eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * شنبه اول وقت عبدالرحیم که آمد خوشحال بود و گفت که پسر عمویش موافقت کرده .علی تا جواب مثبت را از عبدالرحیم گرفت از شدت خوشحالی دستهایش را به هم زد و سریع رفت دفتر مدرسه و ساعت بعد خوشحال برگشت. قول داده بود که به درسشان لطمه نخورد.قرار شد پنجشنبه ها بروند سیمکان و گفت :شب می‌رویم منزل آقای حق‌شناس شب روی یک گلیم ساده سیدی نورانی نشسته بود که همه را با لفظ باباجان صدا میزد بچه ها دو زانو نشسته و ذوق زده شده بودند از دیدن یک آیت الله با این همه صفا و سادگی و لبخند که احساس پدرانه قشنگی در چشمش بود.عبدالعلی گفت که تصمیم دارند بروند در روستاها خدمت کنند این علی باعث شد که چشمهای آقا برق بزند و خوشحال شود آقا خیلی تشویقشان کرد و از زیر گلیمی که نشسته بود مقداری پول برداشت و گفت: باباجان برای بچه های روستا از این پول خرید کنید .خرج سفرتان هم از این پول بردارین. شب به این قشنگی در عمرش ندیده بودند شاد و پر انرژی از خانه کوچک آقا بیرون آمدند تا فردا بروند بازار و تعدادی دفتر و جعبه مداد رنگی یا مداد و پاک کن و تراش بخرند. چهارشنبه بعد از ظهر کنار پل محله صحرا ۵ جوان ۱۵ ساله باربندیلشان را بسته و منتظر بودند که مینی بوس سیمکان حرکت کند. مینی بوس قدیمی خیلی زود از آسفالت رد شد و جاده خاکی به استقبالشان آمد .زنان روستایی با لباس‌های رنگارنگ محلی و بچه‌هایی که از شهر مایحتاجشان را تهیه کرده بودند جلب توجه می کرد .همین یک مینی‌بوس بود و تمام دهات سیمکان. صبح زود راه افتاد تا زودتر به جهرم برسد .در سربالایی های گردنه شیر حبیب کنار زیارتگاه بود و چشم‌ها به همانجا جاری بود این صلوات مردم بود که مینی‌بوس را بالا میبرد.ناله مینی بوس در این گردنه گردنه به آسمان بلند می شد هر وقت بارش سنگین تر بود نمی توانست از گردن بالا برود مردها پیاده می‌شدند و عقب مینی بوس راه می افتادند تا بارش سبک شود را بالا برود و هرکدام سنگی در دست می‌گرفتند تا اگر نتوانست از گردن بالا برود، پشت چرخ های سنگ بگذارند تا عقب نیاید. روستایی ها گوسفند و بزغاله هایی که قرار بود ببرند در میدان مالخرها بفروشند .همراه خودشان سوار کرده و به شهر می آوردند مینی‌بوس به همه روستاهای به راه که مسافر داشت می رود و می ایستاد تا مسافرها پیاده شوند ساعت ۴ و ۵ بعد از ظهر بود و هوا داشت تاریک می شد که مینی‌بوس از جاده اصلی به سمت جلوی در مدرسه ایستاد. بچه ها با قیافه های خاک آلود و سایر شان را برداشته و نان و بادمجان و گوجه و کاهو های شان را برداشته و وارد مدرسه شدند.مدرسه حیاطی خاکی و بزرگ با سه اتاق خشت و گلی داشت. عبدالرحیم صدایش را بلند کرد و صدا زد: آقا معلم مهمون نمیخوای؟مرد جوان گفت: بفرمایید به خوش اومدین! عبدالرحیم که از همه جلوتر بود را در آغوش گرفت. به کاهو هایی که در بغلش بود اشاره کرد و گفت: عبدالرحیم شکم این همه آدم را میخوای با کاهو سیر کنی؟ _این پسر عمو اینا آدم‌های قانعی هستند روزه میگیرن. آقا معلم دعوتشان کرد داخل بروند همان «محمد جواد خرمدل» بود . توی اتاق معلم دیگری هم به نام آقای برخان بود که بچه ها معرفی شد اتاق بازی رو و گریم های ساده حفر شده بود بر روی دیوار با خط قرمز نوشته بود لا اله الا الله.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
میدان نبرد.mp3
6.62M
🔊 | 🔻میدان نبرد ... 🎙به روایت حاج حسین یکتا 👆 🌹🌷🌷🌷🌹 @golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * شب زیر نور چراغ زنبوری جلسه آشنایی بچه ها بود با محمد جواد خرمدل که خودش از جوانان انقلابی جهرم بود.محمد جواد اول راجع به وضعیت مردم و محرومیت های منطقه صحبت کرد و گفت :امیدوارم با کمک شما بتونم خدمت بیشتری به مردم بکنم. مردم اینجا واقعاً محرومند .خانها خون مردم را مثل زالو مکیدن.حیات سیمکان بسته به همین رودخانه ای هست که دیدید و اسمش قره قاج. کار مردم عموماً برنج کاری و دامداری اینجا از قدیم همه چیز دست خان و پاسگاه و دزد ها بوده و یه جورایی همه با هم هستند.خوان شش قسمت از محصولات مردم را به عنوان سهم خودش برمیداره و یک قسمت برای مردم میمونه که باید تا سال دیگه شکم زن و بچه شان را با آن سیر کند.پاسگاه از قدیم گوش به فرمان خان بوده دزد ها هم که دستشان با خان و پاسگاه توی یک کاسه است.انقلاب هم که شده هنوز خان ها هستند و به مردم ظلم میکنند. روستاها زیاد و مشکلات فراوان .هر کاری که بشه برای این مردم کرد و لازمه .کار بهداشتی نشده ،کار فرهنگی نشده ،جاده سازی نشده حمام و مسجد و مدرسه و هر چی بگی لازمه جاده هم که دیدیم اگر آسفالت بود یک ساعتی تا جهرم بیشتر راه نبود اما همین طور که دیدین سه چهار ساعت راهه. بعضی روستاها مسجد ندارند .حمام غسال خونه ندارن. یک نفر نبوده به مردم مسائل شرعی شون رو یاد بده‌‌. من نزدیک دوماه خانمم را آوردم که برای زن های روستا مسائل دینی بگه خودم همراه چوپانها به کوه می رفتم یا در مزرعه کار می‌کردم و مسائل شرعی را براشون می گفتم. اینجا ناامنی زیاده. دزد ها هرچی که دستشون بیاد میدزدن. اسلحه دارند و مردم هم جرأت نمی کنند چیزی بگن.یعنی علناً دزدی میکند غذای مردم رو میدزدن. آقای خرم دل برای همه چای ریخت و ادامه داد: من از زمان سپاه دانش اینجا بودم و هر موقع پیش میومد برای مردم صحبت میکردم .از زمانی که انقلاب پیروز نشده بود و کسی هم جرأت نمی‌کرد علیه شاه حرفی بزنه.چون لابلای مرد مأمور مخفی بود و سریع به پاسگاه گزارش می شد. یک بار هم این پاسگاه کلاکلی ۲۴ ساعت زندانیم کرد. عبدالعلی با تعجب گفت پاسگاه کلاکلی همین روستای بغلی؟! _بله قصه این بود که من از راه های مختلف سعی می‌کردم مردم را روشن کنم .معمولاً از آنها جلوی در مدرسه تو کوچه پاتوقمون بود و با مردم می نشستیم به حرف زدن و من اخبار مملکت رو به اطلاعشون میرسونم. امروز هم به داغ ترین جای بحث رسیده بودم که الاغی از یکی از خانه ها اومد بیرون.من هم که کلاه سپاه دانش سرم بود خبردار ایستادم به الاغ گفتم: درود اعلیحضرت. مردم هم خندیدن صبح زود ماموران پاسگاه کلاکلی اومد دنبالم رفتم پاسگاه و کتک حسابی خوردم گفتم :جرمم چیه؟ آخه کاغذی آوردند که دستور تیر بود و اجازه داشتن هر کس که به شاه توهین میکنه تیربارونش کنند. منم انکار کردم و گفتم: که به شاه چیزی نگفتم. گفتند بریم مامورمون را بیاریم؟ شستم خبردار شد که یک نفر جاسوسی کرده و خبر داده. ۲۴ ساعت آب و غذا به من ندادم فردایش گفتم من هم مأمور دولت اگر مافوق من بفهمه که کلاس‌ها تعطیل کردم برای شما بد میشه .شما که موافق من نیستید .من اگر جرمی هم بکنم از طریق موافق و اداره خودم باید پیگیری بشه. خلاصه به هر طریقی بود از چنگشون در رفتم .فکرش را هم نمی‌کردم که یکی از دخترهای گودزاغ که در روستای دیگه شوهر کرده بود. انروز با شوهرش اومده بود خانه باباش و شوهرش توی کوچه بین روستایی ها که من برایشان حرف میزدم نشسته بود که همین بابا به پاسگاه اطلاع داده بود. عبدالعلی گفت: خدا رحمت کنه رفتگانت را، آقا جواد ما آمدیم به نیت خدمت و کمک به مردم اختیار ما دست شماست هر کار و برنامه هست ما در خدمتیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * خرمدل دو زانو نشست و گفت :مهمترین مشکل ما در اینجا مشکل خان که زمین‌های روستا مال اونه و مردم هر چی کار می کنند به او می‌دهند .این خان زیر نظر خان های بزرگتری است که یا خارج از کشور هستند یا توی شیراز و شهرهای دیگر زندگی می کنند و خرجشان را این مردم میدن ‌.هر سال مردم بدبخت تر میشن .مدرسه هر لحظه ممکن سقفش روی سر بچه ها خراب بشه .زمستون و از سرما یخ می زنند و تابستونا از گرما هلاک میشن .رفتم زمینی را از آنها بگیرم که با کمک جهاد مدرسه بسازیم ،نداد. مدتی دارم ذهن مردم را نسبت به خان برمی گردونم. اول از جوانها شروع کردم .شبها میارمشون هم اینجا و براشون کلاس میزارم کاری که شما میتونین بکنین یکیش همینه ،که با جوان‌ها دوست بشین و علیه خان حرف بزنید. در مدرسه مشکل اصلی نداشتن سرویس بهداشتیه. اول باید چاه بکنیم. اگر زحمتی نیست فردا کمک کنید تا چاه فاضلابش رو بزنیم .بعد دیوارهاشو بچینیم تا بیاد بالا و سقف بزنیم. 🌿🌿🌿🌿 آفتاب نزده راه افتادند تا قلعه خان را ببینند کنار مدرسه بود و یک کوچه با آن فاصله داشت دیوارهای خیلی بلندی داشت با یک در چوبی محکم .به چشمه روستا هم سر زدند که شالی ها با آن زنده بود بچه ها کم کم آمدند .هرکس تکه ای هیزم آورده بود و با آن آتشی گوشه حیاط مدرسه روشن کرده و دور آن جمع شدند .ساعت ۸ آقای برخان صدای زنگ آهنی را درآورد و به بچه‌ها به صف ایستادند. بعد از قرآن صبحگاهی وارد کلاس شدند.عبدالعلی و دوستانش از آقای خرمدل اجازه گرفتند و سر کلاس آنها رفتند. آنها از بچه‌ها می‌خواستند که سوره حمد را بلند بلند بخوانند. اگر کسی بدون غلط میخواند به او هدیه می دادند .کم‌کم بچه‌ها باورشان شد که این جوان‌ها بازرس هستند که از جهرم یا شیراز آمده اند. گوشه حیاط آقای خرمدل دایره‌ای کشید و جای چاه فاضلاب را مشخص کرد بیل و کلنگ را برداشته و اولین کارشان را شروع کردند. زنگ تفریح دانش‌آموزان با تعجب دیدند که بازرس ها دارند چاه مستراح می کنند تعجب کرده و کم‌کم جلو آمده و دایره دور آن ها زدند و کارشان را تماشا کردند هوا سرد بود اما خونی که در رگ های شان حرکت می‌کرد گرم بود. آقای خرمدل برای ناهار روی بخاری علاالدین قابلمه بزرگی گذاشته بود و برای هشت نفر غذا می پخت. یکی دو ساعت بعد به اندازه قد بچه ها پایین رفت و تا ظهر سه چهار متری هم شد. عبدالعلی دائم به ساعتش نگاه می کرد ظهر از چاه بالا آمد و اذان گفت .همه وضو گرفته پشت سر آقای خرمدل همراه ۳۰، ۴۰ نفر دانش آموز مدرسه به نماز ایستادند. نماز جماعت مدرسه دیدنی بود. عبدالعلی آقای خرمدل تحسین می‌کرد که چقدر تربیت بچه های روستا نقش داشته .بعد از نماز مدرسه تعطیل شد و بعد از بازدید آقای خرمدل از چاه سفره را پهن کردند. بوی بادمجان اتاق را پر کرده بود .آقای معلم رفت در حیاط و شروع کرد به سود زدن .چند تا از دانش‌آموزان که خانه‌شان نزدیک مدرسه بود خودشان را رساندند ،سیستم ارتباطی مدرسه با بچه‌ها هم این سوت بود. چند طبق نان محله با کاسه های ماست و تخم مرغ هم رسید اشتهایشان باز شده بود استراحت کوتاهی کرده و کار را ادامه دادند. با نزدیک شدن غروب تلی از خاک در گوشه حیاط مدرسه روی هم انباشته شد یکی از بچه‌ها از خانه‌شان دل ب سیاهی با بند آورده بود و بچه‌ها خاک را با آن بالا می کشیدند .دستهایشان تاول زده و می سوخت اما ته دلشان خنک بود .لباس های خاکی استان را تکانده و با آب گوشه حیاط وضو گرفتن د. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * با نماز جماعت و خوردن شام آغاز شد با سوال محمد رضا از آقای خرم دل که شما چند ساله اینجا هستید؟ _از سال ۵۴ دانشکده را تمام کردم شدم جذب سپاه دانش. یکی دوسال روزهای دیگر بودم و از امسال اومدم گود زاغ.روز اول گرفتم توی مدرسه کسی برای ثبت نام نیومد و محل من گذاشت فرداش هم همینطور رفتم جلوی مدرسه میز و صندلی گذاشتم قرآن بزرگی گذاشتم و شروع کردم به خوندن روز چهارم پیرمرد اومد و گفت:اینجا چه می‌کنی ؟گفتم: من معلم هستم اومدم درس بدم هیچ کسی نمیاد قضیه چیه؟! گفت :شب بیا خونه ما شام بخور برات میگم. شب برام تعریف کرد که قبلاً یک معلم کرمانی اینجا بوده که جوانهای ده رو معتاد کرده اینکه مردم از هرچی معلم دل زده شدند.گفتم :فردا کاری کن بچه ها بیان سر کلاس من درستش می کنم. فردا صبح ۳۸ نفر دانش آموز اول تا پنجم اومدن مدرسه دادم کلاس ها را آب و جارو زدن تقسیم شان کردم. دیدم دانش آموز سال پنجم اندازه کلاس اولی‌ها سواد نداره. رفتم آموزش و پرورش تقاضای یک معلم دیگه کردند و همین آقای برخان را آوردم که با کمک اون بچه ها را از کلاس اول شروع کردیم به تقویت بنیه کردن. محمدرضا گفت:عجب دوره زمونه ای شده معلم به جای این که درس یاد بچه‌ها به تریاک کشیدن یادشون میده چطور میخواد جواب خدا را بده؟ عبدالرحیم گفت: مملکتی که بی صاحب شده همینه دیگه. عبدالعلی گفت :امروز یک جوانی دیدم که توی این سرما سر صبح آمد و سرش را با آب سرد شست. و کلی بد و بیراه گفت. مثل آدمایی که اختلال حواس دارند این کیه؟ _این جوان اسمش رحیمه. از جوان های قوی هیکل روستا بوده که با خان سر مسئله درگیر میشه و زیر بار حرف زور خان میره افراد خان او را میبرند شیراز پیش خان بزرگ .خان بزرگ هر کار میکنه نمیتونه راضیش کنه که دست از دشمنی برداره و افراد خان با سنگ به سرش می‌زنند و به این حالت در میاد. هر روز صبح زود جلوی قلعه می ایسته و کلمات نامفهومی میگه. ما اینجا هواش داریم اگر کاری باشه برامون انجام میده و اگر بخواهیم چیز سنگین جابجا کنیم به او میگیم. وسط گپ شبانه موتور سیکلت آمد و دو تا از معلم های روستای مجاور آمدند داخل. این رسم بین معلم ها بود که به هم سر می زدند و راجع به اوضاع مملکت و روستاها و مدرسه ها صحبت می کردند. این کتاب معلم طرفدار سازمان مجاهدین قلب بودند و گاهی با آقای خرمدل می‌نشستند بحث کردن. آن شب هم بحث به همین مسائل کشیده شد با این تفاوت که دیگر محمد جواد تنها نبود و شش نفر به طرفدارانش اضافه شده بودند. آنقدر داغ شد و عبدالعلی آنقدر باحرارت با آنها بحث کرد که آن دو قهر کردند و در مدرسه را محکم به هم کوبیدند و رفتند. خرمدل خوشحال شد او از عبدالعلی تشکر کرد و گفت: قبل از اینکه این معلم ها معلم مدرسه ما بودن یک روز عکس های مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق را به بچه‌های مدرسه داده بودند تا در کوچه های روستا روی دیوار بزنند .من وقتی از فهمیدم عصبانی شدم و سوت زدم تا بچه ها جمع شدند و گفتم: همه عکس ها را آوردند و جلوی چشم همه پاره کردم بعد هم جلو پلاس شان را ریختم توی حیاط و از مدرسه بیرون شون کردم و مدتها قهر بودیم. دستت درد نکند امشب حسابی رویشان را کم کردی! 🌿🌿🌿🌿 فردا باید برمی‌گشتند جهرم .آفتاب نزده آمدن سر جاده و مینی‌بوس از راه رسید و قبل از ظهر آنها را به جهرم رساند. در راه جایشان را به پیرزن و پیرمرد ها و زن هایی که بچه شیرخوار داشتن داده و خودشان تا جهرم سرپا ایستادن. قرار گذاشتند شب بروند خدمت آیت الله حق شناس.شب بعد از نماز مغرب پشت سر آقا را افتاده رفتند منزل آقا .از محرومیت منطقه و کمبودها حرف زدند و راهنمایی خواستند.از خنده های آقا معلوم بود که از کارشان راضی نیست چونکه دوباره دست کرد و زیر زیلو مقداری پول برداشت و به علی داد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * هوای سرد و زمستانی کوهستان باعث شد که تصمیم بگیرند در برگشت برای بچه‌های روستایی فکری کنند .شب جوان‌های روستا به اتاق آقای خرمدل آمدند و با هم آشنا شدند و از همان شب در روستا نگهبان گذاشتند تا اگر دزدی آمد برخورد کنند. قرار شد از فردا کار مبارزه با خان را به طور جدی پیگیری کنند. آقای خرمدل به قلعه برود و با خان در مورد زمین برای مدرسه جدید روستا صحبت کند. فردا چاشت آقای خرمدل راهی قلعه شد و جوان ها را به عبدالعلی سپرد و گفت: آقای ناظم پور شما مواظب باش که این جوانان کنترل شان را از دست ندهند .همین جا پشت در قلعه منتظر بمونید اگر تا ۲۰ دقیقه دیگر برنگشتم به قلعه بریزید. آقای خرم دل بسم الله گویان وارد قلعه شد و طولی نکشید که برگشت اخم هایش در هم بود گفت: خان قبول نکرد که زمین برای ساخت مدرسه بدهد و توهین هم کرد و گفت ول کنین پاپتی ها سواد میخوان چیکار ؟بزار برن دنبال خرچرونی خودشون .فکر خودت باش کلاهت رو بگیر که باد نبره .هر چقدر زمین بخوای بهت میدم اما برای مدرسه نمیدم .زمین مال منه اگر کسی زمین خواست باید از من بخرد ‌هرچی گفتم آخه خان تو بزرگترین آبادی هستی .گفت: اگر بزرگتر هستم حرف همینه که گفتم .به تو هم نصیحت می کنم که دست از سر این پاپتی ها ورداری که برات فایده ای نداره بیا من هر جایی گودزاغ که بخوای به تو زمین میدم بهترین زمین اینجا مال تو» وقتی حرفه‌ای خان به گوش جوان‌های ده رسید خونشان به جوش آمد .اما آقای خرمدل و ناظم پور نبض شان را در دست گرفته و گفتند :بچه ها آرام باشید. الان وقتش نیست. شما باید به مردم بگید که خان چه گفته تا همه علیه خان بشن یه شب همه با هم بریزیم و حمله کنیم. با این قول و قرارها هرکس به سراغ کار خودش رفت و بچه ها با آقای خرم دل به مدرسه برگشتند و با کمک جوان‌های روستا بعد از ظهر را با سیمان کردن کف اتاق خرمدل و راه را بین ۲ تا کلاس سپری کردند. 🌿🌿🌿 با محکم تر شدن جلسات شبانه در اتاق آقای خرمدل نفرت از خان هم در بین جوانان ها بیشتر شد .شایعه زنجیر ۱۷ منی خان و چاهی که مخالفانش را در آن آویزان می‌کرد و رحیم نمونه‌های بسیار خوبی بود که در تحریک احساسات مردم تاثیر داشت. توهین جدید خان هم بنزینی بود که روی آتش احساسات روستاییان ریخته شد و شعله نفرت از آن در دل‌ها گر گرفت .مردم می‌گفتند شاه رفت خان هم باید برود. نقشه کار چیده شد با وجود عبدالعلی ،عبدالرحیم ،علی اصغر و محمدرضا آقای خرمدل احساس تنهایی نمی کرد. مردم و جوانان سراپا خشم عده هم به بودن آنها دلگرم بودند و کم کم مردم آماده شده بیل و کلنگ و چوب و چماق و میزان برای آتش زدن در قلعه جمع‌آوری شد. شب موعود با نزدیک شدن هوا، فریادهای الله اکبر و مرگ بر خوان از هر جای گود زاغ به گوش می‌رسید. سنگ هایی که به قلعه پرتاب می شود با چوب و چماق هایی که به در قلعه می‌خورد لرزه بر اندام خان انداخته بود.یک ساعت بعد مردم می‌خواستند از دیوارهای بلند قلعه بالا رفته و به خانه خانه هجوم ببرند اما آقای خرمدل اجازه نداد.بعد شایعه شد که خان از راه آب قلعه فرار کرده و آثار خروج شان را با چادر زنانه پیدا کردند که روی زمین افتاده بود و خیلی زود معلوم شد که فرار خان واقعیت دارد و خود را به منزل یکی از اقوام رسانده و با موتورسیکلت به میمند رفته است. شادی و خوشحالی مردم قابل گفتن نبود. یاد شادی مردم در روزی افتاده بودند که شاه از کشور رفته بود. عبدالعلی پیشنهاد داد که نماز شکر بخوانند. از امسال مردم می توانستند روی زمین خودشان کار کنند حالا می توانستند به کمک مردم و جهاد سازندگی به فکر ساختن مدرسه باشند. شبها دفتر و خودکاری بر می داشتند و نقشه مدرسه را روی کاغذ می کشیدند.رفت و آمد بچه ها هر هفته یکی دو روز از جهرم به گود زاغ ادامه داشت. جلسه شبها جلسه خوبی بود و بچه‌ها نسبت به وضعیت کشور و جهان اطلاعات خوبی به دست می آوردند و بعد تکلیفشان را بهتر می فهمیدند. ضد انقلاب در کردستان اقدامات تروریستی را شروع کرده و هر روز خبر سر بریدن پاسدارها به گوش می رسید. به طوری که کم کم به این نتیجه رسیدند که خودشان را معرفی کنند تا به کردستان اعزام شوند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * به جهرم که برگشتند فردایش عبدالرحیم با سر و روی ورم کرده و کبود آمد در خانه عبدالعلی و گفت: علی به دادم برس که کشتنم» علی وحشت زده پرسید: چی شده؟ چی به سرت اومده؟ دعوا کردی؟ _نه بابا دعوا چیه کار بابا و برادر هامه!گفتم می خوام برم کردستان فکر کردم می خوام برم جزء ضد انقلاب بشم !تا اومدم توضیح بدم ریختن روی سر مقاله و آورده‌ام کردن هر چی قسم خوردم که اشتباه فهمیدین می خوام برم با ضد انقلاب بجنگم .قبول نکردن! گفتن دروغ میگی میخوای بری جز سازمان مجاهدین بشی! میخوای بری پاسدارها را سر ببری! عبدالعلی نشست روی زمین و دست گذاشت روی شکمش و حالا نخند کی بخند .عبدالرحیم هم کلی با او خندید. عبدالعلی گفت: بازم خوبه که از دستشون جون سالم به در برد ای مگه چی گفتی که ولت کردن.؟ _عیدی زدم توی سرم و می گفتم می خوام میخوای بری مردم و بکشی! جنبشی ,نامرد ،بی دین، ضد انقلاب ،کمونیست! تازه مادرم هم اومده بود کمکشون و می گفت :شیرم حلالت نمیکنم همه جای بدنم درد میکنه. دست گذاشتم روی قران گفتم :به این قرآن قسم داریم اشتباه می کنید صبر کنید پنجشنبه بشه تا پسر عمو محمد جواد از سیمکان بیاد خودش براتون توضیح میده. گفتن: تا پنج شنبه صبر می کنیم تا پسر عمو از سیمکان بیاد اگه راست گفتی که هیچی اگه دروغ بگی خودمون می کشیمت. عبدالعلی آهی کشید و گفت :حق دارند شنیدم بعضی ها رفتند جز سازمان مجاهدین شدن خانواده‌ها نگران مردم آبرو دارند می‌ترسند بچشون جنبشی بشه. این زحمت همه زحمت کشیدن و خرج کردند تا بزرگ شدند .نامردها برای جوانهای مردم دام پهن کردن .احتمالاً سپاه باهاشون درگیر بشه. 🌿🌿🌿 سال ۵۹ دوم هنرستان بودند که عراق به ایران حمله کرد عبدالعلی که ۱۹ ساله بود چند بار مراجعه کرد تا به جبهه اعزام کنند اما نپذیرفتند.از جمله خبرهای تلخ و شیرینی می‌رسید. بزرگترها می رفتند و برمی گشتند امّا او هر کار می‌کرد به جبهه اعزامش نمی‌کردند. می‌گفتند :جثه ات کوچکه لاغری ! جنگ شوخی بردار نیست. باید بتونید توی گرمای اهواز بدوید. باید بتونی بجنگید. مگه جنگ بچه بازی! برو دنبال کارت بزار به کارمون برسیم. هشت ماه گذشت و بزرگتر شدند امتحانات خرداد ۶۰ تمام شد باز هوای جبهه به سر شان زد.جلال جعفرزادگان از بچه های هنرستان بی سی نفر را برداشت و رفت شیراز با گروه فدائیان اسلام و بی دردسر رفت جبهه جنوب. خبر رفتن جلال خون عبدالعلی و دوستانش را به جوش آورد. علی ۱۰ دست از دل برداشت و رفت شاه حسین و دعای توسل خواند و دست به دامن امامزاده شد و فردا کله صبح مصمم پاشد رفت اعزام‌نیرو. پاسدارها دیدن این بچه هم بیشتر از این حرفاست خواستند سنگ بزرگی جلوی پایش بیاندازند گفتند :باید بزرگترت بیاد امضا کنه. یا رضایتنامه باباتو بیاری تا اجازه بدین بری جبهه. آمد خانه به خانه خواهرش نشستن دو نفری چندتا متن روی کاغذ نوشتند تا پدر امضا کند. سفره شام عبدالعلی گفت که می خواهد برود جبهه و اعزام‌نیرو رضایتنامه خواسته و باید پدر پای رضایت نامه را امضا کند. بعد هم نامه را بلند خواند:به نام خدا اینجانب احمد ناظم پور بنا به مسئولیتی که خدای تبارک و تعالی بر دوش من و همه مسلمانان گذاشته و بنا به فرمان رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی رضایت کامل خود را جهت رفتن فرزندم عبدالعلی ناظم پور برای نبرد با کفار اعلام می‌کنم و پیروزی سپاهیان حق را بر سپاهیان کفر و نفاق آرزومندم. برقرار باد پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی ایران احمد ناظم پور. نامه را به دست پدرش داد و با دست خط قدیمیش امضا کرد مادر گفت: من هم انگشت میزنم. بعد حسین با خودکار آبی سر انگشت مادر را رنگ کرد و مادر پای برگه را انگشت زد و بچه ها کنارش نوشتند عذرا ناظم پور. مادر با نفرین هایش به جنگ صدام رفت به حق زینب کبری الهی که سر دل تاول بزنه که چشم خودت با سربازان از کاسه در بیاد. رو به عبدالعلی گفت: مادر فردا خودم هم راحت میام اعزام‌نیرو خودم از زیر قرآن و دعوت می کنم به سلامتی بریج به میسپارمت دست ابوالفضل. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * پنجم تیرماه ۱۳۶۰ بود مادر چادرش را کشید روی سر و همراه علی آمد اعزام‌نیرو و کاغذ رضایتنامه را داد دست پاسداری که پشت میز نشسته بود و گفت: «سلام برادر این پسر من علی میخواد بره جبهه بین هم رضایت نامه که هم باباش امضا کرده هم خودم انشالله که صدام سرنگون باشه. انشالله که آمریکا نابود بشه .خدا همه رزمندگان مان را پیروز کند.» مسئول اعزام نیرو رضایت نامه را برداشت و خواند و از گوشه اتاق پوشه آبی رنگی را برداشت و با ماژیک مشکی روی آن نوشته عبدالعلی ناظم پور و به علی لبخندی زد و گفت: آهان حالا شد یه چیزی . کیف و لباس و حوله و مسواک و چیزهایی که لازم داری بردار ششم تیرماه اتوبوس از همین‌جا حرکت میکنه.» ششم تیرماه، سید محمد رستگار معلم و ناظم هنرستان او را توی خیابان دید که ساکش را روی دوش انداخته و بازم جبهه با لهجه غلیظ جهرمی پرسید: «فرصت باشه علی آقا کجا ایشالله؟» _ما را حلال کن آقامعلم داریم میریم دانشگاه.. _دانشگاه ؟!اونم دیپلم نگرفته؟!! _میدونی آقا معلم میریم دانشگاهی که امام گفته جبهه! خیلی اذیتتون کردیم حلالم کنید شاید برنگشتم. و خم شد دست آقای رستگار را بوسید او هم هیکل استخوانی و لاغر علی را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید و گفت: «حلال زندگانیت پسرم .انشالله که سلامت برمیگردی. به خدا میسپارمت . تنهایی؟!کسی از بچه ها همراهت هست؟ _بله آقا محمدرضا زارعیان، عبدالرحیم خرمدل و اصغر  بهمن زادگان. 🌿🌿🌿🌿🌿 تعدادی از بچه های سال سوم و چهارم هنرستان در اعزام‌نیرو جمع بودند .شلوغش نکرده بودند می‌گفتند ممکن ستون پنجم به دشمن خبر بده. با سلام و صلوات سوار مینی‌بوس شده رفتند شیراز و لباس نظامی را تحویل گرفته و گذاشتن توی ساک ها.به گفته بودند فقط لباس شخصی بپوشید فردا با نیروهایی که از شیراز و لامرد آمده بودند سوار اتوبوس شده راهی جبهه شدند. از تابلو ها فهمیدند که دارند به سمت کردستان می‌روند. تا چشم وا کردند در مدرسه‌ای در کرمانشاه پیادشان کردند پایشان به زمین نرسیده بود که هواپیماهای عراقی رسیده و عده شان را روی سر شهر خالی کردند. می‌گفتند اصفهانی‌ها عملیاتی روی قله های نوسود انجام داده و عراقی‌ها را عقب رانده اند و آنها دارند تلافی می کند. فردا صبح  شان کرده رفتند برای شرکت در سخنرانی مردم کرمانشاه در میدان جلوی مسجد جمع شده و پاسداری که لباس کردی پوشیده بود محکم و مردانه صحبت می‌کرد و از مردم می‌خواست که هیچ ترسی نداشته باشند و مقاومت کنند. اسمش را پرسیدند گفتند: ابراهیم همت فرمانده سپاه کردستان است. مردم خیلی به همت علاقه نشان می‌دادند و دوستش داشتند. برگشتند مدرسه و اسلحه تحویل گرفتند.چند روز بعد تویوتای خاکی آمده و همه سوار شدند .فردا عصر در جبهه نوسود به روستای نودوشه رسیدند که قله های کاوزرا ،شمشی و کمر سیاه تازه از دست عراقی ها آزاد شده بود. بچه‌هایی که از قبل در خط بودن وسایلشان را جمع کرده و آماده رفتن بودند و فرمانده شان موارد لازم را به مصطفی رهنما و عبدالعلی ناظم پور توضیح داد. اسم این قله کاوزرا بود که بچه ها اسمش را کوه زهرا گذاشتند. کاوزرا قله بلندی بود که روی شهر طُویله عراق تسلط داشت و بچه های نجف آباد اصفهان با کمک ارتشی ها و نیروهای مردمی کرد تعداد زیادی شهید داده بودند تا آزاد شده بود. تعدادی از آنها روی قله کاو زرا و بقیه هم روی قله شمشی و کمر سیاه مستقر شدند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * جسدهای عراقی همه جا ریخته بود.در کاوز را مصطفی رهنما فرمانده و عبدالعلی ناظم پور هم معاونش شد. مصطفی بزرگتر از بقیه و بسیار متین و شجاع بود.عبدالعلی هم صمیمی با همه دوست بود که تعدادشان برای نگهبانی کمبود و شب و روز باید نگهبانی می‌دادند. از رفتن که از سنگرهای عراقی و سایر بیاورند کنسرو،پتو نارنجک، مهمات و هرچه که می شود همراه خود به سنگر آوردند.با گونی سنگرهای عراقی نمازخانه ساختمان و مصطفی رهنما هم پیش نمازشان شد البته آب نبود و نماز را با تیمم می خواندند روزی دو نفر می رفتند و از پایین کوه غذا و آب را می‌آوردند بالا. پایین رفتن از پله کاوزرا آسان بود اما بالا آمدن چند ساعت طول می کشید.۲ ساعت قبل از ظهر از کوه سرازیر می شدند تا بر می گشتند تا ساعت بعد از ظهر بود عراقی ها هم با خمپاره از آنها در مسیر پذیرایی می کردند. بوی تعفن جسد ها اذیت می‌کرد خاک نبود که روی جسد ها بریزند روی آنها را با سنگ می پوشاندند اما آفتاب می زد و جسدها باد می‌کرد و بوی بد می‌داد .مکافات وقتی بود که دستهای بادکرده می ترکید و کرم می‌زد و تعفنش منطقه را می‌گرفت. باد بوی دست ها را می پراکند نفس کشیدن مشکل می شد.مجبور بودند چفیه را دور بینی ببندند .در مسیر پایین رفتن شان از کوه در لبه پرتگاه جسدی کنار زنگ بزرگی زیر درختی افتاده بود.از برچسب زیر سنگ به آن کرده بودند حالشان به هم خورده بود و رقابت شان می شد سراغ این هم بروند. نشسته کتاب بعد از چند روز عبدالرحمان زارعی آن که رفته بود آب بیاورد متوجه شد که این جسد باد نکرده و بوی بد نمی دهد. نزدیک به یک ماه از استقرار شان می گذشت و هر کس که برای غذا آوردن می‌رفت خبر می‌داد که از جسد بویی حس نکرده .شده بود راز اما کسی حوصله کشف آن را نداشت.یک روز ۲و ۳ نفر از بچه های نجف آباد که در همین‌جا عملیات کرده بودند آمدند و گفتند که دنبال جسد یکی از شهدا می گردند. عبدالعلی و عبدالرحمان همراهشان رفته و هر جا جسدی را زیر سنگ دفن کرده بودند نشان دادند. اما همه عراقی بودند یک مرتبه یادشان آمد که یک دست هم لبه پرتگاه افتاده و تا حالا سراغش نرفته اند. با هم رفتند که جسد را ببینند انگشت به دندان شدند. جسد سالم بود همان بود که دنبالش می گشتند. بچه های نجف آباد افتادند روی جسد شهید و شروع کردند آن را بوسیدند. بعد برانکارد و طناب آورده و آن را عقب بردن سر و صدا وارد سنگر شان شد. نگهبان هم متوجه نشده بود با لباس کردی و یک کلاش و بیسیم دستی.همه شوکه شدن همه را بوسید و احوالشان را پرسید خیلی مهربان بود علاقه بچه ها به همت بیشتر شد. مخصوصاً که بروی نگهبان‌ها هم نیاورد که چرا متوجه حضورش نشده اند. از مشکلات پرسید و به خاطر کمبود ها عذر خواهی کرد از اینکه دارند سختی‌ها را تحمل می‌کنند تشکر کرد ۲۰ دقیقه ای ماند و با مهربانی از بچه ها خداحافظی کرد. عبدالعلی در یک نگاه مجذوب همت شد انگار چیزی از چشم‌های همت در قلبش ریخته بود. از همان برنامه سخنرانی در کرمانشاه تصمیم گرفته بود همت را الگوی خودش قرار دهد. همه خیلی زود دلتنگ همت شدند می دانستند که باید همه جای منطقه را فرماندهی کند و خیلی کار دارد .همت یک بار دیگر هم آمد انگار فهمیده بود که عبدالعلی و بقیه بچه ها چقدر دلتنگ شده اند. یک روز ماموریتی به آنها دادند که باید عملیاتی روی قله کمر سیاه انجام می‌دادند.منافقین تازه دکترآیت را ترور کرده بودند و اسم عملیات را شهیدآیت گذاشتند.از کاوزرا به مسئولیت مصطفی رهنما و عبدالعلی ناظم پور به سمت کمر سیاه حرکت کردند. روی قله کمر سیاه ۱۵ نفر از کردها مستقر بودند که اسم بزرگتر شان« کاک علی» بود پایین کمرسیاه روستایی بود کردنشین و خالی از سکنه متعلق به همین رزمندگان کردی که روی قله بودند. چشمه ای در دامنه کمر سیاه بود که آب آن به رودخانه می رفت و عراقی‌ها برای برداشتن آن آب به رودخانه می آمدند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * زمزمه ی از بین بردن عراقی‌ها با ریختن سم در آب چشم در بین بچه‌ها پیچید .عبدالعلی گفت: ببینید بچه ها میشه با مقداری سم راقی ها را از بین برد و شاید لازم به جنگیدن هم نباشد ولی این جنگ نامردیه دین و فرهنگ ما به ما اجازه نمیده این کار را بکنیم. شاید اگر این چشمه دست عراقی‌ها بود یک قطره آب هم به ما نمی‌دادند. همونطور که به امام حسین ندادند اما ما این کار را نمی‌کنیم و جنگ جای خودش بحث اخلاقیات هم جای خودش. یک ساعت بعد یکی از کردها که بیسیم چی بهم بود از پله بالا آمد .کردها احترام گذاشته و گفتن این بیسیم‌چی مونه. میره گشت ماشالله خیلی زرنگه !میره عراقی میکشه و سرنیزه شان را میاره تا حالا ده تا بیشتر عراقی کشته! عبدالرحمان یواش به عبدالعلی گفت :چرا سر نیزه ؟چرا اصلا ایشان را نمیاره؟! مرد کرد از دیدن بچه ها جا خورد اما چیزی نگفت و گوشه ای نشست. عبدالعلی یواش به عبدالرحمان گفت :مواظبش باش مشکوکه. ساعتی بعد مرد کرد به بهانه گشت زدن از جا حرکت کرد. عبدالعلی و عبدالرحمان دوتا از کردها را برداشته به بهانه آشنایی با منطقه را افتادند. اما یواشکی مراقب مرد کرد بودند که از لابلای درخت ها عوض شد و به ته دره رسید. اطرافش را نگاه کرد و مسیرش را کج کرد و از پشت تپه با احتیاط به سمت عراقی‌ها رفت فاصله نزدیک بود و سنگرهای عراقی را می شد دید. دو مرد کُرد  گفتند :الان میره عراقی میکشه برمیگرده. عبدالرحمان کم کم حال ایشان کرد که احتمالاً قضیه جاسوسی در کار است و مواظب باشند اما کوردها بهشان برخورد همه از زیر درختان چهار چشمی نگاه می کردند که یک دفعه دیدن یک عراقی از سنگر بیرون آمد و مرد کرد هم از پشت بر تپه پیدایش شد  و به طرفش رفت و با هم دست دادند و وارد سنگر شدند.چشم کردها می خواست از حدقه بیرون بزند.طولی نکشید که از سنگر عراقی ها بیرون آمد سرباز عراقی هم که پشت سرش بود بیرون آمد و دستی به شانه اش زد و از هم جدا شدند. جاسوس کرد اطرافش را نگاهی کرده به مسیر برگشت را با احتیاط آمد تا به بچه ها رسید .تا رسید بچه‌ها از پشت درختا پریده و سریع اسلحه و بیسیم اش را گرفته و به جرم جاسوسی دستگیرش کردند. عملیات را برای صبح زود طراحی کردند تا آفتاب نزده اول سیم‌تلفن سنگر عراقی‌ها را قطع کرده و با صدای الله اکبر حمله کردند بعد از یک ساعت درگیری قله فتح شد. خیلی از عراقی‌ها کشته شده یک نفر اسیر و بقیه فرار کردند و نیروهای ایرانی فقط یکی دو نفر زخمی شده بودند بعد از دوماه ماندن در منطقه این عملیات آب و هوای شان را عوض کرده بود و به پیشنهاد یکی از بچه ها قرار شد مسابقه خرما خوری بگذارند. بچه های جهرم که معروف بودند به خرماخور داوطلب شدند.جایمند آمد وسط و محبی هم دست بالا کرد کارتون خرما را جلوی ایشان گذاشتند و مسابقه در هیاهوی بچه‌ها شروع شد.هرکسی هسته‌ها را باید در کاسه جلوی خودش می انداخت و داور ها هم باید آخر کار هست ها را می شمرد .مسابقه تمام شد هسته‌های هر دوتاکاسه را شمردند. ۱۲۰ تا محبی و۱۰۰ تا  جایمند محبی برنده شد و بچه‌ها هورا کشیدند. جبهه نوسود سه ماه طول کشید صمیمیت ها زیاد شده بود و بچه‌ها به هم دل بسته بودند. سوم مهر برگه پایان ماموریت را دادند دستشان ۱۸ روز هم مرخصی آخر برگه اضافه شده بود. وقتی بر می گشتند در اتوبوس ،بهمن زادگان حالش گرفته بود  عبدالعلی آمد کنارش نشست و گفت :خیلی گرفته.ای چته؟ اصغر آهی کشید و گفت: علی دیدی شهید نشدم! انگار کسی گلومو فشار میده احساس دلتنگی می کنم به خدا داره به قلبم فشار میاد؟!» عبدالعلی سرش را بوسید و گفت: غصه نخور کاکا !خدا بزرگه هر چه خیر و صلاح خودش باشه میشه. تام در جایش بلند شود دید کاغذی زیر صندلی اتوبوس افتاده برداشت نوشته بود:اینجانب علی اصغر بهمن زادگان بر اساس شناختی که از اسلام و مکتب و خون و شهادت دارم  جهت جهاد در راه خدا به جبهه جنگ علیه باطل می روم تا بلکه بتوانم قطره از خون خود را نثار اسلام و امام بکنم. چیزی نگفت کاغذ را تا کرد و آن را در جیب علی اصغر گذاشت و لبخندی زد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * به تهران که رسیدن شهر عزادار بود عکس آیت‌الله حق‌شناس روی در و دیوار شهر چسبانده بودند .نزدیک بود بچه‌ها سکته کنند. علی حالش بد شد. تا رسید خانه افتاد به دامان مادر و بلند بلند گریه کردن‌. لباس مشکی اش را پوشید و سریع رفت قبرستان آلونی چند متر پایینتر از اولین ردیف شهدا پارچه سبزی روی قبر تازه‌ای فهم بود و عکس آیت الله حق شناس میان تاج گلی روی قبر بود با صدای قران که از بلندگوی قبرستان پخش می شد چند نفر بالای قبل بودند اما علی که حواسش به هیچ کس نبود خودش را از بالا روی قبر انداخت. 🌿🌿🌿🌿 پایش به جهرم نرسیده بود که تصمیمش را برای اعزام مجدد گرفت این بار به جنوب برود اعزام بزرگی بود و از همه جای فارس به شیراز آمده بودند آنها یک گروه ۳۲ نفره بودند که بزرگتر شان محمدجواد شادمند بود. اسم گروهشان گروه شین جیم مخفف شهدای جهرم یا جیم شین مخفف جواد شادمند بود .او مربی تکواندو و آمادگی دفاعی بسیج بود و در کلاسهای بسیج جهرم بچه ها را آموزش می داد. آمدند پادگان لشگر ۹۲ زرهی اهواز که مال ارتش بود .فرمانده پادگان شهید شیر علی سلطانی بود که صدای گیرایی داشت و خیلی قشنگ نوحه و دعا می خواند بچه ها جذب اخلاق شده بودند. آنقدر نیرو زیاد بود که غذا به همه نمی رسید و مجبور بودند با نان خشک شکمشان را سیر کنند .کم کم نیروها به جبهه های مختلف اعزام شده و آنها را هم فرستادن دزفول. پایگاه هوایی دزفول پر بود از آدم های جورواجور با لباس های مختلف.خاکی شخصی پلنگی یکی پوتین پایش بود یکی کفش ورزشی بعضی ها کفش های تخت سبز پوشیده بودند و تعدادی هم کفش مجلسی. هرکس در کرده بود خودش را برساند لباس مهم نبود مهم حضور بود. بچه های گروه شین جیم هم در گوشه‌ای از پایگاه شلوغ کرده و سر به سر هم می‌گذاشتند.بالاخره صدای بلندگو در آمد و از جلو نظام دادند. همه توی صف ردیف شدند و نشستند روی زمین جهرمیها گروه سنگینی بودند کار تقسیم بندی نیروها شروع شد. جواد شادمند گفت من هر وقت بلند شدم شما هم بلند شید. اول تک تیرانداز خواستند جواد بلند شد و پشت سرش گروه همه با هم بلند شدند اما از آنها کسی را انتخاب نکردند. گفتند تیربارچی. آنها باز هم بلند شدند اما کسی از آن‌ها را انتخاب نشد. کمک تیربارچی آرپی جی زن کمک آرپی‌جی امدادگر بیسیمچی هر بار که صدا میزدند جهرمیها بلند می‌شدند اما کسی از آنها را انتخاب نمی کردند. در همین گیر و دار یک پاسدار خوزستانی لاغر اندام و بلند قد که موهای بوری داشت با لهجه جنوبی اش بلند داد زد: تخریبچی! _چی چی چی؟ با اینکه کسی نمی دانست تخریبچی یعنی چی اما باز هم ۳۲ نفرشان با هم بلند شدند پاسدار آمد سراغ جهرمیها و محمدجواد شادمند را که سنش از همه بیشتر بود و کنار گروه ایستاده بود صدا زد و به او چیزهایی گفت. محمدجواد قلم و کاغذی از جیبش درآورد همه ساکت شدند. _گوش کنید بچه ها ایشون برادر خیاط ویس هستند ۳۰ نفر نیرو میخوان برای آموزش تخریب من خودم که می خوام برم اگر از شما کسی دوست داره بیاد دستشو بالا بگیره اسمشو می نویسیم. نادر رزمجو گفت: تخریب یعنی چی؟ _یعنی رفتن و برگشتن! دیگر کسی نپرسید تخریب چیه و قرار است آموزش تخریب چه چیزی ببینند یا چه چیزی را تخریب کنند اما یکی از اولین کسانی که بلند شد و اسم نوشت عبدالعلی ناظم پور بود. اسماعیل رحمانیان خیاط ویس گفت:هالک و بچه آبادان و جنگ شده رفتیم جهرم تو صدا و سیمای آبادان کار کردم دانند گی هم بلدم خلاصه هر کاری باشه من یکی دربست در خدمتم. و این چنین همه از نوشتن تا به سمت سرنوشتشان بروند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🚨 درخواست عجیب مادر شهید از 💠حجت‌الاسلام سید‌ حسین مومن می‌گوید: به مادر شهیدان فاطمی خبردادند که یک نماینده از بیت رهبری به منزل شما می‌آید، حاجیه خانم روی ویلچر نشسته بود، تا در باز شد دید مقام معظم رهبری وارد خانه شد، حاجیه خانم با پاهایی که قوّت ندارد چندبار از روی ویلچر به احترام آقا می‌خواست بلند شود که حضرت آقا به دختر حاجیه خانم فرمودند: به حاجیه خانم بگویید بنشینند و بلند نشوند. این مادر شهید به رهبر انقلاب گفت: حضرت آقا! میشه یک خواهش بکنم چند لحظه بایستید و من با ویلچر دور شما بگردم؟ ایشان چندین بار دور آقا گشت و زیر لب زمزمه می‌کرد، الهی درد و بلای شما به ما بخورد. در این دیدار رهبر انقلاب فرمودند اگر کار خاصی دارید بفرمایید، عرض کرد، نه آقا کار خاصی نیست، فقط یک خواهشی دارم آن هم اینکه دوست دارم چهلمین امضا در من امضاء شما باشد! ایشان با افتخار قبول کردند و در کفن مادران شهیدان فاطمی نوشتند: باسمه تعالی اللّهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْها إلاّ خَیْراً وَاَنْتَ اَعْلَمُ بِها مِنّا سید علی حسینی خامنه‌ای 🔻 از اون روز هرکس ملاقات حاجیه خانم می‌رفت این کفن رو نشان می‌داد و با افتخار اظهار می‌کرد که این کفن را آقایم امضا کرده است. 🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * نادر رزمجو گفت: تخریب یعنی چی؟ _یعنی رفتن و برگشتن! دیگر کسی نپرسید تخریب چیه و قرار است آموزش تخریب چه چیزی ببینند یا چه چیزی را تخریب کنند اما یکی از اولین کسانی که بلند شد و اسم نوشت عبدالعلی ناظم پور بود. اسماعیل رحمانیان خیاط ویس گفت:هالک و بچه آبادان و جنگ شده رفتیم جهرم تو صدا و سیمای آبادان کار کردم دانند گی هم بلدم خلاصه هر کاری باشه من یکی دربست در خدمتم. و این چنین همه از نوشتن تا به سمت سرنوشتشان بروند. 🌿🌿🌿🌿 گلف اسم جایی بود در اهواز که باشگاه گلف انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها در زمان شاه بوده و حالا شده بود قرارگاه مرکزی کربلا و مرکز فرماندهی جنگ در جنوب کشور که گوشه‌ای از آن برای آموزش تخریب در نظر گرفته شده بود. برادر خیاط ویس آنها را توجیه کرد و گفت:این اولین تجربه کلاسیک آموزش تخریب و شما اولین گروهی هستید که ما تصمیم گرفتیم انواع و اقسام مین‌ها را بهتان آموزش بدیم.ما اینجا به وسیله مربیانم آن روش پیدا کردن و خنثی کردن و همینطور کاشتن مین را به شما یاد می دهیم. کلاس هاتون صبح و عصر برگزار میشه و شب‌ها هم کار عملی داریم. حالا همه با هم یک صلوات مردانه بفرستید. از فردا صبح کلاس ها شروع شد آشپزخانه یکی از ساختمان ها کلاس درس شان بود و تعدادی مین را در کابینت و قفسه ها چیده بودند. مین های برش خورده مخصوص آموزش را از ارتش آورده و با آن آموزش می‌دادند اولین جمله ای که یادشان دادند این بود: «در تخریب اولین اشتباه آخرین اشتباه است. کم‌کم مین را شناخته و فهمیدند که بعضی از مین ها ضد نفر است یعنی اگر پا روی آن بگذارید پایت قطع میشود. بعضی از مین‌ها ضد نفرات است که به چند نفر آسیب می‌رساند. بعضی هم ضد تانک و ضد خودرو بودند همه نوع مین نبود. همه نوع مین بود.لقمه ای گوجه ای، واکسی ،سوسکی چهل تکه یا گوشت کوبی .تلویزیونی که رنگش سفید و ساخت ایران بود. مین والمر مین. ام ۱۹ که مین آمریکایی خیلی بزرگی بود. این مانور که به آن فضول میدان می گفتند. میم ام ۱۶ و امین عراقی ام هاش ۴۶. باید همه چیز را نکته به نکته به خوبی می‌شناختند. غفلت از یک نکته کوچک خسارت بزرگی همراه داشت.مربیان می‌گفتند بعضی از اینها هست که اگر به آنها فشار بیاد منفجر میشه اما بعضی دیگر اگر فشار را از روی برداریم عمل می‌کند. پس اگر اشتباه کنیم اولین اشتباه آخرین اشتباهه. تله کردن هم یاد گرفتند.یک تکه سیم نازک و محکم به زمین وصل کرده و به یک چیزی می بستند که تا پای کسی به آن می خورد منفجر می شد.تله چیز خطرناکی بود مربی ها می گفتند که عراقی‌ها جسد شهدای ایرانی را تله می‌کنند و زیر جسدها میان می‌گذارند و تا جسد را حرکت بدهیم فشار از روی مین برداشته شده و منفجر می‌شود. این حرف‌ها باعث می‌شد که که بچه‌ها بیشتر دقت کنند تا نکات ریز را یاد بگیرند و در دفتر هایشان یادداشت کنند. این روزها آموزش بود و شب‌ها میدان مین و کار عملی. پول نکشید که یاد گرفتن چطور میل بکارند چطور خنثی کنند و چطور تله کنند. روز با بیدار شدن یواشکی آنهایی که اهل نماز شب بودند شروع می‌شد.قالتاق ها هم با داد و بیداد و صوت خیاط ویس با زور چشم باز می‌کردند و این دو و نرمش بود که حالشان را جا می‌آورد. آموزش سخت و فشرده بود اما شوخی و خنده همه چیز را آسان کرده بود.دعاها و زیارت عاشورا را ناظم پور و جلال صحراییان هم با سوز خاصی نوحه می خواند: «این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * روزی رسید که هر کس باید دنباله سرنوشت می رفت.برادر خیاط ویس بچه های گروه شین را در دو قسمت کرد.بیست و چند نفر را فرستاد بستان .ده نفر دیگر پتوها و وسایل را پشت تویوتا ریخته و روی آن نشستند.خیاطی از خودش نشست پشت تویوتا و از اهواز بیرون وقتی از پل ایسنا در ای که روی رودخانه کرخه بود داشتند رد میشدن ایستاد و خاطرهوقتی از پل ایسنا در ای که روی رودخانه کرخه بود داشتند رد میشدن ایستاد و خاطره ایستادگی بچه‌های سپاه دزفول را که با چندتا آرپیجی غیرت کرده و جلوی عراقی‌ها ایستاده بودند با آب و تاب برای ایشان تعریف کرد ‌ یک تانک توی رودخانه سقوط کرده بود و لوله بلند آن از آب بیرون بود. دیدن جنازه سوخته تانک‌ها دل آدم را خنک می کرد.از پل به راز پیچیده و رفتن دشت عباس و تویوتای خاکی کنار چند آلونک قدیمی و بی در و پیکر ایستاد که و معلوم بود که زمانی آغل گوسفندان عشایر منطقه بوده. دیواره آسیا از ۲۱۰ آتش و کف آن پر از خاک و خاکستر. خیاط ویس محمدجواد شادمند را فرمانده آنها و عبدالعلی را معاونش قرار داد.از صحبت‌های خیاط نیز معلوم شد که اسم اینجا کمپ احسان است که روزگاری از عشایر منطقه با گوسفندان از این مکان استفاده می‌کردند. جایی که به همه چیز شباهت داشت الا به کمپ. محمدرضا زارعیان، علی اصغر بهمن زادگان مسعود ذبایحی،جلال جعفرزادگان، ناصر صابر،مهدی بقایی مهدی رازبان و عبدالصمد زارع. هشت نفری بودند که وقتی کاشف به عمل آمد معلوم شد برای یک عملیات ایذایی به اینجا آمده اند. معنی ایذایی را برادر خیاط گفت یعنی عملیات فریب.آنها باید در این قسمت با عراقی ها درگیر می‌شدند تا ذهنشان متوجه این منطقه شود و عملیات اصلی در جای دیگر انجام گیرد احتمالاً عملیات اصلی در بستان بود. برای اینکه اتاقک قابل سکونت شود مجبور شدند کف آن را یک لایه پلاستیک پهن کنند.دیوار ها را هم یک متر پلاستیک چسباندن تا سیاهی به لباسشان نچسبد. در و پنجره را هم پتو زد تا از سرما در امان باشند.شادمند ظرفی برای آتش پیدا کرد تا شب ها در آن آتش روشن کنند و ذغال افروخته زهر شده را داخل اتاق ببرند و گرم شوند. شب باران گرفت و سقف اتاق چکه کرد.چاره ای نبود تنگ و لیوان پلاستیکی ها را زیر چکه ها گذاشتند تا پتوها خیس نشود فردا با خاک و خاکستر سوراخ های سقف را پر کنند. هر روز آشپزخانه لشکر ۲۱ حمزه ناهار را پلو با خورشت میپخت که شایع بود از گاو گوسفندانی که ترکش خورده یا صاحبان شان آنها را رها کرده‌اند برای غذا استفاده می‌شود. چند روزی که گذشت خیاط وی سر و کله اش پیدا شد و دستور داد که باید به کمپ جدید بروند ریختند بالای تویوتا و چند کیلومتر آن طرف‌تر نزدیک به خط مقدم در دل تپه یک جایی که تازه لودر خاکبرداری کرده بود پیاده شدند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔻 | 📎 به مردم بگویید امام زمان پشتوانه‌ی این انقلاب است ➖ بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم. داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیت‌نامه نوشته بود: 🔅 من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود. و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. 🔸 بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. ✍ به روایت 📚 برگرفته از کتاب 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * زاغه مهمات بزرگی در دل تپه بود که باید از آن نگهبانی می‌دادند با خنده بازاری که محمدرضا زارعی آن راه می‌انداخت و شیرین کاری هایی که علی اصغر بهمن زادگان میکرد وقتشان را پر می‌کردند. علی اصغر می‌گفت که هیپنوتیزم بلد است و بچه‌ها را خواب می کرد.یک شب یک نفر را خواب کرد و به طوری که تکه آتشی به دستش نزدیک کردند و روی دستش گذاشتند اما بیدار نشد. بعد از بیمار بیداری دست شروع به سوختن کرد و بچه‌ها باورشان شد که علی اصغر هیپنوتیزم بلد است.می‌گفت هیپنوتیزم را از محسن دور اندیش که مربی نظامی بسیج سپاه جهرم هست یاد گرفته. اولین پیمانی که بین بچه های گروه شین جیم بسته شد هر بود به یک شب بارانی است که دستها را روی هم گذاشتند و قول دادند هر کس که از این جمع شهید شد بقیه دوستانش را شفاعت کند.این پیمان باعث شده بود که صمیمیت بیشتری بین شان به وجود بیاید ساعتهای بیکاری وقتی مرور کلاس‌های تخریب و برگزاری کلاسهای اخلاق بود شخصیت واقعی عبدالعلی به عنوان مربی اخلاق کم کم برای بچه‌ها داشت روشن میشد.با صمیمیت بیش از حد و تواضع دیدنی و دلسوزی های برادرانه بدجوری توی دل همه نشسته بود همینجا بود که دشت عباس به بسیجی‌ها یک هدیه داد یک برادر خوب و دلسوز به نام «کاکاعلی» کاکاعلی یک لقب افتخاری بود که بسیجی های تخریبچی به او داده بودند تا به این شکل جبران برادری ها و دلسوزی های عجیب غریبش بشود. این لقب هر نوع فاصله را از میان برداشته بود و کسی با عبدالعلی احساس غریبی نمی کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 شب هشتم آذرماه سال ۱۳۶۰ بود که نگهبان خبر از درگیری شدید در منطقه جنوب داد.همه بیرون آمده و انفجارها و روشن شدن منور ها را از دور تماشا می‌کردند.به این نتیجه رسیدند که عملیات بوستان شروع شده و آنها سهمی در آن ندارند. حالشان گرفته شد با هزار کیلو عسل هم نمیشد خوردشان. از دست خیاط ویس عصبانی بودند. فردا کسی دل و دماغ دو و نرمش صبحگاهی نداشت.کاکا علی همه را به خط کرد و برایشان حرف زد و یادشان آورد که مهمتر از همه چیز ادای وظیفه است که آنها به وظیفه شان عمل کرده‌اند و باید خوشحال باشند و خدا را شکر کنند. یک شب سفره شام را پهن کرده بودند که طبق معمول زیر نور فانوس شام بخورند .مسعود ذبایحی رادیوی تک موج را روشن کرده بود که اخبار فارس را گوش کنند و پیچش را می‌چرخاند که صدای گوینده صاف تر شود. رادیو اعلام کرد که فردا در جهرم پیکر مطهر شهید محسن دوراندیش که در عملیات آزادسازی بستان به شهادت رسیده تشییع میشود. یک بار مثل برق گرفته ها خشک شان زد و لقمه در دهانشان خشک شد.تا چند دقیقه کسی حرفی نزد جواد شادمند بلند بلند شروع کرد به گریه کردن .شب سکوت تلخی سنگر را گرفته بود و صدای گریه و خاطره گویی بهمن زادگان و شادمند از شهید دوراندیش هر از چند دقیقه این سکوت را می شکست و دوباره سکوت سنگین ادامه پیدا می‌کرد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ناظم پور که شبها با خودکار و دفترش معناست بود و درد دل هایش را در آن می نوشت روی پتو دراز کشیده بود به خاطره هایی که از شهید محسن داشت فکر می کرد. قلم را برداشت و نوشت: «خدای من خواسته های من بیشمار و دشوار است اما دلم خوش است که دشواری و بیشماری این خواسته های بیشمار برای تو و بر تو دشوار نباشد .قدرت تو شکست پذیر نیست و خزانه تو هرگز تهی می گردد :زیرا انک علی کل شی قدیر. کمپ احسان ۱۳۶۰/۹/۱۰ عبدالعلی ناظم پور چند روز بعد خیاطی آمد آنها را برد اهواز و در جایی به نام کارخانه نساجی چند روزی ماندند.کارخانه نساجی محل استقرار نیروهای مهندسی جنوب بود که مدیریت امکانات مهندسی جنگ مثل کمپرسی ها، تانکرهای آبرسانی ، لودر و بلدوزر ها در این جا انجام می‌شد. مقر تخریب چی ها هم همین جا بود و از این جا تقسیم بندی می شدند.از صحبتهای خیاط ویس فهمیدند که کم کم وقت آن رسیده که تخریب چی ها برای خودشان صاحب تشکیلاتی شده و منسجم تر کار کنند. اسم جدید شان را هم تخرازجچیان مهندسی قرارگاه جنوب گذاشته بودند.فهمیدند که ج۹۰ این به بعد باید در گروههای منسجم‌تر کار کنند جح هم پا۰۹۹۹ژکسازی میدان های مین در منطقه عملیاتی طریق القدس در اطراف سوسنگرد ،بستان، دغاغله ،سابله و سودانیه بود. فردا صبح زود خیاط ویس گفت می‌خواهم شما را به دوستانتان برسانم. خبر پیوستن به دیگر بچه‌های گروه شین جیم خیلی خوشحال شان کرد.یک ساعت و نیم بعد سوسنگرد بودند ماشین جلوی ساختمانی ایستاد و در زدند. با هیاهو و شور و اشتیاق وارد شدند. روبوسین و مصافحه شروع شد. حالا بچه های گروه شین همدیگر را پیدا کرده و خنده روی چهره هایشان می نشست.فهمیدند که باید هر روز صبح با گروههای مین یاب سوار ماشین ها شده و بروند این ور و آن ور پاکسازی میدان مین. وقتی تعداد مین ها زیاد شد که بار ماشین زده بیاورند و در ساختمان دیگری انبار کنند. میدان‌های مین خیلی وسیع بود به همین خاطر هر از مدتی خیاط ویز نیروی کمکی می‌فرستاد تا در پاکسازی کمکشان کند. یک گروه از بچه‌های دکتر چمران که بیشترشان بچه‌های تهران تبریز اهواز و گنبد کاووس بودند هم برای کمک آمدند و در ساختمان دیگری مستقر شدند.تعدادی از بچه های برازجان برای یاد گرفتن کار تخریب آنها ملحق شدند که مسئول شان غلامرضا جوان بود.)در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید)به‌طور رسمی بچه‌ها کار آموزش تخریب را در همین ساختمان برای بچه های برازجانی شروع کردند. کارها تقسیم بندی شده و گروه‌های مین یاب جدیدی راه افتاده بود و کاکاعلی مسئول بچه های جهرم بود. اولین رسمی را هم که به راه انداخت آداب رفتن به میدان مین بود وضو نماز توسل و دعا. هر گروه مین یاب ۴ یا۵ نفر بودند.که یک نفرشان سرگروه بود غذا ماشین و نیروی لازم برای گروهها از طرف تیپ عاشورا تأمین می‌شد.عراقی ها بعد از تصرف منطقه همه جا رامین کاشته بودند و خیلی جاها مردم با گاو و گوسفندان شان روی مین ها می رفتند. صبح تا از دنبال پیدا کردن مین و بیرون آوردن آن از زیر خاک و بار ماشین زدن و تخلیه در انبار بودند.یکبار هنگام تخلیه لابلای همین هایی که در آیفا روی هم ریخته بودند .مینی را دیدن که چاشنی رویش بود اما معجزه‌آسا زیر فشار آن هم همین منفجر نشده بود. از تصور اینکه ممکن بود با انفجار آن چه فاجعه ای رخ بدهد نفس‌ها در سینه حبس شد و دقایقی دست از کار کشیدند.کاکا علی از همه خواست که دور هم جمع شده و خدا را شکر کنند که از حادثه های بزرگ نجاتشان داده و تذکر داد که از این به بعد دقت شان را صد برابر کنند و تکرار کرد: «بچه ها اولین اشتباه آخرین اشتباه است» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🎋🎋 👇 … 🔰این قدر دعا کردی تا ی من⚰ پیدا شد.  کار خودتو کردی⁉️  حالا خوب شد ⁉️ جیگرت خنک شد ⁉️ 🔰حالا برات بگم حالا که پیدا شدم و تو جیگرت خنک شد و تو خوشحال شدی 😊، آوردی منو تو گلزار 🌷 دفن کردی ،  و به قول خودمون اسمشو نوشتی🖍 🔰حالا برات بگم : ما که تو بیابونا افتاده بودیم برا خودمون شبا🌌 خلوت داشتیم و به همه ی ما مفقودها (س) سر می زد و مادر همه ی ما تو اون بیابون گمشده ، بود . 🔰از اون موقعی که تو این قدر کردی و دعات مستجاب شد و ما پیدا شدیم . این بزم ما رو به هم زدی من دیگه توی جمع اون  🕊که در محضر  حضرت زهرا (س) هستند .😔😭  آمدم توی جمع شهیدایِ با نام و نشون به ظاهرِ دنیا. 🎤روایتگر 🌹🍃🌹🍃 ﭘﺨﺶ اﻧﻼﻳﻦ اﺯ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇👇 اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 ﺻﻔﺤﻪ : https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * رفیق یکرنگ شدن از اتفاقاتی بود که در جبهه زیاد می‌افتاد و دونفر شدیداً به هم دل می بستند. مسعود ذبایحی با علی اصغر بهمن زادگان حسابی رفیق شده و از دو و نرمش صبح تا خواب شب با هم بودند. مسجد جامع سوسنگرد چند خیابان پایین‌تر بود و آنها خود را به نماز جماعت می‌رساندند.قبل از اذان صبح مسجد غلغله بود گلوله‌های توپ همسو و جماعت را به هم نمی‌زد.علی اصغر و مسعود با هم به مسجد می رفتند و در ماموریت ها هم با هم بودند. اما تقدیر ۲۵ دی ماه سال ۱۳۶۰ جور دیگری رقم خورده بود.سحرگاه جمعه علی اصغر به حمام عمومی سوسنگرد رفت و غسل کرد و بعد از نماز شب یواش به مسعود گفت که: «کاماز من غسل شهادت کردم. مسعود جا خورد اما محمدرضا زارعیان شیطنتش گل کرد و سر به سرش گذاشت شادی و شعف عجیبی سراغ علی اصغر آمده بود و با همه شوخی می‌کرد. بعد از صبحانه کاکاعلی مسعود ذبایحی و سید جلال رضوی زادگان (سال ۸۷ ۱۳در حین پاکسازی میدان مین در منطقه چه دهلران به شهادت رسید) را صدا زد و آنها را فرستاد تنگ چزابه برای شناسایی میدان مین و خودش با علی اصغر وحرف بزنم یه ساعته محمدرضا و چند نفر از بچه‌های گنبد وانت لندرور را برداشته و برای شناسایی میدان مین رفتند اطراف رودخانه نیسان و امامزاده زین العابدین. راه زیادی تا سوسنگرد نبود در را به یکی از مقرهای ارتش که رسیدند ارتشی ها گفتند: «سر راه ما یک میدان مین هست که خنثی نشده زحمت بکشید خنثی کنید تا رفت و آمدمان آسان شود و مجبور نباشیم منطقه را دور بزنیم. گفتند: ما امروز برای شناسایی اومدیم قول میدیم فردا بیام و آنها را خنثی کنیم. بازی ها شروع کردند به التماس کردن که اگر رفتید بر نمی گردید. مین ها را به لای نی ها و زیر علف ها و بوته‌ها مخفی بودند گوشه کنار میدان لاشه حیوانات را می شد دید که روی مین رفته بودند. میدان مین خطرناکی بود بسم الله گفته آستین‌ها را بالا زده و تقسیم کار کردند چند نفر دنبال مین ضد تانک ،دو نفر مسئول مین گوشتکوبی و علی اصغر و بچه‌های گنبد هم مسئول خنثی کردن مین سوسکی شدند. اینها به وسیله بوته و خارها تله شده بودند و خنثی کردن شان خطر داشت.وسط میدان برآمدگی تپه مانند بود که علی اصغر و بچه های گنبد پشت آن با مین‌های سوسکی خنثی می کردند. در حین کار یک مرتبه صدای انفجاری بلند شد صدا ازپشت برآمدگی بود با احتیاط به آن طرف رفته و دیدن چند نفر به زمین افتاده اند.معلوم شد میر سوزکی منفجر شده و دست و شکم سینه و صورت علی اصغر را تکه پاره کرده و بچه‌های گنبد هم مجروح شدند.مینی سوزکی اندازه چند نارنجک قدرت داشت کار را تعطیل کرده و مجروحین را در لندرور گذاشته و ماشین سریع به سوسنگرد رفت. کاکا و جهرمیها کنار پیکر پاره پاره علی اصغر منتظر ماندند تا ماشین برگردد ‌شدت انفجار پاره های بدن شهید را به اطراف پرتاب کرده بود به طوری که یک انگشت او را در فاصله دوری پیدا کردند. حالا علی اصغر اولین‌شهید تخریبچی استان فارس و جهرم بود.