eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🍃🌸شروع هفته تون عالی 💖از خدا براتون 🍃🌸یک روز زیبا و 💖سرشاراز عشق به اهل بیت ع 🍃🌸همراه با دنیا دنیا آرامش 💖سبد سبد خیر و برکت 🍃🌸بغل بغل خوشبختی 💖و یک عمر سرافرازی خواهانم 🍃🌸طاعات قبول حق 💖روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏 🌸🍃🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 یه چیزی توی دلم بود که نه میتونستم به کسی بگم و نه میتونستم سکوت کنم. دلم به حال خودم بدجوری میسوخت. گاهی حتی به همین محمد جواد، حسودی ام میشد. مادرش مستانه بود،. خواهرش بهار! و من چی؟!.... مادرم فوت کرده بود.... پدرم همیشه در ماموریت بود.... مادربزرگم همیشه از دستم عاصی بود.... من دلم میخواست گاهی آنقدر بد باشم که کسی نگاهم کند. حتی مستانه! گاهی مرا سمت خودش بکشد و نوازشم کند. همانطور که برای محمدجواد مادر بود.... همانطور که برای بهار مادر بود. شاید یکی از دلایل لج و لجبازی ام با محمدجواد هم همین بود. می‌دانستم این راهش نیست ولی آرامم می‌کرد. بدبختی هایم را از یادم می‌برد. اما یه راز بزرگ داشتم که هر کاری میکردم تا در دلم نگهش دارم نمیشد. از وقتی درد تنهایی ام را در پارتی های شبانه با دوستانم گم کردم و در همان پارتی ها با شروین آشنا شده بودم، دوستیمان به جایی رسیده بود که هر دو دلتنگ هم می‌شدیم.... قصدمان ازدواج بود اما شروین مدام میگفت عجولانه تصمیم نگیریم. داشتم میترکیدم از اینکه نمی‌توانستم در مورد شروین و حرفهایش با کسی حرف بزنم. دوست زیاد داشتم اما خیلیا حسود بودن، خیلیا چشم دیدنم را نداشتند و در کل دوست و رفیق شفیقم نبودند.... نمی‌دانم چرا از دوست خوب هم شانس نیاورده بودم.... و در عوض دلم بدجوری میخواست با بهار حرف بزنم.... اصلا دلم میخواست فقط با او دوست باشم. محبتش و صداقتش به من اثبات شده بود. با همه ی لج و لجبازی هایم در آن چند سال با محمدجواد، حتی یکبار نخواست نصیحتم کند. حتی یکبار مقابلم نایستاد.... بهار خیلی دوست داشتنی بود.... و من حسرت میخوردم که خواهر من نیست! بهار 6 سالی از من بزرگتر بود و یکسال کوچکتر از محمدجواد. و من 7سال از محمدجواد کوچکتر بودم. آنقدر بهار خوب بود که گاهی از ته دل آرزو میکردم کاش خواهر من بود. شاید برای همین بود که مادرجونم را اونقدر اذیت میکردم تا زنگ بزند به مستانه و مرا ببرد پیش او. خانواده ی مستانه بر خلاف مادرجون بی حوصله ی من، خیلی هوایم را داشتند. جز همون محمد جوادی که دوست داشتم باهاش کل کل کنم و حرصش دهم. گاهی با خودم فکر میکردم کاش طوری میشد تا برای همیشه پیششان می‌ماندم. دروغ میگفتم که مستانه زندگی مادر مرا زهر کرده است. مادرم قبل از فوتش بارها به من گفته بود که مستانه چقدر با او مهربان بوده. ولی من باید فریادهای را سر یک نفر میزدم. باید نداشته هایم را پای یک نفر مینوشتم. و آن یک نفر کسی نبود جز مستانه! و آنروز بعد از آنکه مستانه حالش بد شد، آرام گرفتم. وقتی محمدجواد و بهار را دیدم چطور نگران مادرشان شدند، بغض کردم. دلم مادر میخواست! مادری که نگرانش شوم.... نگرانم شود. مادری که اگر حتی اشتباه کردم، باز مرا در آغوش بکشد. و چقدر حسرت بزرگی بود این بی مادری! توی اتاقم خودم را حبس کرده بودم که بهار سراغم آمد. _سلام خانوم خوشگل ما. وارد اتاق شد. نگرانی چشمانش رفته بود که پرسیدم: _حالش خوبه؟ _آره.... خوبه.... مامان گفت ببرمت پیشش. _نه.... من نمیام. _چرا؟ _جام خوبه... اونم که میگی حالش خوبه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل‌بابایــے‌ڪه‌ بخشیده‌گناه‌بچہ‌را✋🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨💛 هࢪ شاھ وزیࢪ و راهیابے داࢪد🙂 هࢪ فࢪقہ بڔاے خود، کتابے داࢪد📚 تبریڪ بھ صاحب الزمان باید گفت😍 از اینڪه چنین نائب نابے دارد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️🌸 روزتون زیبا 🌿 و پراز زیباییهای خلقت🌸 امروز را با یه دنیا🌿 عشق و محبت 🌸 و یه ذهـن آرام 🌿 شروع کنیـد🌸 زندگیتون 🌿 سرشار ازخوشبختی 🌸 -------------------
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بهار جلو آمد و لبه ی تختم نشست. نگاهی به سر و وضعم انداخت و با لبخندی گفت: _چه تیپ جنجالی زدی ولی ها... ولی محمد جواد اصلا یه لحظه هم نگاهش رو بالا نیاورد. راست می‌گفت. میخواستم با آن تاپ و شلوارک حرصش دهم ولی نشد. _پس برم به مامان بگم نمیای؟ برخاست که برود که دستش را گرفتم. _بهار.... نگاهش دوباره شامل حالم شد. _جان.... _یه چیزی بگم.... قول میدی به کسی نگی. اخمی کرد ظریف و زیبا. _چی شده؟ دستش را کشیدم تا بنشیند. و نشست. _یه پسره هست... یه مدت میشناسمش... پسر خوبیه.... کارش هم خوبه.... وضعشون توپه.... لبخند روی لبش پررنگ شد. _عاشق شدی پس؟! سرم را کمی کج کردم ولبخند زدم. _حالا.... _آره عاشق شدی.... خب میگفتی.... از نگاهش فرار میکردم که ادامه دادم. _چند وقته باهاش میرم بیرون... میرم مهمونی... میشناسمش.... اهل دود و دم و خلاف و این چیزا نیست. _خب.... _خب که.... سرم بلند شد. نگاهش کردم که ادامه دادم: _یه حرفی زده که.... که.... _که چی؟ _یه جوری حق با اونه ها... بالاخره اگه بخوایم ازدواج کنیم نمیشه.... باید با خیال راحت ازدواج کنیم ولی.... _چی شده دلارام جان؟ _میگه.... میگه ازدواج با دختری که ندونه از لحاظ.... لحاظ.... گفتنش خیلی سخت بود. بهار از مِن مِن کردنم متوجه شد. _نکنه گفته باید با هم رابطه داشته باشید که ببینه تو چه جوری هستی؟ سرم را آنقدر پایین گرفتم که چانه ام خورد به جناق سینه ام. _آره. _دلارام!.... یه وقت همچین کاری نکنی ها.... این آدم مشکوکه.... کسی که تو رو بخواد اصلا همچین درخواستی ازت نمیکنه... تو رو انتخاب میکنه.... اینجور آدما که این بهونه ها رو میارن.... مشکل دارن. _نه به خدا.... پسر خوبیه. _آخه خودت فکر کن.... این چه خوبی هست که پای آبروی تو در میون میاد؟.... اگه واقعا دوستت داشت فکر آبروی تو هم بود. _هست... میگه بعدش میاد خواستگاری.... میاد ازدواج میکنیم. _اومدیم و نیومد.... نشد.... خانواده اش قبول نکردن.... تا حالا فکر کردی به چه قیمتی خودتو بهش فروختی؟.... ارزش تو بیشتر از این‌است دلارام جان. _بهار.... اینجوری نگو.... خیلی دوستم داره.... کلی کادو برام گرفته.... کلی سوغاتی از دبی برام آورده.... چشمش را برایم تنگ کرد. _همین!.... ارزش تو به چهارتا کادوئه!.... من فکر میکنم این آقا فقط تشنه ی هوسه... حواست باشه دارم بهت چی میگم دلارام.... گول این آدمو نخور.... کسی که عاشق تو بشه تو رو همینجوری که هستی میخواد.... گزینه های دیگه رو میذاره واسه بعد ازدواج چون واسش دیگه مهم نیست... این حرفا واسه بعد ازدواجه عزیزم. انگار بهار هم حال مرا نفهمید. ناچار سکوت کردم که باز پرسید. _دلارام شنیدی چی گفتم؟ سری تکان دادم و آهسته گفتم: _تو رو خدا به کسی نگی.... جان من قسم بخور. _قسم نمیخورم.... اما به کسی نمیگم. نگاهش کردم تا مطمئن شوم که ادامه داد‌ : _فقط یه مدت به من مهلت بده برات در مورد این پسر تحقیق کنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 توی اتاقم بودم و مشغول کار که بهار با دو ضربه ای که به در زد وارد اتاق شد. باز روی دستش میوه بود و چای. با همان صندلی چرخدار سمتش چرخیدم. _وای.... وقتی منو اینجوری تحویل میگیری شک میکنم.... باز ازم چی میخوای. خندید. از خنده هایی که چال کوچکی روی گونه اش می‌گذاشت. لبه ی تختم نشست و سینی را روی میزکارم گذاشت. دستانم را روی دسته های صندلی چرخدار گذاشتم و گفتم: _خب بهار خانوم.... باز از من چی میخوای؟ لبخندش پهن شد روی لبانش. _هیچی داداش گلم.... میوه بخور... چایی بخور.... خستگی در کن. _آها.... فقط خستگی؟ سری خم کرد سمت شانه ی چپ. _خب در کنار این رفع خستگی هم میتونیم با هم حرف بزنیم. _حرف بزنیم خب. _محمدجواد.... واسه دلارام نگرانم. اسم دلارام، برخلاف نامش، دلهره آور بود. _باز چی شده؟ _با یه پسری دوست شده که فکر کنم چندان مناسب نیست.... یه کم هواشو داشته باش.... ببین با کی میگرده با کی میره و مياد. نفس بلندی کشیدم و گردنم را تکیه زدم به پشتی صندلی ام. _اِی وای.... باز شروع شد. _محمدجواد جان.... بخدا نمیخوام یه اتفاقی بیافته و مامان باز از غصه بیافته بیمارستان.... دیگه قلبش کشش نداره..... جان من.... میدونم تو هم خیلی به فکر دلارامی. _من!... اصلا و ابدا. _انکار نکن داداش.... میدونم. عصبی شدم. نگاهش کردم و گفتم: _بهار این دختر روی مُخ منه.... از من نخواه... خودت برو دنبالش. _نمیتونم به جان داداش.... کلاسام شروع شده... ترم جدید 20 واحد برداشتم.... جان بهار.... یه کاری دستمون میده ها. نفس پری کشیدم و گفتم: _الان میگی چکار کنم خب؟ _یه مدت وقت بذار.... ببین کجا میره.... با کی میره.... ببین این پسره کیه.... سابقه کیفری داره، نداره.... _عجب!.... بوی دردسر میاد باز. سکوت بهار، و باز جنجالی که تازه آغاز شده بود، داشت کلافه ام می‌کرد. _حالا میوه ات رو بخور... چایی ات سرد شد. _بععععله.... اینم اون چایی و میوه ای که قرار بود خستگی مو در کنه! _ناله نزن محمد جواد... هر کی ندونه، من که خوب میدونم تو هم نامحسوس مراقب دلارامی که مبادا باز یه دردسری درست کنه. پوزخند زدم. _آره.... نامحسوس! با حرص صدایم زد: _محمدجواد! خندیدم. _خب.... تسلیم چشم.... حالا میذاری یه چایی بخوریم یا نه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...😍❤️ برکت کشور ما شمایی آقا...❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁🍃🍃❁ از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:💚 مردم! بشارت باد بر شما فرج (مهدى (عج))، چون وعده خدا تخلّف پذير نيست و حكم او برگشت ندارد و او حكيم و آگاه است و براستى فتح الهى نزديك است. 📚يوم الخلاص، ص 226 . الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•. کافرومومن،آواره‌وشبگرد؛همه.‌‌. همه‌محتاج‌امامیم؛خودت‌رابرسان|✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته شدم... 📸⃟🦋¦⇢ 📸⃟🦋¦⇢ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣دستگیری امام رضا (ع) در قیامت 🎙استاد عالی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى در ســـوريه حرم حضرت زينب . اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آنروز قرار داشتم. بخاطر گیرهای محمدجواد، چند وقتی بود که مهمانی های شبانه نرفته بودم. حوصله ی بحث با اون پسر ریشو رو نداشتم و از طرفی، میترسیدم اون قلب مستانه که مدام از دست کارای من، می‌گرفت، این دفعه کار دستم دهد. به همین خاطر مجبور شدم برای دیدن شروین، یه قرار توی کافی شاپ بذارم. کلی به خودم رسیدم. از اون تیپهای جنجالی و پسر کُش زدم و تا از اتاقم بیرون آمدم با بهار چشم تو چشم شدم. _ماشاالله.... خوشگل خانم!.... نمیگی کجا میری؟ لبخندی زدم و سکوت کردم. جلو آمد و زیر گوشم گفت: _دلارام جان... یه وقت نکنه به این پسره پا بدی و باهاش.... فوری تا ته کلامش را خواندم. _بچه ام مگه؟.... بیست سالمه.... نه بابا.... با دوستام میخوام برم کافی شاپ. نفس عمیقی کشید. _برو به سلامت. کفش های بلندم را پا زدم و رفتم. سر خوش و خوشحال. تا خود کافی شاپ هم کم متلک نشنیدم ولی اهمیتی ندادم. پشت میز کافی شاپ که نشستم، سفارش یه قهوه دادم که آقا تشریف آوردند. عجب تیپ خفنی زده بود. سر تا پا اسپرت لی. لبخندم از رضایت بود که به میز رسید. _سلام خوشگل من! ذوق مرگ شدم. _سلام. مقابلم نشست و نگاهش دقیق و مو به مو توی صورتم چرخ خورد. _قربون دلبر جان.... چه کرده با دل ما.... نیستی چند وقتی تو مهمونی ها.... کجایی؟ _گرفتارم یه کم.... _نمیگی دلم برات پر پر شده. خندیدم و سرم را پایین گرفتم و نگاهم را به فنجان قهوه ام دوختم. _ای جان.... ناز نکن دلارام.... میمیرم برات. _چی سفارش میدی؟ __همین قهوه خوبه.... یه برنامه دارم میچینم با بچه ها چند روزی بریم شمال.... هستی؟ لحظه ای دلم لرزید. هم میخواستم که همراهش بروم و هم بی دلیل میترسیدم. سکوتم که طولانی شد، اخم کرد. _نگو که نمیشه ها.... _آخه شروین جان.... دست دراز کرد و پنجه ی دستم را گرفت. _نه تو کار نیار.... اُمل بازی در نیار دیگه. سکوت کرده بودم که یکدفعه سایه ای بالای سرمان ظاهر شد. اول فکر کردم گارسون آمده تا سفارش بگیرد اما تا سر بلند کردم با دیدن محمد جواد خشکم زد! صندلی ما بین ما را عقب کشید و نشست و نگاهش با آن اخم جدی که بدجوری مرا می‌ترساند به دستان من و شروین خیره ماند. شروین هم هنوز مثل من متعجب بود که محمدجواد دست راستش را دراز کرد سمت همان دست شروین که پنجه های دست چپ مرا روی میز گرفته بود و محکم روی دستش زد. _بکش دستت رو گل پسر. _شما کی باشی!؟ _برادرشم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه محمد جواد سمت من آمد. _بهش بگو... بگو دیگه. شروین با تعجب نگاهم کرد. _تو که برادر نداشتی! با اخمی که حواله ی محمد جواد میکردم، گفتم: _ندارم.... دروغ میگه. با اخمی جدی تر از قبل، طوری از من پرسید: _دروغ میگم؟! که ته دلم خالی شد. _باشه.... الان دروغ رو به هر دوتون نشون میدم. و بعد در کمال خونسردی گوشی موبایلش را در آورد و شماره ای گرفت. نگاه من و شروین به او بود. دلواپسی بدی داشتم که شروع کرد به حرف زدن. _سلام.... ببین میثم جان یه تیم منکراتی بفرست به این آدرسی که برات پیامک میکنم .... با ون بیایید، چند نفری مشکل شدید ناموسی دارن.... آره.... قربانت. شروین عصبی نگاهش کرد. _جمع کن این مسخره بازیا رو بابا.... خواهرت منو میخواد.... تو چی میگی این وسط! از آنهمه خونسردی محمد جواد دلم لرزید باز. _من چی میگم؟.... آهان.... حالا شد.... ببین گل پسر... تا رفقای من سر شما دوتا خراب نشدند، همین الان تشریف گل و بلبلت رو برمیداری و از اینجا میری، وگرنه خودم شاهد میشم که برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد کردی و یه پرونده برات درست میکنم قد هیکلت.... مفهموم شد بابا؟ شروین عصبی برخاست. _مسخره شو در آوردید با این اعتقاداتتون... نمیشه دو کلام حرف بزنیم. _آفرین پسر خوب.... جمع کن برو.... شروین غر غر کنان رفت. و من تا برخاستم و گفتم: _شروین! چنان محکم روی میز چوبی کافی شاپ کوبید که قلبم ترک برداشت چه برسد به میز! _بشین.... نمی‌دانم چرا نشستم. از نگاهش آتش می‌بارید و من فرار میکردم از چشمان ترسناکش که آهسته تر از قبل گفت: _فکر نکن میذارم هر غلطی بکنی ها... مادر من از دست تو داره سکته میکنه.... میفهمی اینو؟ اگه بخوای هرزه بازی در بیاری و.... همان یه کلمه ی « هرزه » چنان حرصم داد که سر بلند کردم و چنان شجاع شدم که بی تفکر محکم توی گوشش زدم. _حرف دهنتو بفهم.... دو متر ریش بلند کردی که همه فکر کنن تو فقط ایمان داری؟!.... ما همه از دم کافریم؟!.... من و شروین همدیگه رو میخوایم.... عاشق همیم. چشم بست. نه از ضرب دست من، که قطعا در مقابل او چیزی نبود! تنها برای حفظ آرامشش. چشم گشود و بی آنکه نگاهم کند با همان جدیت قبلی که حالا کمی مضاعف هم شده بود گفت: _خواستگارته!.... باشه قبول.... همین فردا بیاد رسما خواستگاری .... ددر رفتن نداریم... اگه واقعا میخوادت ... بسم الله... حالا بلند شو بریم. و خودش زودتر از من برخاست و انگشت اشاره اش سمتم نشانه رفت. _در ضمن.... جواب این سیلی شما هم بماند در یه فرصت بهتر ... فکر نکن یادم میره . نفس پری کشید و محکمتر از قبل گفت: _بلند شو گفتم. _خیلی خب.... برخاستم چون حوصله ی درگیری با او را نداشتم. اگر از آن اخمهای جدی اش نمی‌ترسیدم شاید دوتا فحش هم نثارش میکردم ولی هرچه توانستم فحش ها را در دلم ذخیره کردم برای همان روز مبادا... سوار ماشینش شدم و راه افتادیم. عصبی بودم از دیداری که سرانجامی نداشت. و او هم عصبی بود، شاید از سیلی که از دستم خورده بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به چی وابسته شدی مومن؟ رو دریاب♥️
هرگاه مایل به گنــاه بودے این سه نڪته رافراموش مڪن ⇦الله می بینــ👀ـد ⇦ملائــڪ می نویسد📝 ⇦درهــرحال مرگ می آید🚶 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸تو را نمی دانم 🌾اما من دلم روشن است 🌸به تمام اتفاقات خوب در راه مانده 🌾به تمام روزهای شیرین نیامده 🌸به لبخندی که یک روز 🌾بر لبمان می نشیند 🌸به اجابت شدن دعاهایمان و 🌾به محو شدن غمهای دیرینه‌یک بغل عشق سلام روزتان بخیر🍃☔️ ╰══•◍⃟🌾•══╯
بعضی موقع ها پات گیر میکنه به سیم خاردار نفست...⛓ همونجا که احسنتم خواهرم ها شروع میشه.. همونجا که تو فضای مجازی📲 دیگه طرف نامحرم نیست.. دقیقا همونجارو میگم اونجاست که...دیگه باید با شهادت خداحافظی کنی...👋🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چنان سردردی داشتم که چشمانم اگر دروغ نگویم داشت کور میشد انگار. حالا توی اون شرایط، بعد اون سیلی که حقش بود من به گوش دلارام میزدم، با آن سردرد لعنتی، غر غر های او را کم داشتم. _به تو چه آخه.... خواستگارمه... دوستم داره.... میخوایم همو بشناسیم... تو چکاره ی منی آخه. یعنی خدا خدا میکردم که فقط افسار اعصاب متشنجم را دست شیطان ندهم و یکی زیر گوشش نخوابانم. _چطور به خودت جرات دادی به من بگی هرزه؟!.... هرزه هفت.... و نگذاشتم بگوید. چنان روی ترمز زدم که سرش تا خود شیشه ی جلو رفت و برگشت. و من چنان فریادی سرش کشیدم که مغز خودم منفجر شد. _تا یکی نزدم تو دهنت خفه میشی و دیگه حرف نمیزنی.... فهمیدی چی گفتم؟ کنار خیابان روی ترمز زده بودم و حالم آنقدر خراب بود که تحمل حتی همنفس شدن با او را در اتاقک کوچک ماشین نداشته باشم. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت مغازه های اطراف. چرخ میزدم تا آرام شوم و گه گاهی نگاهم تا ماشین میرفت. آفتاب گیر جلوی شیشه را پایین داده بود و نمی‌دانم درون آینه ی کوچکش چه میدید که دست بردار نبود. با آنهمه آرایش و آن سر و وضعی که درست کرده بود، میترسیدم یکی از همکارانم مرا اتفاقی ببینند و هزار فکر و خیال کنند. داشتم دیوانه میشدم و بیشتر از خودم، نگران حال خراب مادر بودم. قلبش آزرده بود و نمیخواستم با رفتارهای بچگانه ی دلارام دغدغه هایش قد بکشد تا قله ی قاف! کمی چرخیدم و آرام شدم. برگشتم سمت ماشین. خدا را شکر لال شده بود وگرنه ممکن بود شیطان بر من غلبه کند و یک کشیده ی محکم توی گوشش بزنم. کمی بعد از اینکه راه افتادیم صدایش با گریه ای ضعیف شنیده شد. داشت نفرین می‌کرد... از آن دست نفرین هایی که آرزویش را داشتم. _الهی تیکه تیکه بشی.... الهی بری همون منطقه و داعش بگیرتت.... الهی زجر کشت کنه داعش.... الهی سرتو بکنه و برام بیاره. از نفرینش خنده ام گرفت. خنده ام از این بود که این هایی که او می‌گفت آرزویم بود و با دعای خودم مستجاب نشده بود.... میخندیدم از اینکه شاید با دعای پر حرص او نفرینش باعث برآورده شدن آرزوهایم شود. _کوفت... به چی میخندی؟! _به تو.... نفرین کن.... عاشق نفرین هاتم....شاید گرفت! به خانه رسیدیم. وقتی دید نفرین هایش هم عصبی ام نمی‌کند، دست از نفرین کردن، کشید. با حرص و عصبانیت سمت خانه رفت وتا در خانه را پشت سرش بست، بلند زد زیر گریه. متعجب از نقشی که داشت بازی می‌کرد شدم که داد کشید. _مستانه!.... بیا ببین.... ببین پسرت چکار کرده! پوزخندی از نمایشی که براه انداخته بود زدم و منتظر آمدن مادر شدم که مادر و بهار سراسیمه از پله ها پایین آمدند. _چی شده؟ _ببین.... بیا ببین. اخمی از حرکات عجیبی که از او سر میزد به پیشانیم نشست. صورتش را سمت مادر گرفت‌. و مادر با تعجب نگاهم کرد و حتی بهار بلند صدایم زد: _محمدجواد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: وقتی شهید بهشتی به شهادت رسید ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•