*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_نوزدهم*.
تیرماه سال ۱۳۶۲ گرچه تابستان بسیار گرمی داشت اما غرب برای نیروهای گردان فجر که به تازگی از منطقه عملیاتی جنوب باز می گشتند جای بسیار خوش آب و هوایی محسوب میشد.
حجت که از عملیات قریبالوقوع اطلاع داشت گوشهای نشسته بود و با حسرت به آنهایی که خود را آماده حرکت میکردند زل زده بود.
خورشید آرام آرام رنگ باخت،حاج مرتضی (سردار شهید حاج مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر) درمقابل صفوف نیروهای است که به انتظار شروع نماز تنگاتنگ هم نشسته بودند ایستاد:
_بیشتر از این وقت شما ها را نمیگیرم. انشاءالله نماز مغرب و عشا را که خوندیم راه می افتیم. یک بار دیگه تاکید می کنم رمز موفقیت ما در این عملیات رعایت سکوت و دقت در هنگام حرکت به طرف هدف هاست. بخصوص که ما فقط شبها می تونیم پیشروی کنیم چون درست در دیدرس نیروهای عراقی هستیم.در ضمن به دلایل امنیتی و به دستور فرماندهی کل تا لحظه شروع عملیاتی هیچکس نباید از موقعیت و نحوه عملیات چیزی بدونه.
طنین صدای اذان مانند نسیمی بر فراز سر نیروهای مستقر در منطقه به پرواز در آمد و لحظهای بعد سایه هایی همچون ردیف منظم درختان به حرکت درآمدند.
حجت فانوسقه اش را محکم کرد و صورتش را تا نیمه با چفیه پوشاند.
_خب بچه ها من رفتم.
سعید با افکاری پریشان به او خیره شد.
_آخه این که نمیشه.
_چی نمیشه؟!
_این که همینجوری راه بیفتی و با اونها بری! تو جزو این نیروها نیستی حجت..
_چه فرقی می کنه همه ما برای یک چیز آمدیم. خوب من می تونم به عنوان یک تک تیرانداز به آنها کمک کنم.
_یعنی مثل یک نیروی عادی!؟
حجت خندید: «مگه من غیر عادی هستم که نتونم مثل یک نیروی عادی برم؟!»
_نه منظورم این نیست.. ولی تو چه جوری بگم در واقع تو فرمانده هستی!
_این چه حرفیه !مگه نشنیدی نقش تک تیراندازها توی عملیات خیلی مهمه! دیگه زیاد معطل من کن داره دیر میشه.
_پس لااقل به فرماندهی اطلاع بده.
_لازم نیست .شما که میدونید. اگه احتیاجی بود خودتون خبر بدین .نذارن برم.
۴۸ ساعت پیش از شروع عملیات دو گروهان از گردان فجر به فرماندهی حاج مرتضی از ارتفاع چند هزار متری مرز ایران و عراق به سمت موقعیت از پیش تعیین شده حرکت کردند.این دو گروهان مأموریت داشتند با گذشتن از مرز عبور از مناطقی که در دست نیروهای عراقی بود برای حرکت آخر که تصرف یکی از ارتفاعات درون خاک عراق بود آماده شوند. اما هیچ کس حتی نمیدانستند عملیات کی، کجا و چگونه شروع خواهد شد.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیستم*.
نزدیک به دو روز از حرکت آنها می گذشت،ساعت ها پنهان شدن در پشت بوته ها و تخته سنگ ها زیر آفتاب سوزان، پیش روی از مناطق صعب العبور،در دل تاریک شب و زیر سیطره دشمن که با تمام تجهیزات در کمین نشسته بود وگذران لحظههایی که آبستن حوادثی هولناک بودند نیروها را خسته و فرسوده کرده بود.
دومین شب از نیمه گذشته بود که از یک قدمی خاکریز توپخانه دشمن گذشته و یک کیلومتر جلوتر تپه زرد را که در مقابل شان قد علم کرده بود ،دیدند. این یعنی پایان راهی طولانی و پر مخاطره و آغاز عملیات نهایی.
حجت که در تمام راه هم و غمش را صرف هماهنگ کردن نیروها کرده بود لحظهای ساکت ایستاد.گوش تیز کرد و اطرافش را که در تاریکی فرو رفته بود با دقت از نظر گذراند. سپس با احتیاط پیش رفت و نفس به نفس حاج مرتضی ایستاد.
_انگار از آمدن ما بوبرده اند. سر و صداهایی میاد.
همهمه نیروهای عراقی آرام آرام بالا گرفت.کماندوهای مستقر در تپه زرد به حال آمادهباش در آمدند و نخستین مانور ها آسمان بالای سرشان را روشن کرد.دردشت پایین تپه انگار یکباره خورشید طلوع کرد و به دنبالش غرش تیربار ها فضا را لرزاند.
حاج مرتضی نگاه نافذ اش را به اطراف چرخاند.
_به محض خاموش شدن منورها حمله میکنیم گروه اول از سمت چپ و گروهان دوم از سمت راست.
سپس آهسته زیر گوش حجت گفت: «شما پیشاپیش گروهان ۱ برید و مواظب بچه ها باشید »
با فریاد تکبیر و درست زمانی که آخرین پرتوهای منورها خاموش شد ، نیروها به سوی دو تپه یورش بردند.
آرامش نسبی که پس از یک نبرد طولانی و تن به تن بر تپه زرد حاکم شد، فرصت مناسبی بود تا افراد که اینک در سنگرهای فتح شده جا گرفته بودند خود را آماده دفاع کنند.
حجت شانه به شانه حاج مرتضی به دیوار سنگر تکیه داد و همانطور که به دور دست و تپهها که در دست عراقی ها بود نگاهش می افتاد گفت: «این طور که معلومه ما محاصره شدیم»
_درسته دشمن به فاصله ۱۵ کیلومتر اطراف ما حلقه زده.
_خوب تکلیف چیه؟
_قرار بود بعد از فتح تپه زرد نیروهای کمکی از خط بگذارند و برای شکستن محاصره به ما کمک کنند ولی خبر دادند که موفق به این کار نشدند.
_و حالا..؟!
_و حالا ما تنها موندیم فقط باید به خدا توکل کنیم و دنبال راه چاره ای باشیم.
حجت دقایقی در سکوت کامل تپه را از نظر گذراند.یک بار دیگر تمام آنچه را در آن سال ها آموخته بود برای یافتن چارهای در خاطرش مرور کرد.دست آخر از جا بلند شد و تفنگ دوربین دار اش را در پنجه ها فشرد.
_بیشتر از این نباید وقت را تلف کنیم. من نقشه هایی دارم که شاید بتونیم این محاصره را بشکنیم.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_یکم*.
حاج مرتضی در طول آن دو شبانه روز را خوب شناخته بود.بلند را در روبروی از ایستاد نگاه خسته اش را که امید و آرزوهای دور و دراز در آنها موج می زد، در نگاهش دوخت و با همان نگاه آمادگی خود را برای شنیدن نقشه های حجت اعلام کرد.
حجت لبخندی از سر رضایت زد.
_مطمئنم که به لطف خدا موفق میشیم فقط همت می خواد که خدا را شکر که همگی دارند.
دو مرد نجوا کنان پا بر صخره های سخت تپه گذاشتند و پیش رفتند.پنج روز بعد وقتی خبر شکستن محاصره گردان فجر در قرارگاه پیچید، سعید هیجان زده به سنگر فرماندهی و تا از سلامتی حجت خبر بگیرد.
فرمانده میانسال که روبروی بیسیم نشسته بود با تعجب پرسید::«حجت؟! این کجا و نیروهای عملیاتی نبوده..!»
سعید اگر چه آن شب در جریان رفتن پنهانی حجت قرار گرفته بود اما خیال نمی کرد تا این زمان هم فرماندهان از این موضوع بی خبر مانده باشند.برای پنهان نگه داشتن اتفاقی که افتاده بود لبخندی مصنوعی زد: «آهان درست حق با شماست فعلا با اجازه»
اما پیش از این که از سنگر خارج شود فرمانده او را صدا زد: «صبر کن ببینم ظاهراً تو از چیزهایی خبر داری که ما نداریم حالا بگو ببینم جریان چیه؟!»
سعید این پا و آن پا شد: «نه گفتم که اشتباه کردم»
صدای خش خش بیسیم حرف او را قطع کرد.
_مرتضی مرتضی آشیانه .مرتضی مرتضی آشیانه
_مرتضی به گوشم
_مرتضی از وضعیت بچه ها گزارش بدین.
_فعلا وقت ندارم حجت بهتون گزارش میده.
