eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 محمدجواد، همچنان سرش را پایین انداخته بود و تنها به نوک کفش هایش نگاه می‌کرد که پرستو برای اذیت کردنش، گفت : دلارام!... این پسره گردنش شکسته! ریز خندیدیم و گذاشتم هر چه می‌خواهند کنایه بارش کنند. سمیرا با لوندی خندید: _نخیر از حجب و حیا شه... خب خواهرا حجاباتون رو رعایت کنید دیگه... برادرمون معذب شدن. همه زدند زیر خنده و چون محمد جواد هیچ عکس العملی نشان نداد، و چیزی برای خندیدن نماند. ناچار همه متفرق شدند. جز من، که بالای سرش ماندم و با کنایه گفتم: _چطوری برادر؟... دیدی جمع ما چه طوریه؟ تنها صدایش را شنیدم که با غیض جوابم را داد: _ نوبت منم میرسه خواهر. از اینکه بالاخره کلامی به زبان جاری کرد و سکوتش را شکست، با ذوق صندلی کنارش نشستم و گفتم: _چه عجب!.... پس لال نشدی.... گفتم شاید اونقدر زبونتو گاز گرفتی که لال شدی! سرش را اینبار بلند کرد و نگاهم. نگاهش چنان تند بود که لحظه ای خشکم زد و فوری برای فرار از نگاهش، سرم را سمت پرستویی چرخاندم که از همان دور داشت نگاهمان می‌کرد. انگار بدجوری از محمدجواد خوشش آمده بود. پذیرائی مهمان ها در میان آهنگ ملایمی که پخش می‌شد، انجام گرفت که شروین سمت محمد جواد آمد. _خب آقای برادر.... گفتی اومدی تحقیق واسه خواهرت.... اما من دیدم که مثل گردن شکسته ها نشستی یه گوشه و صدات در نمیاد! از حرف شروین خنده ام گرفت که در یک آن، محمدجواد برخاست و مقابل شروین قد کشید. چشم در چشمش با آن جدیتی که بوی خشم میداد، دست بالا آورد و گره محکم کروات شروین را گرفت و بعد با دست دیگرش، در یک لحظه چنان آنرا محکم کرد که حس خفگی را به وضوح در چهره ی شروین دیدم. _مراقب باش فقط خفه نشی.... خب؟ و بعد فوری گره را شُل کرد تا نفس شروین بالا بیاید. لبخند طعنه داری زد و سرش سمت من چرخید. _اگه یه بار دیگه.... نگاهش به من بود و روی سخنش با شروین. _مزاحمش بشی.... با همین طناب دراز دور گردنت، خفه ات میکنم آقا پسر. شروین چشم چپش را با غیض تنگ کرد. _دوستم داره... دوستش دارم.... تو چکارشی؟ اختیارشو که نداری. نفس پری کشید و اینبار در کمال خونسردی، نگاه محمد جواد سمت من آمد. _برو سمت در.... باید بریم.... تفریح دیگه بسه خواهر کوچیکه. _زوده حالا.... چنان نعره ای زد که کل سالن ساکت شد. _بهت گفتم برووووو ...... اشتباه کردم که با او لج کردم. او در لجبازی از من سرتر بود. مجبور شدم زیر نگاه بقیه سمت در بروم اما در سکوت سالن دیدم که محمد جواد رو به شروین گفت: _دیدی یا نه ؟.... حالا فهمیدی من چکارشم؟!... اختیارشم با منه.... خوب پسر خوشگل! و با دست راستش آهسته به گونه ی شروین زد. _آفرین خوشگل پسر. و با قدم های بلندش، پشت سرم آمد. دلشوره داشتم از همراهی اش و ناچار سکوت کردم. پشت اخم هایش جدیتی بود که مرا می‌ترساند. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـــلام 🍃سلامی به قشنگی بهشت 🌸به بی‌انتهایی هستی 🍃به زیبایی بـهار 🌸به گرمی تابستان 🍃به‌جلوه برگهای پاییزی 🌸وسفیدی وپاکی برفها 🍃سلامی به محکمی پیوندقلبها 🌸که یادآورخوبیهاست 🍃سلام صبحتون پر امید و شاد 🌸روزتون سراسر عشق و نیکبختی ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت پسر علامه امینی از پدر...کدام عمل در روز قیامت دستت رو گرفت!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از خانه ی شروین که بیرون آمدیم، بیشتر از آن رگ غیرتی که بدجوری بالا زده بود، نگران این روابط خطرناک دلارام بودم. کافی بود که باز خطایی غیر قابل جبران، از او سر بزند و مادر راهی بیمارستان شود. کم حرصسش نداده بود این دختر. تا خود ماشین سکوت کردم. او هم لال شده بود انگار. خوب می‌دانستم که بدجوری از من می‌ترسد اما نمیفهمیدم چرا با همه ی این اوصاف گاهی رگ لجبازی اش گل می‌کرد! به ماشین که رسیدیم تا قفل دزدگیر را زدم گفت: _میگم میشه.... همان « میشه » را گفت تا ته حرفش را خواندم. _نمیشه.... بشین. نشستم پشت فرمان و او هم ناچار نشست روی صندلی جلو. کمی که گذشت و در مسیر حرکت به خانه بودیم که گفت: _بد اخلاق نباش دیگه برادر.... عمدا برادر را گفت تا باز دیگ سرد شده ی اعصابم را به نقطه ی جوش برساند. _ببین... یه نفس بلند برای آرامشم کافی بود که کشیدم و ادامه ی کلامم را گرفتم. _هیچ از این پسره خوشم نیومد.... پسری که عاشق توئه واسه چی دورش رو با صد تا دختر رنگارنگ پر کرده؟؟.... بهش بگو اگه واقعا میخوادت همین هفته مثل بچه ی آدم بلند میشه میاد خواستگاری وگرنه.... صدایش بالا رفت. _وگرنه چی؟!.... انگار دوتا برادر برادر که بهت گفتم وهم برت داشته که برادرمی؟!.... نخیر برادررررر.... به تو ربطی نداره.... اصلا خواستگارم هم نیست.... دوستمه.... رفیقمه.... دوستش دارم... تو رو سَنَنَن؟! چشم بستم یک لحظه. رسیده بودم به نقطه ی جوش! _ببین برای بار آخر میگم بهت.... تو رو با این پسره نبینم که ببینم، میفرستمت پیش همون مامان بزرگت که دو روز طاقت تحملتو نداره.... و نشد!... سر رفت دیگ به جوش آمده. فریاد زدم: _چی از جون مادر من میخوای که شدی بلای جونش؟! .... نمیبینی حالشو؟.... هیچ فکر کردی؟.... چقدر به فکر توئه و تو فقط حرصسش میدی؟ چند دقیقه ای سکوت کرد اما بعد از چند دقیقه آهسته جواب داد: _دارم انتقام زندگی مادرمو میگرم.... تو و مادرت باعث شدید که دیگه بابا ما رو نخواد... خودتون خوشبخت و خوشحال بودید و من و مادرم تنها. چقدر تفکرات این دختر مرا می آزرد. _انتقام چی آخه؟!.... خوبه حالا خودتم خوب میدونی که مادر من بود که تا لحظه آخر عمر مادرت، بالای سرش تو بیمارستان بود!.... خوبه حرفای مادرت یادته.... اینا رو دیگه همه میدونن و تو داری باهاش میجنگی. ناگهان زد زیر گریه و فریاد: _آره دارم میجنگم.... با خودم... با زندگیم... با حسادتی که داره ذره ذره وجودمو میخوره.... من مادرم رو از دست دادم و تو الان مادر داری.... یه خواهر خیلی مهربون داری.... ولی من چی.... حتی مادربزرگم هم از دستم عاصی شده... تحمل دو روز دیدنم رو نداره.... خواهرم ندارم.... حامی ندارم.... هیچ کی منو نمیخواد. تازه فهمیدم دردش چیست. گوشه ی خیابان پارک کردم و بی اختیار نگاهش. خاک بر سر من که مثلا تحصیلاتم روانشناسی بود و چندتا کتاب نوشته بودم اما درد روحی دلارام را متوجه نشدم! نفس پری کشیدم. _اگه دردت اینه، رو من مثل یه برادر حساب کن.... بهارم خواهرت.... مادر منم، مثل مادرت.... کی گفته تنهایی؟.... ما همه هواتو داریم.... اگه به فکرت نبودم که امشب باهات نمی اومدم ببینم اون پسره ی چلغوز چه جور آدمیه!.... نگرانتم خب. هنوز ته مانده ی اشکانش مانده بود که برای آرام شدنش گفتم: _میخوای یه شام مهمونت کنم؟ با تعجب نگاهم کرد. _شام؟! _آره.... الان بریم؟ لبخندی زد و من در حالیکه باز دنده را به جلو هول میدادم گفتم: _یه شام با برادر دو متر ریشی ات بخور که نگی ما خشک مقدسیم... در ضمن هر کاری داشتی از این به بعد رو من حساب کن. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°~🦋✨ 🌸🌱 کسایی‌که‌میجنگن،زخمی‌هم‌میشن.. دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔! شهداوقتی‌تیرمیخوردن میگفتن‌فداسرمهدی‌فاطمه :) این‌تصور‌منه... تویی‌که‌داری‌برای‌امام‌زمانت‌کارمیکنی ‌شب‌روز...! وقتی‌مردم‌باحرفاشون‌بهت‌زخم‌زدن، تو‌دلت‌باخودت‌بگو↓ "فداسرمهدی‌فاطمه..💚" آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنه..!