هدایت شده از شهید محمودرضا بیضائی
💞 #سبک_عاشقی 💞
🌹💌🌹 آخرین نامه شهیدچمران به همسرش
❤️من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در مؤسسه، در صدر،
باتو احساس میکنم، فریاد میزنم، می سوزم و می روم زیر بمباران آتش،
من احساس میکنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت، به سوی لقای خدا با کرامت.
من احساس میکنم در لحظه با توهستم حتی هنگام شهادت، حتی روز آخر در مقابل،
وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودتان در وجودم ذوب می شود.
عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید، عشق که مصیبت را
لذت تبدیل می کند، مرگ را به لقا و ترس را به شجاعت❤️
#زندگی_به_سبک_شهدا
#سالگرد_شهادت
#شهید_چمران
@Beyzai_ChanneL
هدایت شده از معبر عشق
🍃نماز
ابراهیم به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد.
هرکجا که بود و هرکاری که داشت، موقع اذان باصدای بلند اذان می گفت و بعداز اذان همه را به نمازجماعت دعوت می کرد.
رفتار او همه را یاد جمله شهید رجائی می انداخت که می فرمودند: «به نماز نگویبد که کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است.»
ابراهیم حتی قبل از انقلاب هم نمازصبح را در مسجد و به جماعت می خواند و از این رفت و آمدهای مستمر به مسجد با افراد زیادی رفیق می شد و چیزهای زیادی یاد می داد و یاد می گرفت.
در زورخانه هم حتی اگر وسط مسابقه یا تمرین بودند، باشنیدن اذان ورزش را قطع می کرد و نماز را برپا می کرد.
بارها در مسیر جبهه زمانیکه هنگام اذان می شد، ماشین هارا نگه می داشت و اذان می گفت و در همان جاده به جماعت نماز می خواندند.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
@mabar_eshgh
هدایت شده از معبر عشق
🍃رهبر
یکی از عملیات های مهم غرب کشور انجام شده بود و قرار شد رزمندگان آن عملیات به دیدار امام بروند.
ابراهیم درآن عملیات حضور داشت اما به تهران نیامد.
یکی از رفقا پرسید: «شما چرا نرفتی؟!»
ابراهیم گفت: «نمیشه همه جبهه رو خالی کنند. همه رفتند، باید چند نفری می ماندند.»
رفیقش که از علاقه شدید او به امام خبر داشت دوباره پرسید: «واقعا به این دلیل نرفتی؟!»
ابراهیم مکثی کرد و گفت: «ما رهبر رو برا دیدن و مشاهده کردن نمی خوایم. رهبر رو می خوایم برای اطاعت کردن. من اگه نتونستم رهبرم رو ببینم مهم نیست، مهم اینه که مطیع فرمانش باشم و از من راضی باشه.»
ابراهیم در مورد ولایت فقیه خیلی حساس بود و همه را با دلایل محکم قانع می کرد.
هروقت پیامی از امام پخش می شد با دل و جان گوش میکرد و می گفت: «اگر دنیا و آخرت رو می خوایم، باید به حرفهای امام عمل کنیم.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
@mabar_eshgh
🍃خصلت خوب
ابراهیم ازکارهای خودش حرفی نمیزد مگر جایی که لازم به آموزش و گفتن بود.
یکبار بحث در رابطه باکشتی بود که ابراهیم گفت: «وقتی برای کشتی می رفتم همیشه با وضو بودم و همیشه هم قبل کشتی دورکعت نمازمستحبی می خواندم که یک وقت توی مسابقه حال کسی را نگیرم.»
هرجا بحث به غیبت می کشید سریع مطلب را عوض می کرد و یا مرتب می گفت صلوات بفرست.
او از کسی بد نمی گفت مگر برای اصلاحش. هیچوقت هم لباس تنگ و آستین کوتاه نمی پوشید و بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. زمانی هم که علتش را می پرسیدند می گفت: «این کارا برای نفس آدم لازمه.»
یکی دیگر از صفات او دوری از نامحرم بود. هروقت چشمانش به نامحرمی میفتاد خودش را تنبیه می کرد و اگر قرار بود با نامحرمی صحبت کند سرش را بالا نمی آورد.
به قول دوستانش: «ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!!»
و ابراهیم واقعا چه زیبا به عمق حدیث نورانی امام باقر پی برده بود که می فرمایند: «سخن گفتن با نامحرم تیری از تیرهای شیطان است.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
@mabar_eshgh
🍃 تصادف
نزدیک صبح بود که ابراهیم با لباس خونی وارد خانه شد. بی سر و صدا لباسهایش را عوض کرد و رفت طبقه بالا که بخوابد.
چند دقیقه بعد مادر رفیقش محمد، به دم خانه شان آمد و گفت: «این ابراهیم مگه همسن پسرمنه؟! دیشب پسرم رو ما موتور برده بیرون و تصادف کردند و پاش رو شکونده!»
بعد ادامه داد: «ببین خانم، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان و نمی خوام با آدمایی مثل پسرشما رفت و آمد کنه.»
مادر ابراهیم که خیلی ناراحت شده بود، حسابی معذرت خواهی کرد و زن همسایه رفت.
عباس سریع رفت طبقه بالا و به ابراهیم گفت: «داداش چیکار کردی؟! رفتی تصادف کردی؟!»
ابراهیم با تعجب پرسید: «تصادف؟! چی میگی؟؟»
عباس ادامه داد: «مگه نشنیدی مادر محمد دم در داد و بیداد می کرد؟؟»
ابراهیم کمی فکر کرد و گفت:«خب، خداروشکر. چیز مهمی نیست.»
عصر همان روز بود که مادر و پدر محمد با جعبه گل و شیرینی امدند دم در خانه. مادرمحمد یک بند عذرخواهی می کرد و می گفت شرمنده ام.
مادرابراهیم متعجب پرسید: «حاج خانم، نه به حرفهابی صبح شما نه به کارای حالای شما!!»
مادرمحمدگفت: «حاج خانم من شرمندم زود قضاوت کردم. بچه های بسیج دیشب مشغول بازرسی بودن که دست محمدمیره رو ماشه و یه تیر میزنه به پای خودش. آقا ابراهیم میاد و سریع میبردش بیمارستان. بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نشیم گفتن با ابراهیم تصادف کردن.»
ابراهیم در تمام مدت در گوشه اتاق نشسته بود و صدایشان را می شنید اما نه صبح که برای شکایت و نه عصر که برای تشکر آمدند خودش را نشان نداد و فقط به خانواده گفت که چیز مهمی نیست تا خیالشان راحت شود.
او خوب می دانست کاری که برای رضای خداست گفتن ندارد و در راه جلب رضایت خدا باید به حرفهای مردم بی توجه بود.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
@mabar_eshgh
🍃توفیق خدمت
با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چنددفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پاین انداخت.
یکی از رفقا اورا دید و پرسید: «آقا ابرام چیزی شده؟!»
اول از جواب دادن طفره می رفت تا اینکه با اصرار رفیقش گفت: «هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به من مراجعه می کرد و هرطور شده مشکلش رو حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده. می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو از من گرفته باشه.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
@mabar_eshgh
رهروان شهدا زمینه سازان ظهور
#شهیدانه ❤️
پسر اول گفت :
مادر جون برم جبهه ؟
گفت :
برو عزیزم ...
رفت و #والفجر_مقدماتی شهید شد!
🌷 #شهید احمد تلخابی🌷
پسر دوم گفت :
مادر ، داداش که رفت من هم برم ؟
گفت :
برو عزیزم ...
رفت و عملیات #خیبر شهید شد !
🌷 #شهید ابوالقاسم تلخابی🌷
همسرش گفت :
حاج خانم بچه ها که رفتند ،
ما هم بریم تفنگ بچه ها روی زمین نمونه ،
رفت و والفجر8 شهید شد !
🌷 #شهید علی تلخابی🌷
مادر به خدا گفت :
همه دنیام رو قبول کردی ،
خودم رو هم قبول کن
رفت و در #حج خونین شهید شد !
🌷 #شهیده کبری تلخابی🌷
🕊درود بر #شیر_زنان_زینبی 🕊
#خانواده_شهدایی
#یا_زهرا سلام الله علیها
#زندگی_به_سبک_شهدا
#همیشه_پای_یک_زن_در_میان_است !
🍃نثار روح مطهر شهدا صلوات🍃
@shahid_beyzaii
🌹 عطر یاد آن دانشمند برجسته
🌸 #زندگی_به_سبک_شهدا
✅در جمع راه پیمایان ۲۲ بهمن، مردی حضور داشت که شاید ده نفر از مردم عادی هم او را نشناختند.
اما بعد از شهادتش، عطر یاد آن «دانشمند برجسته» و «پارسای بی ادعا» در میان همه حاضرانِ در خیابانهای منتهی به میدان آزادی پیچیده بود.
#می_آیم_چون تو آمدی.
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
📡کانال تصویر👇
https://eitaa.com/tasvirr
https://sapp.ir/tasvirr
رهروان شهدا زمینه سازان ظهور
معلمی شغل و حرفه نیست، بلکه ذوق و هنر توانمندی است معلمی در قرآن به عنوان جلوه ای از قدرت لایزال اله
🌹سهم خانواده من
🌹 #زندگی_به_سبک_شهدا
🌹همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد #گرم. فصل #تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما #كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش میگفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
🌺🇮🇷🌼🇮🇷🌻🇮🇷
📡کانال تصویر👇
https://eitaa.com/tasvirr
https://sapp.ir/tasvirr
🔴 #زندگی_به_سبک_شهدا
💖مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا ...
سکه را ڪه بعد از ازدواج بخشیدم ، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش اینطور نوشت :
💖امید به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر ، که همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب ...
💖و حالا هر چند وقت یکبار وقتی خستگی بر من غلبه میکند ، این نوشته ها را میخوانم و آرام میگیرم ...
🌷همسر شهیدمحمدجهان آرا🌷
🌺🇮🇷🌼🇮🇷🌻🇮🇷
📡کانال تصویر👇
https://eitaa.com/tasvirr
https://sapp.ir/tasvirr
#زندگی_به_سبک_شهدا
شوخطبع بود. همیشه خدا در حال شوخی و خنده بود.
یکبار با عجله ایستاده بود غذا میخورد با این حال هر قاشقی که میخورد با بقیه شوخی میکرد و سربه سر میگذاشت😂. این اخلاقش طوری بود که هیچکس با مرتضی غریبی نمیکرد و همان اول با او جور میشد.
با اینکه چهره جدی و با ابهتی داشت خیلی کم یادم میآید عصبانی شده باشد👌و صدایش را بلند کرده باشد. گاهی که بچهها اذیت میکردند و من دعوایشان میکردم ناراحت میشد. دوست نداشت دعوایشان کنم، بعد هم بچهها را بغل میکرد و میگفت این «گنجشکهای بابا» هستند.😍
این خصوصیات از صبرش هم بود. به شدت آدم صبوری بود بخصوص با بچهها و شیطنتهایشان. همیشه هم به من میگفت که کاری با بچهها نداشته باشم. مشکلات را مشکل نمیدید و خیلی آرام و صبور آنها را حل میکرد🌺.
مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبتهایش را عملی نشان میداد❤️. همه تلاشم را میکردم یک جمله «دوستت دارم» از دهانش بیرون بکشم. «بیرون کشیدن این جمله از دهان یک مرد با جذبه لذت خاصی داشت. سربهسرم میگذاشت و در میرفت. پاپیچ میشدم که باید صاف و صریح بگویی: دوستت دارم❤️. وقتی آخرش میگفت برایم لذت خاصی داشت.»✨
✍🏻نقل از همسر شهید کریمی
#مرگ_بر_آمریکا
@gomnam1311