نگاه لبریز از شادی سعید و چشمان متعجب و از حدقه در آمده فرمانده یکباره به طرف بیسیم برگشت.فرمانده بی اختیار از جا بلند شد و با یک حرکت سریع بیسیم را در دست گرفت: «مرتضی مرتضی آشیان»
_مرتضی بگوشم
_مرتضی مگه حجت هم با شماست؟
_بله مگه خبر نداشتید؟!
فرمانده لحظه مکث کرد و نگاه معنی داری به سعید انداخت سعید سرش را پایین انداخت و آرامآرام چند قدم به عقب رفت.
صدای بیسیم توجه فرمانده را جلب کرد.
_آشیانه آشیانه حجت..
_آشیانه به گوشم.
_آشیانه آماده گزارش هستیم.
فرمانده لحنی جدی به خود گرفت: «فعلاً بهتره قبل از هر چیزی بگی که تو اونجا چیکار می کنی؟!»
سعید دیگر منتظر نماند. با یک خیز بلند از سنگر بیرون زد و با قدم های بلند به سوی سنگر شان دوید تا خبر از سلامتی حجت را به دیگران بدهد.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*.
خیلی خسته ام حسابی خوابم می آمد .غذا مشکلی نداره میتونم براش آماده بزارم تا هر وقت آمد بخوره. ولی نمیدونم چه عادتیه که حتماً باید اول ببینم شامش رو هم بخوره تا خیالم راحت بشه.
نمیدونم بقیه بچه ها چرا نمی خوابند. لابد اونا هم از من وا گرفتن.ولی چرا اینقدر ساکت و بی حوصله هستند .درست عین خودم .همچنین بفهمی نفهمی یکم دلم شور میزنه. هر وقت میره خط مقدم تا برگرده نصف عمر میشم بس که بی پرواست.چند بار ذکر کرده ام یه چیزی بگم تا همه از این حال و هوا در بیان ولی حوصله ام نشده.اصلا ولش کن چه کاریه گاهی وقتا هم اینجوری بهتره.
حالا کجاست اون توی راه برگشت کم کم باید پیداش بشه لابد خیلی گرسنه است خوبه که براش غذای مفصل کنار گذاشتم. عادت کردم که بشینم غذا خوردنش رو نگاه کنم. باید یکی بهش برسه خودش که به فکر خودش نیست یه تیکه نون میزاره دهنش و از خستگی همین جا میفته.
انگار صدای موتور میاد گمونم خودشه
_بچه ها حجت آمد
همه یه تکون میخورد و چشم می دوزند در سنگر.پتوی جلوی در موج بر میداره... بله خودش است.
_سلام
_سلام آقا حجت گل. خسته نباشی بفرما.
_درمانده نباشی سلام بچه ها..
_سلام چقدر دیرکردی خبری بود؟!
_نه..سلامتی شما یک خورده خط شلوغ بود.
_پس توی ترافیک مانده بودی؟!
_ای همچنین..
چهارزانو میشینه و تکیه به دیوار سنگر..تندی بلند میشم سفره کوچکی جلوش پهن میکنم. غذاش رو هم میزارم توی سفره .چپ چپ نگاهی به ظرف پر از غذا میندازه و بعدش زیر چشمی نگام میکنه. با قاشق برنج ها را کنار میزند و گوشت هایی که براش نگهداشتم برانداز می کنه.قاشق رو میندازه تو سفره و میگه :« این همه گوشت برای کیه؟»
لبخند از خوشحالی می زنم.
_خوب معلومه ..سهم خودتونه
_چرا ای قدر زیاده؟!
_بخور تا جون بگیری ..کی بخوره بهتر از تو!
احساس می کنم خیلی عصبانیه .با یک حرکت تند قاشق رو بر میداره و گوشت ها رو جدا می کنه.
_دلیلی نداره من بیشتر از دیگران بخورم.هرکی باید به اندازه ی سهمش گیرش بیاد .حالا هم اصلا گوشت نمیخورم تا دیگه از این کارا نکنی..
آب باز می کنم که چیزی بگم بلکه قانعش کنم ولی اخلاقش رو خوب می شناسم و توی دلم افسوس میخورم با خودم میگم تو که اونو می شناختی این چه کاری بود کردی؟! حالا دیگه حتی سهمیه خودش را هم نمیخوره..
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_سوم*.