کاکا علی بچه ها را آرام کرد ماشین که برگردد جنازه تکه پاره را پشت آن گذاشته و سریع آمدند سوسنگرد تا به معراج شهدای اهواز ببرند.مهدی رازبان و جلال جعفرزادگان در ساختمان منتظر برگشت کاکاعلی بودند. چشم مهدی که به بچه ها افتاد با تعجب پرسید: انگاری زود برگشتین؟ کاکا علی خودش را خونسرد نشان داد و گفت : ها کاکا ..علی اصغر رفت ما هم زود برگشتیم. _کجا رفت؟ _رفت بهشت. مهدی نیم خیز شد و گفت: بهشت؟! _بله شهید شد رفت بهشت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مهدی نشست روی زمین به کاکاعلی نگاه کرد که قیافش مثل هر روز آرام و طبیعی بود. آمد گریه کند از کاکاعلی خجالت کشید.رفت سراغ جنازه شهادت علی اصغر روی بچه ها تاثیر گذاشته بود و غم خاصی همه جا حس می شد. شب کاکاعلی صحبت کرد و گفت: بچه ها این اولین و آخرین شهید مان نیست .حالا حالاها ما باید شهید بدیم قول بدین هر کدوم از شما که شهید شد فکر بقیه هم باشد و شفاعتمون کند. فردا ظهر مسعود ذبایحی از ماموریت برگشت و اول از همه سراغ علی اصغر را گرفت. خبر را که شنید چیزی نگفت آرام رفت سر ساکش همان لباس مشکی را که شب‌های عزاداری می پوشید در آورد و پوشید و یک گوشه دنج پیدا کرد و در خودش فرو رفت.و شروع کرد به سیگار کشیدن وسط همین دود و آه بود که کاکاعلی سر رسید. بوی سیگار او را کشید آنطرف. کنارش نشست و با تعجب به ته سیگار ها اشاره کرد و گفت: «مسعود اینا کار تو است؟!! وای وای وای.. مسعود چیزی نگفت .کاکا علی سر او را توی بغل گرفت و محکم ماچش کرد و با لحن آرامی گفت:کاکا ما هم همون اومدیم که شهید بشیم .شهید شدن افتخار بزرگیه که به هرکسی نمیدن .تو برا کسی که به این درجه بزرگ رسیده از عزا گرفتی؟! درست کتاب اونو از دست دادی اما میدونی حالا اون کجاست؟! اون توی بهشت داره میخنده و تو این جا داری گریه می کنی !ای بابا مگه تو مقام شهید رو نمیدونی ؟!پاشو خوشحال باش و پیرهن مشکی را هم در بیار. دعا کن که خودت هم شهید بشی مسعود اشک‌هایش را پاک کرد و در حالیکه ته سیگار را زیر پا له می کرد خودش را جمع و جور کرد و گفت:میدونی کاکاعلی ناراحتم که این همه وقت شب و روز باهاش بودم اما لحظه شهادتش نبودم» دست روی شانه مسعود گذاشت و گاو ببین کاکا مسعود این حکمت کار خداست که تو شهادت عزیزترین رفیقت رو نبینیم شاید تحملش خیلی برات سخت می‌شد شاید خیر و صلاح این بوده که تکه تکه شدن برادرت رو نبینی و تا آخر عمر خاطره تلخی از علی اصغر در ذهنت نمونه. آن روز کاکاعلی آنقدر از مقام شهید گفت که کم کم همه دورش جمع شدند.لبخند رضایت بر لب همه نشست و همه با هم دعا کردند که آنها هم مثل علی اصغر بهمن زادگان شهید شوند. ،،🌿🌿🌿🌿 مسعود ذبایحی فکر میکرد که خودش خیلی برای علی اصغر می سوزد اما بعدا چشمش به شعری افتاد که کاکاعلی شب بعد از شهادت علی اصغر در دفترش نوشته بود آنجا بود که فهمید کاکاعلی چقدر صبورانه این داغ ها را در خودش فرو می ریخته و دم نمی زده است.حتی فهمید همین محمدرضا زارعی آن که دائم فکر خنداندن بچه‌هاست چقدر شب های یواشکی گوشه های خلوت می کند و به یاد خاطرات علی اصغر اشک میریزد. کاکا علی نوشته بود: «برادر می خوام برات نامه بدم برادر می خوام که درد دل کنم برادر اصغر خوب من سلام عزیز پریده از قفس سلام یک سلام با اشک چشم مادرت یه سلام با ناله برادرت یه سلام به پیکر غرقه به خون تو رو به خدا قسم منو بخون اصغرم پریده ای تو از قفس دیگه از علی نمونده یک نفس بغض اینکه من یک خاک خاکی ام خودت حالا خوب میدونی من کیم از قفس پریده ها قدر تو رو خوب میدونن اونا حرفای تورو خوب میخونن اونا از بنده بودن خوب میدونن برادر اصغر خوب و با وفا تو که رفتی یه شبی پیش خدا درسته اونجا بودن سعادته ولی این دوست کوچیک یادت نره یادته گفتی یه روز تو صحبت‌ها که شفاعت می کنی پیش خدا اصغرم برادرم تو برای ما شدی یه رابطه تو شدی از طرف ما واسطه اصغرم برادرم اگه ما فراقت رو تاب بیاریم چه برای مادر تو ببریم؟! بریم اونجا بگیم اصغر چی شده؟! بگیم ما موندیم و اون رها شده؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * چند کوچه آن طرف تر از محل زندگیشان ساختمان انبار مین‌ها بود که تا سقف آنها را روی هم می چیدند همه اتاق ها تا سقف پر از مین بود حسابش که میکردی چند هزار پوند مواد منفجره که مثل زاغه مهمات خطرناک بود. چند بار کاکاعلی با برادر خیاط صحبت کرد که فکری برای تخلیه مین‌ها بکنند. او هم قول داد که به زودی ساختمان مین ها را تخلیه کند و آنها را به انبار مهمات ارتش تحویل دهد. یک روز که از پاکسازی بر می گشتند تا مین های جدید را در اتاق بچینند دیدند ساختمانی وجود ندارد. اول فکر کردند کوچه را اشتباهی آمده اند اما وقتی درست نگاه کردند دیدند که انگار یک گلوله توپ به ساختمان خورده و انفجار بزرگی شده و همه آن چند هزار تا مین منفجر شده.به طوری که اندازه ساختمانی که روی زمین بود گودال بزرگی توی زمین کنده شده بود. خدا را شکر منطقه خالی از سکنه بود و تلفات جانی نداشت.کم کم داشت ذات تخریب و تخریب چی معلوم می‌شد هر کسی اهل این بود که جانش را کف دست بگذارد و برود در میدان مین در تخریب ماندنی شد.سه ماه دیگر هم از جنگ گذشته بود و حالا هر کدام از بچه‌ها خودشان بودند فقط عبدالعلی شده بود کاکاعلی و یکی از فرماندهان گروه تخریب در قرارگاه جنوب. مسئولین تخریب در قرارگاه همه او را می شناختند و برایش خیلی احترام قائل بودند.وقتی تازه واردی داخل جمع تخریب چی ها می شد نمی توانست بفهمد که فرمانده گروه کیست.یا باید سوال می گرفت یا باید چند روزی صبر می کرد تا برنامه‌ای پیش بیاید و فرمانده صحبت کند.آن وقت می فهمید همان کسی که همراه بقیه سنگر می‌زند و سخت کار می کند. همان که مثل بقیه یک روز شهردار سنگر می شود و تمیز تر از بقیه همه جا را جارو می زند و سفره پهن می‌کند .همان لباس خاکی که غذا می چیند در سفره ظرف ها را می شوید و حتی دستشویی ها را تمیز می کند و همه کاکاعلی صدایش می زنند. همان فرمانده گروه تخریب‌چی هاست .همان که اصلاً فکرش را نمی کنی که فرمانده باشد. حالا کاکاعلی حرف هایی می نوشت و می زد که نمی دانستی از کجا آورده نه پای درس فقیهی در حوزه علمیه رفته و نه در کلاس سخنرانی و سخنوری شرکت کرده بود اما مثل نویسندگان بزرگ می نوشت و مانند سخنرانان چیره‌دست حرف می زد و ساعت ها همه را به حیرت وا می داشت.دانش آموزی دبیرستانی بود که حرف هایش به دل می نشست آن چنان که از دل بر می آمد.👇(این متن از نوار سخنرانی شهید پیاده شده است) «بسم الله الرحمن الرحیم» همه این درگیری‌ها و سر و صداها همه این کم و زیاد ها که می بینید مبارزه دو نیروی قدرتمند،یکی نیروی خدا و یکی هم نیروی شیطان است.همه جنگ ها و درگیری ها همه آمدن پیغمبران و معصومین از زمان حضرت آدم تا امروز،همه اش به این خاطر است که بشر از بندگی بنده جدایش کنند و بکشندش به بندگی خدا. پیامبران زیادی آمدند و آخرین پیامبری که فرستاد کامل بود. بندگی خدا کردن در حقیقت به آزادی کامل رسیدن است.اگر نگاه کنید برگردید به عقب ببینید کجا بودیم؟ از کجا شروع شدیم ؟حالا کی هستیم و خدا کجا ما را آورد.؟ نعمت مسلمان بودن و ایمان داشتن و شهادت گفتن نعمت خیلی بزرگی است که نصیب هر کسی نمی شود. نعمت ولایت مولا علی علیه السلام؛عظمت را هیچ جا نمی شود پیدا کرد الا در شیعه بودن و پیروی از او. شماها خدا یک لباس عزت هم تنتان کرده که خود مولا علی می‌فرماید که جهاد دری از درهای بهشت است که خدا روی بندگان خاصش باز میکند.علاوه بر اینکه شیعه هستید خدا لباس عزتی تنتان کرده و آمده‌اید جهاد در مقابل این همه نعمت خدا وظایفی هست که هر شخصی بنا به موقعیت، مسئولیت و مقامش، باتوانی که خدا به او داده باید جواب بدهد و جوابگو باشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ادامه متن پیاده شده از نوار سخنرانی 👇 حالا خدا نعمت بزرگی مثل رهبری انایت کرده و بدون اینکه ما تقاضا کرده باشیم رحمت بزرگی نازل کرده بدون اینکه ما بخواهیم با لطف و عنایت خود لباسی تنم آن کرده که لباس افتخار است. لباس عزت است. لباس ارزش است.الان ارزش و ملاک شما دیگر چیز های مبتذل دنیای نیست شما اگر امروز عشق داشته باشید عشقتان به اباعبدالله است امروز می روید درد دل های تان را مستقیم به خدا می گویید. طرف صحبتتان خداست اینها که یک چیزهایی است که گاهی وقتها باید بنشینیم نگاه کنیم ببینیم ما کجا بودیم و الان چه مقامی داریم. باور داشته باشید که مهمترین سرزمینی که خدا روی کره زمین دوست دارد ایران است.شما جای قرار گرفته‌اید که چند میلیون آدم با هم برای خدا سر به سجده می گذارند و این افتخار کشور است.باید قدر موقعیت خود را بدانید و در قبال آن شاکر باشید عزتی که خدا به شما ها داده به هیچ‌کدام از ملت‌ها نداده. اینطور رهبری اینطور عظمتی. امام فرمود شما مردم روز جمعه تمام تهدیدات را گذاشتید زیر پا و روی آنها راه رفتید یعنی چه؟یعنی اینکه کل آمریکا و تشکیلات شانکل شوروی و تهدیدات آنها و همه کسانی که داشتند تا چند مدت قبل سر و صدا می کردند همه را زیر پا گذاشتید. 🌿🌿🌿🌿 بهمن و اسفند ماه سال ۱۳۶۰ برای آزادی خرمشهر باید شناسایی هایی انجام می‌شد و کاکاعلی از تخریب قرارگاه جنوب ماموریت پیدا کرد که همراه بچه‌های اطلاعات برای شناسایی به خط محمدیه ،حدفاصل دارخوین و آبادان بروند.دشمن پشت کارون بود و آنها باید بعد از پیاده روی به کارون رسیده و در سه گروه دوازده نفری از سه نقطه مختلف آن عبور کرده به خط دشمن بروند.برای اینکه دشمن متوجه حضورشان نشود چند نفر با شنا طناب را گرفته و به سمت ساحل دشمن می رفتند. بعد هم بی سر و صدا صدا قایق را با وسایل و نیروها به آن طرف می کشیدند.آن شب کاکاعلی با گروه میانی بود و داشت معبر باز می‌کرد تا بچه‌های اطلاعات و عملیات بتوانند جلو بیایند و اطلاعات را از دشمن تکمیل کنند. ناگهان از سمت راست عراقی‌ها شروع به تیراندازی کردند.طولی نکشید که از روبروی آنها هم تیر اندازی شروع شد و منور ها آسمان را روشن کرد.چاره‌ای جز پنهان شدن نبود صدای حرکت تانک‌ها عراقی و هایو هوی سربازانشان به گوش می‌رسید. تانک ها بی هدف شلیک می کردند و منطقه کاملاً به هم ریخته بود.روز قبل باران زده و زمین کاملاً خیس بود و چاره‌ای جز خوابیدن روی زمین خیس و صبر و تحمل نبود.بالاخره عراقی ها زور خودشان را زده و ساکت شدند مسئول گروه دستور داد که برگردند اما کاکا علی پیشنهاد داد که «حالا که این همه راه را تا اینجا آمده‌ایم بهتره دست خالی برنگردیم تازه دشمن خیالش تخت شده» قرار شد کاکاعلی خودش جلو برود و شناسایی مختصری از مواضع دشمن انجام داده و برگردد. یک ساعت دیگر هم بچه ها بر روی زمین نمناک دراز کشیدند تا کاکاعلی برگشت. یک مین گوجه ای هم دستش بود و تا دلت بخواهد اطلاعات از موانع و مواضع دشمن جمع کرده بود. کاکاعلی که برگشت مهتاب هم طلوع کرد روشنایی مهتاب اجازه نمی داد حرکت کنند امکان ماندن ۱۲ نفر آدم در میان دشمن تا شب بعد دور از عقل بود مهتاب هر لحظه بالاتر می آمد و کار برگشت سخت‌تر می‌شد. احتمال برخورد گشتی شناسایی عراقی ها در برگشت هم بود.تنها چیزی که به ذهن کاکاعلی رسید این بود که گفت بچه ها به حضرت زهرا متوسل بشید. زمزمه یا قرة عین الرسول یا بنت محمد یا وجیها عندالله اشفعی لنا عندالله را اگر گوشت به دهان کنار دستیت نزدیک می کردی می توانستی بشنوی. غرق دعا و دنبال راه حل بودند که ابر سیاهی جلوی نور ماه را گرفت یک دفعه تمام دشت تاریک شد. به منطقه خود ای که رسیدند کاکاعلی بچه‌ها را نگه داشت و گفت: «بچه‌ها یک لحظه صبر کنید باید از خدا تشکر کنیم که به سلامت برگشتیم» همه زانو زدند روی خاک خیس و دست به دعا برداشته و سپاسگزاری کردند و بعد هم پیشانی شان خاک را بوسید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * شب که میشود با یک گروه هشت نفره کار شناسایی را شروع می‌کردند.چندتا تیرک چوبی یک ورق کرکره آهنی و چند تا قمقمه آب و مقداری خرما و غذا با یک پریسکوپ برمی‌داشتند و جلو می‌رفتند. نزدیکه عراقی ها که می‌رسیدند اول باید برای سنگر شناسایی زیرخاکی جای مناسبی پیدا می‌کردند و گودالی حفر کرده و سقفش را با ورق کرکره می پوشاندند و یک نفر وارد آن می شد و پریسکوپ را کار می‌گذاشت. کارت تمام میشد بقیه بچه ها آب و نان و خرما را برای آن رزمنده می‌گذاشتند و روی گودال را هم با خاک و بوته استتار کرده و بر می‌گشتند عقب. ۲۴ ساعت آن رزمنده باید از دریچه پریسکوپ منطقه را شناسایی می کرد.رفت و آمد عراقی‌ها را زیر نظر می‌گرفت و یادداشت می‌کرد تا شب از راه برسد و بچه ها بیایند. شب بعد نوبت یک نفر دیگر بود که ۲۴ ساعت تنها باشد و اطلاعات جمع کند.گاهی وقتها هم پیش می‌آمد که تا ۴۸ ساعت کسی آن طرف ها آفتابی نمی شد و آن رزمنده باید دو شبانه روز تنها در آن سنگر میماند. منطقه که آماده عملیات فتح المبین شد تعدادی از تخریبچی های مهندسی قرارگاه جنوب،رفتند تیپ نجف اشرف که فرمانده‌اش احمد کاظمی بود و در رقابیه و ارتفاعات میش داغ عمل می تعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرمانده‌اش نبیتعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرمانده‌اش نبی رودکی بود و بقیه هم رفتند تیپ المهدی که فرمانده اش علی فضلی بود و درفکه عملیات ایذایی انجام می داد. جلال جعفرزادگان شهاب صابر عبدالعلی در مرحله سه عملیات رفتند تیپ ثارالله.این عملیات تجربه خوبی برای بچه‌هایی که آموخته های خود را عملی کنند و شب ها جلوتر از گردان ها حرکت کرده و معبر ها را باز کنند فرماندهی کردن نکات بسیار ریزی داشت که جز در این میادین به دست نمی آمد و حالا عبدالعلی گام در راهی نهاده بود که در آینده فرماندهی بزرگ شود. در عملیات فتح المبین تیری به پایش خورد و به تهران منتقل شد.تخریبچی هایی که مانده بودند بعد از عملیات منطقه را از مین پاکسازی کرده و برگشتند مقر خودشان در دارخوین. 🌿🌿🌿🌿🌿 «نامه» به نام آن که یکتا و بی نیاز است خدمت خانواده عزیزم سلام. امیدوارم که حال تک تک شما خوب باشد و زندگی را زیر سایه ولایت شاه شهیدان با موفقیت بگذرانید و همیشه در امتحانات خداوند پیروز و موفق باشید. اگر از حال ما خواسته باشید به دعای شما خوب هستیم و مشتاق دیدارتان.به امید اینکه از بندگان خدا حسابمان کنند و عذر مان را بپذیرند.به امید اینکه شیعه امام باشیم و چشم همگی ما به لبان خدا گوی روح‌الله باشد تا در این گیر و دار و این طوفان به پا شده از هیبت و عظمت اسلام و خلوص و وفاداری پیروان امام خمینی،در میان اقیانوس انسان‌های خاکی،ما هم قطره ای از این اقیانوس باشیم تا ملکوتی شویم. باید بتوانیم در این امواج که هر روز به شکلی پیدا میشود روزی محاصره اقتصادی،روزی جنگ تحمیلی،روزی خلیج فارس،روزی کنفرانس..... خیلی با وقار و با صبر باشیم و همیشه لبمان شاکر از خدای مان باشد. خیلی مشتاقم که با شما بنشینم و همه حرفها که اکثراً از وفای شماست و صحبت شما و معلم بودن شما،صحبت کنم و در نامه نیز جای این نیست.مثلاً به مادرعزیزم بگویم که چقدر دوستش دارم و چقدر کوتاهی کردم و شرمنده صحبت‌هایش هستم. یا به مادر بزرگ و بزرگواری و صحبت هایش. و یا به آبجی عزیز که دوست دارم دستت دستش را ببوسم و حرفی برای صحبت هایش خلوص و صداقت اش. یا داداش رسول عزیز و یا حسین جان و یا حسن آقا که حرفی در محبت شان نیست و از مردانگی و وفای جان که باعث سرافرازی و دلگرمی هستند.وز بابا و زحماتش یا زهرا جان که از محبت و پاکی و خضوع و فهم گفتنی‌ها دارد و همچنین از شعور و فهم و درک محبت مژگان عزیز. ولی اینها اگر به زبان نیاید در قلب هست و انسان می فهمد. همه شما عزیزان را به خدای بزرگ میسپارم و از همه انتظار دعا دارم.سلام مرا به همه عزیزان در اقوام و خویشان و نزدیکان به رسانید به امید زیارت کربلا و فتح قدس عزیز. عبدالعلی ناظم پور. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * روزی بود عملیات شده و ما مدتی بود از علی بی خبر بودیم.شب بود من توی حیاط مشغول شستن ظرف ها بودم و تلویزیون هم اخبار عملیات را پخش می کرد. مادرم آمد توی حیاط و گفت:«نبودی مادر تلویزیون یک رزمنده‌ای نشون میداد که زخمی شده بود و داشتن میبردن عقب, عین علی بود اما همه گفتند علی نیست فقط شبیه علی هست» گفتم: واقعا علی نبود؟! گفت: نمیدونم بقیه که میگن علی نیست اما من میگم علی بود فقط صورتش گرد و خاکی شده بود» چند روز دیگر گذشت بی خبری ما از علی طولانی شد پسر همسایه‌مان شهید شده و در مراسم ختمش همه احوال علی را از ما می پرسیدند. مادر دلهره داشت و همش می گفت:مادر جون نکنه علی طوری شده باشه! نکنه چیزی شده و همه خبر دارند به جز ما !!چرا اینقدر احوال علی را می پرسند چرا از علی خبری نیست؟! همه ما در را دلداری می‌دادیم و میگفتیم .بد به دلت راه نده مادر علی طوری نشده عملیات دیگه رزمنده‌ها هم گرفتارن کار دارن. یک روز توی حیاط نشسته بودم و در حیاط نیمه باز بود که یک مرتبه دیدم در باز شد و یک مرد قد بلند که سرش را انداخت پایین با دوتا چوب اساسی زیر بغل و با پایی که تاران توی گچ بود آمد داخل.جا خوردم و گفتم این دیگه کیه؟ سرش را آورد بالا علی بود. ته ریشی در آورده بود خیلی لاغر شده بود طوری که نشناختمش. صدا زدم مادر علی اومده.همه ریختن بیرون و دورش حلقه زدیم ما در پای علی را که دید حالش بد شد بعد معلوم شد همان جوانی که تلویزیون نشان داده علی بوده اما اهل خانه برای این که مادر ناراحت نشود گفته بودند علی نیست. با مادر مرتب به علی می رسیدیم تا زودتر خوب شود ضعف داشت و خون زیادی از بدنش رفته بود.یک شب بچه‌های سپاه به عیادتش آمدند و پتویی برایش هدیه آورده‌اند.فردا صبح از پشت شیشه داشتیم علی را نگاه می کردیم که تازه زخمش بهتر شده و لب باغچه نشسته بود.ما در زیر لب شکر می کرد و صلوات می فرستاد اما انگار شانه های علی تکان می خورد و گریه می کرد. مادر آمد توی حیاط سراغش پرسید: علی جون چیزی شده؟! علی اشک‌هایش را پاک کرد و گفت نه مادر چیزی نشده؟ _اگه چیزی نشده چرا گریه می کنی؟ _فقط این پتو را که دیدم گریه م گرفت. _کدوم پتو ؟همون که دیشب بچه ها با فرمانده سپاه آوردند؟! علی سرتکان داد و تایید کرد. مادر با تعجب گفت: من که نمیفهمم آخه پتو آوردن هم گریه داره؟! علی آهی کشید و گفت:آره خیلی هم گریه داره چرا باید به من پتو بدن !؟مگه من چیکار کردم که پتو بگیرم! من که برای این چیزها نرفتم جبهه! احساس می کنم که به اندازه یک پتوی اجرم کم شده انگار که جبهه ام ناخالص شده. مادر نفس راحتی کشید و با خنده گفت: ناراحت نشو می‌بخشیمش به یکی که مستحق! یا میبرم کمیته تحویلش می‌دهیم. اینکه ناراحتی نداره حیف اون چشمات نیست که برای یک پتو پر از اشک بشه! مادر علی را راضی کرد در اولین فرصت آن پتو را به خانواده‌ای که نیازمند بود بخشید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