فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با بسیـــــجـی
جــماعــت در نیـــفــت 😎
#استوری
«🌱🌹»
ومن....
سالہاسٺبهسمٺ #تو..
فرارمیڪنم...!!":)
مگرکدامپناهگاه؛
ازآغوشاٺ..!
امنتراسٺ...♥؟!":)
📕⃟🍓¦⇢#حسیݩجانم
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_345
بهم ریخته تر از همیشه بودم.
مستاصلِ مستاصل.
وقتی به خانه برگشتم خانم جان از سر و کله زدن با بچه ها خسته بود. آنقدر که تا
رسیدم خانه، کلافه و عصبی همان جلوی در گفت:
_واسه چی به مهیار گفتی دیگه اینجا نیاد؟.... فکر کردی من توی این سن و سال حوصله ی بچه داری دارم؟!.... این دوتا از صبح منو کلافه کردن....
با خستگی گفتم:
_علیک سلام.
و او حتی متوجه ی منظورم نشد و باز ادامه داد:
_محمد جواد خودشو امروز از پله ها انداخته پایین.... به ارواح خاک مادر و پدرت یه سکته زدم.... گفتم گردن بچه شکست..... اگه مهیار بود هر روز اینا رو میبرد پارک.... رها می اومد باهاشون بازی میکرد، من پیرزن هم یه نفسی میکشیدم.
کفش هایم را با حرص در آوردم و پرت کردم گوشه ی ایوان و وارد خانه شدم.
بهار و محمد جواد داشتند با هم بازی میکردند که ناگهان سر یک عروسک پارچه ای دعوایشان شد.
و من دیگر حوصله ام قد نکشید. بالافاصله سر هردویشان داد زدم.
_بس کنید....
نگاه بچه ها سمتم آمد. خانم جان بیشتر از بچه ها تعجب کرد.
بهار همچنان عروسک را میخواست و محمد جواد عروسک را نمیداد که از روی عصبانیت جلو رفتم و عروسک را با حرص از دست محمد جواد کشیدم و چنان از در اتاق به بیرون پرتابش کردم که لحظه ای همه ساکت شدند.
و من بلند گریستم.
_خسته شدم.... چرا هیچ کی حال منو نمیفهمه.... چرا نمیبینید دارم زیر بار همه ی این اگر و اما هم خرد میشم.
بچه ها از دیدن گریه ام به گریه افتادند و هردو سمتم آمدند.
دلم از دنیا و آدم هایش و از حتی خوشی های زودگذرش هم گرفته بود.
از ته دل میگریستم. طوری که حتی خانم جان هم به گریه افتاد و من باز یاد حامد افتادم و با فریاد و گریه گفتم:
_حامددددد.... بیا ببین چه به روزم آوردی.... کجایی پس.... من دست تنها چطور بچه ها رو بزرگ کنم؟
همه با هم گریستیم.
من و خانم جان و محمد جواد و بهار. بچه ها را محکم در آغوش گرفته بودم و میگریستم که خانم جان گفت:
_دست خودم نبود مستانه.... بچه ها اذیت کردند و من خسته شدم.
این راهش نبود.... خانم جان حریف بچه ها نبود.
آن روزها همه جا مهدکودک نداشت. مخصوصا در شهر کوچکی چون فیروزکوه.
و من واقعا مانده بودم چطور هم کار کنم و هم از بچه ها نگهداری!
همه ی این مشکلات داشتند مرا زیر چنگال فشارشان، خرد میکردند.
اما این همه ی سختی و بلا نبود. تازه روزهای سخت زندگی من شروع شده بود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_346
دکتر پویا دست بردار نبود. یا در بیمارستان به هر بهانه ای مرا به اتاقش میکشاند یا در راه بازگشت آنقدر اصرار میکرد و با ماشین دنبالم راه می افتاد کا ناچار سوار ماشینش میشدم تا حرف حدیثی برایم درست نشود.
دو سه روزی اینگونه گذشت که یکروز که باز حرف داشت و اصرار برای حرف زدن با من، سوار ماشینش شدم و او باز از خودش گفت :
_من دلیل اینکه نمیخواید ازدواج کنید رو نمیفهمم.... زندگی با دوتا بچه ی کوچک برای یه زن تنها سخته.
_من بخاطر بچه هام نمیخوام ازدواج کنم... چون میترسم بچه هام صدمه ببینند.
_چه صدمه ای؟!.... من بهت قول میدم برای بچه هات مثل بچه ی خودم رفتار کنم.
سکوت کردم. و به خانه ی خانم جان رسیدیم. همین که از ماشین دکتر پیاده شدم، مهیار از در خانه ی خانم جان بیرون آمد و درست در یک آن مرا با دکتر دید.
از دکتر خداحافظی کردم و سمت خانه رفتم. اما انگار دکتر قصد رفتن نداشت. نگاهش به مهیار بود و مهیار به او.
و عمدا بلند سلام گفت:
_سلام مهندس....
مهیار که او را نمیشناخت تنها سلامی کرد و با جدیت نگاهش.
دکتر نگاهم کرد و گفت :
_من با اجازتون رفع زحمت میکنم.
و رفت.
با رفتنش مهیار با همان جدیت به اضافه ی اخمی که انگار مخصوص من بود، نگاهم کرد.
_این کی بود؟!
_دکتر اورژانس....
با همان جدیت و اخم پرسید:
_آهان.... همه ی دکترای بیمارستان شما، پرستاران رو تا دم در خونه میرسونن؟
با ناراحتی نگاهش کردم:
_الان شما از این حرفا چه منظوری داری؟
جوابی نداد و دنبال کار خودش رفت و من وارد خانه شدم. از همان جلوی در صدای خنده های بچه ها که با رها داشتند بازی میکردند را شنیدم.
چند لحظه ای تامل کردم و به صدای خنده های بچه ها گوش دادم.
و کمی بعد وارد خانه شدم. آهسته کنار در ورودی اتاق ایستادم و نگاه کردم که چطور رها چشمانش را با روسری بسته بود و دستانش را سمت بچه ها دراز کرده بود تا آنها را بگیرد.
لبخندی به لبم نشست. بچه ها میخندیدند و از صدای آنها رها سمتشان هدایت میشد.
_خدا خیرش بده.... از صبح اومدن کمک من.
سرم برگشت سمت خانم جانی که با سینی چای کنارم ایستاده بود.
نگاهی به من انداخت و بلند گفت:
_خب دیگه بسه مامانتون اومد.
و با این جمله ی خانم جان رها روسری جلوی چشمانش را برداشت و سلام کرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「❤️」
وضعیت بیـوگرافیهـا عجیب شدھ!
ڪمینَقـٰاش،اندڪیشـٰاعر،بازیگربہمقدارِلـٰازم،
یڪقـٰاشقمرباخوریخواننده!
#بهڪجـاداریممیریم😐'
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪمدردودل🌱
#شایدبیو!.
خدایا🖐🏽
بگیرازمن✨
آنچھڪھ #شہادت♥
راازمنمیگیرد...💔
اینروزهاعجیبدلم🌤
بهسیمخاردارهاۍدنیا
گیرڪردهاست:)!!⛓
#شہادتڪجایۍڪمآوردهام🍃🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|{🚶🏻♂}|•
-
-
ڪه حــاج خانم حواسش باشہ
چادر مشڪی زیر یه تومن سرش نڪنه/:
ڪه حــاج آقا رڪاب انگشترش
حتما باید دست ساز باشه🙄!
ڪه وقتے میخواد فلآن جا روضه بگیره
باید ڪُرڪ و پَره همه بریزه از غذایے
ڪه داره میده ...🚶🏻♂
ولے مراقبه بگه : ولاظالیــــن//:😂!
-
#گُلگفتےاستادرائفےپور!!
#بہحرفنیستبهعملهمشتے!!!
👀⃟🔥¦⇢ #بدون_تعآرفـ••
👀⃟🔥¦⇢ #انتقآد_پذیر_باشیمـ••
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#رهبرانه💕
کُره زمین 🌎برای من معناندارد
من به دورشمامیگردم آقـا✨❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•