نماز که تمام شد نمازگزاران یک یک از صحن مسجد خارج شدند. تنها چند نفر از جوانان محل دوره آقا نشسته اند تا مسئله هایشان را بپرسند.پس از چند دقیقه و نیز خداحافظی کرد و رفت و جوانها ماندند تا باز حسین ماجراهای سه ماهی را که در جبهه گذرانده بود برایشان تعریف کند.جوانی که تنها به دیوار تکیه داده بود نگاهی به ساعتش انداخت و به انتظار آمدن دوستش چشم به در صحن دوخت.
«پس چرا نیومد؟! سابقه نداشت بدقولی کنه ده دقیقه از قرارمون گذشته»
در همان حال تا آمدن گوگوش و صحبتهای آنها داد.
_خط مقدم هم بودی؟!
_پس چی که بودم .درست یک هفته را آنجا گذراندم. نمیدونی چه غوغایی بود شب و روز نداشتیم.
_برای چی مگه عملیات بود؟!
_نه ولی آماده باش داده بودند تازه خط مقدم همیشه درگیری هست.
_چه خبرا بود؟!
_تا دلت بخواد تعریف های خوب دادم حالا گوش کنید. شب اول که رسیدیم خط تقسیم شدیم توی سنگر ها.نصفه های شب خواب بودیم که یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدیم. با ترس و لرز بیدار شدم. دیدم هواپیماهای دشمن بالای سرمون هستند سریع بلند شدم.
_خوب..
_یعنی چی !خوب همین دیگه!!
_آخه اون جوری که تو گفتی فکر کردم اتفاق خاصی افتاده.
حسین ابروهایش را در هم گره کرد.
_هنوز نرفتی میمند! مگه قرار بود دیگه چه اتفاقی بیفته؟! باور کن تا صبح از ترس نتونستم بخوابم.
_یعنی با بمباران هم نکردند؟!
_نه دیگه ام او نشان ندادیم و الا برای همین کار آمده بودند.
_بگذریم تعریف کن. روزهای بعد چه اتفاقی افتاد..
حسین کمی جابجا شد. سینه اش را و با چهره ای هیجان زده ادامه داد.
_روزهای بعد که واقعاً محشری بود .باید بودیم و می دیدیم فرداش طرفای ساعت ۱۱ بود که...
خیلی عجیب پسر ایرانی آمده ۵ دقیقه دیگه منتظر می مونم اگه نیامد میرم. کاش که از یکی از بچه ها می پرسیدم حتما او را می شناسن..»
تاثیر لحظه ای مکث کرد جلو رفت.
_ببخشید بچه ها شما آقا محمود را می شناسین؟!
حسین به طرفش برگشت
_کدام محمود؟!
_پسر حاج رضا؟!
_همونی که خونشون توی کوچه پشت مسجد؟!
_بله خودشه!
_پس چی که میشناسم دو سه ساعت با هم توی یک سنگر بودیم.چطور مگه ؟امری بود؟
_من از دوست داشتم اینجا با هم قرار داشتیم ولی نیومد .من دیگه دیدم تو دل می خواستم اگر زحمتی نیست یک پیغام ای بهش بدین.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*.
_امر بفرمایید.
_لطفاً بهش بگید تا آخر شب بیاد خونه کارش دارم.
_چشم حتما بهش میگم
_خیلی ممنون ببخشید صحبت های شما رو قطع کردم
_در اختیار داریم لابد حسابی خسته شدین
_نه این چه حرفیه اتفاقاً خیلی هم لذت بردم.
حسین به حالت تواضع و فروتنی سرش را پایین انداخت
_البته جسارت نباشه دست تعریف از خود ندارم ولی به هر حال برای کسانی که جبهه نرفتند شاید شنیدن این حرفها لازم باشد. اگرچه سرتون رو درد آوردم ولی به دردتون میخوره.
_درست میگید حق با شماست .از این بابت ممنونم .خدا حافظ
غریبه رفت. حسین با ناراحتی سری تکان داد
_بعضی ها چقدر بی خیالن. انگار نه انگار که تو این مملکت جنگه. باور کنید حوصلش از حرف های ما سررفت که منتظر محمود نماند.
_خب بقیش رو بگو.ظشش
حسین لب باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید محمود با عجله وارد شد و نگاهی به داخل صحن انداخت
_سلام بچه ها می بخشید شماها کسی را انجام ندیدین؟!
حسین گفت: یک غریبه اینجا منتظرت بود.
_خوب حالا کجاست؟
_رفت. گفت شب بیا خونه کارت دارم
محمود با ناراحتی نشست عرق پیشانی را پاک کرد و زیر لب گفت: خیلی بد شد
حسین بالا لحن کشداری پرسید :این یارو کی بود؟!
