eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
شده یه بار وقتی شنیدی شام املت دارین.. بگے مامان همینکه تو هستی کافیه! :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⭕️ ان‌شاالله در سال ۱۴۰۰ یک بار دیگه عمود ۱۴۰۰ رو ببینیم 👤 حسین یکتا •┈••✾••┈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فقط نگاهم کرد . این خونسردی ذاتی نگاهش که حتی ذره ای از جدیت نگاهش را کم یا زیاد نمی کرد، مرا بیشتر حرص می داد. برگشتم به اتاق. بی بی و رقیه خانم باز بازوهای میمنت را مالش می‌دادند که ناگهان صدای فریاد بلند میمنت خانم در کل خانه طنین انداخت: _ خدا..... و دلم نمی‌دانم چرا با شنیدن فریادش بی دلیل شکست! بی اختیار، سمتش دویدم. بی بی و رقیه خانوم دستپاچه شده بودند و گویی همه در نهایت حد نامیدی خود رسیده بودند. پایین پای میمنت نشستم و گفتم : _فقط نفس بکش... نفس عمیق... تمام توانت رو جمع کن... شاید این دفعه بشه. و بعد با چشم به بی بی اشاره کردم. میمنت خانوم همراه فشردن دست مادرش با گفته‌های من، با توانش را جمع کرد و نفس هایش را کنترل. بی بی در حالی که کنار من می‌نشست، آهسته زیر لب گفت: _ بچه داره به دنیا میاد. با شوق پرسیدم : _واقعاً بی بی؟ میمنت هم انگار جان تازه‌ای گرفت. رقیه خانم مدام میگفت؛ _ آفرین دخترم... چیزی نمونده تو میتونی. و من در حالی که همراه میمنت، نفس های عمیق می کشیدم تا دم بازدم او را هدایت کنم. بی بی ناگهان بلند و رسا گفت: _ مستانه کمکم کن... من نمیتونم. تا چشمم چرخید سمت بی بی، متوجه شدم که چیزی تا به دنیا آمدن نوزاد نمانده. با شوق فریاد زدم : _تموم شد... یه نفس عمیق دیگه... درد بعدی، بچه به دنیا آمده... تموم شد آفرین. وقتی درد باز شروع شد، همراه نفس عمیقی تمام توان رو به کار بردم و چقدر همراه خوبی بود میمنت خانوم و شاید در عرض چند دقیقه بچه به دنیا آمد. بی بی با ترس بچه را گرفت و اشک در چشم هر سه ی ما جوشید. این سخت ترین تجربه ی زندگی یا بهتر بگویم پرستاری ام بود. بی بی در حالی که نوزاد را از پا آویزان می‌کرد گفت: _مبارک باشه. و صدای گریه ی نوزاد در اتاق پیچید. _مستانه ناف بچه رو ببر. نگاهم به دستان لرزان بی‌بی افتاد. انگار قلبم از جا کنده شد. _من!! _آره دخترم... از وسط، ناف رو محکم گره بزن و بعد از بالای گره با قیچی ببر. انگار تمام خون درون رگ هایم سرد شد. نمی دانم چرا این کار ساده، برایم اینقدر سخت بود! اما خودم را مصمم کردم که باید آن شب این سخت ترین های عمرم را تجربه کنم. وقتی ناف نوزاد بریده شد، رقیه خانم تشت مسی آب گرمی آورد و همراه بی بی نوزاد را شستند و قنداق کردند و من دستانم را در همان لگن مسی با آب شسته و پیک خوش خبری شدم برای آقاطاهر. از اتاق بیرون زدم. دکتر و آقاطاهر منتظر شنیدن خبری از طرف من بودند. گرچه مسلماً آن ها صدای نوزاد را قبل از گفتن من شنیده بودند، اما گفتن خبر سلامت مادر و کودک، خودش مزه ی دیگری داشت! این خبر مسرت بخشی بود که تا آن روز، من به کسی نداده بودم .
🌱 ترك‌گناه‌ همیشه‌شق‌القمر‌وسخت‌نیست ...! بعضی‌وقت‌ها ترك‌گناه‌یعنی‌یه‌آنفالوکردن‌ساده ... امتحانش‌می‌ارزه((: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•| صبح بهار ما شب دیدار روے توست در قید و بند عید نبودیم، از نخست🌱 ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
→√♥💣 ←پُشـټ‌ِسَنگرݦَجازۍ باـخُودِݥون چَند‌چَندیم‌رَفیق؟!👀 ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آرزو می کنم همه خوبی‌های دنیا مال شما باشه دلتون شاد باشه غمی توی دلتون نشینه خنده از لب قشنگتون پاک نشه و دنیا به کامتون باشه 🌸روزتون زیـبا🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- کسایی که رفتن کربلا فقط میدونن این یعنی چی:)💔🌱 ----------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• ࡅߺ߲ܟ̇ߺߊ‌‌ࡈࡋܝ‌ ܩܣܥ‌ࡅ࡙ߺ ܦ߭ߊ‌‌ࡈࡋܩܣ(ࡄ) ࡏަ̇ࡅߊ‌‌ܣ ̇ࡅܭ̇ࡅࡅ࡙ߺܩ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ ✔️ 🔸کمربندها را محکم ببندید 🔸کار تمام است خواهید دید 🛑 🌺حاج حسین یکتا ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگاهم به چشمان آقاطاهر بود که مثل همسرش، داشت بلند گریه میکرد که گفتم : _مبارکه... پسره... خوش قدم باشه انشاالله. صدای گریه آقاطاهر بلندتر شد: _ میشه ببینمش؟ از جلوی در کنار رفتم : _بله بفرمایید. با ورود آقاطاهر به اتاق، من ماندم و دکتر و حرفهایی که چند دقیقه قبل، چشم در چشم هم، زده بودیم. سرم را با خجالت پایین گرفتم. اما لبخند ملیح روی لبانش را دیدم. _خیلی خوب بود... دیدی که تونستی؟ جواب ندادم و همانجا پای همان دیوار، آهسته نشستم. شاید بهتر بود بگویم تمام توانم و رمقم، تحلیل رفت . با آن که بعید بود دکتر، در آن تاریکی چیزی از رنگ چهره پریده ام ببیند، اما بلند صدا زد ‌: _بی بی... و بی بی جواب داد: _ بله. _یک دقیقه بیا. و قبل از آمدن بی بی، خودش تا کمر خم شد : _خسته‌ای... چیزی نیست... حق داری ولی همه چی تموم شد. و بی بی آمد. _چی شده؟ _یه لیوان شربت شیرین به این پرستار فداکار ما بدید... گمان می کنم فشارش افتاده . بی بی بلند بلند قربان صدقه ام رفت. _چشم... قربون پرستار مهربون روستامون برم... به خدا اگه مستانه نبود، امشب این زن تلف می شد... بیچاره این دختر فقط سه ساعت داشت کمر این زن را مالش میداد... خدا خیرت بده. و من هنوز نمی دانستم چه کار قابل تحسینی انجام داده ام دقیقا؟! بعد از خوردن شربت شیرین بی بی، بی بی ، در یکی از اتاق ها، تشکی برایم پهن کرد و مرا به زور به خواب دعوت . و من آنقدر خسته بودم که خواب برایم حکم تنها داروی آرامشبخشی را داشت،. که می‌توانست خاطر تمام خستگی هایم را از ذهنم بشوید. چشمانم که اسیر توهم خیال انگیز خواب شد، خاطره ی آن شب و درد و رنج هایش، رنگ باخت. اسیر دنیای بی رنگ و روی خوابی شدم که باعث رفع خستگی یک شب تنش و اضطراب می شد. کم کم صدای اطرافم، مرا بیدار کرد. صدای اذانی که یکی از اهالی، از پشت بام یکی از خانه های روستای سر می‌داد . روی تشک نرمی که بی بی برایم پهن کرده بود، نشستم و چشمانم را آهسته مالش دادم. همراه نفس عمیقی که کشیدم، سرحال تر شدم و از اتاق بیرون آمدم. صدای گلنار اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. با عجله به سمت اتاقی که صدایش را از درون آن می‌شنیدم دویدم. در اتاق را بی در زدن، باز کردم. آقا پیمان، مش کاظم و آقا طاهر و حتی بی بی و دکتر، همه با هم جمع بودند که با ورود من ، گلنار مشتاق سمتم دوید. هر دو همدیگر را محکم در آغوش کشیدیم. صدای زمزمه ی گلنار در گوشم پیچید : _صد آفرین... پرستار خود منی... تو شاهکاری مستانه!
20.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خونــ گلویــ منــ تو دستــ🤚تـو امانته برادرمـــ🧑🏻بدونـــ.... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
26.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 اگھ چادࢪے هستم🤗🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ؟ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻭ ﭼﻤﻦ؟ ﯾﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻣﻦ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﭘﯿﺮﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﻮﺳﺖ، ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ … ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺟﺎﯾﮕﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﺳﺨﻨﺶ ﺭﺍﻩ ﮔﺸﺎ ⭐دلت غرق در شادی و آرامش ، شبت بخیر🌙 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸طلوع صبح‌گاهتون 🍃به شادابی گل‌های زیبا 🌸روزتون به زیبایی شکوفه‌ها 🍃بارش بوسه های خداوند پای 🌸تمام آرزوهای قشنگتون 🌸 -------------------
اے خۅاهـر مـݩ همیـݜـہ بـا حرمـٺ بـآݜ قآئـل بہ حیـآ ۅ عـفـٺ ۅ عـصمـٺ بـآݜ❗️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صبحانه مهمان آقاطاهر شدیم و بعد از صبحانه ،همراه دکتر به بهداری برگشتم. اول از همه لباس هایم را عوض کردم و بعد از شستن تمام لباس هایم، روپوش سفیدم را پوشیدم و سمت اتاق دکتر رفتم. در اتاق که گشودم، سرش را بالا آورد. شاید توقع نداشت که به آن زودی به بهداری بیایم. شاید حتما فکر می‌کرد که به استراحت بیشتری نیاز دارم، اما با همه این حرف ها، سکوت کرد. منهم سکوت کرده بودم. وسایل داخل کیف دکتر را ، دوباره سر جایشان برگرداندم که بلاخره این سکوت بینمان شکسته شد: _ امروز میتونی استراحت کنی... لازم نیست بیای بهداری. نمی‌دانم چرا شیطانک وجودم، بدجوری وسوسه ام کرد که طعنه ی دیشبش را، به او یاد آوری کنم: _ ترسیدم اگر نیام... شما به بهانه ای که دارید، من را اخراج کنید. در حالیکه او در منتهی الیه نگاهم بود و به سختی عکس عملش را متوجه می شدم، دیدم که سر بلند کرد و چند ثانیه ای به من خیره شد . _من بی دلیل، کسی رو اخراج نمیکنم . و باز وسوسه شدم که جوابش را بدهم. چرخیدم سمتش و چشم در چشمش با جدیت گفتم : _ولی دیشب بی دلیل یه پرستار بیچاره رو فقط به خاطر اینکه گفته بود، نمیتونه کاری که شما می‌خواهید رو انجام بده، اخراج کردید... یادتون رفته؟ نیمچه لبخندی روی لبم بود که فکر کنم به نیشخند برداشت شد. اخمی کرد و از پشت میزش برخاست. سمتم آمد و کنار دستم ایست کرد . فشارسنجی که از درون کیفش بیرون کشیده بودم را در دست گرفت و با خونسردی تمام جوابم را داد : _ بله اخراج شدی... وسایلت رو جمع کن و آخر همین هفته از این روستا برو. شوکه شدم. توقع همچین حرفی را، آن هم بعد از گذراندن یک شب پر از خستگی نداشتم. تا نگاهم سمتش رفت، از اتاق بیرون رفته بود و من آن قدر از دست آن همه غرور کاذبش، عصبی شده بودم که دیگر دستم به کار نمی رفت. پنجه هایم را کفِ دستم مشت کردم و محکم روی میزش کوبیدم و دلم بد جوری خواست که صدایم را بلند کنم بلکه به گوشش برسد : _ میرم... حتما میرم... دیگه از دست تو خسته شدم. نفس عمیقی کشیدم، اما آرام نشدم و در یک حرکت سریع ، تمام وسایل روی میزش را با دستم روی زمین ریختم. گرچه همان موقع پشیمان شدم، ولی کمی دیر شده بود . از آن بدتر وقتی بود که نگاهم روی دفتر و کتاب دکتر که روی زمین افتاده بود، خشک شد. گوشه عکسی از کتابش بیرون زده بود. عکسی از سه مرد با لباس رزمندگان دوران جنگ! خم شدم و عکس را برداشتم و در کمال تعجب دیدم که یکی از آن سه نفر دکتر است و همان موقع در اتاق باز شد. دکتر با قدمهایی بلند سمتم آمد و تا خواستم معذرت خواهی کنم، محکم سرم فریاد کشید: _ از اتاق من... برو بیرون. یخ زدن تک تک سلولهای تنم را به خوبی درک کردم. خم شدم و کتابش را روی میز گذاشتم و عکس را لای برگه های کتاب و به سرعت از اتاق بیرون زدم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖 🌿'! 〗 • کاشڪـۍهیچ‌گُلی،براۍدلبری؛ ‌عطرشوحراجِ‌دنیانکنــھ((:🌸🍃'! ‌ 🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏫ چه زمانی زندگی مون ایده آل میشه؟! 🔰 ما در شرایط غیبت امام زمان، در واقع مثل کسی هستیم که فقط آب و نان برای خوردن داره. 🔰 اگر به این شرایط راضی باشیم و عادت بکنیم، باعث میشه هیچ تلاشی برای رسیدن به شرایط مطلوب نداشته باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جوانه های امید... 🔹منتظر حرکت زمان نباش، خودت حرکت کن !! 🔷 هرجایی که هستی یه کاری برای ظهور بکن.
. دلم شکسته بود . شاید نباید از دکتر بد اخلاق روستا، تا این حد انتظار می‌داشتم. ولی حتی به سرم هم نزد که در عوض یک کنایه ی ناچیز، مرا اخراج کند. تا بعد از ظهر در اتاق واکسیناسیون ماندم و دلم می‌خواست مریضی بیاید و من همچنان در اتاقم باشم تا او به تنهایی مجبور به انجام دادن کارها شود . اما انگار مریض ها هم آن روز با من لج کرده بودند و آن روز بهداری خالی تر از همیشه بود. بعد از ظهر که سرم را با حل کردن جدول روزنامه ای گرم کرده بودم، گلنار در اتاقم محکم و پرشور گشود، آنقدر که ترسیدم. _سلام... چطوری؟ _قلبم ریخت... چرا اینجوری میای؟ ... لااقل در بزن. خندید : _در زدن نداره... چطوری پرستاره فداکار؟ لبخند تلخی زدم و او جلو آمد و لبه ی تخت، مقابل میزم نشست. _ شنیدم حالا آقاطاهر قراره برای تشکر امشب براتون یه غذای خوشمزه بیاره. _ غذا؟ _آره واسه نوه اش یه گوسفند تپل زمین زده . سرم را باز خم کردم روی روزنامه‌ای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم. _نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟ فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم: _ آره... راستی تعریف کن ببینم. دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان می‌داد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد : _هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست. بلند گفتم : _ کوفت نگیری گلنار... درست تعریف کن ببینم. از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند. _خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما... مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم : _ اما چی؟ باز هم خندید و ادامه داد : _تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند... یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند. _خب. لبخندش را مهار کرد : _ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد . فریادی از شوق سر دادم و خندیدم : _ بقیه اش. _هیچی دیگه... رسیدیم اما تو اولین پرس‌وجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده... دست خالی باید برمی‌گشتیم روستا... اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد. فوری پرسیدم : _چی گفت؟ _گفت فکر نمی کرده که من همچین دختر زرنگی باشم و حتی از تیراندازی من هم خوشش آمده بود. سرش را بلند کرد و با خنده ادامه داد : _ دیشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود مستانه! نفس بلندی کشیدم و خوشحال بودم که دید آقا پیمان نسبت به گلنار تغییر کرده بود. لحظه‌ای سرم را سمت پنجره چرخاندم و آهی کشیدم . من باید کوله بار خاطراتم را می‌بستم و از آن روستا می‌رفتم و سخت بود دل کندن از آن روستا. از گلنار، از بی بی، از مهربانی های پدرانه ی مش کاظم، از شوخی های آقا پیمان. حتی از بهانه های بی بهانه ی دکتر!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 لوازم ظهور امام زمان عجل الله فرجه ... 🎬 ببینید؛ برای ظهور حضرت اباصالح المهدی چه مقدماتی نیاز است؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود، روزتون بخیر عزیزان😍 🗓۱۴۰۰/۱/۹ آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این هوای دلچسب زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر و قدر زندگیتو بدون