.
#فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا
#زبانحال_مولا(ع) و حضرت زهرا(س)
دخترت گریه می کند حالا
روی دستش سه تا کفن مانده
بین این #بقچه ای که وا کرده
سه کفن دو پیرهن مانده
با نفسهای آخرت گفتیش
این کفنها برای خانه ی ماست
پدر و مادر و من اما
پیرهن ها برای کرببلاست
اولین پیرهن که میبینی
این که کوچکتر است دخترکم
قسمت محسنم نشد اما
به تنِ اصغر است دخترکم
هدیه کن بر رباب و در بغلش
نوه ام را ببوس اصغر را
دوّمین اش برای بی کفن است
به تنش تا که کرد،خنجر را
بوسه ای زن به گودی زیرش
قبل تیغ و سنان و سر نیزه
قبل از اینکه خنجرش با زور
می زند نانجیب بر نیزه
بعد غارت حرامیان را دید
تبر و دشنه تیز می کردند
با لباسی که از تنش کندند
تیغشان را تمیز می کردند
دید حتی لباس اصغر نیست
نخ قنداقه هم به غارت رفت
وای دست رباب را بستند
بین نا محرمان اسارت رفت
شاعر: #حسن_لطفی
.
.
*صدا زد زینبُ .. دخترم بیا ، مادر میخواد وصیت کنه. فرمود #بقچه ای کنار گذاشتم ، میشه برا مادر بیاری؟ .. بقچه رو آورد گذاشت جلو مادر . گفت زینبم درِ بقچه رو باز کن . با همون دستایِ کوچولوش گرهها رو باز کرد ، دید سه تا کفن میونه بقچه ست ...
دخترم اولین کفن مال منه .. کفنِ دوم مال بابات علیِ .. کفنِ سوم مال حسنِ .. یه مرتبه دید متحیرانه داره نگاه میکنه ... میگه زینب یه آهی کشید ، مادر نکنه حسینُ یادت رفته؟! ...
یه مرتبه دوتایی گریه کردن .. صدا زد نه زینبم فراموشم نشده ، برا حسینم یه پیراهن دوختم. این پیراهنُ بهش بده ، لحظهای که میخواست بره میدان ، از طرف من زیر گلوی حسینمُ ببوس ...
داره حسینش میره، یه مرتبه دید داره صدا میزنه « مهلاً مهلاً » همینطور داره میره ، دوباره صدا زد : « مهلاً مهلاً » داره میره .. اما یهمرتبه صدا زد « یابن الزهرا ... »
تا گفت یابن الزهرا برگشت .. چی میگی زینبم ؟.. صدا زد وصیت مادرمه؛ یه بوسه زیر گلویِ حسینش زد ... کاش به همینجا ختم میشد ، اما این بوسه ، بوسۀ آخر زینب نبود ..
اینجا گلوی سالم حسینُ بوسه زد. اما چند ساعت بعد اومد تو گودال ، این نیزه شکستهها رو کنار زد ...
آی حسین ....
#وصیت #حضرت_زهرا به #حضرت_زینب
@gorizhaayemaddahi
.
.
#روضه_امام_صادق_علیه_السلام ۱۴۰۲ و گریز به کربلا به نفس سید حسین جعفرنژاد
باز هم نوبتِ مدینه شُد و
در غَمَش باز کربلا میسوخت
باز در کوچهیِ بنی هاشم
خانهای بینِ شعلهها میسوخت
نیمه شب ریختند در خانه
مو سپیدی به ریسمان بستند
*اگه با کسی کار داشته باشی، هرچقدر هم که ضروری باشه،وقتی هوا تاریک شده باشه، باخودت میگی؛ الان انصاف نیست درِ خونش برم(شبه)، شاید زن و بچه ش بترسند،اما این این نامردا از در نه، از روی دیوار توی خانه ریختن..
اصلا از روزی که حرمت خانه مادرش رو شکستند، دیگه بچه هاش هم حرمت نداشتن....*
نیمه شب ریختند در خانه
مو سپیدی به ریسمان بستند
درِ آتش گرفته را اما
ناگهان رویِ کودکان بستند
به پَرِ دامنی ولی این بار
آتشِ چوبِ شُعله وَر نگرفت
پدر از خانه رفت ... شُکرِ خدا
پهلویِ او به میخِ در نگرفت
*لَسْتُ أدْرِى خَبَرَ المِسْمَارِ
چطوری آقای ما رو از خانه بردن نیمه های شب .. وقتی بخانه امام صادق ریختند، دیدن امام سرسجاده ست، نوشتن که سجاده از زیر پای آقا کشیدن بطوری که باصورت بزمین خوردن..
نَفَسَش بند آمده... نامرد ...
در پِیِ خود دوان دوان نَبَرش
پیرمرد است میخورد به زمین
بینِ کوچه کِشان کِشان نَبَرش
#شنیدم_مثل_علی_تو_کوچه_هاکشوندنت
*آقا رو مسموم کرده بودن.. روزای آخر یکی از شاگردان آقا، خدمت امام صادق رسید، دید آقا نحیف و لاغر شده.. لذا شروع کرد گریه کردن، امام پرسید چی شده؟ گفت: آقا وقتی حال و روز شما رو می بینم بیقرار میشم... امام فرمود: برای مومن هر اتفاقی بیفته.. براش خیره...
اینجا آقای ما رو سم و زهر اینجور ضعیف کرده بود... توی مدینه هم مادرش فاطمه اینقده لاغر و نحیف شوه بود، که امام صادق فرمودن ؛ حتّی صارت کالخیال ... من نمیدونم مولا علی چی رو غسل داد، این دوتا بدن(بی بی و امام صادق)،ضعیف و نحیف بودن اما شاکله بدن حفظ شده بود، اما لایوم کیومک یا اباعبدالله ... از بدن حسین که چیزی باقی نمانده بود،اولین کاری که کردند همه محاصرش کردن هر کسی با هرچی دستش بود، زد ... وَ حَمَلُوا عَلَیْهِ مِنْ کُلِّ جَانِبٍ... اما بدنو بازم رها نکردن... تازه بعد از شهادت ، شروع به غارت کردن... یکی لباساشو برد ... یکی عمامه ش رو برد... تازه نوبت رسید به غارت اعضای بدن ... ساربان انگشت و انگشترو برد ... خولی اومد راس بریده رو برد... یه وقت عمر سعد صدا زد ؛ کیه که اسب به این بدن بتازونه... اون دکتا بدن توی مدینه شاکله اش حفظ شد ... اما از بدن آقای ما (وجعلوه شلوا من کثرة الطعن والضرب) جز تکه گوشتی باقی نماند...
شعر #حسن_لطفی✍
* لَسْتُ أدْرِى خَبَرَ المِسْمَارِ سَلْ صَدْرَهَا خِزَانَة الأسْرَارِ
. و من آنكسى نيستم كه خبر ميخ را بدانم و بفهمم؛ تو از سينه زهراء كه خزينه اسرار است اين مطلب را بپرس !
.
* نحل جسمها و ذاب لحمها حتّی صارت کالخیال و صارت عظماً لیس علیه إلّا جلده.
.👇
.
📋 روضه حضرت ام البنین (س)
#روضه_حضرت_ام_البنین (س)
#روضه_حضرت_عباس (ع)
#گریز_به_روضه_حضرت_زهرا (س)
حاج سید رضا نریمانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینقدر این خانم مؤدب بود، همچین که وارد خونهی امیرالمومنین شد؛ دم در ایستاد صدا زد:« تا زینب خانم این خونه نیاد دم در من وارد نمیشم». همچین که بیبی اومد دم در، خانم جان بفرمایید. گفت:« همین توو دهنهی در بهت بگم خانم این خونه تویی، من نیومدم اینجا خانمی کنم؛ من اومدم کنیز شما باشم.
چند روزی که گذشت، دید وقتی امیرالمومنین صدا میزنه:« فاطمه!» دید بچههای علی یه جوری نگاه میکنند؛ دید حسین یه جوری کز میکنه یه گوشه«فاطمه!»؛ دید حسن یه جوری زانوهاش و بغل میگیره. اومد پیش امیرالمومنین:« آقا! ببخشید من بیادبیم میکنما ولی میشه به این نام من و صدا نکنید»؟!
- چرا آخه؟!
- آخه وقتی صدا میزنی:« فاطمه!»، بچهها یاد مادرشون میافتند؛ وقتی صدا میزنی:« فاطمه» حسن به درو دیوار نگاه میکنه؛ هی زیر لب میگه:«نزن! نزن! نزن»...
همچین که کاروان ابی عبدالله از مدینه راهی مکه میخواست بشه، کاروان راه افتاد؛ بیبی اومد عباسش و صدا زد:« عباسم! باید یه قولی به مادرت بدی.
- مادرجان هرچی بگی رو چشمم میذازم.
بیبی صدا زد:« عباسم! داری با حسین میری با حسینم برمیگردی؛ یه وقت نکنه ببینم بیحسین برگشتی؟! اگه میخوای من شیرم و حلالت کنم با حسین میری هرجایی رفت دنبالش میری. از خواهرش محافظت میکنی...
اما یه روزی رسید کربلا، بیبی یه نگاهی دورش کرد دید کسی نیست کمکش کنه میخواد سوار بر ناقه بشه. همچین که دید کسی نیست کمکش کنه یه نگاهی کرد سمت علقمه عباسم! مگه به بابام علی قول ندادی مواظب زینب باشی؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 روزگارم در غمِ آن قد و بالا سوخته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزگارم در غمِ آن قد و بالا سوخته
باغِ من گُل داشت روزی حیف حالا سوخته
وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند
وای بر دل زندگیام جمله یکجا سوخته
کاروانی که دلم را بُرد روزی با خودش
آمده از گرد و خاکِ راه اما سوخته
بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بیرمق
شانهها از تازیانه خُرد حتی سوخته
#حسن_لطفی✍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 بچهم فدای حسین
#روضه_حضرت_اباالفضل (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخه میگن پنج تا صورت غم درست میکرد، با این دست رو خاک غم میکشید. بعضیا میگفتن:« ام البنین! تو که چهارتا بچه بیشتر نداشتی، چرا پنجتا صورت غم درست میکنی؟!
- صدا میزد:« آخه حسینم مادر نداره، برا حسینمم جا مادرش گریه میکنم».
بشیر خبر آورد برا اهل مدینه:« آی اهل مدینه! دیگه در این شهر جای زندگی کردن نیست، آخه حسین و کربلا کشتن». یهو دیدن یه خانمی اومد جلو، چی میگی بشیر؟!
- صدا زد:« خانم جان! یا ام البنین، کربلا نبودی چهارتا بچهت و کشتن، یکی یکی اسامی و گفت تا رسید به عباس، هر اسمی رو میبرد، ام البنین هی صدا میزد:« بچهم فدای حسین، از حسینم چه خبر داری»؟!
صدا زد:« ام البنین! دستاش و قطع کردن، عمود به فرقش زدن».
یهو ام البنین صدا زد:« ببینم! مگه توو کربلا، من باورم نمیشه چه جوری با عمود به فرق عباس من زدن؛ آخه کسی جرئت نمیکرد به عباس من نزدیک بشه».
شروع کرد روضه بخونه:
همچین که رو اسب نشسته، دست به بدن نداره؛ نانجیب یه تیر سه شعبه به چشم عباس زد. ( دیدی یه چیزی توو چشمت میره سریع دست میزنی اون شیئ و دربیاری چشمت اذیت میشه). همچین که تیر به چشمش زدن، سر و خم کرد تیر و بین دو زانو قرار داد، همچین که سر و خو کرد کلاهخود از رو سرش زمین افتاد. اون نانجیب اومد جلو صدا زد:« عباسی که میگن تویی؟! چرا پا نمیشی با من بجنگی»؟!
- گفت:« نامرد! یه موقعی اومدی من دست به بدن ندارم».
-گفت:« تو دست نداری من که دارم».
چنان با عمود آهن...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.👇