_یکی از دوستانم بود
_تو که از اینجور دوستان نداشتی؟
_چطور مگه؟
_انگار زیاد توی خط نبود یک ساعت داشتم برای بچهها از جبهه و خط مقدم و این روزها حرف میزدم ولی اصلاً قاطی نشد. همون دوران نشسته بود آخرش هم حوصله اش سر رفت و زرد بیرون.
محمود خندید .سری تکان داد و نگاه در نگاه حسین دوخت.
_حق داشته از تعریف های تو خسته بشه چون خودش روی تمام عملیات ها بوده.
حسین خودش را باخت و رنگ به رنگ شد.
_نشناختیش ؟!حجّت بود !حجت آذر پیکان.
_چی کاره است؟!
_فقط اینو بدون که در حال حاضر فرمانده تیپ ۳۳ المهدیه
حسین همانطور ساکت و ناباورانه به او زل زد و گفت: بیچاره از دست ما چی کشیده!
محمود بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت
_من دیگه مزاحمتون نمیشم .توبه تعریف هات ادامه بده. بالاخره هفت روز روی خط مقدم بود و خیلی چیزها برای گفتن داری.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*.
دوباره پشت پنجره رفتم. باران همونطور یک ریز می بارید. دلشو امانم را بریده بود: «یعنی این وقت صبح به کجا رفته؟!»
هنوز این فکر و خیالم پاک نشده بود که در باز شد و همراه با سوز و سرما و باد وارد اتاق شد. خیس خیس بود. گفتم :«پناه بر خدا کجابودی حاجی؟!»
خندید کنار بخاری ایستاد و همانطور که از قاب پنجره به باران زل زده بود گفت: «بچه ها هنوز خوابند؟!»
_خوب معلومه هنوز خیلی زوده برای چی بیدارشون کنم؟!
_شما بیدارشون کنم بعدا میفهمی .می خوام ببرمشون یک جای خوب.
_توی این بارونا؟
_پس چی !دلت میاد؟! بیل و کلنگ نداریم؟!
_بیل و کلنگ میخوای چی کار؟ نکنه باز خیالاتی به سرت زده!؟
_ای همچین .تاتو بچه ها را آماده کنی و من برمیگردم.
پیش از اینکه فرصت حرف دیگری پیدا کنم دوباره از اتاق بیرون زد و توی باران ناپدید شد.
بچه ها صبحانه خورده و لباسپوشیده پشت پنجره به انتظارش ایستاده بودند. دلم هزار راه می رفت.سر از کارهایش در نمی آوردم همیشه وقتی میخواست کار مهمی انجام بدهد همین طور مرموز می شد. پشت پنجره کنار بچهها چشم به بیرون دوختم.
باران کم کم آرام گرفت. صدای چک چک ناودان ها دیگر منقطع و بریده بریده شده بود.به آسمان نگاه کردم که ابرها داشتند نو و کهنه می شدند .حدس زدم که دوباره باران خواهد گرفت.
در اتاق باز شد و حاجت خندان و سرحال به داخل سرک کشید.
_خب بچه ها حاضرن؟!
گفتم:« بله ! ولی تا نگی چی خیالی داری نمیزارم بیان بیرون!»
بچه ها باغچالی لباس گرم پوشیدن و هلهله کنان به دنبال پدرشان از اتاق بیرون زدند.
پیش خودم به کارهایش فکر می کردم و می خندیدم .یکی دو بار تصمیم گرفتم پشت پنجره بروم تا ببینم صدای بیل و کلنگ به خاطر چیست ولی باز هم طاقت آوردم تا کارش را تمام کند و هر وقت خودش گفت بروم.
همان طور که حدس زده بودم آسمان دوباره تیره شد و باران شروع به باریدن کرد. بار دیگر دلم واقعاً شور زد: «توی این بارونا سرما نخورن»
دیگه تصمیم گرفته بودم که سراغشان بروند شعله زیر قابلمه را کم کردم و چادر سرم انداختم اما پیش از اینکه راه بیفتم صدای شادی بچه ها را شنیدم و به دنبالش در اتاق باز شد و هر سه وارد شدند.حجت بادگیر را از تن درآورد لباس خرید بچه ها را عوض کرد و کنار بخاری نشستند.
_خب حالا نمی خوای بگی چیکار کردی؟!
حجت خندید. دستش را دور گردن بچه ها که دو طرفش نشسته بودند انداخت.
