﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_اول
از خواب پاشدم
تو آینه به خودم نگاه کردم بخاطر گریههای دیشبم😭 چشمام پف کرده بود
موهامو شونه کردم
وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدایی نیومد
یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢
دیشب خیلی بهانش و میگرفتم
تا دم دمای اذان گریه کردم😭
پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب به شهادت رسیده
اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده
یه زن جوان با سه تا بچه کوچک👶👧👩
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده
زینب ۴ ، منم که همش ۲۰روزم بوده
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده💌💍
این نامه تنها محرم منه از کلمه مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔
شماره مامان گرفتم📱
با بوق سوم برداشت
مامان: سلام دختر گلم
از خواب بیدار شدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
رفتی پیش بابا❓
مامان: آره دخترم
پیش باباتم
بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری🍃 با خالهها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان: نه گلم
مراقب خودت باش
-چشم
فدات بشم
یاعلی✋
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @sardarekomeil
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_دوم
صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا🌷 بد نشه
به سمت کمدم حرکت کردم
بهترین مانتو و روسریم و درآوردم
بعد از پوشیدن کامل لباس
چادرم و برداشتم
اول بوش کردم بعد بوسیدمش 😘
عطر چادر مادرم خانم زهرا رو میده..🍃 همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون، حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه😍 با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم
کیف پولم رو چک کردم
گوشیم و برداشم و با آژانس🚕 تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم
زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برنداز کردم
ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدر قهرمانم✌️💪 انجا ارام به خواب رفته بود
توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم
از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس💐 اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود
به سمت مزار🌷 پدر حرکت کردم
وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر اروم کنار مزارش زانو زدم
گلاب رو، روی مزار ریختم
و با دست مزار رو شستم
درحال چیدن گلها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن
-سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود😢😢
بابا یه عالمه خبر برات دارم
یسنا کوچولو نوهات راه میره🚶♀
بابا انقدر جیگره😍
راستی بابا کارنامهام رو دیدی این ترمم همه نمراتم بالا ے۱۷ است
بابا
حسین داداشی بازم رفته
بازم دلشوره نگرانی شروع شد😔
بابا تو رو خدا دعا کن داداشم سالم بگرده
راستی فدایی بابا بشم از امشب نذرت میدیما🍃
خم شدم مزار و بوسیدم 😍
اشکم پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو خاکش برطرف شه
و به سمت خونه خاله راه افتادم
دیگ دیگ
-سلام زهلا دون
خم شدم لپشو بوسیدم😘
سلام خانم
خوبی؟
-مرشی
دختر خاله یلدا ۵ سالش بود
عاشقش❤️ بودم
بعضی از حروف نمیتونه بگه
-خب یلدا خانم بقیه کجان
سرش و خاروند و گفت: تو حیاطن..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @sardarekomeil
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سوم
دست یلدا رو گرفتم تو دستم
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرم و گذاشتم رو تخت🛏
-سلامممممممم✋
بر همه
خسته نباشید
خاله: سلام زهرا جان
خوبی خاله❓
-ممنون شما خوبی؟
خاله؛ شکر
-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال، بادام .... بیاره😊
یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟😳
دستام و دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش😘 مامان تو راهم معلوم نیست❓
خخخخخخ
مامان: ای شیطون
صدای زنگ بلند شد
حتما آقاسید و زینب هستن
خانما حجابتون رعایت کنید😐
به سمت در رفتم
در و که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه 👶
گرفتم بغلم لپش و محکم بوسیدم😘
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد: ماما
ماما 😵
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی❓
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادهاش و میبنه
خواهر و شوهر خواهرش و یادش میره😥 سیدجان
-حالا بفرمایید داخل
سیدجواد: یاالله یاالله
سلام مادر✋
مامان: سلام پسرم
فاطمه: سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچهها بیاید میخام برنج بریزم تو آب
خاله: برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات📿
🍃اللهم صلی محمد و ال محمد🍃
سیدجواد: برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات📿
🍃اللهم صلی علی محمد و ال محمد🍃
مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود 😢
سید جواد: مادر از حسین چ خبر؟
مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداش و نشیندم جوادجان
سید: غصه نخورید مادر
انشاءلله زنگ میزنه
مادر:صد رحمت به صدام😳
این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش
سید: مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه
مادر:خودت بچه داری
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفن☎️ قلبم میایسته
علیاکبرم وسط حرمله است😔
با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم
که یهو یلدا گفت روقله (رقیه)
همه دویدن سمت من
مامان :وای خاک تو سرم😱 باز فشارش افتاد مادر بمیره براش
بچهام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده
زینب: مادر من هیچیم نیست 😢
الان میبرمش دکتر
سید ماشین روش کن..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهارم
راوی👈زینب
داشتم از استرس میمردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش به حسین داداشم بینهایته 😔
بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم..
دکتر: چی شده ⁉️
-آقای دکتر فشارش افتاده
دکتر: چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
یه هفتهاست ازش بیخبره
امروز که حرف از سوریه شد حالش بد شد🤒🤕
چشمام و باز میکنم
با اتاقی سفید رو برو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره
نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم😔
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم
دلم برای آغوش برادرش تنگ شده💔
خیلی بده، بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی
هر زمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت🍃 امام حسین باشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم😔
خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام و، از کجا اومد😳
در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند
دکتر: بهتری رقیه جان❓
-آره بهترم
خواهر من چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه
_حسنا توقع نداری که وقتی حسین سوریهاست من خیلی آروم باشم❓
من مطمئنم برادرتم راضی نیست
حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه❓
-۳۹روز
دیگه کم مونده برگردن دیگه
-آره الحمدالله
تورو خدا دعاکن🍃 همه امیدم به اینه که برگرده
انشاءلله میان
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه
فعلا
یاعلی✋
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجم
به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم
سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه
همزمان با رسیدن ما بستههای غذا🍛 (قیمه نثار) آماده شده بودن
الاناست که بچههای هئیت از راه برسن
زینب منو میبره بالا
تو یکی از اتاقا میخوابونه🛌
-رقیه من میرم پایین
کمک خواستی صدام کن
_باشه آجی
با آرام بخشی که بهم تزریق شده بود💉
پا به دنیای بیخبری گذاشتم
با صدای زنگ تلفن☎️ هراسان از خواب پریدم
الو الو
صدایی نیومد
یهو صدای حسین داداش اومد: رقیه جان تویی😍
تمامـ سعیم وکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی❓
پس کی میای❓
داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره
انشاءالله پس فردا دم دمای غروب🌄 خونهام
-نه
چی نه رقیه جان😳
-بمون فرودگاه🚅 ما میایم تهران دنبالت
یه ساعت زودترم
یه ساعت
من فدای آجی خانمم بشم
باشه عزیزم😍
گوشی📞 و گذاشتم
بدون توجه به ظاهرم
از پلهها دویدم تو حیاط
فقط خوبه روسری سرم بود😁
مـــــــــــــــامـــــــــــــان
چیه عزیزم ؟خونه روگذاشتی سرت
_داداشم زنگ زد☎️
کفگیر از دست مامان افتاد
گفت: خوب چی گفت
انشاءالله پس فردا صبح تهرانه
گفتم میریم دنبالش
مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت 🍃
که امیدم و ناامید نکردی
بیشتر بچههای هئیت رفته بودن
که سیدجواد صدام کرد🗣
_رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره
-چشم الان میام..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_ششم
حاج آقا کریمی از همرزما و دوستان صمیمی پدرم بود
جانباز و شیمیایی جنگ😐
الانم در حال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن
استاد مهدویت منم هستن
ووووو اینکه مسئول معراج الشهدا🌹🍃 هم هستن
البته اینا همش افتخاره
حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود
خخخخخخ بطور کامل حاجی رومعروفی کردما😉
- سلام استاد
قبول باشه
قبول حق دخترم
حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه
-😳😳😳چه کاری استاد
هم کلاسای مهدویتت شروع میشه
هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا🌹🍃 باش
جلسه است
-چشم
منور به جمال مهدی زهرا✨
-انشاءالله
ساعت ۱۱ شب🕚 بود و من خوابم نمیبرد
به سمت آلبومی که از عکسای کودکی، نوجوانی، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم
صفحه اول و که باز کردم
بابا تو ۳-۴ سالگی بود
دست کشیدم روی عکس
بابا قرار مربی مهدویت بشم😊
بابا پسرت دوروز دیگه از سوریه برمیگرده😍
مداحی بابا مفقودالاثر و گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشید😭
تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰
نوزده سال پیش
این عکس اوج حسرت منه
بابا و مامان
حسین دستش تو دست مادر
زینب تو آغوش پدر
مادر هم منو باردار بود😊
تو این عکس مادر منو ۶ماهه بادار بود
دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت🌷 پدر و تولد من
امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سیدجواد سریعتر از زینب به سمتش دوید
اون بغل
چیزی که من یه عمر تو حسرتش بودم
حسرت آغوش پدر 😔
هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود
نه آغوش پدر..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_هفتم
راوی👈زینب
زینب: وای خاک توسرم
سید یه کاری کن بدبخت شدم
باز این بچه حالش بد شد🤒🤕
سیدجواد: هیس هیچی نیست
فقط فشارش افتاده 😑
میرم یه آب معدنی با چهار تا قند میگیرم براش آب قند درست کنیم
تا جواد بره برگرده من به خدا🍃✨ رسیدم
رقیه رو گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم😘
جواد رسید آب قند به رقیه دادیم
خداشکر حالش زود خوب شد
-رقیه خانم پاشو خواهر
ببین پرواز حسین داداش نشسته🛬
پاشو عزیزم😍
~~~~~~~~~~
راوی👈رقیه
به هزار و یک زحمت از جا پاشدم
زینب دستمو تو دستش گرفت
حسین بالای پله برقی ظاهر شد😍
دستم و گذاشتم روی شیشه
حسین بالاخره به جمع ما پیوست
قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره
آغوشش باز کرد برای من😍
حسین: بیا فدات بشم❤️
با دو به آغوشش پناه بردم
-کجا بودی داداش😭
حسین: فدات بشم
حسین من و از آغوش در آورد و دستمو گرفت
با بقیه روبوسی کرد 😘
به سمت ماشین حرکت کردیم
مادر پیش آقا جواد جلو نشست
من و زینب و حسینم پشت
سرم و گذاشتم رو شونهاش
تا قزوین راحت خوابیدم😴😴
رسیدیم
حسین: رقیه جان آجی پاشو
اروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم😍 بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم زل زدم تو چشمای حسین داداش😐
-داداش خیلی خوشحالم، پیشمی
حسین: منم عزیز دلم😊
برو استراحت
الان رفقای من میان اونجا
شما برو بالا عصر باهم میریم پیش بابا🌷
-چشم..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_هشتم
راوی👈حسین
زینب و فرستادم بالا استراحت کنه
خیلی ضعیف شده
امیدوارم با ورودش به تیم مصاحبه شهدا🌷 کمی قوی بشه
تو همین فکرا بودم که صدای زنگ در بلند شد
در و باز کردم با چهرههای شاد بچهها روبرو شدم 😁
دوست صمیمیم سیدمجتبی اول از همه وارد شد و درهمون حال گفت
رسیدن بخیر مدافع✋
-ممنونم داداش
بیاید تو
سیدمجتبی: راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم📱
گفت پنجشنبه بریم معراج
-إه پس توام تو اون جلسه هستی⁉️
سیدمجتبی: آره
محمد: داداش تعریف کن سوریه چه خبر
-الحمدالله امنه
انشاءالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه
با بچهها از پایگاه، بسیج و هئیت حرف زدیم🍃
سیدمجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه توام خستهای
فعلا یاعلی✋
-یاعلی
سیدمجتبی یاالله
ما بریم
بچهها رو تا دم در بدرقه کردم
فکرم شدیدا درگیر حرف سیدمجتبی شد
یعنی حاجی چه فکری تو سرشه 😏😏😏
تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ🛎 بلند شد
برای احتیاط گفتم کیه⁉️
صدای زنونه: بازکنید
در و باز کردم حسناخانم از دوستای رقیه بود
سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل
حسنا خانم ممنون
به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت میکنم
در بازمیکنم میبینم معصومانه خوابیده 😴
چقدر ضعیف شده 😔😔
امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم
قویش کنه
به سمت تختش میرم 🛌
-رقیه جان
خواهر گلم
پاشو عزیزم
پاشو بریم مزارشهدا 🌷
رقیه با صدای خواب آلود:😑😑😑 چشم
-پس تا تو حاضر بشی
من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم
رقیه :چشم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_نهم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی و برداشتم📞
-سلام سید
سیدمجتبی: سلام علیکم برادر
-خخخ
خوشمزه 😁
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه⁉️
سید: عرض به حضورتون برادر جمالی
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه 🍃
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی😁
سید؛ هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا، برادر جمالی مداح ماهم هست😊
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم یه طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه😔🌹
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی
سید: یاعلی
رقیه: داداش من حاضرم😊
-بفرما فدات بشم
بزن بریم
سوار ماشین🚙 شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر
رقیه: عرض به حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج🌹🍃
-إه موفق باشی
ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم🌹🍃
وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم
داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چندبار یاالله میگه☺️
ساعت ۱۰ بود حاج آقا کریمی وارد شد
همه به احترامش بلند شدیم
با برادران دست داد
حاج آقا : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
بچهها ببنید
قراره همتون جزو بچههای جمعآوری آثار شهدا بشید
دوتا خانم و یه آقا
اما تیم اصلیمون فقط یه خانم یه آقا هستن😐
اسامی تک تک خونده میشود
حاج آقا کریمی: اما تیم اصلی
سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن😍
به سمت ماشین حرکت کردیم
-داداش، حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا🌷
داداش سرش و انداخت پایین و قرمز شد☺️
وا اینجا چه خبره
این چرا قرمز شد خدایا 😂😂
بجان خودم یه خبریه اینجا
تو راه حسناهم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر _ برادر شیری بودن😊
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد
رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی✋
دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم😍
بالاخره به مزار شهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچهها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم😔
بعدا شما اضافه بشید
این سه تا چرا سرخن😳🤔
خدایا اینجا چه خبره
-بچهها شما روزه سکوتید عایا
حسناخانم و داداش جان😳
یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن😳🍎
شما دوتا که روزه سکوتید
استاد که پیش پدرن، من میرم پیش دوست شهیدم🌷
حسین: باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم🌷 راه افتادم
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم😍
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده
تو عملیات کربلای ۴، منطقهای که
آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میرفت😔
بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم
ساعت ۱ ظهره، داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل🍃
اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنا رو به مامان بگم😉
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_دهم
همه بچهها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا: بچهها، شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه
همه این لیست، فرمانده هستن
ازتون توقع کار عالی دارم👌
نه مصاحبه معمولی
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم
حاج آقا: خوب بچهها من دارم میرم مزارشهدا🌷
اگه میخاید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد
سرراهم میریم دنبال دخترم😊
-آخ جون حسنا مییاد
با حسین وارد خونه شدیم
مامان: بچهها خوش اومدین😊
-مامان باید باهاتون حرف بزنم
مامان: باشه عزیزم بیا
-مامان
فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی
مامان: یعنی چی؟😳😳😳
-مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا
مامان این دوتا سکوت و سرخ😐😊
مامان: تو مطمئنی
-۹۹درصد💯
مامان : باشه عزیزم
حسین جان پسرم بیا ناهار
سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن
_حسین جان
حسین : بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم 😳
غذا پرید تو گلوی داداش، با دست زدم پشتش
برادر من آروم😁
حسین: مادر
من فعلا بهش فکر نمیکنم 🤔
آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر میکنی😳
باز آب پرید گلوش
-مبارک باشه داداش جان😍
مامان : زنگ بزنم خونشون؟
حسین سرش انداخت پایین
-مبارکه 👏👏👏👏😍😍😍
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_یازدهم
مادر پای تلفن☎️ نشست
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی و گرفت
مادر حسنا تلفن جواب داد📞
بعد از صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم😍 و حسین سر به زیر کرد و گفت
برای جعمه ساعت ۷ غروب قرار گذاشتم
هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
~~~~~~~~~~
راوی👈حسین
وای از این رقیه شیطون😱
بدجنس
ای خدا نوکترم
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم
🍃توکلت علیالله🍃
اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به
بی بی خط بکشم
فوقش از عشق زمینیم میگذرم
گوشی برداشتم و مداحی ارغوان و پلی کردم
"ز کودکی خادم این تبار محترمم"
بالاخره روز جعمه از راه رسید😍
کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید
سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل رز سفید خریدیم 🌹
مادر، من، زینب، رقیه
فکرکنم رقیه در حال بال درآوردنه🕊🕊
زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد
با حاج خانم برای استقبال ما اومدن😊
وارد شدیم
حاج خانم : حسناجان دخترم چای بیار ☕️☕️☕️☕️
حسناخانم با چادر وارد شد
سرم و انداختم پایین
بالاخره نوبت من بود چای بردارم😥
استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم
آروم چای رو برداشتم☕️
یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش، منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شد و روی مبل نشست☺️
صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون
مادر : حاج خانم اگه اجازه میدید
این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن
حاج خانم : بله حتما😊
حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن 🙂
-حسنا خانم عشق اول من شهادت🌷 و دفاع از حرمه
سخته کارم
اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید
نظرتون چیه⁉️
در حالیکه همچنان سرش پایین بود گفت "علی که باشد فاطمه میشوم"
-مبارک باشه❤️😍
باهم از در خارج شدیم
کوتاهترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا، کوتاه و مفید😁
مادر : دهنمون شیرین کنیم؟ 🍰
حسنا: هرچی مامان بابا بگن
حاج آقا: مبارکه انشاءالله😍😍
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_دوازدهم
راوی👈رقیه
دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن💞
خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️
امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا🌹🍃 جلسه داریم
بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید؟؟
با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم؟؟
با ماشین به سمت معراج الشهدا🌹🍃 حرکت کردم
وارد مزارشهدا شدم
پسر شهید محمدی🌷 از بچههای معراج الشهدا رو دیدم
سلام
معمولا با برادران سلام علیک نمیکنم
اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه
جوابشون ندم😊
-سلام
خوب هستید خانم جمالی؟
همچنان سر به زیر گفتم : ممنون
از طرف من به حسین آقا تبریک بگید
-ممنون حتما
خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهاتون کار دارن😳 😳
بله
وارد اتاق جلسه شدم
وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش😠
آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاورید، الانم 😡😡😡
-آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡
بعد، جلسه رسمی نیست که برادر من الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده
دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت : حلال کنید عصبانیم🍃
-من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡
حسینی: حلال کنید
بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔
ما با خانواده شهدا🌷 عباس بابایی، رضا حسنپور مصاحبه داریم
با همرزانشون
انشاءالله از فردا شروع میکنیم
این دفترچه رو مطالعه کنید📖
- بله حتما یاعلی
حسینی: بابت برخودم ببخشید
-امیدوارم تکرار نشه
علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره🤔🤔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیزدهم
راوی👈سیدمجتبے حسینے
ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم
پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا🌷 رو بیارم که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه
آتیش گرفتم🔥🔥
مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون
اما حسین نبود منم دست نگه داشتم
اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم😍
شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت، خواهرش با ایشون کار داره
شدیدا عصبی شدم😠😠
وای خدا نکنه بره خواستگاری😱
باید با خانوادم صحبت کنم
باید سریع بریم خواستگاری
تحملش و ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم😠
فکرشم منو روانی میکنه
وای به عملش😔
وقتی واردشد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود😔😔
اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد
بعد از رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم
به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی😡
مشتم کوبیدم رو میز، عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم، گذشت
~~~~~~~~~~
راوی👈رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد 😔
رسیدم خونه
مامان
مامان
حسنا: سلام خواهر شوهر جان
مامان خونه نیست
-إه عروس گلی👰
خوبی؟
حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم 😍😍😍😍
حسنا: شوهرمنه 😂😂😂
-داداش منهها 😁😁😁😁
حسنا: رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد
حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت🍃
-باشه
ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت کنم
حسنا هم رفت تو اتاق حسین😍
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود
ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم 📲
-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو
حسنا در حالی که خمیرازه میکشید😮
باشه
بریم
-بچه تو هنوز خوابی😴
برو حاضر شو
وارد حیاط هئیت شدیم
بچهها رو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم: ببخشید، خانم جمالی
-بله خودم هستم شما⁉️
خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید
خانم محمدی: حقیقتش میخواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم😳😳
همون موقع آقای حسینی وارد حیاط شد
دستش مشت کرد و گذر کرد👊
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم💞
یاعلی
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهاردهم
فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی رو خیلی وقت بود میشناختم شاید، از دوران دبیرستان، پسر خوبی بود😊
چرا بدون فکر گفتم نه
من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️
خوابم نمیبرد از بس غلط زده بودم روانی شدم
رفتم تو حیاط وضو گرفتم🍃
خونه ما آپارتمانی نبود برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود
قامت نماز شب بستم ؛ ۱۱ رکعت نماز عاشقی بود بعدش زیارت عاشورا خوندم🍃
نمیدونم چرا دلم خاست همون جا تو حیاط بخوابم😴 رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو برداشتم، أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم شاید ده روز
خخخخ ده روز خیلیه 😳😳
خوب اول بذار پروفایلم و عوض کنم
اووووم 🙄🙄🙄
آهان این عکس شهید زینالدین خیلی قشنگه
من شهید زینالدین و دوست داشتم 😍😍
فردا صبح باید معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم؛ تا محرم فقط ۲روز مونده؛ أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه، برم منم ک چقدر رفتم
الان منو دار میزنه🔫
ساعت گوشی و نگاه کردم😱😱😱😱خاک عالم ۳ صبحه
حالا اشکال نداره بذار پیام بدم
-سلام عروس خانم
فرحناز جونم 🙈🙈
این ده روز و داداشم تازه از سوریه اومده بود من نبودم.
ارسالش کردم ؛ وییی هردو تیک خورد✅✅
فرحناز :🔪🔪🔪میکشمت
اصلا قهرم
اصلا بیخود چک نکردی
اصلا دیگه دوست ندارم
وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو😍 اذیت کردی
-وای
کدوم محمد هادی ؟
فرحناز :خاک تو گورت محمدهادی مهدوی، آقاهمون ❤️❤️❤️
-بچه پرو
در کل آقا مبارک باشه
ما هم عروس دار شدیم👌😍
فرحناز : وای خاک تو سرت من و نمیدیدی بگیری 😁😁😁
حالا کی عروستونه؟
-حسنا کریمی
فرحناز : وای عزیزمـ😍
فردا معراج الشهدا هر دوتون و میکشم
خخخخخ
مزاحم نشو شب بخیر🌙
بخابم عایا، ساعت ۳:۱۸ دقیقه است
اذان ۵:۳۰ صبحه
یکی عایا، بیدارم میکنه⁉️
خوابم برد😴
برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد
نماز که خوندم بازم خوابیدم 😊😊😊
ساعت ۹ بعداز صبحانه من و حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا
برای سیاه پوش کردن
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پانزدهم
رواے 👈 سیدمجتبے حسینے
وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه
یا امام حسین خودت کمکم کن🍃
بعد نیم ساعت رضا با چهرهای که توش ناراحتی موج میزد😔 وارد حسینه شد
شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه : حتما قسمت نبود
آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈
یعنی خانم جمالی گفته نه😳
شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا🌷 قصدم مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهیدِ خانم جمالی برد
«ابوالفضل ململی»
گوشیم و از جیبم درآوردم و روی مداحی🎙 سپر حامد زمانی پِلی کردم
آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه
واقعا واسه ازدواج💞 میخامش
تو مرام ما بچه هئیتیها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم
کمک کن
بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم
شهید محمد جمالی🌷
سلام حاج آقا
فردا مادرم زنگ میزنه☎️ منزلتون برای امرخیر، اما قبلش میخواستم دخترخانمتون و از شما خواستگاری کنم
تا ساعت ۱۲شب مزار شهدا🌷 بودم
وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن😴😴
دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم
که برای ازدواج💞 به خواهر حسین فکر میکنم
زنگ بزنن خونشون
زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت😥😰 ده بار مردم و زنده شدم
آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه
امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم☎️ خونه خانم جمالی اینا
غذا پرید تو گلوم😮
از خجالت پیش پدرم آب شدم
بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم😥
هم اینکه دلم آرامش میخواست
برای همین راهی مزار شهدا🌷 شدم
الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره😔
پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم
بعدش حدود ساعت ۱:۳۰ بود قامت برای نماز شب بستم🍃
ساعت ۲:۴۵ دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم
باید حتما با خانم جمالی هم صحبت کنم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb