eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱وعده ی خداوند ناپذیر و !💔 تنها مسیر یکطرفه ی دنیای ماست! هرچه خدا بخواهد همان گونه می شود..✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔹باقر برای درمان به انگلیس اعزام شده‌بود . ‌روزی برای ملاقات آمدم .دیدم دکتر با 10، 15 همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمده ایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم. 🔸این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس وقت نمیداد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح میداد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم پرفوسور دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم! 🔹دو نفر از همراهان دکتر، خانمهایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند. 🔸برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل میکرد در هنگام شهادت، همین پورفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه میگفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی! ✍به روایت برادر شهید 🌷 🌷🍃🌹🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نمیدانم از خوش‌شانسی من بود یا از نیت پاک شهید که از کمیته تالیف و تدوین خبر می‌دهند که یکی از همرزمان شهید فردی که اتفاقاً دوست صمیمی اش بوده و حتی شب شهادت هم همراهش بوده دسترسی پیدا کردند. سردار علی اصغر حسین تاش شیرازی. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم.منتظرم تا روز ملاقات برسد. اولین دیدار ما توی دفتر کنگره است ایشان عکس های زیادی را که از شهید فردی با خودش آورده است. مردی جاافتاده است و بسیار خوشرو .در صحبتهایش صمیمیت و راحتی خاصی احساس می کنم. ملاقات مان یک ساعت هم نمی شود .نوشته هایم را می دهم و قرار می شود وقت مطالعه کرد قرار دیگری بگذاریم و کم و کسری ها را ایشان کامل کند. برای دیدار بعدی به منزلشان دعوت می‌شوم. خانم حسین تاج مثل شوهرش خوش رو و صمیمی است. وارد منزل می شوم با آقای حسین تاش و خانم مسنی که در خانه هست بعدا می‌فهمم مادر خانوم آقای حسین تاش هستند سلام و احوال پرسی می کنم. روی مبل نمی نشینم و خانم حسین تاش با نوشیدنی خنکی پذیرایی می کند.آقای حسین تاج نوشته هایم را که مطالعه کرده است ،می آورد . می گویم: «مزاحم شما شدم تا ناگفته‌های و نا شنیده ها را شما  تکمیل کنید» با نام خدا صحبتش را شروع میکند: «من و حبیب فردی و حسن پاپی آریستا رفیق صمیمی و جدا نشدنی بودیم که برای اعزام به کردستان هر ۳ تا مان داوطلب شدیم» میگویم:« ظاهراً اوضاع کردستان خیلی وخیم بوده !درسته؟!» او می‌گوید :«بله اوضاع خیلی آشفته بود .با این حال ما به منظور و نیت نجات کردستان از دست عناصر ضد انقلاب اعزام شده بودیم و همه هم برای این کار مصمم بودیم. به خصوص حبیب که همان‌طور که می‌دانید علاقه و اشتیاق خاصی نسبت به انقلاب داشت.چون درجریان پیروزی انقلاب و رنج و زحمت زیادی کشیده بود و تعصب خاصی نسبت به حفظ انقلاب داشت و حاضر بود هر کاری برای حفظ و بقای آن انجام بدهد از فدا کردن جانش دریغ نداشت.» _وقتی به سنندج رسیدید چه کار کردید؟!» _همانطور که احتمالا نمی‌دانید پاسدارا ها را در مناطق حساس و مهم شهر مستقر کرده بود و ما هم به ساختمان استانداری رفتیم آنجا مستقر شدیم اما از همان شب اول متوجه شدیم تقریباً تمام شهر در دست گروه‌های مختلف ضد انقلاب از و مدام هم استانداری را مورد حمله قرار می‌دهند.عملاً اجازه هیچ کاری حتی خودمان را نداشتیم.بهتر براتون یک مثال هم بزنم که بیشتر و از آن زمان را در کردستان درک کنید.یکس من سر پست نگهبانی بودم از روی پشت بام ساختمان استانداری مشغول نگهبان بودم که یک دفعه چند تا گلوله کنارم خورد. سریع خودم را پرت کردم پرت چند تا کیسه شنی که به صورت سنگ چیده بودیم.بعد دیدم مهاجم ها گلوله های سنگین و نارنجک پرت می کنند.با اسلحه کلاش که دستم بود رگبار به سمتشون گرفتم و خلاصه بعد از چند دقیقه درگیری متوقف شد و رفتند.فردایش یکی از مقامات دولتی آن زمان کشور که شاید اسمش را نیارم بهتر باشه به استانداری آمد و با حالت توبیخ گفت: چرا شما اقدام به تیراندازی کردید؟!» هر سه ما گفتیم آنها اول حمله را شروع کردند تازه با سلاح هایی به مراتب سنگین‌تر از سلاحهای ما !به خرج ایشان نرفت و گفت: مبارزه مسلحانه آنان را جری تر می کند و باعث تنش بیشتر میشه .خلاصه ما را حتی از دفاع کردن از خودمان هم محروم کرده بودند» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻گفت من بچه ام تو عملیات رمضان مفقودالاثر شده بود،چقدر نذر ونیاز کردم استخون های بچه ام رو پیدا کردید آوردید...😭 ..... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷بچه ها دور تا دور حبیب در سنگر نشسته بودند. حبیب گفت بچه‌ها من می‌خواهم دو مطلب را به شما بگویم. اول در مورد نماز شب. بدانید که نماز شب اصلاً چیز خاصی نیست. یازده رکعت است، اصلاً هم نیاز نیست آن چیزهایی که در قنوت آمده است را بگویید و حتماً خوانده شود. اصلاً هم نمی‌خواهد فکر کنید که ریا می‌شود و... . من خودم می‌گویم برادران من نماز شب می‌خوانم، هر کس هم بخواهد به من بگوید، آدرس سنگرش را بدهد، من شب برای نماز شب صدایش می‌زنم. ادامه داد: نکته دیگری می‌خواهم به شما بگویم که تا می‌توانید از جبهه استفاده کنید. یکی از اسامی قیامت "یوم الحسره" و روز حسرت خوردن است و همه روز قیامت حسرت می‌خورند. حتی انبیاء و اولیاء هم حسرت می‌خورند... برادران، بعدازاین جنگ هم یوم الحسره است. روز حسرت خوردن است. آن‌ها که شهید نشدند حسرت می‌خورند که چرا شهید نشدیم. آن‌ها که در خط مقدم نبودند حسرت می‌خورند که چرا به خط مقدم نرفتند. آن‌ها که در شهرها ماندند حسرت می‌خورند که چرا به جبهه نرفتند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📲 ع| گل به جمالت چقدر محشری💝 از راه هنوز نیومده دل میبری💫 (ع)💝 💫 🎊🎊🎊🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 | 🔻مادر شهید: بار آخري که با هم صحبت کردیم،باز همان حرف‌ها را تکرار کرد. گفت: مامان، حلالم کن. دعا کن شهید بشم. من هم با همان جمله تکراری جوابش را دادم و گفتم:برای شهادت، اول نیتت را خالص کن. 📌این‌بار گفت: مامان، بـه خدا نیتم خالصِ خالصه. ذره‌اۍ ناخالصي توش نیست. این را که شنیدم، به‌اش گفتم: پس شهید مي‌شوۍ. 🔅 آن‌قدر از شنیدن این حرف خوشحال شد که از پشت خط، صدای جیغ‌هایش مي‌آمد. باز هم ادامه داد و گفت: پس دعا کن بدنم هم مانند شهداي کربلا تکه‌تکه شود. از این خواسته‌اش جا خوردم و گفتم: محمدرضا! این دعا از من برنمي‌آید. مدافع حرم محمد رضا دهقان امیری🌷 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📝 | 🌾 شما رفته‌اید، ما مانده‌ایم و دنیایی پر از درد و محنت... انصافتان کجاست... اینهمه شوق وصال در وجود ماست و اینهمه دور باشیم؟ خدا بنده‌نواز است، حتی بندگان سیه‌روی را هم می‌پذیرد شما ای شهیدان، شمایی که آینه جمال خدایید رحمی به دل بیقرار ما کنید دستی بر سر به زیر افتاده از شرممان کنید..... بهشت نمیخواهیم!! بهشت باشد برای بندگان خوب خدا ما به نگاه از سر لطف شما قانع هستیم ،حتی اگر در میان شعله‌های آتشی دست و پا بزنیم که از اعمال بد خودمان شعله‌ور شده.... ما با یاد جبهه‌هایی روزگار سپری می‌کنیم که شماها در آن درس عشق و دلداگی آموختید و در همان جبهه‌ها به افلاک پرواز کردید... مارا چه شده که اینهمه سنگین شدیم؟ چرا بال پروازمان حرکتی ندارد؟ کجای کارمان خراب شده که سبکبال نیستیم؟ 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀⃟🌧 🌱هرآمدنۍ‌رفتنۍ‌دارد، جزشهادٺ!...🥀 شھیدڪہ‌شدۍ‌میمانۍ، یعنۍ‌خدا نگہٺ‌میدارد‌براۍ‌همیشہ...!✨ 🕊️ 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