_حالا دیگه میتونی خودت بیای تماشا کنی.
از اتاق بیرون رفتم همان طور که او خواسته بود چشمانم را بسته بودم و با احتیاط جلو میرفتم گفت :خوب وایسا! حالا چشماتو باز کن.
آرام چشمانم را باز کردم در مقابل خودم گوشه حیاط یک نهال سبز و تازه را دیدم که روی زمین قد کشیده بود.
_چقدر قشنگه درخت کاشتین؟!
حجت کنار نهال نشست و عاشقانه به آن زل زد.
دانه های ریز و درشت باران روی صورت درست مثل شبنم می درخشید. جلو رفتم و کنارش نشستم:
_حالا چه خبره که درخت کاشتی؟!
_مگه نمیدونی امروز روز درختکاریه! من هم این نهال را کاشتم تو هم ادای وظیفه شده باشه هم یادگاری از ا خود باقی گذاشته باشم . از این گذشته درخت علامت سرسبزی و خرمیه..
در حالی که آن روز بارانی به دست حجت در زمین نشان داده شد حالا برای خودش یک درخت درست و حسابی شده.کاش بود و با چشمان خودشان را میدید سرسبز و خرم.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_ششم*.
_آذر پیکان هم که اینجاست..
_خوب چرا تعجب کردی؟!
_آخه اون که دیگه شیراز نیست .چند وقته که مسئول تیپ ۳۳ المهدی جهرم شده.
_این جلسه چند ساله که قبل از محرم تشکیل میشه تمام فرماندهان سپاه شیراز جمع می شوند و برنامه ریزی می کنند. آذر پیکان هم تا حالا همه شرکت کرده دیگه نمیتونه دل بکنه حسابی پابند شده.
_پس به خاطر همین اومده شیراز؟!
_اوهوم.حالا چرا اینقدر پاپی اون شدی؟!
_هیچی راستش تعریفشو زیاد شنیدم برای تا حالا از نزدیک باهاش برخورد نداشتم.
_جدی میگی پس نصف عمرت بر فناست
_راستی به نظرت از اون هم میشه کمک مالی برای هیئت گرفت.
_چرا نشه؟!
_خوب دیگه دیگه مال اینجا نیست حتماً خودش توی جهرم از این برنامه ها ترتیب میده.
_حق با تو.. تا ببینیم چی میشه..
_دلم میخواد به این بهانه هم که شده برم سراغش
_نه بابا ولش کن بنده خدا را توی معذورات قرار نده اگه خودش کمک کرد بگیر.
_به نظرت در مورد چی داره با حاجی صحبت میکنه؟! الان یک ساعت که دارند با هم حرف میزنن..
_اینقدر کار مردم تجسس نکن تو چیکار داری؟
_نگاه کن خداحافظی کرد داره میاد این طرف
_خب که چی؟!
_می خوام برم جلو ازش کمک مالی بگیرم
_امان از دست تو
_سلام آقای آذر پیکان
_سلام اخوی حال شما.. امری بود؟
_حقیقتش من دارم برای مراسم انسان کمک مالی جمع می کنم.
_موفق باشید اجرت با امام حسین
_خیلی ممنون
_ببخشید من یک منظره دارم . امری ندارید؟
_خواهش می کنم عرضی نیست که فقط.. راستش میدونید..
_چیزی می خواین بگین؟!
_نه منظورم اینه که نه چیزی نمیخوام بگم۱۲
_من از تو عجله دارم پس با اجازتون
_چی شد؟! چیزی ازش گرفتی؟!
_ای بابا اصلا به روی مبارکش هم نیاورد.. هرچی بهش برسونم که برای کمک مالی و رفتم سراغش به روی خودش نیاورد و رفت.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*.
_چطور مگه؟
_هیچی هر جوری بهش رسوندم که برای کمک مالی رفتم سراغش به روی خودش نیاورد و رفت.
_خب..
_خب به جمالت فرمودند ،اجرت با امام حسین موفق باشی.
_همین؟!
_اونجوری که تعریفش رو کرده بودن گفتم حالا دست میکنه ده بیست هزار تومان میده.
_اشتهاتم بد نیست ..ده بیست هزار تومان؟!
_لااقل ۷ یا ۸ هزار تومن باید میداد.
_باید که در کار نیست.
_درسته ولی آخه اون جوری که شما ازش تعریف کرده بودی.
_هیس حاجی داره میاد..
_سلام بچه ها...
_سلام حاجی
_چه خبر چیزی هم جمع کردین..
_ یه خورده جمع شده
_مثلاً چقدر؟!
_تقریباً ۳۰ هزار تومان میشه
_خدا کریمه بیا فعلا اینو هم بگیر پیشت باشه.. چک هست ..من رفتم موقع نماز میبینمتون.
_بازش کن ببین چقدر ه؟!
_باورم نمیشه ۱۰۰ هزار تومن. ایناهاش بیا خودت ببین..
_درسته حق با تو مال کی هست.
_نمیدونم فقط شماره حساب نوشته.
_حاجی داره میاد حالا ازش میپرسم.
_بچه ها من دارم میرم بیرون. آقای آذرپیکان را بدین خودم میبرم بانک نقدش می کنم . چرا زل زدیم به هم دیگه..یالا دیگه دیرم شد..
_بفرمایید
_چیه نکنه شما دوتا را مار زده! نشنیدین خداحافظی کردم!
_به سلامت به سلامت به دست خدا...
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*.
پادگان امام خمینی جهرم سر به دامان شب گذاشته و آرام خوابیده بود.جای شلوغی و رفت و آمد روز را تنها زمزمه چرخش نسیم در لابلای شاخه و برگ درختان خرما و صدای خفه گامهای نگهبانان گرفته بود.
حاج حجت که به تازگی از سفر حج برگشته بود با دلتنگی و بی حوصلگی و به یاد خاطرات مسافرتش روی تخت اتاق فرماندهی دراز کشیده و از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل چشم دوخته بود. فرنج نظامی ساده ای را بر دوش انداخته و به محوطه رفت.
از دور سایه نگهبانی را کنار اسلحه خانه قدم میزد. لحظه ای ایستاد. نخواست در آن حال و هوا به سراغ او برود اما حاج محسن خوشبخت (خوشبخت معاون شهید آذرپیکان)کم کم از راه می رسید و برای دیدن او باید در همان مسیر قدم میزد. این بود که به سمت اسلحه خانه به راه افتاد.
نگهبان با زن بودن صدای پای حاج حجت ایستاد. اسلحه اش را محکم در دست گرفت و نگاهش را به اطراف گرداند.دور خودش چرخید و عاقبتش به ای را که به او نزدیک می شد دید. بیدرنگ اسلحه را از ضامن خارج کرد. انگشتر از زیر ماسه به حالت آمادهباش گذاشت
_جلو نیا
شبح ایستاد و ادامه ادامه داد:
_کی هستی؟!
_آشنا
به نظرش رسید آن صدا را می شناسد اما نتوانست صاحبش را به خاطر بیاورد. اسلحه را محکمتر در پنجره فشرد.
_اسم شب..
شبه لحظه ای ساکت ماند و دوباره تکرار کرد:
_اسم شب چیه؟!
_نمیدونم
نگهبان همچنان با خود می اندیشید که آن صدا برای خیلی آشناست. فریاد زد:
_بیا جلو
شب آرام و با گام های کند به سمت او رفت .دوباره فریاد زد:
_دستها پشت گردن.
شبح لحظه ای بعد در حالی که دستانش را دور گردن قفل کرده بود از تاریکی در آمد و در چند قدمی نگهبان ایستاد.با دقت به چهره او خیره شد اما باز نتوانست او را بشناسد. تنها مطمئن بود که او را قبلاً هم در پادگان دیده است.
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_نهم*.
با لحن خشک و آمرانه فریاد زد:
_از این جا تا کنار اون نخل بلند کلاغ پر میری و برمیگردی تا دیگه این موقع شب بی اجازه نیای بیرون.
حاج حجت نگاهی به درخت نخلی که او نشان داده بود انداخت و آرام گفت :اینکه خیلی دوره.
نگهبان قدمی جلو رفت: همین که گفتم یالا راه بیفت
حاج حجت نشست دستانش را پشت گردن قفل کرد و شروع کرد به رفتن.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که حاج محسن سوار بر جیپ با به آنها نزدیک شد.اتومبیل را متوقف کرده و پایین آمد و به نگهبان کرد:
_چی شده؟!
_سلام قربان اسم شب رو نمیدونه بی اجازه اومده بود طرف اسلحه خونه.
حاج محسن با دقت به سایه ی حاج حجت که اینک در مقابل نور چراغ جلو قرار گرفته بود خیره شد و زیرآب گقت: می دونی اون کیه؟
نگهبان با تعجب به او زل زد:
_نه ولی صداش به نظرم آشنا بود.
_سردار آذرپیکان فرمانده پادگان.
جوان جا خورده و هراسان جلو رفت.
_ولی من نشناختم و خودشون هم چیزی نگفتند.
حاج محسن به طرف حجت رفت و کنارش ایستاد
_سلام حاجی چرا خودت رو معرفی نکردی؟!
_سلام تو هم نباید معرفی میکردی
_ولی آخر این درست نیست
_اتفاقاً درستش همینه معلومه سرباز جدی و وظیفه شناسی هست
🌸🌸
_کارت دراومده
_برای چی؟!
_حاج خوشبخت فرستاده دنبالت.فوری برو دفترش.
_یعنی چی کار داره؟!
_احتمالا می خواد تنبیهت کنه آخه تو چه جوری سردار روانشناختی؟!
_نمیدونم شاید چون از حج برگشته و موها را کوتاه کرده
نگهبان شب پیش که از بیخوابی خسته و از فکر کاری که کرده بود خودش را باخته بود به اتاق معاون پادگان رفت. حاج خوشبخت با دیدن او لبخندی زد: «بنشین»
برگه از روی میز برداشت یک بار دیگر سریع آن را مرور کرد و به طرف او گرفت.
جوان خواست جوری کارش را توجیه کند اما احساس کرد کار از کار گذشته. کاغذ را گرفته و با عجله آن را خواند.
_خوب دیگه میتونی بری.
از اتاق خارج شد از ساختمان بیرون رفت و خودش را روی نیمکت کنار درخت نخل انداخت.دوست داشت که از دور مواظب حرکاتش بود جلو رفت.
_چیه؟ جریمه شدی. نکنه بازداشت برات نوشتن؟!
جوان بی هیچ حرفی کاغذ را به طرف گرفت و زیر لب زمزمه کرد.
_سه روز مرخصی تشویقی بهم دادن.
_مسخره می کنی؟!
دوستش کاغذ را گرفت و با ناباوری آنرا خواند.رو به طرف ساختمان فرماندهی برگرداند .از قاب پنجره به سردار آذرپیکان که پشت میز نشسته بود چشم دوخت.
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_ام*.
حاج حجت روبه سربازش کرد:
_به آقای خوشبخت بگو بیاد.
_چشم سردار
و از اتاق بیرون رفت.چند لحظه بعد حاج محسن در حالی که پای راستش را به زحمت حرکت می داد وارد اتاق شد.
_بفرما حاجی کاری داشتی؟!
_بله بشین
حاج محسن نشست و شروع کرد به مالیدن زانوی راستش . حاج حجت که حرکات او را زیر نظر گرفته بود پرسید:
_چیزی شده؟!
سر بلند کرد و لبخندی زد:
_نه دیروز تا حالا این پا اذیتم میکنه. زانو را یکم زخم کرده.
_خوب چرا نمیری دکتر؟!
_نگفتین چه کاری با من داشتین.
_میخواستم باهم بریم زرقان
_زرقان برای چی؟!
_سربازی که توی میرجاوه شهید شد یادته؟!
_بله چطور؟!
_یکسری به خانوادهاش بزنیم ولی اگه پات اذیتت می کنه باشه برای فردا.
حاج محسن لبخندی زد: «نه حاجی چیز مهم نیست زیاد هم نباید محله بزارم فقط آنجایی که به زانو وصل میشه یه خورده زخم میکند.»
_به هر حال مواظب خودت باش.
_چشم حاجی حالا کی راه می افتیم؟
_اگه مشکلی ندارید یه ساعت دیگه.
حاج محسن نگاهی به ساعتش انداخت.
_بسیار خوب پس من میگم ماشین را آماده کن. ساعت نه و نیم حرکت می کنیم.
پاترول سیاه مقابل خانه های فرسوده و قدیمی و رنگ و رو رفته در یکی از محلات زرقان ایستاد. حاج حجت نگاهی به در و دیوار خانه انداخت
_همین جاست
_بله باید همین جا باشه
مردی میانسال با چهره ای شکسته در را باز کرد و به محض دیدن آنها از سر راه کنار رفت
_سلام حاجی خوش اومدین .
_سلام مزاحم که نیستیم؟!
_اختیار دارین سرافرازمون کردین
حاج حجت پا به حیاط گذاشت
_ایشون آقای خوشبخت هستن .
_سلام خوش اومدین
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*