فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
حالا تمام دغدغه ام این شده حسین،
این اربعین کرب و بلا میبری مرا !؟💔
#اللهمارزقنااربعینڪربلا🏴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼تصویر نگاشت| چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟
مناسب #عموممخاطبان
❓چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟
🌸آیت الله بهجت رحمه الله:
🌻 کسی که باقی نمازهایش را در اول وقت بخواند خدا اورا برای نماز صبح بیدار خواهد کرد.
☘️منبع : صدای سخن عشق ص107
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را ميگيرد و از صف جدا ميكند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین میگویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشتهایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین میگوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچههای مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_343
اما همین اتفاق ساده نبود!
شب وقتی خسته به خانه رسیدم با دیدن کفش های خانم و آقای پورمهر جلوی در خشکم زد.
بی اختیار از همانجا گوش ایستادم.
_به نظر من مستانه خیلی جوونه.... زن به این جوونی نباید پا سوز بچه ها بشه.... پسر من که دیگه از دست رفت ولی مستانه هنوز میتونه ازدواج کنه.... من اصلا دوست ندارم مستانه کار کنه.... محیط بیمارستان با اونهمه شلوغی و رفت و آمد برای زن جوان بیوه ای که دوتا بچه ی کوچیک داره، محیط خوبی نیست.
انگار از همانروز حالم بد شد.
این حرفها برایم شک برانگیز بود. یه معنایی پشتش نهفته بود که مرا میترساند.
آنقدر در حیاط ماندم تا آنها قصد رفتن کردند.
فوری زیر پله های حیاط قایم شدم و در تاریکی نور کم تک چراغ حیاط، به حتم دیده نمی شدم.
خانم جان آنها را تا دم در بدرقه کرد که باز آقای پور مهر گفت:
_با مستانه صحبت کنید.... من و همسرم به زودی از ایران میریم.... ولی دلم میخواد قبل از اونکه از اینجا بریم، خیالم از بابت مستانه راحت باشه.
خانم جان حتی نمی دانست چه بگوید. تنها خوشامد گویی کرد و آنها رفتند.
در حیاط که بسته سد از زیر پله ها بیرون آمدم که خانم جان مرا دید.
_مستانه!
نگاهم بدجوری میلرزید از استرس.
_خانم جون.... چی میگن؟
خانم جان آهی کشید و گفت:
_حالا بریم تو برات میگم.
با آنکه حرفهای پدر و مادر حامد ساده و صریح بود اما بدجوری دلشوره آور بود.
فردای آنروز هنوز به بیمارستان نرفته، مهیار همراه رها به خانه ی خانم جان آمد.
خیلی از دست او عصبی بودم.
همین که رها با محمدجواد و بهار گرم بازی شد، رو به مهیار گفتم:
_کارت دارم.
و سمت پله ها رفتم. او هم دنبالم آمد. من بالای پله های طبقه ی دوم ایستادم که آمد و مقابلم ایستاد.
_چی شده؟
نگاه تندم به صورتش بود که گفتم :
_تو میدونی دیروز با یه نگرانی ساده ی شما برای بهار چه بلایی سرم اومد.
سرش را پایین انداخت.
_ببخشید.... دست خودم نبود.... من یه جورایی پدر بهار محسوب میشم..... خب رها به بهار شیر داده، هر دو دوستش داریم.
صدای بی اراده بالا رفت.
_پدر و مادر حامد دیشب اومدن اینجا.... درست بعد از نگرانی و حساسیت بی دلیل شما.
اخمی کرد.
_خب.... چی شده حالا؟
_چی شده؟!.... به خانم جان سفارش ازدواج دادن واسه من!.... فکر میکنن من نمیتونم از بچه ها مراقبت کنم که تو باید بچه ی مریض منو بیاری بیمارستان.
_نه.... باور کن....
عصبی گفتم:
_باور نمیکنم مهیار.... اینو بفهم.... من نیازی به کمک تو و زنت ندارم.... دست از سر زندگی من بردارید.... میشه؟
نفسش را حبس کرد و سرش را از من برگرداند.
_بذارید زندگیمو کنم.... واسه ی من نسخه نپیچید.... داغ حامد به اندازه ی کافی منو سوزوند.... دیگه شما آتیش زندگی من نشید تو رو خدا.
مهیار تنها عصبی نگاهش را به در و دیوار زد و بعد بی هیچ حرفی از پله ها پایین رفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_344
شروع شده بود.
ریز گردهای طوفانی دیگر که در راه بود.
و انگار همه ی این اتفاق ها باهم قرار بود سر من خراب شود.
چند روزی مهیار و رها دیدن بچه ها نیامدند و تازه فکر میکردم همه چیز تمام شده است که درست اواخر هفته، بعد از یک روز کاری سخت، وقتی لباسهایم را در اتاق ویژه ی پرستاران تعویض کردم که به خانه برگردم اتفاقی افتاد.
_خانم تاجدار....
ایستادم و سر برگرداندم.
دکتر علی پویا یکی از دکتران اورژانس بود که صدایم زد.
ایستادم و او که انگار مثل من قصد خروج از بیمارستان را داشت، خودش را به من رساند.
_میتونم وقتتون رو بگیرم؟
_بله....
_ماشین من توی پارکینگ بیمارستانه.... میتونم شما رو برسونم و در مسیر باهم صحبت کنیم.
_مزاحمتون نمیشم.
_اختیار دارید.
همراهش تا ماشین رفتم. در ماشینش را که باز کرد، مرا تعارف به نشستن کرد.
سوار شدم و او پرسید.
_میشه ادرستون رو بفرمایید.
_باعث زحمت شدم.
_نه خواهش میکنم.
_میدان دوم کوچه ی شهید صالحی.
او براه افتاد و من درگیر حس کنجکاوی ام شدم که این چه حرفی است که باید در ماشین و بین راه گفته میشد.
_من از سایر پرستاران بیمارستان در مورد شما شنیدم....
نگاهم به مسیر پیش رو بود که پرسیدم:
_چی شنیدید؟
_اینکه شما همسر دکتر پورمهر مرحوم هستید.... اینکه دوتا فرزند دارید و حالا....
_اینا به کار من ربطی داره؟!
_نه.... مسلمه که نه ولی به حرفی که من میخوام بزنم ربط داره.
نگاهم سمتش چرخید.
مودب و مرتب به نظر می رسید. چهره ی آرامش بخشی داشت و صدایی آرام.
_میخواستم از شما خواستگاری کنم.
به این سرعت انتظار شنیدن اصل مطلبش را نداشتم.
سکوت کردم که گفت:
_اجازه میدید با خانواده مزاحمتون بشم برای امر خیر ؟
_من دیگه قصد ازدواج ندارم دکتر.
ابرویی بالا انداخت.
_برای من یا برای هیچ کس؟
اخمی به چهره ام آمد.
_این چه سوالیه!؟
کمی مکث کرد و جواب داد:
_اون آقایی که چند روز پیش دخترتون رو آوردند بیمارستان....
نگاهم باز سمتش چرخید. او اما نگاهش به مسیر بود.
_به طور اتفاقی اون آقا رو من جایی دیدم... اون آقا دوست ِدوست صمیمی من است.... مهندس عمران هستند.... ازدواج کردند ولی متاسفانه صاحب فرزند نمیشوند.... دوستم از جزئیات زندگی اون آقا خوب خبرداره.... گفتند پسر عمه ی شما هستند که اتفاقا قبلا خواستگار شما هم بودند.
چقدر هوای اتاقک ماشین گرفته بود.
شیشه ی سمت خودم را کمی پایین کشیدم و او ادامه داد:
_روی پیشنهاد من بیشتر فکر کنید خانم تاجدار....
سکوت کردم و رسیدیم به مقصد.
تنها فوری گفتم:
_ممنونم دکتر.
و از ماشین پیاده شدم و سریع کلید انداختم و وارد خانه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#صرفاجهتاطلاع🌱
روزقیامت
بایددرموردهرکسیکهنبایدفالومیکردیماما
فالوشکردیمجواببدیم ...!
#تادیرنشدهیکاریکنیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلب رو باید پُر از شجاعت کرد..🌱
••گفت:«توےِخیݪےازعمݪیــاتها تعدادݩیروهــاےِمـــاازدشمــݩڪمتربود؛
امــاایمـاݩوتـوڪݪواخݪــاص بچــہهـامـوݩباعـثپیــروزےموݩ شــد!✨»
••وقـتهـایےڪہمشڪݪمـاݪے بـراےڪارهـاےفـرهنـگےوپایگـاه پیـدامیڪرد
••مےگــفت:
"خـدامےرســـوݩہ✨"
••خـاݩمــشمےگــفت:
خــبخـداازڪجــامےرسوݩہ؟!..
••مصطفےمےگــفت:
«اگــہبپــرسےازڪجــــــــــا؛دیگـــہاسمــشتــوڪـــݪݩمیشــہ!✨
ڪـــارخــدا ‹امــا› و ‹اگـــــر› ندارهـــ 🌿»
#شہید_مصطفے_صدرزاده
#ڪلام_شہدا💡••🌸
🌸🍃🌸
درمڪتبـــــ شھدآ..
بہش گفتم:
چند وقتیہ بہ خاطر
اعتقاداتم مسخࢪم میڪنند...
✨بہم گفت:
براے اونایی کہ اعتقاداتتون
رو مسخره مے ڪنند،
دعا ڪنید خدا بہ عشق
"حسیــــن" دچارشون ڪنه
#شهیداحمدمشلب☘️
#شهیدانه🌸
هُوَالشَهید🌻
🌸 شهید مصطفی صدرزاده:
سخنان مقام معظم رهبری را گوش کنید؛ قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
قسمتی از وصیت نامه #شهیدصدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با بسیـــــجـی
جــماعــت در نیـــفــت 😎
#استوری
«🌱🌹»
ومن....
سالہاسٺبهسمٺ #تو..
فرارمیڪنم...!!":)
مگرکدامپناهگاه؛
ازآغوشاٺ..!
امنتراسٺ...♥؟!":)
📕⃟🍓¦⇢#حسیݩجانم
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_345
بهم ریخته تر از همیشه بودم.
مستاصلِ مستاصل.
وقتی به خانه برگشتم خانم جان از سر و کله زدن با بچه ها خسته بود. آنقدر که تا
رسیدم خانه، کلافه و عصبی همان جلوی در گفت:
_واسه چی به مهیار گفتی دیگه اینجا نیاد؟.... فکر کردی من توی این سن و سال حوصله ی بچه داری دارم؟!.... این دوتا از صبح منو کلافه کردن....
با خستگی گفتم:
_علیک سلام.
و او حتی متوجه ی منظورم نشد و باز ادامه داد:
_محمد جواد خودشو امروز از پله ها انداخته پایین.... به ارواح خاک مادر و پدرت یه سکته زدم.... گفتم گردن بچه شکست..... اگه مهیار بود هر روز اینا رو میبرد پارک.... رها می اومد باهاشون بازی میکرد، من پیرزن هم یه نفسی میکشیدم.
کفش هایم را با حرص در آوردم و پرت کردم گوشه ی ایوان و وارد خانه شدم.
بهار و محمد جواد داشتند با هم بازی میکردند که ناگهان سر یک عروسک پارچه ای دعوایشان شد.
و من دیگر حوصله ام قد نکشید. بالافاصله سر هردویشان داد زدم.
_بس کنید....
نگاه بچه ها سمتم آمد. خانم جان بیشتر از بچه ها تعجب کرد.
بهار همچنان عروسک را میخواست و محمد جواد عروسک را نمیداد که از روی عصبانیت جلو رفتم و عروسک را با حرص از دست محمد جواد کشیدم و چنان از در اتاق به بیرون پرتابش کردم که لحظه ای همه ساکت شدند.
و من بلند گریستم.
_خسته شدم.... چرا هیچ کی حال منو نمیفهمه.... چرا نمیبینید دارم زیر بار همه ی این اگر و اما هم خرد میشم.
بچه ها از دیدن گریه ام به گریه افتادند و هردو سمتم آمدند.
دلم از دنیا و آدم هایش و از حتی خوشی های زودگذرش هم گرفته بود.
از ته دل میگریستم. طوری که حتی خانم جان هم به گریه افتاد و من باز یاد حامد افتادم و با فریاد و گریه گفتم:
_حامددددد.... بیا ببین چه به روزم آوردی.... کجایی پس.... من دست تنها چطور بچه ها رو بزرگ کنم؟
همه با هم گریستیم.
من و خانم جان و محمد جواد و بهار. بچه ها را محکم در آغوش گرفته بودم و میگریستم که خانم جان گفت:
_دست خودم نبود مستانه.... بچه ها اذیت کردند و من خسته شدم.
این راهش نبود.... خانم جان حریف بچه ها نبود.
آن روزها همه جا مهدکودک نداشت. مخصوصا در شهر کوچکی چون فیروزکوه.
و من واقعا مانده بودم چطور هم کار کنم و هم از بچه ها نگهداری!
همه ی این مشکلات داشتند مرا زیر چنگال فشارشان، خرد میکردند.
اما این همه ی سختی و بلا نبود. تازه روزهای سخت زندگی من شروع شده بود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_346
دکتر پویا دست بردار نبود. یا در بیمارستان به هر بهانه ای مرا به اتاقش میکشاند یا در راه بازگشت آنقدر اصرار میکرد و با ماشین دنبالم راه می افتاد کا ناچار سوار ماشینش میشدم تا حرف حدیثی برایم درست نشود.
دو سه روزی اینگونه گذشت که یکروز که باز حرف داشت و اصرار برای حرف زدن با من، سوار ماشینش شدم و او باز از خودش گفت :
_من دلیل اینکه نمیخواید ازدواج کنید رو نمیفهمم.... زندگی با دوتا بچه ی کوچک برای یه زن تنها سخته.
_من بخاطر بچه هام نمیخوام ازدواج کنم... چون میترسم بچه هام صدمه ببینند.
_چه صدمه ای؟!.... من بهت قول میدم برای بچه هات مثل بچه ی خودم رفتار کنم.
سکوت کردم. و به خانه ی خانم جان رسیدیم. همین که از ماشین دکتر پیاده شدم، مهیار از در خانه ی خانم جان بیرون آمد و درست در یک آن مرا با دکتر دید.
از دکتر خداحافظی کردم و سمت خانه رفتم. اما انگار دکتر قصد رفتن نداشت. نگاهش به مهیار بود و مهیار به او.
و عمدا بلند سلام گفت:
_سلام مهندس....
مهیار که او را نمیشناخت تنها سلامی کرد و با جدیت نگاهش.
دکتر نگاهم کرد و گفت :
_من با اجازتون رفع زحمت میکنم.
و رفت.
با رفتنش مهیار با همان جدیت به اضافه ی اخمی که انگار مخصوص من بود، نگاهم کرد.
_این کی بود؟!
_دکتر اورژانس....
با همان جدیت و اخم پرسید:
_آهان.... همه ی دکترای بیمارستان شما، پرستاران رو تا دم در خونه میرسونن؟
با ناراحتی نگاهش کردم:
_الان شما از این حرفا چه منظوری داری؟
جوابی نداد و دنبال کار خودش رفت و من وارد خانه شدم. از همان جلوی در صدای خنده های بچه ها که با رها داشتند بازی میکردند را شنیدم.
چند لحظه ای تامل کردم و به صدای خنده های بچه ها گوش دادم.
و کمی بعد وارد خانه شدم. آهسته کنار در ورودی اتاق ایستادم و نگاه کردم که چطور رها چشمانش را با روسری بسته بود و دستانش را سمت بچه ها دراز کرده بود تا آنها را بگیرد.
لبخندی به لبم نشست. بچه ها میخندیدند و از صدای آنها رها سمتشان هدایت میشد.
_خدا خیرش بده.... از صبح اومدن کمک من.
سرم برگشت سمت خانم جانی که با سینی چای کنارم ایستاده بود.
نگاهی به من انداخت و بلند گفت:
_خب دیگه بسه مامانتون اومد.
و با این جمله ی خانم جان رها روسری جلوی چشمانش را برداشت و سلام کرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「❤️」
وضعیت بیـوگرافیهـا عجیب شدھ!
ڪمینَقـٰاش،اندڪیشـٰاعر،بازیگربہمقدارِلـٰازم،
یڪقـٰاشقمرباخوریخواننده!
#بهڪجـاداریممیریم😐'
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪمدردودل🌱
#شایدبیو!.
خدایا🖐🏽
بگیرازمن✨
آنچھڪھ #شہادت♥
راازمنمیگیرد...💔
اینروزهاعجیبدلم🌤
بهسیمخاردارهاۍدنیا
گیرڪردهاست:)!!⛓
#شہادتڪجایۍڪمآوردهام🍃🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|{🚶🏻♂}|•
-
-
ڪه حــاج خانم حواسش باشہ
چادر مشڪی زیر یه تومن سرش نڪنه/:
ڪه حــاج آقا رڪاب انگشترش
حتما باید دست ساز باشه🙄!
ڪه وقتے میخواد فلآن جا روضه بگیره
باید ڪُرڪ و پَره همه بریزه از غذایے
ڪه داره میده ...🚶🏻♂
ولے مراقبه بگه : ولاظالیــــن//:😂!
-
#گُلگفتےاستادرائفےپور!!
#بہحرفنیستبهعملهمشتے!!!
👀⃟🔥¦⇢ #بدون_تعآرفـ••
👀⃟🔥¦⇢ #انتقآد_پذیر_باشیمـ••
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#رهبرانه💕
کُره زمین 🌎برای من معناندارد
من به دورشمامیگردم آقـا✨❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_347
خانم جان سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت:
_اومدی مهیار رو ندیدی؟
_چرا اتفاقا....
_دیر کرده.... گفتم فقط چندتا نون بگیره بیاد.
و رها در حالیکه موهای بهار را شانه میکرد گفت:
_شاید رفته برای بچه ها خوراکی بخره.
و همان موقع مهیار آمد. دستش پر بود از نان و خوراکی برای بچه ها.
فوری گفتم:
_الان نه.... اینا دیگه شام نمیخورن.
و خوراکی ها را فوری قایم کردم که مهیار با اخمی که به نظرم زیادی جدی بود مقابلم آن طرف اتاق نشست.
_خب....
یه خب گفت و نگاهش به من افتاد. تا خواستم حدس بزنم منظورش از آن خب چیست گفت:
_خب از اون دکتر اورژانس بگو.
از اینکه مقابل نگاه خانم جان و رها این حرف را زد عصبی شدم.
_اینجا محیط بیمارستان نیست که از دکتر و پرستارها حرف بزنم.... به اندازه ی کافی توی بیمارستان باهاشون سر و کله میزنم.
کمی به جلو خم شد و گفت:
_مطمئنی غیر از بیمارستان باهاشون سر و کله نمیزنی؟
خانم جان با نگاهی که بین من و مهیار میچرخید پرسید:
_چرا اینجوری حرف میزنید!.... خب اگه حرفی هست درست بگید ما هم بدونیم.
و مهیار فوری گفت:
_از مستانه خانم بپرسید....
با اخمی جواب مهیار را دادم و گفتم:
_چیزی نیست خانم جان.... دکتر پویا توی مسیرش منو رسوند خونه.
مهیار خندید:
_چه زود هم پسر خاله شد!.... دکتر پویا!
با اخم نگاهش کردم.
_فامیلش پویاست.... اسمش علی .
ابرویی بالا انداخت.
_پس اسمشم میدونی.
عصبی از این پرسش و پاسخش، صدایم بالا رفت.
_تو چته؟!.... از وقتی دکتر رو دم در دیدی عصبی شدی!.... اصلا به تو چه ربطی داره من با کی میام خونه؟!
او هم عصبی تر شد.
_به من مربوطه.... بهار دختر منه... دلم به حال این بچه ها میسوزه که قراره برن زیر دست ناپدری.
دیگر صبرم سرریز شد. فریاد زدم:
_تمومش کن مهیار.... پاتو بیشتر از گلیمت دراز نکن.... زندگی من به تو ربطی نداره.... نذار که نذارم بچه ها رو ببینی.
خندید. از آن خنده های عصبی و حرص درآر.
_آره از تو بعید نیست که بچه ها رو فقط مال خودت بدونی... تو از بچگی اینجوری بودی... عروسکات رو هم هیچ وقت به من نمیدادی ولی در عوض تمام ماشینای اسباب بازی منو خراب کردی.
چشم بستم تا کمتر حرص بخورم که رها پادرمیانی کرد:
_حق با مستانه است مهیار.... زندگی مهیار به خودش ربط داره.
اما ناگهان مهیار چنان فریادی زد که چشم گشودم.
_نه.... به منم ربط داره.... دلیلش رو هم خودش خوب میدونه....
تا خواستم حرف بزنم مهیار رو به رها اشاره کرد که برخیزد و او برخاست و هرقدر خانم جان پرسید:
_کجا؟!
هیچ کدام جواب ندادن و رفتند.
و حتی خانم جان هم مات و مبهوت این رفتار مهیار شد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_348
فردای آنروز توی بیمارستان، تمام حواسم بی اختیار پی عصبانیت روز قبل مهیار بود.
_خانم تاجدار....
تا سرم رو از روی برگه ی لیست مریض های اورژانس بلند کردم دکتر پویا را دیدم.
از پشت سکوی اورژانس برخاستم.
_سلام دکتر.... بله.
_چیزی شده؟
نگاهش دقیق و موشکافانه بود.
_نه.... کاری داشتید؟
_بله.... مریض تخت 5 سِرُمش تمام شد بگید بیاد اتاق من باز باید معاینه اش کنم.
_چشم.
_شما مطمئنی حالت خوبه؟
دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم:
_بله خوبم....
و همان موقع نگاهم یک لحظه سمت در ورودی اورژانس رفت و مهیار را دیدم که بهار روی دستش بود.
دلم ریخت. سمت در دویدم که بی معطلی گفت:
_نفت خورده..... دکتر کجاست؟
_نفت؟!.... نفت کجا بود؟!
عصبی فریاد زد:
_میگم دکتر کجاست؟
و دکتر پویا جلو آمد.
_بله.... من دکتر اورژانس هستم....برید بذارید روی تخت تا بیام.
حالم آنقدر بد شد که اصلا نفهمیدم دکتر چکار کرد. همکارانم به جای من همپای دکتر معده ی بهار را شستشو دادند، و بهار آنشب بیمارستان بستری شد.
و من تنها با چشمانی که از فرط اشک قرمز بود صلوات فرستادم.
توی سالن نشسته بودم و حتی جرأت دیدن بهار را هم نداشتم که مهیار سمتم آمد و من با عصبانیت سرش داد زدم:
_چه بلایی سرش آوردی؟
کلافه بود و با شنیدن این حرفم آنقدر عصبی شد که سرش را از من برگرداند و گفت:
_گوشه ی آشپزخونه یه بطری بوده.... خانم جان زنگ زد به من که بهار نفت خورده.
با دو دست محکم توی سرم کوبیدم و باز بلند گریستم که مهیار جلوی پایم خم شد.
_اینجوری نکن مستانه.... بهار حالش خوبه به خدا.... دیدی که معده اش رو شستشو دادن.... بهتر میشه حتما.
و همان موقع صدای بلندی شنیده شد.
_مستانه!
سرم را تا چرخاندم سمت صدا، آقای پورمهر را دیدم. همراه همسرش سمتم آمدند. و چقدر عصبی.
تا خواستم توضیح بدهم مادر حامد گفت:
_تو نمیتونی بچه ها رو نگه داری....
انگار همان لحظه قلبم به دو نیم شد.
اما آقای پورمهر با آنکه عصبانی بود اما گفت:
_تو ساکت باش....
ولی مادر حامد با گریه گفت:
_ساکت نمیشم.... یادگار پسرم رو تخت بیمارستانه اونم فقط بخاطر سهل انگاری این خانم.
و مهیار فوری گفت:
_خانم پور مهر عصبی نباشید خطر رفع شده... من خودم رسوندمش بیمارستان.... حالش خوبه.
و خانم پورمهر با لحنی که خیلی ملایم تر از قبل بود رو به مهیار کرد.
_خیلی ازت ممنونم پسرم.... تو خیلی به بچه ها رسیدگی میکنی.... برخلاف مادر بی مسئولیت شون.
حس کردم تمام وجودم سرد شد. طوری که تحمل ایستادن را از دست دادم و افتادم روی صندلی.
و باز پدر حامد بود که رو به همسرش اعتراض کرد.
_گفتم بس کن.... اتفاقه دیگه میافته.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔸 ارزش عمل
🔻 دو تا کلمه حرف که عمل کنی تو را نجات میدهد. هزار کلمه که یاد بگیری و عمل نکنی فایدهای ندارد.
👤 #آیت_اللهجاودان
📝 #پیادهشدهسخنرانی
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ
گفت:وقتی #عاشقی،تو فراقِمعشوقش
گریه میکنه وَ دِلـش تنگِشه💔...،
معشوقش از راهِ دور حِس میکنه
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهسادات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••❀•••
بہقَمَـࢪِفـٰاطِمیّونشٌھࢪَٺداشت...♥️
یڪیازشٌࢪوطِعَقدَشاینبـود
ڪهمدافعِحَࢪَمباقےبِماند...🍃
میگفٺ:
مَـنحـاضِࢪَم
مِثلعَـلیاڪبَرِامـٰامحٌسِین(؏)
اِربـاًاِربـاًبِشَموݪۍناموسِشیعہ
حِفظبشـہ...💔
آخَـࢪِشهَم
دَࢪحـالِخٌنثیڪࢪْدنِ
بٌمببـودڪهمنفجرشـد
وَقِسمتیازبَدَنِشتیڪهتیڪهشد...
شـھیدحٌـسِینهـࢪیࢪےٖ🖇🌱
#شھیدآنہ🕊᷍♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•