eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت پسر علامه امینی از پدر...کدام عمل در روز قیامت دستت رو گرفت!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از خانه ی شروین که بیرون آمدیم، بیشتر از آن رگ غیرتی که بدجوری بالا زده بود، نگران این روابط خطرناک دلارام بودم. کافی بود که باز خطایی غیر قابل جبران، از او سر بزند و مادر راهی بیمارستان شود. کم حرصسش نداده بود این دختر. تا خود ماشین سکوت کردم. او هم لال شده بود انگار. خوب می‌دانستم که بدجوری از من می‌ترسد اما نمیفهمیدم چرا با همه ی این اوصاف گاهی رگ لجبازی اش گل می‌کرد! به ماشین که رسیدیم تا قفل دزدگیر را زدم گفت: _میگم میشه.... همان « میشه » را گفت تا ته حرفش را خواندم. _نمیشه.... بشین. نشستم پشت فرمان و او هم ناچار نشست روی صندلی جلو. کمی که گذشت و در مسیر حرکت به خانه بودیم که گفت: _بد اخلاق نباش دیگه برادر.... عمدا برادر را گفت تا باز دیگ سرد شده ی اعصابم را به نقطه ی جوش برساند. _ببین... یه نفس بلند برای آرامشم کافی بود که کشیدم و ادامه ی کلامم را گرفتم. _هیچ از این پسره خوشم نیومد.... پسری که عاشق توئه واسه چی دورش رو با صد تا دختر رنگارنگ پر کرده؟؟.... بهش بگو اگه واقعا میخوادت همین هفته مثل بچه ی آدم بلند میشه میاد خواستگاری وگرنه.... صدایش بالا رفت. _وگرنه چی؟!.... انگار دوتا برادر برادر که بهت گفتم وهم برت داشته که برادرمی؟!.... نخیر برادررررر.... به تو ربطی نداره.... اصلا خواستگارم هم نیست.... دوستمه.... رفیقمه.... دوستش دارم... تو رو سَنَنَن؟! چشم بستم یک لحظه. رسیده بودم به نقطه ی جوش! _ببین برای بار آخر میگم بهت.... تو رو با این پسره نبینم که ببینم، میفرستمت پیش همون مامان بزرگت که دو روز طاقت تحملتو نداره.... و نشد!... سر رفت دیگ به جوش آمده. فریاد زدم: _چی از جون مادر من میخوای که شدی بلای جونش؟! .... نمیبینی حالشو؟.... هیچ فکر کردی؟.... چقدر به فکر توئه و تو فقط حرصسش میدی؟ چند دقیقه ای سکوت کرد اما بعد از چند دقیقه آهسته جواب داد: _دارم انتقام زندگی مادرمو میگرم.... تو و مادرت باعث شدید که دیگه بابا ما رو نخواد... خودتون خوشبخت و خوشحال بودید و من و مادرم تنها. چقدر تفکرات این دختر مرا می آزرد. _انتقام چی آخه؟!.... خوبه حالا خودتم خوب میدونی که مادر من بود که تا لحظه آخر عمر مادرت، بالای سرش تو بیمارستان بود!.... خوبه حرفای مادرت یادته.... اینا رو دیگه همه میدونن و تو داری باهاش میجنگی. ناگهان زد زیر گریه و فریاد: _آره دارم میجنگم.... با خودم... با زندگیم... با حسادتی که داره ذره ذره وجودمو میخوره.... من مادرم رو از دست دادم و تو الان مادر داری.... یه خواهر خیلی مهربون داری.... ولی من چی.... حتی مادربزرگم هم از دستم عاصی شده... تحمل دو روز دیدنم رو نداره.... خواهرم ندارم.... حامی ندارم.... هیچ کی منو نمیخواد. تازه فهمیدم دردش چیست. گوشه ی خیابان پارک کردم و بی اختیار نگاهش. خاک بر سر من که مثلا تحصیلاتم روانشناسی بود و چندتا کتاب نوشته بودم اما درد روحی دلارام را متوجه نشدم! نفس پری کشیدم. _اگه دردت اینه، رو من مثل یه برادر حساب کن.... بهارم خواهرت.... مادر منم، مثل مادرت.... کی گفته تنهایی؟.... ما همه هواتو داریم.... اگه به فکرت نبودم که امشب باهات نمی اومدم ببینم اون پسره ی چلغوز چه جور آدمیه!.... نگرانتم خب. هنوز ته مانده ی اشکانش مانده بود که برای آرام شدنش گفتم: _میخوای یه شام مهمونت کنم؟ با تعجب نگاهم کرد. _شام؟! _آره.... الان بریم؟ لبخندی زد و من در حالیکه باز دنده را به جلو هول میدادم گفتم: _یه شام با برادر دو متر ریشی ات بخور که نگی ما خشک مقدسیم... در ضمن هر کاری داشتی از این به بعد رو من حساب کن. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°~🦋✨ 🌸🌱 کسایی‌که‌میجنگن،زخمی‌هم‌میشن.. دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔! شهداوقتی‌تیرمیخوردن میگفتن‌فداسرمهدی‌فاطمه :) این‌تصور‌منه... تویی‌که‌داری‌برای‌امام‌زمانت‌کارمیکنی ‌شب‌روز...! وقتی‌مردم‌باحرفاشون‌بهت‌زخم‌زدن، تو‌دلت‌باخودت‌بگو↓ "فداسرمهدی‌فاطمه..💚" آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنه..!🙂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهدے جان! می‌دانم‌ڪه‌گاه‌گاه‌نگاه میڪنی‌مرا ... امانمی‌دانم این‌خوب‌میڪندحالم‌را، یاآب‌میڪندوجودخجالت‌زده ام؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. عالم بہ شوق آمدنتـ ندبھ خوان توستـ چشم انتظار تو حَـرم عمّہ جـٰان توستـ'(: •.♥️| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بيمارفَـقَـطْ‌ دَرْ طَلَبِ‌ لُطْفِ طَبـیبْ اَسْتـــ ... مامُنْـتَـظِرِنُسْخه‌ۍدَرْمانِ حُـسِـینیم🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چند روزی بود که نمی‌دانم به چه دلیل نامعلومی، هم دلارام آرام گرفته بود، هم محمد جواد. عجیب بود برایم!... دلارام که برای حرص دادن محمد جواد، تاپ و شلوارک میپوشید. بلوزهای آستین بلند شده بود و شلوارش، شلوار خانگی ساده و گشادی که هیچ شباهتی با تیپ های قبلی اش نداشت. با آنکه هر دو هنوز حرفی یا برخوردی با هم نداشتند و من هنوز متعجب بودم از این تفاوت آشکار رفتاری! از همان اوضاع آرام استفاده کردم تا باقی کتابم را تکمیل کنم. قلم به دست گرفتم و آخرین خط هایی که نوشته بود را باز خواندم. و در سکوت اتاق انگار روحم باز در زمان سیر کرد و بازگشتم به روزهای جوانی ام. درست همان روزهایی که با آمدن خانم دکتر زهره روحی، حالم خراب بود. من داشتم قلب پر احساس کلمات را حس میکردم. آنقدر که چشمانم به کاغذ بود و دستم به قلم اما گویی باز پرت شدم به همان روزها و شب ها.... چند روزی بخاطر رفتارهای حامد آرام گرفته بودم. آرام به معنای ظاهر... به معنای همان لبخندهایی که از جنس مستانه ای بود که تنها نقاب به چهره زده بود. بهانه ای دستم نبود وگرنه اتاق دکتر روحی را روی سرش خراب کرده بودم و انگار حامد خوب می‌دانست که نمی‌خواست بهانه دستم بدهد. تا محمد جواد را میخواباندم، فوری سری به درمانگاه میزدم. اول از همه به بهانه ی چای و استراحت، پیش حامد میرفتم. گاهی گوش وا می ایستادم تا قلب ناآرامم را آرام کنم. اما آتشی درونم به پا که گرچه ناپیدا بود اما بدجوری داشت مرا می‌سوزاند. چند روزی به همین منوال گذشت. تقریبا داشتم آرام میشدم. احتمالات داشتند یکی یکی محو می‌شدند تا اعصاب نا آرامم را آرام کنند که یکروز..... محمد جواد پیش گلنار بود و من نمی‌دانم چرا آنروز لعنتی بی خودی دلشوره داشتم. هر کاری کردم نشد تا مقابل دلشوره تمام قد بایستم. سگلنار هوای محمد جواد رو داری من برم یه جایی؟ نگاهش سمتم آمد. _کجا!؟ _زود میام. لبخند کجی زد. جوابم با سؤالش جور نبود. _برو... فقط زود بیا... فوری برخاستم و برگشتم خانه. مانتو پوشیدم و حتی خودم هم متوجه نشدم چطور سریع سمت درمانگاه رفتم. سر ظهر بود. درمانگاه خلوت خلوت بود. سکوت سالن دلم را لرزاند. چون حامد همیشه در زمان خلوتی درنگاه سری به خانه میزد. نگاهم بین در اتاق حامد و خانم دکتر روحی ، در گردش بود که جلب اتاق حامد شد. لای در اتاقش اندکی باز بود. آهسته جلو رفتم و در میان تگش های تند قلبی که انگار میخواست بایستد، حدقه های چشمانم با لرزشی بی اراده به داخل اتاق خیر شد ... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌼🌸 🌸 ❌ سلام وقتتون بخیرو خوشی امیدوارم حال دلتون خوبِ خوب باشه😍🌹 ضمن عرض تشکر برای همراهی لحظه‌به لحظه‌تون باید اعلام‌کنم که از امروز فقط شب ها پارت میذاریم یعنی دوپارت باهم ارسال میشه😊 ✅فعلا تا اطلاع ثانوی ظهرها پارتگذاری نداریم🌸🌱 خیلی هم خوبه. صبحا به کاراتون برسید و شب با هم‌ پارت میخونیم😍😉 کانالهای به شرط عاشقی با شهداو حدیث عشق🌹 🌸 🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مهربان خدای من سلام ❤️با نام تو آغاز میکنم 🌸شروع هر روز و هر کارم را ❤️ای که بهترین و زیباترین 🌸علت هر آغاز تویی ❤️سلام صبحتون بخیر و نیکی ╰══•◍⃟🌾•══╯
✍️قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) ⇦قدم اول: نماز اول وقت ⇦قدم دوم:احترام به پدرومادر ⇦قدم سوم:قرائت دعای عهد ⇦قدم چهارم: صبر در تمام امور ⇦قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج) ⇦قدم ششم:قرائت روزانه قرآن ⇦قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی ⇦قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه ⇦قدم نهم:غیبت نکردن ⇦قدم دهم:فرو بردن خشم ⇦قدم یازدهم:ترک حسادت ⇦قدم دوازدهم:ترک دروغ ⇦قدم سیزدهم:کنترل چشم ⇦قدم چهاردهم:دائم الوضو 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••رتبه‌بالا‌در‌کــنکور‌ِشهـادتم آرزوســــ✨ــــت😍•• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.01M
الفبای جنون ح س ی ن 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه‌ذره‌منو‌ببیـن،مگه‌من‌چندتا‌ امام‌حسین‌دارم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبح را آغاز می کنیم 🍃با نام دوست 🌸جنبش عالم همه 🍃با یاد اوست 🌸آن خدایی 🍃که عشق را در ما نهاد 🌸مهر و محبت 🍃هرچه زیبایی در اوست 🌸 بسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم 🌸 ‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╰══•◍⃟🌾•══╯
میگفت‌قبݪ‌از‌شوخے نیت‌تقـرّب‌ڪن‌و‌تودݪت‌بگو "دݪِ‌یہ‌مؤمنُ‌شادمیڪنم،‌قربہ‌اِلےاللّٰه" - این‌شوخیاتم‌میشہ‌عبادت ... (:"💜 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
+یعنـے میشـھ [•°امـام زمـاݧ﴿؏﴾°•] با خۅدکاࢪ سبـز دۅࢪ اسممـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿• بگـھ اینـم نگـھ داࢪیم… شاید بـھ دࢪد خۅࢪد… شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(: دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺 ۳ پارت امشب👇🌺 بله... خانم دکتر مقابل میز حامد ایستاده بود و حامد در حالیکه برگه ای در دست داشت، لبخند به لب با او صحبت میکرد. تقریبا داشتم خودم را خفه می کردم تا حتی نفس هم نکشم که آنها را متوجه ی خود نسازم. و همان لبخند حامد داشت مرا آتش میزد. .. با آنکه نگاهش به خانم دکتر نبود اما من آن لبخند را به هزار معنا برداشت کردم. تا اینکه حامد چیزی گفت و خانم دکتر خندید و من رسما دیوانه شدم. حال بدی به من دست داد. برگشتم به خانه، اول سراغ محمد جواد رفتم که پیش گلنار بود. تا گلنار در خانه اش را باز کرد از لحن آرام صدایش حدس زدم که محمد جواد خوابیده اما خودش گفت: _خوابیده مستانه جان... برو کارات رو انجام بده بیدار شد میارمش. _باشه. _مستانه! ایستادم. هنوز حتی یک قدم هم برنداشته بودم که گفت: _چیه؟.... چی شده؟.... چرا قیافت اینجوریه؟! تنها سر به زیر انداختم. عادت نداشتم راز های زندگی ام را برای کسی فاش کنم. _هیچی حالم یه کم خوش نیست... میرم استراحت کنم. چه استراحتی!... تا در خانه را باز کردم، خاطرات دور سرم چرخید. از لحظات بارداری ام... از محبت های حامد، از همان روزی که زلزله آمد. سمت آشپزخانه رفتم. ظرفهای صبحانه را نشُسته بودم. و غذا باید میپختم و حالم چقدر خراب بود برای اینهمه کار.... ناچار بودم اما... کمی خودم را درگیر کار کردم اما هزار فکر سمی در سرم انتشار پیدا کرد و لبخند حامد و صدای خنده ی دکتر روحی، توانم را گرفت. اشک از چشمانم سرازیر شد. همانجا کنار طرفشویی دست از کار کشیدم. چرا من باید اینقدر بدبخت بودم که خوشبختی ام را از من میدزدیدند؟! من برای رسیدن به این آرامش تاوان سختی داده بودم. و ناگهان همراه با جیغی بلند لیوان چایی صبحانه را که حامد تا نصفه خورده بود، و من قصد شستنش را داشتم، چنان روی سینک کوبیدم که لیوان میان دستم شکست و خرده هایش درون سینک ریخت. و اشکهایم جاری شد. نمی‌دانم چه آتشی بود، آتش درونم که خاموش نمیشد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بی توجه به زخم دستم و حرفهایش اسکاچ را برداشتم که از سکوتم حرصی شد. برخاست و سمتم آمد. حتی با کمی خشونت به بازوی چپم زد. _برو اونور ببینم. نرفتم و او اینبار عصبی تر شد. _با توام ها... این اداها چیه در میاری؟!... با اون دست زخمی اگه دست به ظرفا بزنی، همه ی ظرفا رو وسط خونه میشکنم. با حرص دستم را آب کشیدم و از کنارش دور شدم. او را با ظرفهایی که یا میشکست یا می‌شُست تنها گذاشتم و سمت اتاق خواب رفتم و او اولین گزینه را انتخاب کرد! سر و صدایی به راه انداخت که تمام خانه را پر کرد. هم می‌شست و هم می‌شکست و هم با حرص و عصبانیت، حرف می‌زد. _خسته شدم از دستت.... توی درمانگاه تا شب با هزار جور مریض سر و کله میزنم... اونوقت تو یکی فقط، بجای همه ی اون هزار نفر در یک ثانیه منو دیوونه میکنی! ناگهان صدای فریادش بلند شد. شاید اینبار خیلی عصبانی اش کرده بودم. _بهت میگم چته؟!.... چرا هیچی بهم نمیگی؟... واقعا که.... باز چندتایی لیوان را با سر و صدا شست و دوباره صدایش را بلند کرد: _دلم میخواد از دستت سر به بیابون بذارم. و آن جمله اش چقدر دلم را شکست!... معطل نکردم. فوری دوتا دست لباس برای محمد جواد و خودم برداشتم و مچاله کردم درون ساک مخصوص بچه و مانتو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. تا جلوی در خانه رسیدم، دنبالم آمد. خیلی عصبی بود. _کجا؟! از نگاهش فرار کردم و کفش هایم را از درون جاکفشی برداشتم. _چرا تو سر به بیابون بذاری؟.... من میذارم.... منو محمد جواد، چند روزی میریم پیش خانم جان. _نخیر... لازم نکرده. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حتی جوی باریک خون دستم هم، مرا از حال و هوای خرابم بیرون نکشید. صدای ضربات در آمد. _مستانه! خوبی؟ حتما صدای جیغم را شنیده بود. _خوبم گلنار برو.... میخوام تنها باشم. حتی از پشت در هم می‌توانستم حالت چهره اش را حدس بزنم. _باشه... ولی لااقل به من دیگه دروغ نگو.... تو حالت خوب نیست.... حال روحی ات بهم ریخته. و بیچاره گلنار که سرش فریاد زدم : _بهت میگم بروووو. و رفت. همانجا پای سینک آنقدر گریستم تا لااقل به قدر بستن دستی که با تکه های خرد شده ی تیز لیوان، بریده بود، جان بگیرم. اما نه با باند استریل... بلکه فقط از روی بی حوصلگی، با روسری ام دستم را بستم و پای کابینت، کف آشپزخانه نشستم. زل زده به دیوار و گوش به سکوت خانه سپرده! شاید آرام میشدم اینبار. آرام که نه، ولی غرق خیال و فکر شده بودم که در خانه با کلید باز شد. حامد بود. از همان جلوی در سراسیمه پرسید : _چی شده مستانه؟! حتما گلنار خبرش کرده بود. جوابی ندادم که جلو آمد و سر تا پایم را بررسی کرد. _حالت بده؟ چون جوابی ندادم. نگاهش به دستم افتاد که با روسری بسته بودم. _دستت درد میکنه با روسری بستی؟ بی حوصله از پرسش های او، سرم را طرف دیگری کج کردم و او در حالیکه انگشتان دستم را باز و بسته می‌کرد تا علت درد دستم را بداند باز پرسید: _الان درد داره؟ چون جوابی ندادم، کلافه روسری دور دستم را باز کرد و با دیدن زخم دستم متعجب شد. _مستانه؟!.... دستت رو بُریدی؟... پس چرا هیچی نمیگی دارم انگشتای دستت رو چک میکنم؟! دستم را محکم از میان دستش کشیدم. حوصله اش را نداشتم. هنوز تصویر زهرآگین لبخندش مقابل چشمانم بود. _چت شده تو؟! با همان وضع پای ظرفشویی ایستادم و او مات رفتارم شد. _با توام؟... اون زخم رو آخه با روسری میبندن؟... نا سلامتی خودت پرستاری!... عفونت میکنه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺☕️ حال خوبتان را، نه از کسی طلب کنید، نه برایش به این و آن رو بزنید، و نه حتی منتظر معجزه باشید... قدری "تلاش" کافی‌ست، برای داشتَنَش این خود شمایید، که می‌توانید، روحتان را، مملو از عشق و آرامش کنید... ╰══•◍⃟🌾•══╯
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 اخمش را به من نشان داد. تا آنروز اخمش به آن تندی نبود! _مستانه... میگم نه.... پوزخند زدم. _چرا نه؟!.... بذار برم عزیزم.... من برم تو و خانم دکتر تنها میشید... راحت میشید.... گل میگید و گل می‌شنوید.... خشم نگاهش را دست کم گرفتم. زل زدم توی چشمانش و ادامه دادم: _اصلا خونه خالی میشی واسه شما دوتا تا اگه خواستید... سرم با ضرب دستش کامل برگشت. و من لحظه ای از سیلی که حتی فکرش رو نمیکردم، آنقدر شوکه شدم که بند ساک لباس های روی دوشم، از کنار شانه ام سُر خورد و افتاد و من هنوز مات و مبهوت مقابلش ایستاده بودم و او اینبار فریاد زد. _دیوونه... خیلی احمقی مستانه... دیگه نمیخوام ببینمت.... از جلوی چشمم دور شو... نمی‌دانم چرا حس کردم قلبم هزار تکه شد. جوری که انگار یک گوی شیشه ای با اصابت به زمین هزار تکه می‌شود. ریخت تکه های ریز قلبم درون سینه ای که پر از خاطرات عاشقانه بود. معطل نکردم اما... در خانه را باز کردم و فقط کفش هایم را پوشیدم. و حتی نفهمیدم چطور دویدم به مقصد ناکجا آباد.... اشک بود که پشت سر هم دیدم را تار می‌کرد و من محکم پسشان میزدم. آنقدر از درمانگاه دور شدم که بلند گریه کنم. بد ساعتی بود. مینی بوس روستا خیلی وقت بود که رفته بود و قطعا خانه ی خانم جان نمی‌توانستم بروم. نگاهم به اطراف چرخید. از روستا بیرون آمده بودم و درست در محلی که همیشه مسافران، هر روز صبح، منتظر مینی بوس می‌شدند، ایستاده! دور و برم خلوت بود. سر ظهر بود کسی آنجا نبود و من با صدای بلند گریستم. چند لحظه ای همانجا ماندم ولی ناچار باید برمیگشتم. راهی نداشتم. محمد جواد اگر بیدار میشد شیر میخواست. اما دلم میخواست باز مثل آن روزی که قهر کرده بودم تا پای کوه میرفتم و درون غار تنهایی ام آنقدر می‌نشستم که یا حامد دنبالم می آمد یا آنقدر نگرانم میشد که حالم را بفهمد. اما پای رفتن به غار را هم نداشتم. نه حسی بود و نه حال رفتن. سر بالایی روستا را که تا محل استقرار مینی بوس دویدم بودم، برگشتم. درست نزدیک خرابه های سوخته ی بهداری، پیمان را دیدم که میدوید. فوری پشت دیوار بهداری مخفی شدم. و او درست با فاصله ی کمی از دیوارهای نیمه سوخته، ایستاد. او هم کلافه بود و من هنوز علتش را نمی‌دانستم که صدای نفس های تند حامد را شنیدم که بلند پرسید: _پیداش کردی؟ _نه... تا رودخونه دویدم.... سمت غار نرفته وگرنه باید میدیدمش... نمیتونه به این سرعت از رودخونه هم گذشته باشه. _پیمان بلایی سرش نیاد. همان جمله ی حامد باز بغض را در گلویم زنده کرد. _ نه بابا.... همین دور و براست... شاید رفته باغ مش کاظم؟ _نه.... تنهایی توی باغ کسی نمیره... میشناسمش. _کجا رفته پس؟!... نمیتونه بی مینی بوس بره شهر! دو دستی جلوی دهانم را گرفتم تا بغضم نشکند. آتش وجودم همچنان شعله می‌کشید بر خرده های قلب شکسته ام که حامد گفت: _تو برو درمونگاه... مریض دارم.... من میگردم پیداش میکنم. صدای پای پیمان را شنیدم و کمی بعد حامد که رفت، با رفتنش اشکم سرازیر شد. می‌دانستم طاقت دوری مرا ندارد اما این فکر مسموم ، وجود دکتر روحی، حتی آن لبخندی که شاید هیچ معنایی نداشت، داشت مرا روانی می‌کرد. من یک زن بودم. من عاشق محبت های همسرم بودم. من نمیخواستم او را با کسی شریک شوم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاهم چرخید سمت بهداری. ساختمان سوخته ای که کلی خاطره را در سرم زنده کرد. اشک توی چشمانم بود که آهسته وارد بهداری شدم. پا روی پله های سیاه شده اش گذاشتم و وارد شدم. چقدر خاطره داشتم!.... از آشنایی ام با حامد تا بارداری و آتش سوزی بهداری. ان لحظه بود که باز یادم آمد چقدر حامد را دوست دارم. حتی با همه ی دلخوری پیش آمده. چرخی در اتاق واکسیناسیون زدم. دیوارها تا سقف سیاه بود و اتاق از اثاثیه خالی. کنج دیوارش روی موزائیک های خاکی اش نشستم و چشم بستم و آهسته گریستم. و نمی‌دانم چرا زبانم باز شد. _میبینی منو خداااااا.... من خیلی زجر دیدم... من همه ی زندگی ام رو یکبار از دست دادم.... ولی باز شروع کردم.... از اول.... با غم مصیبت پدر و مادرم ساختم.... با رنج شکست عشق دوران کودکی ام ساختم.... با سختی های این روستا.... حتی با حامد و تمام بهانه گیری هاش.... سرم را خم کردم. صورتم خیس بود از اشک و دلم هنوز جا داشت برای گله کردن. ناگهان فریاد زدم: _من دوستش دارم.... حامد رو ازم نگیر خدااااا.... من طاقت ندارم.... زندگیمو ازم نگیر خدااااا.... این دکتره بذاره بره... من نمیخوام اینجا باشه..... نمیخوام باشه. و هق هق هایم سکوت چند ماهه ای که روی دیوارهای سیاه شده ی درمانگاه نشسته بود، را شکست. فریادهایم را زدم. جیغ هایم را کشیدم و اشکانم را ریختم که صدای پایی هُلم کرد. دیر بود برای سکوت کردن. و چند ثانیه بیشتر زمان نبرد تا حامد با نفس های نیمه نیمه ای که معلوم بود چقدر دنبالم دویده، در چهار چوب سیاه در ظاهر شد. فوری نگاهم را از او برگرداندم. کاش صدایم را نشنیده باشد. این تنها آرزوی آن لحظه ام بود. چند ثانیه ای را جلوی در ایستاد و بعد وارد شد. از نوع همان قدم هایش فهمیدم که چقدر آرام است اما نگران! مقابل من، زانو شکست و روی پنجه های پایش خم شد. نگاهش توی صورتم میچرخید. کاش اشکانم خشک شده باشد ولی قطعا اینطور نبود. دستش را سمت صورتم دراز کرد. درست همان طرفی که جای سیلی اش بود. خودم را به سختی نگه داشتم که نه گریه کنم و نه نگاهش. اما نشد. _مستانه جان... دلم با لرزش تک تک حروفی که ادا کرد، مثل لرزش اصوات صدایش، لرزید. _مستانه! بغض گلویش کمتر از بغض گلوی من نبود! و من همچنان ساکت، سرم از او برگشته که با دودست دو طرف سرم را گرفت و سرم را مقابلش چرخاند. چشمانش، در موجی از اشک میجوشید و من در دلم داشتم زار میزدم اما در ظاهر مقاومت میکردم که آنهم از من ربود. _چرا با روح و روان من اینجوری میکنی؟.... چرا دیوونه ام میکنی؟!... چرا باور نداری منو؟! و قبل از من خودش گریست. از چی نمی‌دانم. دو دستش را جلو کشید و شانه هایم را گرفت و مرا تا آغوشش کشاند. خلع سلاح بودم مقابلش، مرا کشید در آغوشش و همانطوری که می‌گریست زیر گوشم گفت: _ببخشید.... تو رو خدا ببخش منو.... دستم قطع بشه الهی.... بشکنه دستم.... مستانه جان.... الهی من بمیرم که تو رو اینجوری نبینم. صدای گریه ام با عصبانیت برخاست. _خدا نکنه.... و همان خدا نکنه ای که گفتم حالش را خرابتر کرد. در حینی که می‌گریست، بلندتر ادامه داد: _غلط کردم.... بمیرم الهی.... چرا زدم؟! چرا؟! حالا من مجبور بودم آرامش کنم. _نگو حامد.... سیلی ات ضرب نداشت. و اسم سیلی که آمد هق هقش بلند شد و صدایش میان گریه های یک نفسش، گم. _کاش نمیزدم... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت‌قبݪ‌از‌شوخے نیت‌تقـرّب‌ڪن‌و‌تودݪت‌بگو "دݪِ‌یہ‌مؤمنُ‌شادمیڪنم،‌قربہ‌اِلےاللّٰه" - این‌شوخیاتم‌میشہ‌عبادت ... (:"💜 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آبــے‌دݪبــر ..💙🤤 _ ممبرجآن‌کمی‌از‌هیاهوے‌‌سیاهي‌هآ‌دست‌بہ‌ آرامش‌آبی‌هآ‌بگذار ..😌 🤍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•