صبح زود فردای عقدمان به تپه شهدای گمنام جهرم رفتیم‌، آن روز ایمان از هر ﺟﺎﻳﻲ حرف زد... از مسافرت‌ها و گردش‌های دوران مجردی‌اش. ﮔﻔﺖ :کربلا که می‌رود در بین شش گوشه می‌نشیند و همانجا آرزوی شهادت می‌کند و شهادتش را از حضرت می‌خواهد. .... پاتوق ایمان و دوستانش همیشه مزار شهدا رضوان بود. تفریحگاه صبح و شب و نصف شبشان بود. ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد. هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان می‌آمد، من را به هم می‌ریخت و نمی‌خواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند ﻭﻟﻲ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ اﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ .... 🌷 🌹 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * متعجب می گویم:« چه اوضاعی بوده !!پس حسابی دست شما آنجا بسته بود و در این رابطه خیلی هم از این بابت می خوردید به خصوص شهید فردی با روحیه خاص و سرسخت!» _بله خیلی شرایط سختی بود این رفتار هیئت دولت زد لاب‌ها را خیلی جسورتر کرده بود یادم هست که یک روز من و حبیب روی پشت‌بام استانداری نشسته بودیم .همان روز ظاهراً سالگرد تاسیس حزب دموکرات بود و آنها برای نشان دادن قدرت تسلیحاتی شان با ابزار و ادوات جنگی مثل تانک و تیربار در خیابان‌های شهر حرکت می‌کردند و ما نابود می دادند و سلاح هایشان را به نمایش گذاشته بودند. من و حبیب هم که روی پشت بام نشسته بود این صحنه را می دیدیم. یکباره حبیب با یک لحن پر از حسرت گفت: «ببین اصغر چقدر به ما نزدیک کند اگر دستمون باز بود همین الان با چند تا دونه آر پی جی میتونستیم تمام تسلیحات شون رو نابود کنیم که اینقدر راحت برای ما شاخ و شونه نکشن» بازهم حیرت می کنم: «یعنی تا این حد؟! واقعا هیچ کاری نمی توانستید بکنید؟» باز هم لبخندی برلب های آقای حسین تاش می‌نشیند: «بله دستمون کاملاً بسته بود و ما هم که این موضوع را می دونستند می‌خواستند با خودت نمایی کاری کنند که مردم ازشون حساب ببرند» سر پایین می اندازد و پس از لحظاتی ادامه می‌دهد: «البته بعدها با عوض شدن دولت سپاه قدرت گرفت و دست ما باز شد و آنها را کاملاً سر جایشان نشوندیم فقط حیف که دیگه اون موقع حبیب نبود..» خانم حسین تاجیک با یک سینی چای می‌آید و می‌گوید: «اصغر جان کمی به خودت و مهمونمون استراحت بده» فنجان چای را که عطر سرمست کننده بهارنارنج دارد از توی سینی برمیدارم و تشکر می کنم. 🌹🌹🌹🌹 حبیب دوستی پیدا کرده است که گهگاه به مقر پاسداران در باشگاه افسران می آید و ساعت ها با حبیب حرف می زند. اسم شهاب است.یک جوان کُرد که اکثر اطرافیانش عضو گروهک‌ها هستند اما خودش به واسطه دوستی با حبیب گرایش ویژه‌ای به پاسدارها دارد.هرچند که جو شهر کاملاً بر ضد آن هاست و چندی نمی گذرد که گروهی ضد انقلاب تهیه لباس و ماشین مشابه سپاه به شهر آمده اند و یکی از بزرگان ریش سفید شهر که لقب ماموستا دارد را به قتل رساندند و این مسئله مردم سنندج را بیش از پیش بر علیه پاسدارها شورانده است. با اینحال شهاب از روز اول که حبیب را دیده است احساس خاص نسبت به او پیدا کرده . گویی که سال‌هاست این پاسدار جوان خوش سیما را میشناسد. ادامه  دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb