eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻روایت فرمانده لشکر مشهد شهید عبدالحسین برونسی در محضر شهدا قول بدهیم قرار بذاریم که از جنس شهدا شیم... (س) 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج محمد ابراهیمی 💫 🌷برای مراسم عروسی حاج‌محمـد به شیراز آمده بودیم. انگارنه‌انگار که عروسی‌اش است، مثل زمان‌های عملیات آرام و قرار نداشت. می‌چرخید و بالا و پائین می‌شد و از همه پذیرایی می‌کرد. زمان شام که شد خودش شام توزیع کرد و آخر هم‌سفره جلو مهمان‌ها را جمع کرد. مهمان‌ها که رفتند چنددقیقه‌ای که گذشت دیدیم حاج‌محمـد با زیرشلواری و لبخند همیشگی‌اش آمد! - خیره حاج‌محمـد! - آمدم ظرف بشورم! - بی خیال شب عروسیت هست! - نه، تا خودم هستم، کی زحمت بیفتِ برای من! توی حیاط کنار ظرف‌های کثیف شام نشست و آستین‌ها را زد بالا و شروع به شستن کرد. هر چی می‌گفتیم حاج‌محمـد بسه، زشتِ، برو... نمی‌گذاشت. می‌گفت: الآن میرم. الآن میرم... چند تا دیگه کمک کنم... نشان به آن نشان که تا ساعت سه شب داشت ظرف می‌نشست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 📍وقت شناسی و مسئولیت پذیری شهید 🔻با این که تعداد مسئولیت‌هایی که داشت از حد توانایی‌های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم، با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏‌مان بود، وقتی من می‌گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می‌برد، من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم، جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف‌ها انجام می‌داد، تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی‌کرد، خلق خوشی داشت، از من خیلی خوش خلق‌تر بود. 🌷شهید سیدمرتضی آوینی🌷 🔹🌱🔹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨توجه 🚨 اعضای محترم کانال گلزار شهدا ⬇️⬇️⬇️⬇️ کانال گلزار شهدا در راستای منویات رهبر انقلاب در خصوص زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا ، حدود دو سال است که در حال فعالیت است و در این راستا سعی شده روزانه از شهدای مختلف بخصوص شهدایی که غریب و گمنام هستند و کمتر از آنها یاد می‌شود ، مطلب ارسال نماید ⛔️در این راستا و درجهت احترام به مخاطبین از پذیرش و انتشار تبلیغات مختلف و تبادل با دیگر کانالها پرهیز کردیم که این امر برخلاف رسم و چارچوب بسیاری از کانال‌های مجازی می باشد ⛔️ ❌ولی متاسفانه علیرغم تلاش‌های مستمر خادمین شهدا در درج روزانه مطالب بروز و ذکر شهدای غریبمان ، شاهد خروج و کاهش اعضای کانال هستیم که این امر سبب نگرانی خادمین شهدا شده است 😔 لذا خواهش ما این است در جهت ترغیب خادمین شهدا و در راستای تاکیدات فراوان رهبر و مقتدایمان در ترویج فرهنگ شهدا ، ضمن حضور همیشگی در کانال ، دیگران هم به این محفل شهدایی دعوت کنید..✅✅ مطمئنا این امر مصداقی از دعوت به امر خیر می باشد .... با تشکر 💢💢💢💢💢 لینک کانال جهت معرفی به دیگران 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃از آشنایی با تو دانستم در مسیر دلدادگی باید باشی تا امیر شوی ✨تو دنبال رضایت او باش او دنیا و خَلقش را می کند باش، عزیزت می‌کند❤️ 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 4⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، عیـد بـــزرگ غدیـــر باقــی مانده است... ✅ إِنَّهُ لَا إَِلَهَ إِلَّا هُوَ ، قَد أَعلَمَنِي إِن لَم أُبَلِّغ مَا أَنزَلَ إِلَیَّ ، فَما بَلَّغتُ رِسَالَتَهُ . ✅ همانا خدایی جز او (اللّه) نیست ؛ به راستی ، آگاهم کرد که اگر آنچه بر من (درباره علی) نازل نموده نرسانم ، رسالتش را ابلاغ نکردم . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یکی از اقدامات ساواک برای محدود کردن فعالیت‌های دانشجویان، بستن در مسجد خوابگاه دانشگاه تهران در امیرآباد بود. درب مسجد مهروموم شده و کسی حق تردد و تجمع در آن را نداشت. اما یک روز نگذشته ناگاه صدای اذان از مسجد بلند شد. خودم را رساندم. دیدم حبیب است که جلو درب مسجد خوابگاه بلند اذان می‌گوید. حبیب دانشجوی سال اول رشته انسان شناسی بود. کنارش شهید سعید ابوالاحراری بود و سه نفر دیگر از دوستان شیرازی ما. بعد از اذان، حبیب جلو ایستاد و نماز جماعت کوچکی پشت درب بسته مسجد خوابگاه برگزار شد. از آن روز این نماز جماعت پشت درب بسته، در زمان هر نماز در صبح، ظهر و شام با همین پنج نفر اقامه می‌شد. کم‌کم ترس دانشجوها ریخته شد و پشت سر حبیب یا سعید به نماز می‌ایستادند. بعد از نماز هم حبیب صحبت می‌کرد. با این استمرار ترس ها ریخت و دانشجویان قفل های درب مسجد را شکستند... حبیب روزیطلب 🌿🌷🌿🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
* * * * * . نشستم بعد از این همه چیز که یادم بود و یادش اومد گفت: کار خودته باید بریم نجاتشون بدی. هنوز تمام قد پا نشده بودم که صدای خمپاره منو به زمین چسبوند، اما مجید تکون نخورد . ترکش نخودی ریزی رفت توی پام ، اما عیبی نداشت. باید میرفتم سراغ بیسیمچی و گردانی که رفته بود جلو و زیر آتش دشمن کپ کرده بود. کشاورز هم همراه مامد از بچه‌های اطلاعات بود رسیدیم به بیسیم چی. ناراحت بود و بیراه میگفت. آرومش کردیم. نصیحتش کردیم و گفتیم توی روحیه بچه‌ها اثر بد میزاره. ساکت باشه نرم شد و شروع کرد به توضیح دادن. ازدست تیربارچی و آرپیچی زن عراقی ها ذله شده بود. به کشاورز گفتم: تو برو دنبال تیربارچی من هم حساب این یکی رو می رسم. همون که گفتم گلوله آرپی جی مثل مشعل گداخته توی شکمش افتاد این ور خاکریز. کشاورز هم تیربارچی را با قطار فشنگ شرور کرد توی هوا. هول و هراس افتاد توی جونشون. پا گذاشتن به فرار بچه ها تو روحیه شون بالا رفت که گذاشتن پشت سر عراقی‌ها هشت تای آنها را اسیر کردند. رفتیم جلو ازمیدان هم مین هم جلوتر .تماس گرفتیم حاج مجید خیلی خوشحال شد. گفت:کجایید؟ گفتم:توی کانال گفت: هر کسی خواست بیاد بالا بزنیدش. الان یک گروهان کمکی براتون میفرستم. چشمی گفتم به گوشی رو دادم دست بیسیم چی. هوا گرگ و میش بود تیمم کردیم و نماز صبح مان را خوندیم مشغول قرآن خواندن بودم که هلهله عراقیها را شنیدم. برکت یک تیپ نیرو ریختن توی کانال. مثل برگ خزون این تنای گنده را ریختن پایین. هرچی همه ما داشتیم سفارش می کردیم اما دست بردار نبودند. آتیش بچه ها که کم شد ،یک تیپ دیگه هلهله شون شروع شد. فوری دستور دادیم همه بیان عقب. تپه های ال مانندی بود. نشون کردیم. گفتیم :بریم اونجا سنگر بگیریم تا اینا از کانال که میان بیرون درو بشن. از خاکریز رفتم بالا تا این دستور را به همه ابلاغ کنم‌ همین که پام رو بالا گذاشتیم روی نرمی فنر مانندی فرو رفت ، وقتی برداشتیم مین منفجر شد . به سمتی که کوتاه‌تر شده بودم خوردم زمین. نگاه کردم پام از مچ آویزون بود به نرمی پوستی که خونی بود، بند بود و تاب میخورد. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻روایت سیزده ساله ها اصغر بهادرانی که بزرگ شده روضه های امام حسینه.... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج محمد ابراهیمی 💫 🌷بعد از ازدواج حاج‌محمـد،‌یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت:حاج‌خانم حاج‌محمـد الآن مسئولیت یک زندگی روی گردنش افتاده، نگذارید انقدر به جبهه بره، جلوش را بگیرید! گفتم: مگه من چاره‌اش می‌کنم که به جبهه نرود، ولی چشم بازم هم میگم. جریان را به او گفتم. گفت: مادر، من همان شب خواستگاری با همسرم شرط کردم که من جبهه را رها نمی‌کنم، ایشان هم قبول کرد. مدتی گذشت تا حاج‌محمـد به مرخصی آمد. دیدم توی فکر است. گفتم: حاج‌محمـد چی شده؟ گفت: مادر همان بنده خدا بود که گفتی سفارش کرده من به جبهه نرم، تو جاده با زن و بچه‌اش تصادف کرده و از بین رفته! کمی‌ سکوت کرد و گفت: مادر من تا جنگ باشِ میرم جبهه، اگر قسمتم شهادت باشِ که شهید میشم، اگر هم قسمتم نباشِ در جبهه اتفاقی نمی‌افته برام، بیام تو شهر بشینم ممکنه مثل این بنده خدا تصادف کنم، زودتر از جبهه از دنیا برم. باحالتی خاص ادامه داد: مادر، من این راه را انتخاب کردم. وای از روزی که این جنگ تمام شود و من شهید نشده باشم. باز با تعصب و بغض تکرار کرد: وای از روزی که این جنگ تمام شود و من شهید نشده باشم! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔻 یک روز ابراهیم زنگ زد و گفت، ماشینت رو امروز استفاده می کنی؟ گفتم نه همینطوری جلوی در خونه افتاده! آمد ماشین را گرفت و گفت تا عصر بر می گردم. وقتی برگشت گفتم کجا بودی؟ گفت ، مسافر کشی! تعجب کردم، بعد گفت، بیا با هم بریم چند جا و برگردیم وگفت، اگر توی خونه برنج و روغن یا چیزی دارید، به همراه خودت بیار. بعد رفتیم فروشگاه و مقداری برنج و روغن و ... خریدیم، از پول هایی که به فروشنده می داد، مشخص بود که واقعا رفته مسافر کشی ! بعد هر چه خریده بود را به پایین شهر بردیم و به خانواده هایی دادیم. بعد فهمیدم که اینها خانواده هایی هستند که همسرنشان در جبهه هستند و رزمنده هستند و برای زندگی با مشکل مواجه شده اند. این ها از کارهای خالصانه ابراهیم بود که این روزها کمتر از آن خبری است.. 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 📚منبع: سلام بر ابراهیم 1 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 شهید احمد کاظمی: اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتان ظلم نکرده باشید راهی جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم. ❣❣❣❣❣ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌤️صبح یعنے تو بخندے دل من باز شود پلک بگشایے و ازنوغزل آغاز شود 🌤️صبح یعنے کہ دلم گرم نگاهت باشد ✨آسمان ،عشق ،زمین  با تو هم آواز شود ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 3⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، عیـد بـــزرگ غدیـــر باقــی مانده است... ✅ اَلا اِنَّهُ لا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ غَیْرُ اَخى هذا، اَلا لاتَحِلُّ اِمْرَةُ الْمُؤْمِنینَ بَعْدى لِاَحَدٍ غَیْرِهِ. ✅ هان بدانیــد، هرگـز به جـز این برادرم (امام علی ع)، کســی نبایــد امیرالمؤمنیــن خوانده شــود، هشــدار که پس از من امارت مؤمنــان برای کســی جـــز او روا نباشــد . 📚فرازی از بخش سوم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
محمد فرمانده گردان امام رضا علیه السلام بود و عاشق امام رضا علیه السلام. سعی می کرد سالی یک بار هم شده، با پیکان قدیمی اش به مشهد برود و امام رضا علیه السلام را زیارت کند. زنگ می زد و می گفت: فلانی، فلانی و فلانی را آماده کن می خواهم با خودم ببرمشان مشهد! همیشه با همان ماشین پنج شش نفر را می برد زیارت امام رضا علیه السلام. یک بار که راهی بود گفتم: داداش یه نگاه به این لاستیک های ماشینت کن! چهار چرخ ماشینش همچون کف دست صاف صاف بود. خندید و گفت: توکل کن به خدا، آن که ما را دعوت کرده خودش می برد و می آورد.آن سفر خودم همراهش بودم. دو حلقه لاستیک نو خریدم ، برای احتیاط روی بار بند گذاشتم . رفتیم و برگشتم بدون اینکه حتی یک بار هم پنچر شویم. محمد اسلامی نسب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
* * * * * دردش داشت شروع می‌شد که از جا بلند شدم خودم را سرپا گرفتم .ترسم از روحیه بچه‌ها بود . چند نفر متوجه شده بودند اما نگذاشتم جمع بشن و سر و صدا کنند. گفتم زود باشید برید. لی لی میکردم که سر و کله یک امدادگر به یک دکتر پیدا شد .نوار تسمه مانندی بستند بالای بریدگی. پوست آویزان رو تیغ زدند خیلی بی رحم .بعد هم زیر بازو ام را گرفتند و کشون کشون بردن به پشت تپه هایی که گفتم نشون کرده بودیم . حالا آتیش ما قطع شده بود و عراقی‌ها گله گله از کانال می‌آمدند بالا که با گلوله های آرپی جی پرت می‌شدند به اطراف حال من رو به ضعف بود که گروهان کمکی رسید چند قدم لی لی کردم. چند قدم روی دوش امدادگر و دکتر کول شدم تا رسیدم به حاج مجید که پیش حاج نبی رودکی ایستاده بود و اختلالات میکرد .اومدند طرفم. _چی شده؟!! سرم رو توی دستاش گرفت و بوسید. حاج نبی هم همینطور. گفت:پی ام پی آماده است بیا برو عقب. نه و نو کردم .واقعا می خواستم بمونم .به دو نفر از بچه ها دستور داد تا چهار دست و پامو رو بگیرن و به زور سوارم کنند. تنها که شدم رفتم توی خیالانم.دوره میکردم لحظاتی رو‌که با مجید بودم . از زمین فوتبال و والیبال تا میدونم مین و سنگر کمین و کار مرگ آور شناسایی. یادم اومد یک روز اومد سراغم .گفت: بریم شناسایی؟ گفتم :بریم یه دونه موتور سرپا پیدا کردیم و زدیم به راه .رفتیم از خط خودی هم یک کیلومتر اون ور تر .کاغذ کالک توی دستش قژقژ می کرد و باد میخورد . انگار می خواست از دستش فرار کنه.نگاه می کرد .دقیق می شد .اندازه می گرفت .تخمین میزد.گاهی هم با زحمت نگاهی به کالک می انداخت. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حاج محمد ابراهیمی 💫 🌷قبل از عمليات قدس 3 بود. باهمت حاج‌محمـد کارهای مخابراتی عمليات را انجام دادیم، حتی خط امن را تا محل رهایی نیروها کشیدیم. حاج محمد گفته بود اجازه رفتنش به عمليات را بگيرم. اما اجازه ندادند. كنار سنگر منتظر نشسته بود. وقتي به او گفتم: فرماندهي اجازه نداد بري عمليات،‌ شُل شد. همان‌ طور به پشت روی خاكهاي خوابید. دستش را گذاشت زیر سرش و با ناراحتی به آسمان خیره شد. با تمام وجودم حس کردم که غمگین و ناراحت است، اشك در چشمش پيچيد. نمی‌دانم چرا به حال خوشی که داشت غبطه می‌خوردم. گفتم: حاج‌محمـد پاشو برو... نیم‌خیز شد و گفت: فرماندهي چی؟ - آنها با من، تو برو... انگار پر در آورد و از روی زمین کنده شد و صدای لبخند و شادی‌اش به عرش رسید. واقعاً برایش مجاهدت و جهاد در راه خدا یک امر مقدس بود. سریع رفت تا به عملیات برسد. عملیات قدس 3 یک‌شب بیشتر طول نکشید و با موفقیت انجام شد. صبح چشم‌انتظار بچه‌ها بودم که برگردند. حاج‌محمـد با پای تیرخورده برگشت.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 🔻امام خامنه ای: کار بزرگداشت شهیدان را نباید یک کار معمولی و عادی دانست؛ این حقیقتا یک حسنه بزرگ است. با گذشت چند سال از دفاع مقدس،حادثه بزرگداشت شهیدان شروع شده و باید ادامه پیدا کند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* ⭕️گرامیداشت شهید سید محمد تقی موسوی 🎙راوی : *برادرسید هادی موسوی* : برادر *سید محمد موسوی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۶خرداد/ از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 پخش مستقیم از لینک هییت آنلاین: https://heyatonline.ir/shohada.gomnam ⬇️⬇️⬇️ لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🍃یادتـــــ باشد شهید اسم نیستـــــ، رسم استــــ!!! ✨شهید عڪس نیستـــــ ڪه اگر از دیوار اتاقتـــــ برداشتی فراموش بشود شهید مسیر استـــــ، زندگیستـــــ، راه استـــــ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷شب های جمعه مصیب برای زیارت قبور شهدا می رفت. اما می گذاشت گلزار که خالی می شد، در تاریکی به زیارت شهدا می رفت. وقتی علت این کار را جویا شدیم. گفت: «من از دیدن روی مادر شهیدان شرم دارم! از اینکه همه دوستانم شهید شده و من مانده ام خجل و شرمسارم!» آخر هم خجالت زده شده شهدا و خانواده هاشون نشد و با شهد شیرین شهادت به دیدار محبوب شتافت... 🌷🌱🌷 مصیب جمالی # شهدای_فارس 🍃🌷🍃 : کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌟 🌟 2⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ اَوَّلُ النّاسِ صَلاةً وَ اَوَّلُ مَنْ عَبَدَ اللَّهَ مَعى.اَمَرْتُهُ عَنِ اللَّهِ اَنْ یَنامَ فى مَضْجَعى، فَفَعَلَ فادِیاً لى بِنَفْسِهِ. ✅ علی اولین نمازگزار و پرستش کننده ی همراه من است ، از جانب خدا به او دستور دادم تا (در شب هجرت) در بستر من بیارامد و او نیز فرمان برده، پذیرفت که جان خود را فدای من کند . 📚فرازی از بخش سوم خطابه شریف غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
* * * * * حواسش نبود یکباره زدم روی ترمز . هول خورد به پشتم . کماندوها.... ۳ تا خودروی تکاوری با چادر سبز که روشون کشیده بودند جلومون سبز شدند. گفتم: حاجی اینها مشکوک اند. گفت: بهت میگم برو _چی چی رو برم بابا !؟ نگاه کن دارم می پرند پایین... ماشین پریدن پایین به طرف ما سنگر گرفتند یک قدم دیگه میرفتیم شلیک می کردند. گفتم: چیکار کنم حاجی؟! گفت:فقط دعا کن همین انتظار داشت من هم همراهش بخندم! خون توی رگ هام یخ زده بود! الله اکبر آخه این چه وقت شوخی کردن بود...!! کالک را جمع کرد دستانش را گذاشت روی شونه هام و گفت:برو سمت چپ.. فرمون را که برگردوندم شالاپ افتادیم توی چاله. فرمان را سفت تر از قبل چسبیدم تا بلاخره سرازیر شدیم. دره هایی که تا اون موقع ندیده بودم پشت سر گذاشتیم و جون به لب رسیدیم به سنگر های خودی.. توی فکر بودم که مجید این کارا از کجا بلد بود. این راه هارا از کجا یاد گرفته بود..چند بار در این هول و‌هراس ها شناسایی رفته بود...؟! 🌸🌸🌸🌸 هوا هنوز روشن نشده بود و خوب نمی شد تشخیص داد اما لباس سیاه تنش بود سرتاپا سیاه.. لشکر فجر از ضلع فاز گاه کوچ سواران وارد شده بود و ماموریتش را انجام داده بود اما درگیری ادامه داشت. یگان های دیگر هنوز کارشان را تمام نکرده بودند و منطقه گل به گل آب گرفتگی بود تالاب های مصنوعی که لبریز بودند از ترس دشمن. از آن منطقه وسیع فقط رگه باریکه خشکی به نام سرپل سهم ما بود. دشمن شبیه خون خورده بود و مثل مار زخمی منتظر انتقام .تانکهای خشن و خشمگین آماده بودند. پای ما هم روی آب ..اگر حمله میکردند نام و نشانی از ما باقی نمی گذاشتند .سرپل را می‌گرفتند، ارتباطمان با خشکی قطع می‌شد و در آب و تالاب تا قطعه چندانی برای مقاومت نداشتیم. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حاج محمد ابراهیمی 💫 🌷سال 63 بود. قرار بود به حج مشرف شوم. محمد از جبهه خودش را برای خداحافظی رساند. - مادر آمده‌ام و یک خواهش دارم! - بفرما. - در مسجدالحرام، زیر ناودان طلا، دعا کن من هم شهید بشم! با غضب نگاهش کردم و گفتم: من مادرم، چنین دعایی نمی‌کنم. با خنده زیبایی گفت: پس دعا کن من هم مشرف بشم. گفتم: این دعا را برایت می‌کنم. به حج رفتم و طبق وعده برای محمد دعا کردم تا به مکه مشرف شود. وقتی از مکه برگشتم. حاج‌محمـد خبر داد و گفت: دارند برای مکه اسم می‌نویسند. اسم من را هم بنویس. اسمش را نوشتیم. همان سال اول اسمش در آمد. درحالی‌که کسانی آن سال اسم نوشتند تا سال‌ها در نوبت اعزام بودند. وقتی اسمش در آمد، گفتم: دیدی دعایم گرفت. با خوشحالی گفت: بله، به دعای مادرم بود. به حج مشرف شد و شد "حاج‌محمـد" تا خودش برای آرزویش زیر ناودان طلا دعا کند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید