هدایت شده از شهید مدافع حرم مهدی نوروزی بهاری
#خاطـرات_شـهدا
#روزه و #عملیات
عملیات رمضان سال ۶۱ مقارن با ماه مبارک #رمضان در جنوب #بصره به وقوع پیوست که در این عملیات رزمندگان #اسلام تا #رودخانه دجله پیشروی کردند واز آب #دجله #وضو ساختند.
در آن روزهای #گرم مرداد ماه #تعدادی از رزمندگان با زبان روزه شرکت کردند. گرمای #طاقت فرسا و مقاومت در مقابل پاتک #دشمن و نبود #خاکریز مناسب #روزگار سختی را برای لشکریان رقم می زد.
اسلحه و آرپی جی ها بر اثر تابش خورشید و #شلیک پی درپی چنان داغ شده بودند که از روی لباس هایی که از تن درآورده و به #عنوان دستگیره از آن استفاده می نمودند قابل #تحمل نبود و رزمندگان برای دور ماندن از آسیب شلیک #گلوله های مستقیم #تانک خود را به زمین داغ #منطقه می چسباندند.
و براستی #سخت بود صحنه های #شهادت دوستان و #همسنگران. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.
راوی: #حبیب #الله ابوالفضلی
.
.
.
🆔 @shire_samera
هدایت شده از شهید مدافع حرم مهدی نوروزی بهاری
#خاطـرات_شـهدا
⭕️ خدا ڪه خواب نیست ⭕️
یک روز گرم #تابستان برای انجام کار کشاورزی به باغ رفته بودیم وحسن با اینکه سن وسال چندانی نداشت #روزه گرفته بود.☀️
به شدت درهوای #گرم کار می کرد. من دلم برایش سوخت وبه او گفتم: "حسن جان یک قوری چای برایت درست کنم و روزه ات را بخور"☕️
ولی او به من گفت: "مادرجان تو باید مرا اگر روزه ام را بخورم نصیحت
کنی، حالا به من می گویی روزه ام را بخورم. جواب #خدا را چه باید بدهم"😔
بازهم من اصرارکردم و گفتم: "اگر از پدرت می ترسی او خواب است"
ولی حسن گفت: "پدرم خواب است ولی خداوند که خواب نیست"😊
و او همچنان کار می کرد و روزه اش را افطار نکرد.🌺
🌹شهید حسن رمضانی🌹
📚 کنگره شهدای خراسان
#سبک_زندگی_شهدا
#مقابله_با_گناه
••┄┅══✼❣✼══┅┄••
🆔 @shire_samera
💠 فرصت براش فراهم شد...
#گرم بازی بودیم، به مهدی پاس دادن، #فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد تو همین #لحظه_حساس، به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان و گفت:
مهدی... آقا مهدی برای ناهار #نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر مادر،
#دیگه ادامه نداد توپ رو هم به هم تیمی اش پاس داد و #دوید به سمت نانوایی.
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
رهروان شهدا زمینه سازان ظهور
معلمی شغل و حرفه نیست، بلکه ذوق و هنر توانمندی است معلمی در قرآن به عنوان جلوه ای از قدرت لایزال اله
🌹سهم خانواده من
🌹 #زندگی_به_سبک_شهدا
🌹همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد #گرم. فصل #تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما #كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش میگفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
🌺🇮🇷🌼🇮🇷🌻🇮🇷
📡کانال تصویر👇
https://eitaa.com/tasvirr
https://sapp.ir/tasvirr
8⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠رفتم که سر مچشو بگیرم
🔰از صبــ☀️ـح می رفت تو #انبار تا بعد از ظهر😕 یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید #حسین می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم😁 رفتم داخل انبار. انتظار داشتم #کولر_گازی داشته باشه.
🔰وارد که شدم خفه شدم😨 گرما و #شرجی_هوا یه حالت کوره♨️ مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم #تحملش سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز)
🔰واقعا باورش برام #سخت_بود که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط #کار می کنه. نگاش کردم😟 با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس #عرق؛ داشت مداحی🎤 می خوند و مشغول مرتب کردن #انبار بود.
🔰با عصبانیت بهش گفتم😠 یه ساله اینجا #مرتب نشده⁉️ بیا بریم الانه که #فشارت بیفته ها. گفت: داداش این وسایل مال #بیت_الماله و من طبق وظیفه ای که دارم #مسئولم اینجا رو مرتب کنم👌گفتم: نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون.
🔰هر چی اصرار کردم نتونستم🚫 #راضیش کنم که بیاد و بریم. میدونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره❌ از قدیم گفتن #نرود میخ آهنین در سنگ.
این #رفیق ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده✅ آخر سری هم گفت اگه می خوای #بمون و کمک کن اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن☺️ بزار من کارمو انجام بدم.
🔰خواستم #کمکش کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ⚡️ولی راسستش #نفسم بالا نمی اومد. بلند داد زدم🗣 حسین! داداش من دارم می رم خونه🏘 الان سرویس می ره و من #جا_میمونم. با خنده گفت: از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه😄 #خندیدم و از انبار زدم بیرون.
🔰رفتم خونه ساعت 2 عصر🕑 شده بود. خیلی خسته😪 بودم. گرفتم #خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم #اولین کارم این بود که به حسین زنگ بزنم☎️ و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان #سرم_شلوغه بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه⁉️ گفت کار #انبار هنوز تموم نشده.
🔰گفتم مسلمون تو این هوای #گرم و شرجی♨️ تو هنوز تو انباری؟! آخه #اخلاص هم حدی داره. بیخیال بابا
بخدا اگه همین الان نری #آسایشگاه، زنگ می زنم📞 به #فرمانده و می گم که این پسر دیوونه شده.
🔰(راستش #نقطه_ضعفش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه❌) تا اینو شنید سریع گفت #باشه. ولی من راضی نشدم✘ تا ازش #قول نگرفتم گوشی رو قطع نکردم📵
راوی: همکار شهید
#شهید_حسین_ولایتی_فر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh