eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درصفِ لشکـرِعـلی مُنتظـرِاشـاره ام مُنتظـرفداشدن درحـرمِ سه ساله ام 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌸 امام خامنه‌ای: جوان‌های انقلابی خیلی اوقات عقلشان و فهمشان و تعقّلشان از بعضی از بزرگ‌ترها خیلی بیشتر است. 📽 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 هنوز زیر نگاه تیز محمد جواد بودم، که از سر کوچه، داشت دیدم میزد. ناچار وارد حیاط آپارتمان شدم و چند دقیقه ای مکث کردم تا برود. کمی که گذشت، سرکی به کوچه کشیدم. نبود. فوری در حیاط خانه را بستم و دویدم توی پیاده رو. برگشتم خود میدان اصلی و در حالیکه هر از گاهی به دور و برم نگاه میکردم که محمد جواد را نبینم، وارد کافی شاپ شدم. با دیدن شروین، از دور لبخندی زدم و سمتش با گام هایی متعادل، قدم برداشتم. _سلام. _سلام عشقم.... بشین... دیر کردی. _دیگه دیگه. _چی شد پس دلارام؟ سرم سمتش بالا آمد. _چی چی شد؟ با ژست قشنگی که گرفته بود، و نگاهم می‌کرد و دلم را هر لحظه می ربود. _قرارمون... مسافرتمون....گفتم دوست دارم بیشتر بشناسمت... گفتی باشه.... نکنه اون داداش قراضه ات باز گیر داده. _مسافرت رو فعلا نمیتونم.... بابام ماموریت رفته... بذار برگرده.... اونو راضی میکنم. چشمانش را برایم کمی تیز کرد. _پس همون داداش قلابی ات گیر داده... دلم میخواد یه مشت بزنم زیر چونه اش که بره بچسبه به سقف. _ولش کن شروین جان.... مهم من و توئیم که همو میخوایم. _بهت گفته باشم دلارام.... من بدون شناخت اقدام به ازدواج نمیکنم.... بهت میگم بی همو بشناسیم، بیا بریم مسافرت، میگی نه... بعد نگی چرا من نمیام خواستگاریت. اخم کردم. _بهت گفتم فعلا مسافرت رو بی خیال شو... شرایطش رو ندارم ولی تا بخوای باهات کافی شاپ و پارک میام. تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت: _پارک و کافی شاپ که نشد شناخت.... باید باهم باشیم شب و روز تا همو آمل بشناسیم... من اگه از انتخابم مطمئن باشم، تموم زندگی ام رو به نامت میزنم. کلافه از اینهمه اصرارش که داشت مرا دیوانه می‌کرد، سر کج کردم و به حالت قهر سکوت. _خوب حالا خوشگل من، قهر نکن... چی میخوری؟ جوابش را ندادم و نگاهم در کافی شاپ چرخید. کافی شاپ خلوت بود و موزیک ملایمی پخش می‌شد که چشمم به مردی افتاد که از کافی شاپ وارد شد. محمد جواد! باورم نشد. کمرم را صاف کردم و چند باری پلک زدم. _وای شروین.... محمد جواد! _چی؟! دیر شده بود برای مخفی شدن. هم او مرا دید و هم من او را. تنها سرم را پایین گرفتم و منتظر آمدن گام‌های بسوی میزمان شدم که آمد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 جلو آمد و بی هیچ کلامی، نشست ما بین من و شروین. با خونسردی دستانش را روی میز گذاشت و پنجه هایش را در هم قلاب کرد. نگاهش به دستانش بود که گفت: _تولدتون مبارک. شروین متعجب پرسید: _تولد؟! لبم را محکم گزیدم که او ادامه داد: _یه دفعه از کوچه بالایی پرت شدی وسط کافی شاپ؟! نگاه متعجب شروین، بین من و محمد جواد چرخید. _چی میگه این دلارام؟! حتی به محمدجواد نگاه هم نکردم. تنها سرم را پایین انداختم و به شانس بدم لعنت فرستادم که لحن محمد جواد جدی شد. _خب جناب.... ما با شما چه کنیم؟!.... من دفعه‌ی قبل به شما عرض نکردم که دیگه دور و بر خواهرم پیداتون نشه؟ سرم کمی بالا آمد تا عکس العمل شروین را ببینم. اخمی کرد و جواب داد: _ببین خوشگل جان... اولا... نه این خواهر توئه... نه تو برادرشی... ثانیا فرضا هم که باشی، خواهرت عاشق منه... منو میخواد... حالا چی میگی؟ سکوت محمد جواد کمی نگرانم کرد. مکثش طولانی شد. آنقدر طولانی که گویی عقربه های ساعت به خواب رفتند! شروین لبخند معنا داری زد. _خوبه پسر خوب... حالا شد یه چیزی... برو پی کارت بذار به ما هم خوش بگذره. صدای عصبی محمد جواد اینبار برای تهدید شروین در محیط کافی شاپ پیچید. _ببین فکر نکن هیچی بهت نگفتم، لالم... زبونم درازه واسه امثال تو ولی اینجا جای دعوا نیست.... دادم دوستام تا ته آمارتو در بیارن... پس مراقب باش چی میگی و چکار میکنی. برخاست و من لحظه ای با خوش خیالی فکر کردم، می‌خواهد برود اما رو به من گفت: _بلند شو.... سرم با تعجب سمتش برگشت. _من؟! چنان دادی زد که حتی جرات نکردم حرفی خلاف او بزنم. _با من بیا. ناچار همراهش رفتم. حرصم گرفته بود که می‌توانست با زورگویی و دو تا داد و بیداد، مرا وادار کند حرفش را گوش کنم. سمت ماشینش رفت. خواستم صندلی عقب بنشینم که با دست به صندلی جلو اشاره کرد و حتی من در آن شرایط و دیدن آن حجم از عصبانیتش نپرسیدم، چرا؟! نشستم روی صندلی جلو و او براه افتاد. ساکت بودم، شاید از ترس آن جذبه ی ترسناک صورتش، اما تو دلم داشتم فحش بارونش میکردم که گفت: _بهت چی گفتم؟ یه لحظه یادم رفت موضوع بحث چیه. _چی گفتی؟! چنان فریادی زد که یادم آمد ولی دیر شده بود. _بهت گفتم این آدم قصدش ازدواج نیست... اگه دوستت داشت پا میشد میومد خواستگاری که مبادا تو رو از دست بده.... بعد تو هی باهاش قرار بذار. لال شدم. خیلی خیلی عصبی بود. _من‌ اعصابم رو، مادر بیچاره ام قلبش رو، بهار فکرشو، همه درگیر تو کردیم که مبادا از روی حساسات تصمیم بگیری اونوقت تو عین خیالت نیست؟! _خب دوستش دارم. _آخه.... یه آخه گفت و بلند زیر لب زمزمه کرد. _لااله الاالله.... چی بگم بهت.... از قدیم گفتن واسه کسی بمیر که واست تب کنه... واسه چی دل به کسی میبندی که دلش رو به هزار نفر سپرده!؟ _تو به من ثابت کن که تو دلش هزار نفرن، من هر چی تو بگی رو قبول میکنم. نیم نگاهی به من انداخت که از آن نیم نگاه، تنها اخم و جذبه اش را دیدم. _ثابت کنم؟.... باشه.... مکثی کرد و ادامه داد: _دادم بچه ها آمارشو در بیارن.... بهت ثابت میکنم.... فقط تا اون موقع تو قید این آدمو بزن.... اسمت رو واسه مشهد مینویسم، هزینه اش هم پای خودم، مهمون منی، فقط تو ارواح خاک مادرت، تا آمار این آدم در بیاد، دور و برش نباش. لحنش کمی آرام شده بود. شاید همان لحن آرامش بود که قانعم کرد که بگویم : _باشه. خودم هم بدم نمی آمد که زیر و بم زندگی شروین را بدانم و این ایده ی خوبی بود اگر دل عاشقم طاقت می آورد. دوری از شروین و ندیدنش سخت بود اما با رفتن به یک سفر زیارتی که به نظرم با توصیفاتی که بهار گفته بود، قطعا سفر به یاد ماندنی میشد و کمکم می‌کرد تا برای مدتی بی خیال شروین شوم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح آخر هفته تون بخیرو☀️ به زیبایی گلها🌸🍃 قلب تون به زلالی آب✨ و کارهای روزمره تون❤️ روان و جاری چون جویبار✨ ☺️ مثل گل شاداب باشید🍃
📲♥️ • • عروس خانھ حیـدر مبارکـت باشـد شـروع زندگۍ مشترک کـنار علـۍ🤍✨ صبحتون‌علوی‌فاطمی ════════════ ᴊᴏɪɴ°••🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☁️⃟♥️ اون دخترۍ ڪه تو گرما چادر سرش میڪنھ🧕🏻 خُل نیست:| گرمشھ! اما یاد قول امانت داریش به مادرش زهرا میفتھ:)🌿 ♥️🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 باز چند روزی آرامش برقرار بود و من از این آرامش برای نوشتن خاطراتم بهره گرفتم : بعد از رفتن دکتر روحی از روستا، باز همه چی به حالت عادی خود برگشت. من بودم و نگاه خاص و پر محبت حامد. اما زندگی به خوشی ما هم رحم نکرد. چند وقتی بود که متوجه ی سر و صدای پیمان و گلنار میشدم. کنی با هم اختلاف داشتند. تا جاییکه که حتی یک شب، صدای شکستن چیزی آمد و فریاد بلند پیمان. _بس میکنی یا نه؟.... از صبح تا شب توی این درمونگاه جون میکنم، هزار تا مریض دور و برم هستن، شبم تو روی اعصابم.... خفه میشی یا نه. کلمات اثر دارند. آنقدر که حس کردم دل من هم همزمان با دل گلنار،. بلند و پر صدا شکست. حامد هم طاقت نیاورد و از خانه بیرون زد. اما طولی نکشید که صدایش را از پشت در خانه ی پیمان و گلنار شنیدم. _چی شده؟ مثل اینکه وقت استراحته ها! و باز صدای پیمان بلند شد. _خسته ام کرده بابا... از وقتی بی بی فوت کرده، داره منم مثل بی بی میخوابونه سینه ی قبرستون. فوری چادر سر کردم و منم از خانه بیرون زدم. پیمان و حامد توی پاگرد با هم حرف می‌زدند که سراغ گلنار رفتم. انتظار داشتم کنج خانه گریه کند اما با دیدنش شوکه شدم. خونسرد به نظر می آمد. داشت وسایل شام را میچید که با تعجب گفتم: _گلنار! سرش بالا آمد. _سلام.... شام خوردی؟ _خوبی؟! همان یک کلمه نگاهش را روی صورتم نگه داشت. حتما جای آن کلمه آنجا نبود! نگاهش روی صورتم مانده بود که بغضی توی گلویش ظاهر شد. طولی نکشید که اشکی از چشمش چکید. _مستانه... یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ _نه... بگو عزیزم.... چی شده؟ _من... من و پیمان.... به درد هم نمیخوریم. حس کردم خرد شدم. انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد. اما باز مقابل گلنار خودم را حفظ کردم. _نگو گلنار جان.... شما بعد اونهمه سختی به هم رسیدید.... یعنی چی به درد هم نمی‌خورید!؟ چشم بست لحظه ای و گفت: _هر حرفی بزنم.... به من میگه تو نمیدونی... تو نمیفهمی... تو درس نخوندی... تو روستایی هستی.... تو تو تو.... دیگه خسته شدم مستانه.... من روستایی بی سواد... ولی پیمان خودش منو انتخاب کرد... اما حالا میگه، تو مجبورم کردی بخاطر از پدر و مادرم بگذرم. باورم نمیشد! این حرفها حرفه‌ای گلنار بود! مثل آدم برفی سرد و یخ زده ای، تنها نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: _اگه این بچه نبود.... برای همیشه میرفتم... برمیگشتم خونه ی بابام و با نون خشکش می‌ساختم ولی این حرفها رو نمیشنیدم. _این چه حرفیه گلنار... شما دوتا چرا فراموش کردید که چه روزایی رو گذروندید و حالا که کنار هم هستید باید قدر هم رو بدونید! پوزخندی زد. _قدر هم رو بدونیم؟!.... چی میگی مستانه! آه غلیظی کشید که نشان از حرفهایی داشت که از من مخفی کرده بود. _گاهی دلم میخواد بمیرم.... دلم میخواد برم پیش بی بی.... به خدا اون دنیا اینجوری نیست.... آدما قدر همو میدونن... _گلنار جان!.... این حرفا رو نزن... تو روحیه ی این بچه اثر داره. _قربونش برم.... اینم بهم آرامش میده.... ولی یه حس عجیبی دارم مستانه. _چه حسی؟ _نمیدونم چرا. دستش را روی شکم بزرگش گذاشت و ادامه داد: _فکر میکنم.... من این بچه رو نمیبینم. _استغفرالله.... بس کن گلنار.... این حرفا چیه می‌زنی!.... خب همین حرفا رو به پیمان میزنی که عصبانی میشه بنده ی خدا. باز آه کشید. _دیگه دل کندم مستانه.... از همه ی خوشی ها دل کندم.... اصلا مگه میشه؟... عجیب نیست؟!... یادمه بی بی قبل از فوتش همش میگفت، دیگه دلم رو از اینجا بردم.... میگم مستانه.... منم به خدا دیگه دل به زندگی ندارم.... نه زندگی نه پیمان نه این بچه. عصبی شدم و صدایم بی دلیل بالا رفت. _بس کن.... این چرت و پرتا چیه میگی.... تو زده با سرت.... تو افسرده شدی.... حق داری بخاطر مرگ بی بی ناراحت باشی ولی حق نداری این حرفا رو بزنی. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آنشب حامد با پیمان حرف زد و من با گلنار اما مشکل آندو فقط با همان صحبت من و حامد حل نشد. خودم هم گیج شده بودم از اینکه نمی‌دانستم مشکل آندو از چیست. فردای آنروز خودم برای صحبت کردن، به دیدن پیمان رفتم. در زدم و صدایش آمد که : _بفرمایید. وارد اتاقش شدم. _سلام.... خسته نباشید. _ممنون. جلو رفتم و می‌دانستم که حتما حدس زده است برای چه کاری سراغش رفته ام. _میخواستم در مورد.... _میدونم... حال من واقعا خرابتر از گلناره. _نه... خودتون رو با اون مقایسه نکنید... اون بارداره... نیاز به توجه بیشتری داره، و در عین حال، با فوت بی بی، حال روحیش هم بهم ریخته. نفس بلندی کشید و خودکار مابین انگشتان دستش را روی میز گذاشت. _من باید براش چکار میکردم که نکردم؟!.... هر وقت اومدم باهاش حرف بزنم، دم از مرگ و میر زد... چقدر بهش گفتم بس کن... گوش نکرد.... خب منم یه طاقتی دارم.... بردمش مسافرت که حال روحیش خوب بشه.... قربون صدقه اش رفتم.... ولی فایده نداشت.... مدام میگه، من میمرم میرم پیش بی بی.... خوش بحال بی بی.... منم خسته کرده.... من بخاطر گلنار چندماهه دیدن پدر و مادرم نرفتم... _خب برید.... _برم؟!.... چه جوری برم؟! تا حرف اونا رو میزنم میگم ازدواج ما از اولشم اشتباه بود.... خب من چکار کنم؟! آهی سردادم و گفتم: _سر در نمیارم.... شما با هم خوب بودید!... آخه این مشکلات از کجا پیداش شد؟! او هم سکوت کرد و همان لحظه، در باز شد و حامد در آستانه ی در پیدا. با دیدنم کمی تعجب کرد و فوری اخمی به صورتش آمد. قطعا باز دعوایم می‌کرد. _چی شده؟ پیمان پرسید و حامد که انگار با دیدن من مطلبی که سراغش آمده بود را از یاد برده بود گفت: _بعدا باز میام.... فعلا شما دنبال من تشریف بیار. اشاره ای به من کرد و من همان لحظه زیر لب گفتم: _وای. دنبالش رفتم تا وارد اتاق‌ش شدم، توبیخم کرد. _مستانه باز شروع کردی؟! _چی رو؟! _باز بری با پیمان و گلنار حرف بزنی.... ولشون کن.... میخوای یه دردسر دیگه برات درست بشه؟ _حامد آخه.... صدایش تا مرز فریاد هم رفت. _آخه بی آخه... دیشب با گلنار حرف زدی، منم با پیمان حرف زدم.... پس دیگه تمومش کن. سرم را پایین گرفتم و آهسته گفتم: _خیلی خب.... اینکه دیگه داد و بیداد نداره. یا نشنید یا خودش را به نشنیدن زد. _برگرد پیش محمد جواد. و من برگشتم اما مشکل گلنار و پیمان حل نشد. شاید پیمان بخاطر رعایت حال گلنار سکوت کرد اما این سکوت از رضایت نبود. و بالاخره رسید آن طوفانی که باید از راه می‌رسید تا باور کنم که بزودی باید از آن روستا و خاطراتش خداحافظی کنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼صبحتون زیبـا 🌾خــدایـا 🌼امروز برای دوستانم 🌾عطا فرما 🌼شـادی بسیـار 🌾خنـده‌های فراوان 🌼بـرکـت پـر بـار 🌾موفقیت های بزرگ 🌼لحظه های زیبـا 🌾و یـه زنـدگی آرام