.
#روضه_متنی
📋سهشعبه خورد به مَشکی و آبرویی ریخت
#روضه_حضرت_اباالفضل (ع)
#گریز_به_روضه_حضرت_زهرا (س)
کربلایی سیدرضا نریمانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهشعبه خورد به مَشکی و آبرویی ریخت
رشیدِ اهل حرم از خجالت آب شده
عمو کجاست که ببیند به جای جرعهی آب
طناب حرملهها قسمت رباب شده
یکییکی همهی اهل حرم میرفتند و به شهادت میرسیدند. عباس کمک حسین میاد این کشتهها و شهدا رو برمیگردونه. هرجایی میره یه آهی میکشه پس کِی نوبت من ميشه؟!
-دیگه همه رفتن هیشکی نمونده...
اینقدرم مودبه؛ با ادب اومد محضر سیدالشهدا دست به سینه
- آقاجان «لَقَدْ ضاقَ صَدْرِی» دیگه نمیتونم تحمل کنم
- سینهام تنگ اومده میذاری منم برم میدان؟!
بعضی از روایات میگن همون لحظه سکینه «سلام الله علیها» با یه مَشک اومد وارد خیمه شد.
- بابا جان! دیگه آبی نمونده؛ بچهها دارن از تشنگی تلف میشن. همچین که عباس این حرف و زد ابی عبدالله یه نگاهی به داداشش کرد
- «أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی» روایت میگه:« فَبَکاء بُکاءً شَدیداً. اینقدر ابی عبدالله گریه کرد، این صورت خیس...
- داداش! تو باید کنار من باشی تا وقتی این عَلَم بالاست؛ تا وقتی این پرچم دستِ توئه کسی نمیتونه نگاه چپ به خیمههام بندازه...
اجازه رو گرفت؛ ابی عبدالله هم مَشک و داد دستش.
- داداش! حالا که میخوای بری برو برای این بچهها آب بیار.
مَشک و گرفت زد به دل لشکر...
همچین که رسید به شَریعه رو زمين نشست این مَشک و داخل آب قرار داد؛ مَشک و پر از آب کرد. انداخت رو شونهش دست برد زیر آب، آب و آورد تا مقابل صورت همچین که اومد بخوره یهو «فَذَکَرَ عَطَشَ الحُسَینِ»...
یهو یاد جملهی باباش افتاد.
- امیرالمومنین بهش فرموده بود:« عباسم! یه وقت بدون حسینم جای نری؟! - یه وقت اگه حسینم تشنه بود بدون حسین آب نخوری؟!
تشنگی حسین و بچههای حسین اومد توو نظر عباس، آب و رو آب ریخت. مَشک و برداشت از شَریعه زد بیرون؛ اما بعضیا میگن حرمله فریاد زد:« اگه یه قطرهی این آب به خیمهها برسه، یه نفرتونم زنده نمیمونید»...
از پشت یکی از این نخلها یه نامردی بیرون اومد؛ دست راست عباس و انداخت یکم. جلوتر دست چپ...
این مَشک و به دندان گرفت؛ هنوز امید عباس ناامید نشده. هی صدای بچهها توو گوشش میاد صدا میاد:« اَلعَطَش، اَلعَطَش»
- هی زیرِ لبش میگه:« دارم میام رقیه، دارم میام سکینه جان، علیاصغر دارم میام آب و بهتون میرسونم»....
خودش و انداخت؛ روایت میگه:« مَشک و گرفت به دندان، خودش و حائل مَشک کرد هرچی تیر میخورد به بدن میخرید؛ به جانش میخرید. فَلذا توو روایت نوشتن بدن عباس «کَل قُنفُذ» مثل خارپشت شد. یکم اومد جلوتر اما چهار هزار تیراندازاند خیلیه. چهار هزار تیرانداز همه یه هدف و نشونه گرفتن؛ همه دارن عباسو میزنند.
( نمیدونم چندتا تیر بهش خورده)؛ اما یکی از این تیرا به مشک عباس خورد. این آبا شروع کرد قطره قطره هی میچکه؛ یه تیر دیگه این آبا از مَشک رو زمین ریخت...
«ای مَشک مَریز آبرویم»
- خجالت بکش ای آب؛ لبای اصغر و مگه ندیدی؟!
- خجالت بکش ای آب؛ مگه لبای خشک رقیه رو ندیدی؟!
- چرا داری اینجوری میکنی؟!
دیگه تموم شد، دیگه مرگ عباس همین لحظه بود...
مرگ امام حسن و خودش فرمود اون لحظهای بود که توو کوچهها مادرم و جلو چشمام میزدند...
مرگ عباس همون لحظهای بود که تیر به مشکش خورد. هی میگفت:« کاشکی من رو زمين میافتادم اینجوری با این وضع به خیمهها نمیرسیدم؛ یهو اون نامرد تیر سهشعبه رو برداشت چشم عباس رو نشونه گرفت...
آخه امام سجاد فرمود:« رَحِمَ اللّه عَمّی الْعَبَّاس، نافِذَ البَصيرَةِ».