🙂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهدے جان! می‌دانم‌ڪه‌گاه‌گاه‌نگاه میڪنی‌مرا ... امانمی‌دانم این‌خوب‌میڪندحالم‌را، یاآب‌میڪندوجودخجالت‌زده ام؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. عالم بہ شوق آمدنتـ ندبھ خوان توستـ چشم انتظار تو حَـرم عمّہ جـٰان توستـ'(: •.♥️| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بيمارفَـقَـطْ‌ دَرْ طَلَبِ‌ لُطْفِ طَبـیبْ اَسْتـــ ... مامُنْـتَـظِرِنُسْخه‌ۍدَرْمانِ حُـسِـینیم🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چند روزی بود که نمی‌دانم به چه دلیل نامعلومی، هم دلارام آرام گرفته بود، هم محمد جواد. عجیب بود برایم!... دلارام که برای حرص دادن محمد جواد، تاپ و شلوارک میپوشید. بلوزهای آستین بلند شده بود و شلوارش، شلوار خانگی ساده و گشادی که هیچ شباهتی با تیپ های قبلی اش نداشت. با آنکه هر دو هنوز حرفی یا برخوردی با هم نداشتند و من هنوز متعجب بودم از این تفاوت آشکار رفتاری! از همان اوضاع آرام استفاده کردم تا باقی کتابم را تکمیل کنم. قلم به دست گرفتم و آخرین خط هایی که نوشته بود را باز خواندم. و در سکوت اتاق انگار روحم باز در زمان سیر کرد و بازگشتم به روزهای جوانی ام. درست همان روزهایی که با آمدن خانم دکتر زهره روحی، حالم خراب بود. من داشتم قلب پر احساس کلمات را حس میکردم. آنقدر که چشمانم به کاغذ بود و دستم به قلم اما گویی باز پرت شدم به همان روزها و شب ها.... چند روزی بخاطر رفتارهای حامد آرام گرفته بودم. آرام به معنای ظاهر... به معنای همان لبخندهایی که از جنس مستانه ای بود که تنها نقاب به چهره زده بود. بهانه ای دستم نبود وگرنه اتاق دکتر روحی را روی سرش خراب کرده بودم و انگار حامد خوب می‌دانست که نمی‌خواست بهانه دستم بدهد. تا محمد جواد را میخواباندم، فوری سری به درمانگاه میزدم. اول از همه به بهانه ی چای و استراحت، پیش حامد میرفتم. گاهی گوش وا می ایستادم تا قلب ناآرامم را آرام کنم. اما آتشی درونم به پا که گرچه ناپیدا بود اما بدجوری داشت مرا می‌سوزاند. چند روزی به همین منوال گذشت. تقریبا داشتم آرام میشدم. احتمالات داشتند یکی یکی محو می‌شدند تا اعصاب نا آرامم را آرام کنند که یکروز..... محمد جواد پیش گلنار بود و من نمی‌دانم چرا آنروز لعنتی بی خودی دلشوره داشتم. هر کاری کردم نشد تا مقابل دلشوره تمام قد بایستم. سگلنار هوای محمد جواد رو داری من برم یه جایی؟ نگاهش سمتم آمد. _کجا!؟ _زود میام. لبخند کجی زد. جوابم با سؤالش جور نبود. _برو... فقط زود بیا... فوری برخاستم و برگشتم خانه. مانتو پوشیدم و حتی خودم هم متوجه نشدم چطور سریع سمت درمانگاه رفتم. سر ظهر بود. درمانگاه خلوت خلوت بود. سکوت سالن دلم را لرزاند. چون حامد همیشه در زمان خلوتی درنگاه سری به خانه میزد. نگاهم بین در اتاق حامد و خانم دکتر روحی ، در گردش بود که جلب اتاق حامد شد. لای در اتاقش اندکی باز بود. آهسته جلو رفتم و در میان تگش های تند قلبی که انگار میخواست بایستد، حدقه های چشمانم با لرزشی بی اراده به داخل اتاق خیر شد ... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌼🌸 🌸 ❌ سلام وقتتون بخیرو خوشی امیدوارم حال دلتون خوبِ خوب باشه😍🌹 ضمن عرض تشکر برای همراهی لحظه‌به لحظه‌تون باید اعلام‌کنم که از امروز فقط شب ها پارت میذاریم یعنی دوپارت باهم ارسال میشه😊 ✅فعلا تا اطلاع ثانوی ظهرها پارتگذاری نداریم🌸🌱 خیلی هم خوبه. صبحا به کاراتون برسید و شب با هم‌ پارت میخونیم😍😉 کانالهای به شرط عاشقی با شهداو حدیث عشق🌹 🌸 🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مهربان خدای من سلام ❤️با نام تو آغاز میکنم 🌸شروع هر روز و هر کارم را ❤️ای که بهترین و زیباترین 🌸علت هر آغاز تویی ❤️سلام صبحتون بخیر و نیکی ╰══•◍⃟🌾•══╯
✍️قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) ⇦قدم اول: نماز اول وقت ⇦قدم دوم:احترام به پدرومادر ⇦قدم سوم:قرائت دعای عهد ⇦قدم چهارم: صبر در تمام امور ⇦قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج) ⇦قدم ششم:قرائت روزانه قرآن ⇦قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی ⇦قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه ⇦قدم نهم:غیبت نکردن ⇦قدم دهم:فرو بردن خشم ⇦قدم یازدهم:ترک حسادت ⇦قدم دوازدهم:ترک دروغ ⇦قدم سیزدهم:کنترل چشم ⇦قدم چهاردهم:دائم الوضو 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••رتبه‌بالا‌در‌کــنکور‌ِشهـادتم آرزوســــ✨ــــت😍•• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.01M
الفبای جنون ح س ی ن 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه‌ذره‌منو‌ببیـن،مگه‌من‌چندتا‌ امام‌حسین‌دارم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبح را آغاز می کنیم 🍃با نام دوست 🌸جنبش عالم همه 🍃با یاد اوست 🌸آن خدایی 🍃که عشق را در ما نهاد 🌸مهر و محبت 🍃هرچه زیبایی در اوست 🌸 بسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم 🌸 ‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╰══•◍⃟🌾•══╯
میگفت‌قبݪ‌از‌شوخے نیت‌تقـرّب‌ڪن‌و‌تودݪت‌بگو "دݪِ‌یہ‌مؤمنُ‌شادمیڪنم،‌قربہ‌اِلےاللّٰه" - این‌شوخیاتم‌میشہ‌عبادت ... (:"💜 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
+یعنـے میشـھ [•°امـام زمـاݧ﴿؏﴾°•] با خۅدکاࢪ سبـز دۅࢪ اسممـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿• بگـھ اینـم نگـھ داࢪیم… شاید بـھ دࢪد خۅࢪد… شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(: دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺 ۳ پارت امشب👇🌺 بله... خانم دکتر مقابل میز حامد ایستاده بود و حامد در حالیکه برگه ای در دست داشت، لبخند به لب با او صحبت میکرد. تقریبا داشتم خودم را خفه می کردم تا حتی نفس هم نکشم که آنها را متوجه ی خود نسازم. و همان لبخند حامد داشت مرا آتش میزد. .. با آنکه نگاهش به خانم دکتر نبود اما من آن لبخند را به هزار معنا برداشت کردم. تا اینکه حامد چیزی گفت و خانم دکتر خندید و من رسما دیوانه شدم. حال بدی به من دست داد. برگشتم به خانه، اول سراغ محمد جواد رفتم که پیش گلنار بود. تا گلنار در خانه اش را باز کرد از لحن آرام صدایش حدس زدم که محمد جواد خوابیده اما خودش گفت: _خوابیده مستانه جان... برو کارات رو انجام بده بیدار شد میارمش. _باشه. _مستانه! ایستادم. هنوز حتی یک قدم هم برنداشته بودم که گفت: _چیه؟.... چی شده؟.... چرا قیافت اینجوریه؟! تنها سر به زیر انداختم. عادت نداشتم راز های زندگی ام را برای کسی فاش کنم. _هیچی حالم یه کم خوش نیست... میرم استراحت کنم. چه استراحتی!... تا در خانه را باز کردم، خاطرات دور سرم چرخید. از لحظات بارداری ام... از محبت های حامد، از همان روزی که زلزله آمد. سمت آشپزخانه رفتم. ظرفهای صبحانه را نشُسته بودم. و غذا باید میپختم و حالم چقدر خراب بود برای اینهمه کار.... ناچار بودم اما... کمی خودم را درگیر کار کردم اما هزار فکر سمی در سرم انتشار پیدا کرد و لبخند حامد و صدای خنده ی دکتر روحی، توانم را گرفت. اشک از چشمانم سرازیر شد. همانجا کنار طرفشویی دست از کار کشیدم. چرا من باید اینقدر بدبخت بودم که خوشبختی ام را از من میدزدیدند؟! من برای رسیدن به این آرامش تاوان سختی داده بودم. و ناگهان همراه با جیغی بلند لیوان چایی صبحانه را که حامد تا نصفه خورده بود، و من قصد شستنش را داشتم، چنان روی سینک کوبیدم که لیوان میان دستم شکست و خرده هایش درون سینک ریخت. و اشکهایم جاری شد. نمی‌دانم چه آتشی بود، آتش درونم که خاموش نمیشد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