eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته شدم... 📸⃟🦋¦⇢ 📸⃟🦋¦⇢ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣دستگیری امام رضا (ع) در قیامت 🎙استاد عالی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى در ســـوريه حرم حضرت زينب . اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آنروز قرار داشتم. بخاطر گیرهای محمدجواد، چند وقتی بود که مهمانی های شبانه نرفته بودم. حوصله ی بحث با اون پسر ریشو رو نداشتم و از طرفی، میترسیدم اون قلب مستانه که مدام از دست کارای من، می‌گرفت، این دفعه کار دستم دهد. به همین خاطر مجبور شدم برای دیدن شروین، یه قرار توی کافی شاپ بذارم. کلی به خودم رسیدم. از اون تیپهای جنجالی و پسر کُش زدم و تا از اتاقم بیرون آمدم با بهار چشم تو چشم شدم. _ماشاالله.... خوشگل خانم!.... نمیگی کجا میری؟ لبخندی زدم و سکوت کردم. جلو آمد و زیر گوشم گفت: _دلارام جان... یه وقت نکنه به این پسره پا بدی و باهاش.... فوری تا ته کلامش را خواندم. _بچه ام مگه؟.... بیست سالمه.... نه بابا.... با دوستام میخوام برم کافی شاپ. نفس عمیقی کشید. _برو به سلامت. کفش های بلندم را پا زدم و رفتم. سر خوش و خوشحال. تا خود کافی شاپ هم کم متلک نشنیدم ولی اهمیتی ندادم. پشت میز کافی شاپ که نشستم، سفارش یه قهوه دادم که آقا تشریف آوردند. عجب تیپ خفنی زده بود. سر تا پا اسپرت لی. لبخندم از رضایت بود که به میز رسید. _سلام خوشگل من! ذوق مرگ شدم. _سلام. مقابلم نشست و نگاهش دقیق و مو به مو توی صورتم چرخ خورد. _قربون دلبر جان.... چه کرده با دل ما.... نیستی چند وقتی تو مهمونی ها.... کجایی؟ _گرفتارم یه کم.... _نمیگی دلم برات پر پر شده. خندیدم و سرم را پایین گرفتم و نگاهم را به فنجان قهوه ام دوختم. _ای جان.... ناز نکن دلارام.... میمیرم برات. _چی سفارش میدی؟ __همین قهوه خوبه.... یه برنامه دارم میچینم با بچه ها چند روزی بریم شمال.... هستی؟ لحظه ای دلم لرزید. هم میخواستم که همراهش بروم و هم بی دلیل میترسیدم. سکوتم که طولانی شد، اخم کرد. _نگو که نمیشه ها.... _آخه شروین جان.... دست دراز کرد و پنجه ی دستم را گرفت. _نه تو کار نیار.... اُمل بازی در نیار دیگه. سکوت کرده بودم که یکدفعه سایه ای بالای سرمان ظاهر شد. اول فکر کردم گارسون آمده تا سفارش بگیرد اما تا سر بلند کردم با دیدن محمد جواد خشکم زد! صندلی ما بین ما را عقب کشید و نشست و نگاهش با آن اخم جدی که بدجوری مرا می‌ترساند به دستان من و شروین خیره ماند. شروین هم هنوز مثل من متعجب بود که محمدجواد دست راستش را دراز کرد سمت همان دست شروین که پنجه های دست چپ مرا روی میز گرفته بود و محکم روی دستش زد. _بکش دستت رو گل پسر. _شما کی باشی!؟ _برادرشم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه محمد جواد سمت من آمد. _بهش بگو... بگو دیگه. شروین با تعجب نگاهم کرد. _تو که برادر نداشتی! با اخمی که حواله ی محمد جواد میکردم، گفتم: _ندارم.... دروغ میگه. با اخمی جدی تر از قبل، طوری از من پرسید: _دروغ میگم؟! که ته دلم خالی شد. _باشه.... الان دروغ رو به هر دوتون نشون میدم. و بعد در کمال خونسردی گوشی موبایلش را در آورد و شماره ای گرفت. نگاه من و شروین به او بود. دلواپسی بدی داشتم که شروع کرد به حرف زدن. _سلام.... ببین میثم جان یه تیم منکراتی بفرست به این آدرسی که برات پیامک میکنم .... با ون بیایید، چند نفری مشکل شدید ناموسی دارن.... آره.... قربانت. شروین عصبی نگاهش کرد. _جمع کن این مسخره بازیا رو بابا.... خواهرت منو میخواد.... تو چی میگی این وسط! از آنهمه خونسردی محمد جواد دلم لرزید باز. _من چی میگم؟.... آهان.... حالا شد.... ببین گل پسر... تا رفقای من سر شما دوتا خراب نشدند، همین الان تشریف گل و بلبلت رو برمیداری و از اینجا میری، وگرنه خودم شاهد میشم که برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد کردی و یه پرونده برات درست میکنم قد هیکلت.... مفهموم شد بابا؟ شروین عصبی برخاست. _مسخره شو در آوردید با این اعتقاداتتون... نمیشه دو کلام حرف بزنیم. _آفرین پسر خوب.... جمع کن برو.... شروین غر غر کنان رفت. و من تا برخاستم و گفتم: _شروین! چنان محکم روی میز چوبی کافی شاپ کوبید که قلبم ترک برداشت چه برسد به میز! _بشین.... نمی‌دانم چرا نشستم. از نگاهش آتش می‌بارید و من فرار میکردم از چشمان ترسناکش که آهسته تر از قبل گفت: _فکر نکن میذارم هر غلطی بکنی ها... مادر من از دست تو داره سکته میکنه.... میفهمی اینو؟ اگه بخوای هرزه بازی در بیاری و.... همان یه کلمه ی « هرزه » چنان حرصم داد که سر بلند کردم و چنان شجاع شدم که بی تفکر محکم توی گوشش زدم. _حرف دهنتو بفهم.... دو متر ریش بلند کردی که همه فکر کنن تو فقط ایمان داری؟!.... ما همه از دم کافریم؟!.... من و شروین همدیگه رو میخوایم.... عاشق همیم. چشم بست. نه از ضرب دست من، که قطعا در مقابل او چیزی نبود! تنها برای حفظ آرامشش. چشم گشود و بی آنکه نگاهم کند با همان جدیت قبلی که حالا کمی مضاعف هم شده بود گفت: _خواستگارته!.... باشه قبول.... همین فردا بیاد رسما خواستگاری .... ددر رفتن نداریم... اگه واقعا میخوادت ... بسم الله... حالا بلند شو بریم. و خودش زودتر از من برخاست و انگشت اشاره اش سمتم نشانه رفت. _در ضمن.... جواب این سیلی شما هم بماند در یه فرصت بهتر ... فکر نکن یادم میره . نفس پری کشید و محکمتر از قبل گفت: _بلند شو گفتم. _خیلی خب.... برخاستم چون حوصله ی درگیری با او را نداشتم. اگر از آن اخمهای جدی اش نمی‌ترسیدم شاید دوتا فحش هم نثارش میکردم ولی هرچه توانستم فحش ها را در دلم ذخیره کردم برای همان روز مبادا... سوار ماشینش شدم و راه افتادیم. عصبی بودم از دیداری که سرانجامی نداشت. و او هم عصبی بود، شاید از سیلی که از دستم خورده بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به چی وابسته شدی مومن؟ رو دریاب♥️
هرگاه مایل به گنــاه بودے این سه نڪته رافراموش مڪن ⇦الله می بینــ👀ـد ⇦ملائــڪ می نویسد📝 ⇦درهــرحال مرگ می آید🚶 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸تو را نمی دانم 🌾اما من دلم روشن است 🌸به تمام اتفاقات خوب در راه مانده 🌾به تمام روزهای شیرین نیامده 🌸به لبخندی که یک روز 🌾بر لبمان می نشیند 🌸به اجابت شدن دعاهایمان و 🌾به محو شدن غمهای دیرینه‌یک بغل عشق سلام روزتان بخیر🍃☔️ ╰══•◍⃟🌾•══╯
بعضی موقع ها پات گیر میکنه به سیم خاردار نفست...⛓ همونجا که احسنتم خواهرم ها شروع میشه.. همونجا که تو فضای مجازی📲 دیگه طرف نامحرم نیست.. دقیقا همونجارو میگم اونجاست که...دیگه باید با شهادت خداحافظی کنی...👋🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چنان سردردی داشتم که چشمانم اگر دروغ نگویم داشت کور میشد انگار. حالا توی اون شرایط، بعد اون سیلی که حقش بود من به گوش دلارام میزدم، با آن سردرد لعنتی، غر غر های او را کم داشتم. _به تو چه آخه.... خواستگارمه... دوستم داره.... میخوایم همو بشناسیم... تو چکاره ی منی آخه. یعنی خدا خدا میکردم که فقط افسار اعصاب متشنجم را دست شیطان ندهم و یکی زیر گوشش نخوابانم. _چطور به خودت جرات دادی به من بگی هرزه؟!.... هرزه هفت.... و نگذاشتم بگوید. چنان روی ترمز زدم که سرش تا خود شیشه ی جلو رفت و برگشت. و من چنان فریادی سرش کشیدم که مغز خودم منفجر شد. _تا یکی نزدم تو دهنت خفه میشی و دیگه حرف نمیزنی.... فهمیدی چی گفتم؟ کنار خیابان روی ترمز زده بودم و حالم آنقدر خراب بود که تحمل حتی همنفس شدن با او را در اتاقک کوچک ماشین نداشته باشم. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت مغازه های اطراف. چرخ میزدم تا آرام شوم و گه گاهی نگاهم تا ماشین میرفت. آفتاب گیر جلوی شیشه را پایین داده بود و نمی‌دانم درون آینه ی کوچکش چه میدید که دست بردار نبود. با آنهمه آرایش و آن سر و وضعی که درست کرده بود، میترسیدم یکی از همکارانم مرا اتفاقی ببینند و هزار فکر و خیال کنند. داشتم دیوانه میشدم و بیشتر از خودم، نگران حال خراب مادر بودم. قلبش آزرده بود و نمیخواستم با رفتارهای بچگانه ی دلارام دغدغه هایش قد بکشد تا قله ی قاف! کمی چرخیدم و آرام شدم. برگشتم سمت ماشین. خدا را شکر لال شده بود وگرنه ممکن بود شیطان بر من غلبه کند و یک کشیده ی محکم توی گوشش بزنم. کمی بعد از اینکه راه افتادیم صدایش با گریه ای ضعیف شنیده شد. داشت نفرین می‌کرد... از آن دست نفرین هایی که آرزویش را داشتم. _الهی تیکه تیکه بشی.... الهی بری همون منطقه و داعش بگیرتت.... الهی زجر کشت کنه داعش.... الهی سرتو بکنه و برام بیاره. از نفرینش خنده ام گرفت. خنده ام از این بود که این هایی که او می‌گفت آرزویم بود و با دعای خودم مستجاب نشده بود.... میخندیدم از اینکه شاید با دعای پر حرص او نفرینش باعث برآورده شدن آرزوهایم شود. _کوفت... به چی میخندی؟! _به تو.... نفرین کن.... عاشق نفرین هاتم....شاید گرفت! به خانه رسیدیم. وقتی دید نفرین هایش هم عصبی ام نمی‌کند، دست از نفرین کردن، کشید. با حرص و عصبانیت سمت خانه رفت وتا در خانه را پشت سرش بست، بلند زد زیر گریه. متعجب از نقشی که داشت بازی می‌کرد شدم که داد کشید. _مستانه!.... بیا ببین.... ببین پسرت چکار کرده! پوزخندی از نمایشی که براه انداخته بود زدم و منتظر آمدن مادر شدم که مادر و بهار سراسیمه از پله ها پایین آمدند. _چی شده؟ _ببین.... بیا ببین. اخمی از حرکات عجیبی که از او سر میزد به پیشانیم نشست. صورتش را سمت مادر گرفت‌. و مادر با تعجب نگاهم کرد و حتی بهار بلند صدایم زد: _محمدجواد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: وقتی شهید بهشتی به شهادت رسید ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•