روایت میگه وقتیم که زمين افتاده بود؛ هر تکونی که میخورد لشکر فرار میکرد. با چشماش، با غضبش دشمن و رد میکرد. از این چشما خیلی میترسیدن، حرمله گفت:« این چشما سهم منه؛ من بلدم چیکار کنم ».
- خاصیت تیر سهشعبه اینه، وقتی که پرتاب میشه میچرخه؛ در حین حرکت میچرخه تا عمق وجود هدف و میزنه. همچین که این تیر به چشم خورد...
یه شیءای توو چشمت میره سریع دست میزنی از خودت دفاع میکنی، اما دست نداره. رو اسب نشسته دید خیلی اذیتش میکنه؛ این تیر و بین دو زانو قرار داد؛ آخ تا سرو خم کرد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه روزی مدینه خندیدن؛ کربلا هم خندیدن.
- یه روز مدینه مادرم و توو کوچهها زدن و خندیدن؛ علقمه هم عباس شو زدن و خندیدن.
- مگه زدن خنده داره؟!
- مگه کسی ضعیفکشی میکنه میخنده؟!
جوری بود که سوار مرکب که میشد، اصلا این پاها توو رکاب نمیرفت؛ انقدر پاهای مبارک بلند بود...
#روضه_حضرت_عباس
.
📋اخذ الحسین راسه
#حضرت_عباس
#روضه_حضرت_اباالفضل (ع)
#گریز_به_روضه_حضرت_زهرا (س)
کربلایی سیدرضا نریمانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همچین که اومد بالای سر عباسش. «أخَذَ الْحُسَیْنُ رَأسَه» سر عباس و رو دومنش گذاشت؛ «وَضَعَهُ فِي حَجْرِهِ» این سَرِ شکافته رو توو بغلش گرفت.
- صدا زد:« عباس!»
وقتی این خونها رو از جلو چشمهای عباس پاک کرد
- صدا زد:« مَا یُبْکِیکَ یا اَباالفَضل؟!»
چرا داری گریه میکنی عباسم؟
- عباس صدا زد:
«أخی یَا نُورَ عَینی وَ کَیفَ لا أَبکی؟!»
چرا گریه نکنم؟
وَ مِثلُکَ الان جِئتَنِی وَ أخَذتَ رَأسی عَنِ التُّراب»
الان تو اومدی سرم و بغل کردی؛ از رو خاک صورتم رو برداشتی. «فَبَعدَ ساعَه مَن یَرفَعُ رَأسَکَ» کی سر تو رو بغل میگیره...
همچین که این عَلَم و آوردن برد پیش یزید ملعون؛ یه نگاه به این عَلَم کرد از جا بلند شد. همین جور خیره خیره به این عَلَم نگاه میکنه؛ بعضیا خرده گرفتن بهش
- چی شده اینجوری داری نگاه میکنی؟!
گفت:« ببینم این عَلَم مال کی بوده؟!»
- چرا؟!
- خودتون نگاه کنید همه جای این عَلَم پَرچمش،خود چوبهش همه پُرِ تیره؛ اما اونجایی که علمدار دستش بوده، تیر نخورده. معلومه این علمدار خیلی باوفا بوده...
این وفا رو عباس از کی یاد گرفته؟!
تلاش کرد که نیافتد ولی هولش دادند، این کمربند علی و گرفته؛ از یه طرف چهل نفر دارن میکشن، از یه طرف فاطمهست
اون نامرد دستور داد:« قنفذ! چرا نمیزنی دستش و کوتاه کنی؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
.
📋 وسایل شفاعت شیعیان توسط حضرت زهرا در قیامت
#حضرت_عباس
#روضه_حضرت_اباالفضل (ع)
کربلایی سیدرضا نریمانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملا آقای دربندی میگه:« روایتی دیدم، که در قیامت وقتی قیامت برپا میشه؛ هزاران هزار نفر، دسته دسته، میرن بهشت کسیم بهشون کار نداره، تعجب کردم. مکاشفهای شد، در مکاشفه سوال کردم:
- اینا کیاند؟! اینجوری میرن، صد نفر صد نفر، هزار نفر هزار نفر.
در عالم مکاشفه گفتند:« اینا زائرای عباسند؛ اینا گریهکنای عباسند...
سندش کجاست؟! روایت میگه وقتی کار توو قیامت، بر امت پیامبر خدا سخت میشه، پیامبر به امیرالمومنین دستور میده، علی جان! بدو برو زهرا رو خبر کن؛
شیعیان من همین جوری موندند...
امیرالمومنین بدو بدو میاد پیش بیبی
- خانم جان! بابات سلام رسوند؛ فرموده کار سخت شده الان وقتشه بیای، وسیله داری؟!
- بیبی میفرمایند:« آری. برای شفاعت وسیله دارم»
یهو پَر چادر رو کنار میزنه، و دو تا دست قلم شدهء عباس رو بیبی روی دست میگیره.
- اینا وسیلههای شفاعت اُمته... همین کافیه
#حکایات #کرامات
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
.
📋 روضه حضرت ام البنین (س)
#روضه_حضرت_ام_البنین (س)
#روضه_حضرت_عباس (ع)
#گریز_به_روضه_حضرت_زهرا (س)
حاج سید رضا نریمانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینقدر این خانم مؤدب بود، همچین که وارد خونهی امیرالمومنین شد؛ دم در ایستاد صدا زد:« تا زینب خانم این خونه نیاد دم در من وارد نمیشم». همچین که بیبی اومد دم در، خانم جان بفرمایید. گفت:« همین توو دهنهی در بهت بگم خانم این خونه تویی، من نیومدم اینجا خانمی کنم؛ من اومدم کنیز شما باشم.
چند روزی که گذشت، دید وقتی امیرالمومنین صدا میزنه:« فاطمه!» دید بچههای علی یه جوری نگاه میکنند؛ دید حسین یه جوری کز میکنه یه گوشه«فاطمه!»؛ دید حسن یه جوری زانوهاش و بغل میگیره. اومد پیش امیرالمومنین:« آقا! ببخشید من بیادبیم میکنما ولی میشه به این نام من و صدا نکنید»؟!
- چرا آخه؟!
- آخه وقتی صدا میزنی:« فاطمه!»، بچهها یاد مادرشون میافتند؛ وقتی صدا میزنی:« فاطمه» حسن به درو دیوار نگاه میکنه؛ هی زیر لب میگه:«نزن! نزن! نزن»...
همچین که کاروان ابی عبدالله از مدینه راهی مکه میخواست بشه، کاروان راه افتاد؛ بیبی اومد عباسش و صدا زد:« عباسم! باید یه قولی به مادرت بدی.
- مادرجان هرچی بگی رو چشمم میذازم.
بیبی صدا زد:« عباسم! داری با حسین میری با حسینم برمیگردی؛ یه وقت نکنه ببینم بیحسین برگشتی؟! اگه میخوای من شیرم و حلالت کنم با حسین میری هرجایی رفت دنبالش میری. از خواهرش محافظت میکنی...
اما یه روزی رسید کربلا، بیبی یه نگاهی دورش کرد دید کسی نیست کمکش کنه میخواد سوار بر ناقه بشه. همچین که دید کسی نیست کمکش کنه یه نگاهی کرد سمت علقمه عباسم! مگه به بابام علی قول ندادی مواظب زینب باشی؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 روزگارم در غمِ آن قد و بالا سوخته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزگارم در غمِ آن قد و بالا سوخته
باغِ من گُل داشت روزی حیف حالا سوخته
وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند
وای بر دل زندگیام جمله یکجا سوخته
کاروانی که دلم را بُرد روزی با خودش
آمده از گرد و خاکِ راه اما سوخته
بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بیرمق
شانهها از تازیانه خُرد حتی سوخته
#حسن_لطفی✍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 بچهم فدای حسین
#روضه_حضرت_اباالفضل (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخه میگن پنج تا صورت غم درست میکرد، با این دست رو خاک غم میکشید. بعضیا میگفتن:« ام البنین! تو که چهارتا بچه بیشتر نداشتی، چرا پنجتا صورت غم درست میکنی؟!
- صدا میزد:« آخه حسینم مادر نداره، برا حسینمم جا مادرش گریه میکنم».
بشیر خبر آورد برا اهل مدینه:« آی اهل مدینه! دیگه در این شهر جای زندگی کردن نیست، آخه حسین و کربلا کشتن». یهو دیدن یه خانمی اومد جلو، چی میگی بشیر؟!
- صدا زد:« خانم جان! یا ام البنین، کربلا نبودی چهارتا بچهت و کشتن، یکی یکی اسامی و گفت تا رسید به عباس، هر اسمی رو میبرد، ام البنین هی صدا میزد:« بچهم فدای حسین، از حسینم چه خبر داری»؟!
صدا زد:« ام البنین! دستاش و قطع کردن، عمود به فرقش زدن».
یهو ام البنین صدا زد:« ببینم! مگه توو کربلا، من باورم نمیشه چه جوری با عمود به فرق عباس من زدن؛ آخه کسی جرئت نمیکرد به عباس من نزدیک بشه».
شروع کرد روضه بخونه:
همچین که رو اسب نشسته، دست به بدن نداره؛ نانجیب یه تیر سه شعبه به چشم عباس زد. ( دیدی یه چیزی توو چشمت میره سریع دست میزنی اون شیئ و دربیاری چشمت اذیت میشه). همچین که تیر به چشمش زدن، سر و خم کرد تیر و بین دو زانو قرار داد، همچین که سر و خو کرد کلاهخود از رو سرش زمین افتاد. اون نانجیب اومد جلو صدا زد:« عباسی که میگن تویی؟! چرا پا نمیشی با من بجنگی»؟!
- گفت:« نامرد! یه موقعی اومدی من دست به بدن ندارم».
-گفت:« تو دست نداری من که دارم».
چنان با عمود آهن...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.👇