eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه نکنید! آقا داره میاد...😭 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین‌شاٺ‌بگیرید📸 هرشہیدی‌کہ‌اومد‌ 5 ‌صلوات‌بهشون‌هدیہ‌کنید!🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 اتوبوس ها آمدند و باز طبق همان برنامه ی قبلی همه سر صندلی هایشان نشستند. من و بهار هم ته اتوبوس برادران بودیم. اینبار آقای فرمانده به محض حرکت اتوبوس، شروع کرد به حضور و غیاب. و در کمال تعجب رسید به من! _خانم پارسا.... اول فکر کردم شاید اشتباه شنیدم. اما حتی سرم را هم سمت صدا نچرخاندم که باز صدا زد: _خانم پارسا.... بهار با آرنجش به پهلویم زد. _دلارام!.... بگو حاضر..... اینبار در حالیکه کیف کرده بودم که مجبور شد نامم را صدا بزند گفتم: _من جواب این بشر رو نمی دم. بهار کلافه شد. _اِی بابا.... و با آنکه جواب حضور و غیاب محمد جواد را ندادم اما بهار، به جای من، دستش را بلند کرد و به من اشاره. و محمد جواد کوتاه آمد. بعد از حضور و غیاب، نوبت پخش کردن بطری های آب بود. از دور دیدم که خودش بطری های آب را پخش می‌کند. من هم سرم را سمت پنجره کج کردم تا رسید به صندلی من و بهار. _بیا بهار جان.... اینم بدید به اون خانم پارسا که وقتی اسمش رو نمیخونم، میگه چرا نخوندی، وقتی هم که میخونم جواب نمیده. بهار بطری آب را روی دستم گذاشت که گفتم: _من دیگه با ایشون هیچ حرفی ندارم. بهار زیر گوشم پچ پچ کرد: _کوتاه بیا دیگه.... تو که کینه ای نبودی! و کوتاه نیامدم و محمد جواد رفت. بهار هم چند ساعتی پیش محدثه نشست و حرف زد و کمی بعد محدثه به جای بهار، کنارم نشست. _راستشو بگو دلارام.... تو با محمد جواد چه نسبتی داری؟ _خدا رو شکر هیچ نسبتی. _پس چرا اینقدر هوای تو رو داره! زل زدم توی چشمان محدثه. _این هوا داشتنه!؟.... چنان سرم داد زده که سرم درد گرفت. _عزیزم فرمانده مخصوصا تو رو برده حرم.... منتظر شده و برت گردونده.... تازه یه بار هم از نگرانی تا خود هتل اومده و برگشته..... خب اگه خواستگارته یا قراره نامزدت بشه بهم بگو. _دور از جون.... خودمو حلق آویز میکنم اگه بخوام با اين بشر نامزد بشم.... چی میگی تو؟! _پس چرا فرمانده واسه بقیه همچین کارایی نمیکنه؟! _دیگه اونش رو نمیدونم. محدثه آرام زیر گوشم گفت: _جان من حرفای منو به بهار نگی ها. _کدوم حرفا؟ _همون که گفتم، من از خدامه فرمانده بیاد خواستگاریم. خندیدم. نمی‌دانم این بشر چه داشت که محدثه اینجور عاشقش شده بود. _نترس عزیزم نمیگم.... ولی از من گفتن بود، این بشر به درد زندگی مشترک نمیخوره... حالا خود دانی. _نگو عزیزم.... من عاشق غیرت فرمانده ام.... واسم دعا کن اگه خدا بخواد بیاد خواستگاری من. _باشه عزیزم.... واسه تو دعا میکنم ولی بعد بدبخت شدی نیای گریه کنی پیش من. _تو دعا کن، من مطمئنم این پسر هر دختری رو خوشبخت میکنه.... مگه کتابشو نخوندی؟ _بعله.... خوندم ولی کو عمل.... از غیرتش فقط داد‌ ِش به ما رسید. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شد. شام و نماز در یک رستوران بین راهی توقف کردیم. برخلاف دفعه ی قبل حوصله ی اعتراض به غذا را نداشتم. همراه محدثه و بهار سر یک میز نشستم که فرمانده بهار را فراخواند. یواشکی نگاهش کردم. بهار و محمد جواد کمی دور از ما با هم مشغول صحبت شدند. کمی بعد بهار برگشت. خیلی کنجکاو بودم که بدانم در چه مورد با هم صحبت داشتند. آن هم در رستوران!.... مقابل نگاه همه! اما طولی نکشید که دانستم. بهار سرش را سمت گوشم کج کرد. _محمد جواد میگه فست فود میخوای؟ _نخیر.... بهار با تعجب نگاهم کرد. _واقعا میگی؟! _بله. _هر طور خودت میخوای. و کمی بعد غذا آمد. جوجه بود طبق معمول و خود فرمانده هم پخش می‌کرد. حتی وقتی غذای مرا روی میز گذاشت، بی اختیار نگاهش کردم و عجیب بود که او هم یک لحظه نگاهش را به من سپرد و لبخند کوتاهش را دیدم. چه مفهومی پشت لبخندش بود را نمی‌دانم ولی این اجبار و چشیدن غذایی که هیچ علاقه ای به خوردنش نداشتم، هم چندان بد نبود. شاید میتوانم بگویم اولین باری بود که چسبید. بعد از غذا، نماز خواندیم و دوباره سوار اتوبوس ها شدیم. چراغ های سقف اتوبوس بخاطر خواب مسافران خاموش شد و همه ی مسافران کم کم به خواب رفتند. اما من هنوز بیدار بودم. بهار و محدثه هر کدام یک ردیف صندلی خالی آخر اتوبوس را برای خواب برداشتند و اینگونه شد که من تنها شدم. نگاهم از کنار پنجره به بیرون بود. به جاده ی تاریکی که گاهی با روشنای چراغ های ماشین ها، نما می‌گرفت. _پس جوجه کباب میخوردی و گفتی نمیخورم!؟ از شنیدن صدای محمد جواد که از کنار صندلی ام برخاست، تعجب کردم. سرم لحظه ای برگشت سمتش و فوری باز چرخید سمت پنجره. جوابش را ندادم که باز گفت: _میدونم حق داری ناراحت باشی واسه اونشب.... ولی به منم حق بده عصبی باشم.... هزار و یک فکر به سرم زد.... وقتی یه ساعت دیر کردی و گوشیتو جواب ندادی و من 10 بار بهت زنگ زدم، تو خودت باشی عصبی نمیشی؟ شاید حق را به او میدادم ولی اعتراف به گفتن این حق را، نه. آنقدر سکوت کردم که مجبور شد بگوید: _فکر کنم خسته ای، زبونت حال جواب دادن نداره وگرنه ماشاالله شما کم جواب نمیدی.... من میرم که بخوابی ولی از من به دل نگیر.... ما دو متر ریشی ها، گاهی خطا میکنیم، انسانیم دیگه.... حلال کن. و رفت. لبخندی از این سمج بودنش حتی در معذرت خواهی به لبم نشست ولی من از او سمج تر بودم در قهر! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ مژده امام حسین(ع) به دوست‌دارانش 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
⋱⸾💔✨⸾ ✍.. ؛ میگفت:↓ فڪرت‌كھ شد امـام زمان،، دلـت‌میشھ امـام زمانے عقلـت‌میشھ امام‌زمانے تصمـیم‌هات‌میشھ امام زمانے تمام‌زندگیت میشھ امام‌زمانے رنگ آقارومیگیرےكم‌کم... فقط اگه توے فكرت‌دائم امـام‌زمانـت‌باشه... خودتودرگیرامام‌زمان‌کن‌رفیق تا فکر گناه هم طرفت نیاد!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قرار بود بچه ها نزدیک های صبح به خانه برسند و آنشب آخرین شبی بود شاید، که می‌توانستم در آرامش، ادامه ی خاطراتم را بنویسم. به همین خاطر قید خواب را زدم تا باز در سکوت برقرارِ خانه، گذری به گذشته داشته باشم. پدر و مادر حامد آمده بودند که ایران بمانند اما با شنیدن خبر فوت حامد و قصاص قاتلش، حال روحی مساعدی برای ماندن نداشتند. با آنکه گفته بودند قصد ماندن ندارند، اما نمی‌دانم چرا با کرایه کردن خانه ای در شهر فیروزکوه و ماندن آنها، دلشوره گرفتم. اوایل فکر میکردم زیادی حساس شدم. اما وقتی هر هفته به دیدن بچه ها می آمدند و آنها را با خود به گردش و پارک می‌بردند، کمی دلم لرزید. بچه ها کم کم به آنها عادت کردند و من از این عادت میترسیدم! با پیگیری توانستم در بیمارستان فیروزکوه، به عنوان پرستار مشغول به کار شوم. اما بخش اورژانس یادآور خوبی بود برای تلخ شدن هر روز و هر ساعت افکارم! ناچار بودم. تنها بخشی که مرا پذیرفتند اورژانس بود چون به نیرو نیاز داشت. کار و زندگی بی حامد سخت بود. آنقدر سخت بود که در عرض 8 ماهی که از فوت حامد گذشت، حس کردم به قدر 8 سال پیر شدم! روستا و خاطراتش همه با فوت حامد، فوت گلنار، رفتن پیمان و آمدن من به فیروزکوه، تنها، خاطره ای شد برای روزهای آینده. هر ماه با پدر و مادر حامد به روستا و سر خاک حامد می رفتم اما عجیب از روستا فراری بودم. درمانگاه پس از رفتن من با دکتران جدیدی پر شد اما خاطر اهالی روستا هیچ وقت از نام و یاد حامد پورمهر، دکتر مهربان و دلسوز روستا، خالی نشد! روزها گذشت و سالگرد حامد فرا رسید. باورم نمیشد که یکسال را بی حامد سپری کردم و هنوز زنده ام. اما زنده ماندن دست خودم نبود... قلب ها میتپید بی اذن و اجازه. گرچه قلب من حق داشت از داغ عزیزان از دست داده ام، بایستد. بچه ها یکسال بزرگتر شدند و به پدر و مادر حامد وابسته تر. تا جاییکه بهار روی زانوی مادر حامد می‌نشست و برای اینکه همراهش برود گاهی گریه میکرد. محمد جواد هم با بازی های پدر حامد خو گرفته بود و او را همبازی خود می دانست. در این مدت، خیلی شب ها و روزها برای من گذشت که جای خالی حامد را احساس کردم. اما مهیار و رها به بهانه ی وابسته شدن به بهار و محمد جواد، در تمام سختی ها یا حتی مریضی های بچه ها همپای من بودند. مهیار مدتی بود که کارش را بهانه کرده بود و در فیروزکوه خانه ای اجاره. میگفت پروژه ی ساختمانی دارد ولی بیشتر وقت یک هفته اش را پیش بچه ها بود. جالب تر اینکه توقع اعتراضی از رها داشتم ولی او هم مثل مهیار مشتاق دیدن بچه ها بود. بچه ها حتی بیشتر از مادر و پدر حامد به مهیار و رها وابسته شده بودند و من اصلا حس خوبی به اینهمه وابستگی بچه ها نداشتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و همه ی حوادثی که باید از نو شروع می‌شد تا باز یک حادثه براه بیاندازد از یک روز کاری من شروع شد. روزی پر مشغله در بیمارستان. مریض بد حال توی اورژانس زیاد داشتیم اما آنروز در وسط آنهمه مریض مهیار را دیدم. بهار در آغوشش بود که وارد بیمارستان شد و من که اتفاقی او را از پشت شیشه ی پنجره ی بخش اورژانس، در حیاط دیدم، چنان نگران شدم که دویدم سمت حياط بیمارستان و درست به موقع مقابلش ایست کردم. _چی شده؟ _سلام نگران نباش چیزی نیست. _چطور چیزی نیست؟!.... با بهار اومدی بیمارستان؟! بهار همان موقع سرش را از شانه ی مهیار بلند کرد و مرا دید و با دیدنم دستان کوچکش را برای من گشود تا در آغوش من جا بگیرد. او را بغل کردم و با نگرانی به مهیار خیره شدم. _چی شده میگم؟ _هیچی از صبح یه کم اسهال شده .... من اتفاقی امروز کارم کم بود، خواستم دیر برم سرکار که خانم جان زنگ زد گفت بیام بهار رو بیارم اینجا پیش یکی از دکترا. _خودت تنها اومدی؟ کلافه چنگی به موهایش زد. _نه.... آقا و خانم پورمهر هم اومدن. _اونا رو دیگه واسه چی خبر کردی؟ _من خبر نکردم خانم جان بهشون تلفن زد. _خب الان کجان؟ و مهیار به عقب برگشت و آقای پورمهر را نشانم داد. مجبور شدم بخاطر فاصله ی زیاد بینمان، با سر سلامی کنم. و او هم جوابم را مثل من داد. همراه بهاری که بی حال در آغوشم بود وارد بیمارستان شدم و مهیار هم دنبالم آمد. بهار را فوری پیش دکتر عمومی بخش اورژانس بردم. و تنها چیزی که برایش نوشت یک شربت. O. R. S بود. و اطمینان که بخاطر آلودگی دستانش شاید طبیعی باشد و اگر ادامه داشت پیگیری شود. همراه مهیار که به حیاط بیمارستان برگشتیم آقای پورمهر منتظرمان بود. _سلام چی شد دخترم؟ _شما چرا اینهمه خودتون رو اذیت کردید؟!... بچه است دیگه دستش کثیف بوده گذاشته دهانش.... یه شربت ساده بهش داد فقط. آقای پورمهر لبخندی زد و رو به مهیار گفت: _دیدی پسرم.... گفتم طوری نیست. گیج شدم. نگاهم سمت مهیار برگشت که مجبور به پاسخگویی شد. _ببخشید.... همه رو نگران کردم.... صبح خانم جان زنگ زد لیست خرید داد بهم گفت بهار اسهال گرفته.... منم دیگه نگران شدم و.... پوزخندی زدم. _نگرانم کردی.... این چیزا طبیعیه.... _کلا رو بچه ها یه کم حساس شدم.... ببخشید. مهیار اینرا گفت و من با شرمندگی سر خم کردم مقابل آقای پورمهر. _تو رو خدا ببخشید پدرجان.... شما رو هم بیخودی اذیت کردیم. آقای پورمهر لبخندی زد معنادار! _نه چه اذیتی.... خدا رو شکر که چیز خاصی نبود. _بله بفرمایید. پدرجان که کمی از من و مهیار فاصله گرفت، با اخم به مهیار نگاهی انداختم. _تو انگار خیلی سرت خلوته!.... خواهشا به بچه های من کاری نداشته باش.... اگه مریض بشن خودم میتونم بیارمشون دکتر. ناراحتی را به وضوح در چشمانش دیدم. _من فقط چون بچه ی خودم رو از دست دادم یه کم رو بچه ها حساس هستم.... خواستم که.... فوری و عصبی گفتم: _نخواه مهیار.... تو رو خدا کاری نکن آقای پورمهر حساس بشه و بچه ها رو ازم بگیره.... من همش همین دلواپسی رو دارم. _این چه فکریه!.... نه همچین کاری نمیکنه. _شما هم دیگه کاری به بهار و محمد جواد نداشته باش. با آنکه ناراحت شده بود اما گفت: _باشه.... و رفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گاهی دل‌ها؛ بخاطر نگفته‌ها می‌شکند، بیایید به یکدیگر بگوییم که چقدر به وجود هم نیازمندیم و قدری مهربانی و عشق به هم هدیه کنیم … و دوست داشتن را یاداوری کنیم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌
سلام🍃 صبحتون زیبا امروزتون 🍃 پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🍃
! 🚶‍♂ ــــــــــــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ کاری‌به‌مذهبت‌ندارم مهم‌نیست‌قد‌بلندی‌یا‌کوتاه .. خوشگلی‌یا‌زشت .. چاقی‌یالاغر .. سفید‌پوست‌یاسیاه‌پوست .. پولداری‌یا‌فقیر .. مهم‌اینه‌آدم‌بودن‌رو‌بلدباشی ! انسانیت‌‌درونت‌رو‌پیداکن .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• . سر تا پاش خاڪی بود چشم هاش سرخ شده بود از سوز سرما! دوماھ بود ندیده بودمش.. گفتم:حداقل یہ دوش بگیر، یہ غذایـے بخور،بعد نمــٰاز بخون سرِ سجــٰادھ ایستاد. آستین هایش را پایین ڪشید و گفت:"من با عجلھ اومدم ڪه نماز اول وقتم از دست نره." :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر‌که‌آمد‌به‌تماشای‌تو‌بی‌دل‌برگشت دل‌ربایی‌هـــنر‌شاه‌نجـــف‌می‌باشد • 🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
"سرعٺ سیر جوونـا از همه بـالاترهـ✌️🏼 عـلےاڪبر اولیݩ نفر بود ڪه از بنےهاشم سبقٺ گرفت برای شهادٺ(: جوونے یعنۍ، سر بزنگاه خط‌شـڪنۍ ڪردن!"💣😎 🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را مي‌گيرد و از صف جدا مي‌كند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین می‌گویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشته‌ایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت‌ نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین می‌گوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچه‌های مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 حالا تمام دغدغه ام این شده حسین، این اربعین کرب و بلا میبری مرا !؟💔 🏴 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼تصویر نگاشت| چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟ مناسب ❓چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟ 🌸آیت الله بهجت رحمه الله: 🌻 کسی که باقی نمازهایش را در اول وقت بخواند خدا اورا برای نماز صبح بیدار خواهد کرد. ☘️منبع : صدای سخن عشق ص107
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را مي‌گيرد و از صف جدا مي‌كند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین می‌گویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشته‌ایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت‌ نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین می‌گوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچه‌های مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 اما همین اتفاق ساده نبود! شب وقتی خسته به خانه رسیدم با دیدن کفش های خانم و آقای پورمهر جلوی در خشکم زد. بی اختیار از همانجا گوش ایستادم. _به نظر من مستانه خیلی جوونه.... زن به این جوونی نباید پا سوز بچه ها بشه.... پسر من که دیگه از دست رفت ولی مستانه هنوز میتونه ازدواج کنه.... من اصلا دوست ندارم مستانه کار کنه.... محیط بیمارستان با اونهمه شلوغی و رفت و آمد برای زن جوان بیوه ای که دوتا بچه ی کوچیک داره، محیط خوبی نیست. انگار از همانروز حالم بد شد. این حرفها برایم شک برانگیز بود. یه معنایی پشتش نهفته بود که مرا می‌ترساند. آنقدر در حیاط ماندم تا آنها قصد رفتن کردند. فوری زیر پله های حیاط قایم شدم و در تاریکی نور کم تک چراغ حیاط، به حتم دیده نمی شدم. خانم جان آنها را تا دم در بدرقه کرد که باز آقای پور مهر گفت: _با مستانه صحبت کنید.... من و همسرم به زودی از ایران میریم.... ولی دلم میخواد قبل از اونکه از اینجا بریم، خیالم از بابت مستانه راحت باشه. خانم جان حتی نمی دانست چه بگوید. تنها خوشامد گویی کرد و آنها رفتند. در حیاط که بسته سد از زیر پله ها بیرون آمدم که خانم جان مرا دید. _مستانه! نگاهم بدجوری میلرزید از استرس. _خانم جون.... چی میگن؟ خانم جان آهی کشید و گفت: _حالا بریم تو برات میگم. با آنکه حرفهای پدر و مادر حامد ساده و صریح بود اما بدجوری دلشوره آور بود. فردای آنروز هنوز به بیمارستان نرفته، مهیار همراه رها به خانه ی خانم جان آمد. خیلی از دست او عصبی بودم. همین که رها با محمدجواد و بهار گرم بازی شد، رو به مهیار گفتم: _کارت دارم. و سمت پله ها رفتم. او هم دنبالم آمد. من بالای پله های طبقه ی دوم ایستادم که آمد و مقابلم ایستاد. _چی شده‌؟ نگاه تندم به صورتش بود که گفتم : _تو میدونی دیروز با یه نگرانی ساده ی شما برای بهار چه بلایی سرم اومد. سرش را پایین انداخت. _ببخشید.... دست خودم نبود.... من یه جورایی پدر بهار محسوب میشم..... خب رها به بهار شیر داده، هر دو دوستش داریم. صدای بی اراده بالا رفت. _پدر و مادر حامد دیشب اومدن اینجا.... درست بعد از نگرانی و حساسیت بی دلیل شما. اخمی کرد. _خب.... چی شده حالا؟ _چی شده؟!.... به خانم جان سفارش ازدواج دادن واسه من!.... فکر میکنن من نمیتونم از بچه ها مراقبت کنم که تو باید بچه ی مریض منو بیاری بیمارستان. _نه.... باور کن.... عصبی گفتم: _باور نمیکنم مهیار.... اینو بفهم.... من نیازی به کمک تو و زنت ندارم.... دست از سر زندگی من بردارید.... میشه؟ نفسش را حبس کرد و سرش را از من برگرداند. _بذارید زندگیمو کنم.... واسه ی من نسخه نپیچید.... داغ حامد به اندازه ی کافی منو سوزوند.... دیگه شما آتیش زندگی من نشید تو رو خدا. مهیار تنها عصبی نگاهش را به در و دیوار زد و بعد بی هیچ حرفی از پله ها پایین رفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شروع شده بود. ریز گردهای طوفانی دیگر که در راه بود. و انگار همه ی این اتفاق ها باهم قرار بود سر من خراب شود. چند روزی مهیار و رها دیدن بچه ها نیامدند و تازه فکر میکردم همه چیز تمام شده است که درست اواخر هفته، بعد از یک روز کاری سخت، وقتی لباسهایم را در اتاق ویژه ی پرستاران تعویض کردم که به خانه برگردم اتفاقی افتاد. _خانم تاجدار.... ایستادم و سر برگرداندم. دکتر علی پویا یکی از دکتران اورژانس بود که صدایم زد. ایستادم و او که انگار مثل من قصد خروج از بیمارستان را داشت، خودش را به من رساند. _میتونم وقتتون رو بگیرم؟ _بله.... _ماشین من توی پارکینگ بیمارستانه.... میتونم شما رو برسونم و در مسیر باهم صحبت کنیم. _مزاحمتون نمیشم. _اختیار دارید. همراهش تا ماشین رفتم. در ماشینش را که باز کرد، مرا تعارف به نشستن کرد. سوار شدم و او پرسید. _میشه ادرستون رو بفرمایید. _باعث زحمت شدم. _نه خواهش میکنم. _میدان دوم کوچه ی شهید صالحی. او براه افتاد و من درگیر حس کنجکاوی ام شدم که این چه حرفی است که باید در ماشین و بین راه گفته می‌شد. _من از سایر پرستاران بیمارستان در مورد شما شنیدم.... نگاهم به مسیر پیش رو بود که پرسیدم: _چی شنیدید؟ _اینکه شما همسر دکتر پورمهر مرحوم هستید.... اینکه دوتا فرزند دارید و حالا.... _اینا به کار من ربطی داره؟! _نه.... مسلمه که نه ولی به حرفی که من میخوام بزنم ربط داره. نگاهم سمتش چرخید. مودب و مرتب به نظر می رسید. چهره ی آرامش بخشی داشت و صدایی آرام. _میخواستم از شما خواستگاری کنم. به این سرعت انتظار شنیدن اصل مطلبش را نداشتم. سکوت کردم که گفت: _اجازه میدید با خانواده مزاحمتون بشم برای امر خیر ؟ _من دیگه قصد ازدواج ندارم دکتر. ابرویی بالا انداخت. _برای من یا برای هیچ کس؟ اخمی به چهره ام آمد. _این چه سوالیه!؟ کمی مکث کرد و جواب داد: _اون آقایی که‌ چند روز پیش دخترتون رو آوردند بیمارستان.... نگاهم باز سمتش چرخید. او اما نگاهش به مسیر بود. _به طور اتفاقی اون آقا رو من جایی دیدم... اون آقا دوست ِدوست صمیمی من است.... مهندس عمران هستند.... ازدواج کردند ولی متاسفانه صاحب فرزند نمی‌شوند.... دوستم از جزئیات زندگی اون آقا خوب خبرداره.... گفتند پسر عمه ی شما هستند که اتفاقا قبلا خواستگار شما هم بودند. چقدر هوای اتاقک ماشین گرفته بود. شیشه ی سمت خودم را کمی پایین کشیدم و او ادامه داد: _روی پیشنهاد من بیشتر فکر کنید خانم تاجدار.... سکوت کردم و رسیدیم به مقصد. تنها فوری گفتم: _ممنونم دکتر. و از ماشین پیاده شدم و سریع کلید انداختم و وارد خانه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 روزقیامت بایددرموردهرکسی‌که‌نباید‌فالو‌میکردیم‌اما فالوش‌کردیم‌‌جواب‌بدیم ...! ...
روزگارت بر مراد روزهایت شاد شاد آسمانت بے غبار سهم چشمانت بهار قلبت از هرغصـہ بدور عمر شیرینت بلند روز و امروزت قشنگ سلام ... صبح زیباتون بخیر😊🌺
••گفت:«توےِخیݪےازعمݪیــات‌ها تعدادݩیروهــاےِمـــاازدشمــݩ‌ڪمتربود؛ امــاایمـاݩ‌و‌تـوڪݪ‌واخݪــاص ‌بچــہ‌هـامـوݩ‌باعـث‌پیــروزےموݩ‌ شــد!✨»‌ ••وقـت‌هـایے‌ڪہ‌مشڪݪ‌مـاݪے بـراےڪارهـاےفـرهنـگے‌‌وپایگـاه‌ پیـدامیڪرد ••مےگــفت: "خـدامےرســـوݩہ✨" ••خـاݩمــش‌مےگــفت: خــب‌خـداازڪجــامےرسوݩہ؟!.. ••مصطفےمےگــفت: «اگــہ‌بپــرسےازڪجــــــــــا؛دیگـــہ‌اسمــش‌تــوڪـــݪ‌ݩمیشــہ!✨ ڪـــارخــدا ‹امــا› و ‹اگـــــر› ندارهـــ 🌿» 💡••🌸
🌸🍃🌸 درمڪتبـــــ شھدآ.. بہش گفتم: چند وقتیہ بہ خاطر اعتقاداتم مسخࢪم میڪنند... ✨بہم گفت: براے اونایی کہ اعتقاداتتون رو مسخره مے ڪنند، دعا ڪنید خدا بہ عشق "حسیــــن" دچارشون ڪنه ☘️ 🌸
هُوَالشَهید🌻 🌸 شهید مصطفی صدرزاده: سخنان مقام معظم رهبری را گوش کنید؛ قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. قسمتی از وصیت نامه