ، ضربه موثّر نظامی بود امّا مهم تر و بالاتر از ضربه نظامی ، ضربه حیثیّتی بود ، ضربه به هیبت ابر قدرتی آمریکا بود. آمریکا سال ها است در سوریه ، در عراق ، در لبنان ، در افغانستان ضربه می خورد ، از دست قدرتمند مقاومت ضربه می خورد. لکن این ضربه از همه بالاتر بود ؛ این ضربه ، ضربه حیثیتی بود ، ضربه به ابهّت آمریکا بود ؛ این ضربه با هیچ چیزی جبران نمی شود . حالا اعلام می کنند که ما تحریم کردیم ، تحریم ها را افزایش می دهند امّا این کار نمی تواند آبروی از دست رفته آمریکا را برگرداند . این پاسخ قدرتمندانه یک چنین خصوصیّتی بود. این هم یک جلوه کمک الهی است که پاسخ مجاهدت مخلصانه است. اخلاص برکت دارد. هرجا اخلاص بود ، خدای متعال به اخلاص بندگان مخلصش برکت می دهد ، کار برکت پیدا می کند ، رشد و نمو پیدا می کند ، کار به نحوی می شود که اثر آن به همه می رسد ، برکات آن در میان مردم باقی می ماند باید این حوادث را تقویم کنیم ، قیمت گذاری کنیم ، قدر آن ها را بدانیم و ببینیم که اندازه و قیمت این حوادث چقدر است ؛ در صورتی تحقّق پیدا می کند که ما به _ عزیز _ و به ابومهدی _ عزیز _ به چشم یک فرد نگاه نکنیم ؛ به آنها به چشم یک مکتب نگاه کنیم .👌🏻 🔺ادامه دارد ... 📚منبع: کتاب "حاج قاسم" http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb