eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
•🎙🌬• ولۍحـٰاجۍ‌!! شمـٰا‌ڪہ‌میری‌هیئت‌ از شدت اشڪـٰات‌ ؛ سہ‌تـٰا‌دستمـٰال‌خیس‌میشه حۅاست‌هس‌ تۅجامعه،‌ڪۍهستۍ؟! یـٰانہ؟! احترام‌پدر‌ۅمـٰادر‌ چۍ🚶؟! تهمٺ‌هایۍك‌زدی‌!؟ غیبت!! اِلاماشاءالله‌گناھ بیا‌این‌محرم‌به‌حرمت‌‌نام‌اباعبدالله‌خودمون‌رواصلاح‌کنیم . . . ❤️‍🩹 ⏰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اولین شب برایم کمی سخت گذشت. عادت نداشتم به تخت خواب به آن راحتی.... اتاق به آن آرامی.... فضای اتاق یا حتی اسباب و اثاثیه اش! کمی دیر خوابم برد. و البته راحت.... صبح همین که چشم گشودم شوکه شدم. چشمانم انگار از یاد برده بود آخرین تصویر شب قبل را.... و ذهنم کم کم یادآوری کرد که کجا هستم و چرا هستم. برخاستم و در روشویی حمام، صورتم را شستم. سراغ کمد دیواری رفتم و کت و شلوار نخودی رنگی را که دیروز خرید کرده بودم، انتخاب کردم. همراه کمربند و کفش های جدید..... تیپ مدیریتی ام را با زدن چند پاف از ادکلن سرد و خنک مردانه تکمیل کردم و از اتاق بیرون آمدم. همیشه خدا را برای موهای خوش فرم و حالتم شکر می کردم که با یک شانه ی ساده حالت می گرفت و نیازی به سشوار نداشت. کفش هایم را به دو انگشت اشاره و وسط، آویز کردم و از پله ها پایین آمدم. خانمی در آشپزخانه داشت میز صبحانه را می چید. _سلام... صبح بخیر. _سلام آقا.... بفرمایید صبحانه. نگاهی به میز و مخلفاتش انداختم. کره و مربا و عسل و گردو و پنیر و حتی املتی خوش رنگ و بو.... از همه مهمتر، نان بربری تازه و برشته ی کنجدی! یک تکه از نان بربری را از سبد نان برداشتم و یک قاشق از آن املت خوش رنگ و بو را رویش زدم. _خانم کجاست؟ _خواب هستن هنوز.... ایشون اول میرن استخر برای شنا بعد صبحانه می خورند. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. _این ساعت هنوز استخری باز نیست! _استخر طبقه ی پایین ساختمانه آقا. ابرویی بالا انداختم و سری تکان دادم. لقمه ی دوم را می خوردم که صدای آوا آمد. _سلام جناب مدیر. بی آنکه سر برگردانم و نگاهش کنم جواب سلامش را دادم. _سلام.... _دیشب خوب خوابیدی؟ برخاستم و قبل از آنکه باز زیاده گویی کند گفتم : _بله.... خداحافظ. کفش های نو را جلوی پادری در خروج زمین گذاشتم که دنبالم آمد. _واسه چی نگام نمی کنی حالا؟! تا این را گفت خندید. _حتما فکر می کنی باز لباسم نا مناسبه؟! جوابی ندادم و در چوبی و بزرگ خروج را گشودم. _شام منتظرتم..... پشت به او جواب دادم: _ما قرار شام نداریم. _کارت دارم.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مکث کردم اما نگاهش نه. کفش هایم را پا زدم و گفتم : _باشه شب که برگشتم. از خانه ی آوا که سمت حیاط بیرون زدم، ماشینم را در حیاط پشت سر ماشین آوا دیدم. اما سوئیچ ماشین! نگاهم سمت خانه ی سرایداری رفت. حتما سوئیچ همچنان دستش بود. با قدم هایی بلند سمت خانه ی سرایداری رفتم و در زدم. _بله.... _کارتون داشتم. در خانه باز شد. پیرمردی نگاهم کرد. شاید حق با آوا بود. او برای درگیر شدن با نوید زیادی سن بالا بود. _ببخشید که دیشب باعث زحمت شما شدم.... شما ماشین بنده رو آوردید؟ _ماشین شما بود؟ _بله.... _زحمتی نبود پسرم.... بذار سوئیچ رو برات بیارم. و کمی بعد همراه سوئیچ برگشت. _بیا پسرم. سوئیچ را گرفتم و پرسیدم : _شما خیلی وقته سرایدار این خونه اید؟! _بله... چطور؟! _هیچی.... هیچی همین جوری پرسیدم... بازم ممنون بابت سوئیچ. تا خود شرکت ذهنم درگیر هزاران سوال و جواب شد. نمی دانم چرا با آنکه همه ی اتفاقات اطرافم نشان می داد آوا به من دروغ نگفته اما باز نمی توانستم به او اعتماد کنم. این دلشوره ی بی دلیل من خودش باعث نگرانی بود! به شرکت رسیدم. باز ماشین را دو کوچه پایین تر از شرکت پارک کردم و راهی شرکت شدم. همین که در اتاقم را باز کردم، با دیدن رامش که زودتر از من آمده بود، کمی غافلگیر شدم. _سلام.... مشغول کار بود که جوابم را داد: _سلام.... سمت میزم رفتم و در حالیکه حواسم به رامش بود که آن‌طور دقیق حواسش به کارش بود، گفتم : _چطوری اومدی شرکت؟ _با ماشینم.... _راستش دیشب.... سر بلند و طوری نگاهم کرد که حرفم از یادم رفت. _می دونم.... دیشب بابا بهت گفته دیگه دنبال من نیای و منو نرسونی. _خببببب.... _در ضمن.... کت و شلوار جدیدت هم بهت میاد.... مبارکت باشه جناب مدیر. کنایه اش بدجوری حرف داشت. _ببین من خودمم نمی خواستم ولی.... _ولی چی؟!.... من موندم اینهمه خوش شانسی تو رو پای چی بنویسم؟!.... پای خوش تیپ بودنت... پای مدیریت خوبت.... یا پای خر شانس بودنت. کلافه سرم را از او برگرداندم ولی او حتی لحظه ای نگاهش را از من نگرفت. با همان نگاهش هم داشت، طعنه و کنایه بارم می کرد هنوز! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خدا‌بخواد‌کسی‌رو‌بالا‌ببره‌میزندش‌زمین👌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برای فتح خرمشهرهای پیشِ رو، مردانےمیخواهیم از جنس جهان آرا که ابتدا فاتح شهرِدلِ خویش باشند! 👤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهش هنوز روی صورتم بود که کلافه سر چرخاندم و نگاهش را شکار کردم. _الان چکار کنم من؟!.... مقصر منم که شما با سپهر فرار کردی و رفتی تا اعتماد پدرت بهت کم بشه؟!... مقصر منم که شما مدیریت بلد نیستی؟! نمی دانم چرا صدایم کمی بلند تر از حد معمول شده بود.... معمول که نه... کمی بیشتر.... در حد یک فریاد! حق داشتم. حق نداشتم ؟!... کلافه از این همه اتفاق پشت سر هم که اَمانم را بریده بود و قرار بود این دختر نازنازی و کنایه هایش را هم هر روز تحمل کنم.... و باز شب هم درگیر درخواست های دختردایی اش، آوا باشم. نگاهش متعجب شد اما سکوت کرد و دیگر حرفی نزد. مشغول کارش شد. ولی من.... نمی دانم چرا تمام حواسم پی او بود که انگار بعد از آن فریادی که سرش کشیدم، عذاب وجدان گرفتم. اهل کنایه زدن نبودم ولی او وادارم کرد که یادآوری کنم مسبب این اتفاقات پیش آمده، من نیستم. چند دقیقه ای که هر دو سرگرم کارمان بودیم گوشی موبایلم زنگ خورد. باران بود. _الو.... _سلام داداش گلم.... خدا قوت.... خبر خوش دارم.... مامان امروز مرخص میشه. _سلام... چه خوب.... پول داری واسه ترخیصش؟ _یه کم پول دارم نمی دونم بسه یا نه.... خاله زهرا میگه اگه پولم کم بود میتونه بهم یه کم قرض بده تا سر ماه. _از همون بگیر من سر ماه باهاش تسویه می کنم. _تو نمی یای؟ _نمی رسم به خدا... کار دارم.... ولی بعد از ظهر که کارم تموم شد، باید بریم پیش همون آقای 100 میلیونی. با این حرفم، نگاه رامش سمتم بالا آمد. کنجکاو شده بود اما با اخم کمی نگاهم کرد و باز سرش را پایین گرفت. _شرکتش بالا شهره.... من مامانو بیارم خونه اول بعد می رم دم در شرکتش. _کجا سرخود راه میافتی؟!.... چک دست منه.... آدرس بده منم بیام. _برات پیامک میکنم، بعد شرکت بیا اونجا. _باشه.... آدرس بده ببینم کجا هست اصلا..... بهت ساعت میگم که سر ساعت اونجا باشی. _چشم داداش گلم.... روزت بخیر.... _مراقب خودت باش. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
پسران مؤمن به دنبال زیباترین دختر دنیا نیستند آنها به دنبال دختری هستند که آخرتشان را بسازد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باز با این جمله ی اخری که گفتم، نگاه رامش سمتم آمد. گوشی ام را قطع کردم و کمی نگاهش. _شما کاری دارید با من، که مدام نگاهم می کنید؟! _ببخشید نمی دونستم نگاه کردن به شما هم کنتور می ندازه. از پشت میزم برخاستم و مقابلش ایستادم. اینبار سر بلند کرد و زل زد به چشمانم. _دیگه چیه؟!..... سرم داد زدی، هیچی نگفتم.... کنایه زدی هیچی نگفتم.... حماقتم رو به رخم کشیدی هیچی نگفتم.... بغض کرد و در کمال ناباوری اشکانش جاری شد. _دیگه از جونم چی می خوای؟!..... آره من اشتباه کردم.... من خام اون سپهر عوضی شدم که هنوز یه ماه نشده، نامزد کرد.... بعد تک تک عکسای نامزدی شو استوری کرد و زیرش نوشت؛ منو عشقم!.... آره.... حقمه.... هر بلایی سرم بیاد حقمه.... ولی بهم بگو تا کی باید از تو و بقیه کنایه بشنوم..... من حتی خواستم خودمم رو بکشم و همتون رو از شر خودم خلاص کنم، تو.... خود تو نذاشتی..... واسه چی منو بردی بیمارستان؟!..... خواستی خودتو بیشتر از قبل واسه بابای من لوس کنی؟!.... خواستی اعتماد پدر منو بیشتر از قبل جلب کنی؟!.... خیالت جمع باشه..... بابای من یه دل نه صد دل عاشقت شده.... بیشتر از من بهت اعتماد داره.... هر روز هم داره تو رو می کوبه تو سر من..... پس لااقل تو دیگه کوتاه بیا.... تو دیگه کنایه نزن... تو دیگه سرم داد نزن....به قدر کافی از همه خسته شدم.... بذار لااقل تو شرکت از دست شنیدن داد و کنایه های بقیه، راحت باشم. کلافه از دیدن اشکانش، چرخیدم سمت میزم و آهسته گفتم: _اشکاتو پاک کن..... منم درگیری های خودمو داشتم و دارم.... منم مثل تو از خیلی چیزا خسته شدم.... اونقدر که حتی بغض توی گلوم، سالهاست خاک خورده و شده یه غده... یه توده.... من سال‌هاست که حتی به حال خودم و دردام گریه نکردم..... آدمی هم نیستم که بیام از غصه هام واسه کسی بگم.... واسه اون فریاد هم.... متاسفم.... دیگه داشتم دیوونه می شدم. نشستم پشت میزم. یواشکی نگاهش کردم. اشکانش را پاک کرده بود و باز مشغول کارش شده بود. و من..... چقدر متاسف شدم برای هر دویمان... مشکلات هر دوی ما سخت بود شاید، اما به اندازه ی طاقتمان. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ گرم کار شدم. رامش هم درگیر همان کاتالوگ تبلیغاتی برای محصولات پر فروش شرکت بود که گوشی ام زنگ خورد. _بله.... صدایی نا آشنا به گوشم رسید. _سلام داداش.... کجایی پس تو پسر؟ _شما؟ _عارفم.... سفارش گواهی در حال تحصیل بهم دادی. یادم آمد. من برای گواهی در حال تحصیل با نام فرهمند به عارف زنگ زده بودم! از ترس اینکه مبادا جلوی رامش حرفی بزنم، چنان از پشت میزم برخاستم که نگاه متعجب رامش سمتم آمد. _آها.... یادم اومد... ببخشید من سرم شلوغ بود این چند وقته به کل از خاطرم رفت. _چه لفظ قلم حرف می زنی داداش!.... خیلی مودبانه تحویلم گرفتی ها! خندید و من سرفه ای کردم مصلحتی که صدای خنده ی بلند عارف، مبادا به گوش رامش برسد. _خب چه خبر؟ _خبر خوش... گواهی ات رو زدم.... با مهر خود دانشگاه.... یه کار تمیز و بیست... _یه کم زود تموم نشد؟! _چرا داداش.... گفتم زود تحویلت بدم کارت لنگ من نمونه... عیبی داره؟ _نه... نه اصلا... خیلی هم عالی.... کجا بیام ازت بگیرم؟ _حقیقتش داداش گلم.... اون قهوه ی قبلی که تو کافی شاپ بهم دادی خیلی بهم چسبید.... بازم اگه مهمونمون کنی ممنونت میشم. _خوبه.... فقط من امروز بعد از ظهر جایی کار دارم.... می خوای یه کاری کن، آدرس اون کافی شاپ قبلی رو بلدی؟ _آره... من یه جایی یه بار برم از حفظش میشم. _خوبه... برو اونجا تو سفارش بده من خودمو می رسونم. _اوکی.... _می بینمت پس.... _خداحافظ داداش. این کلمه ی داداش داداشی که می گفت خیلی روی مخم بود. تماس را که قطع کردم برگشتم سمت میزم که..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا برای بقیه .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
enc_16295532240677274356303.mp3
3.88M
عزیز زهرا بقیة اللّه کجایی آقا❤️ 🎤مجتبی رمضانی 🌱 ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خوب سرتون شلوغ شده جناب مدیر! لحن کنایه دارش کمی مرا متعجب کرد. نگاهش کردم. هنوز سرگرم کار بود که گفتم : _شما به من می گی کنایه بهت نزنم ولی خودت هر چی دلت می خواد بهم کنایه می زنی؟! سر بلند کرد اینبار. _چی گفتم مگه؟!.... گفتم جناب مدیر..... مگه مدیر نیستی شما؟ نشستم پشت میزم و دستم را سمت برگه های زیر دستش دراز کردم. _به جای این حرفا بده ببینم دو روزه چکار کردی. برخاست و برگه ها رو به من داد. نگاهم روی تیتر معرفی محصولات بود. « بهترین محصولات ما »! _همین! _یعنی چی همین؟! _یعنی دو روزه سرتو خم کردی روی اون برگه ها فقط همین تیتر رو براشون زدی؟! _وا... خب باید چکار می کردم غیر از این تیتر؟! نفس پُری کشیدم. _داری کم کاری می کنی خانم فرداد..... اخمی کرد و سرم فریاد زد. _یادت باشه من کی هستما.... قرار نیست هی هر روز هر روز بهم بگی چکار کنم چکار نکنم.... من که از تو حقوق نمی گیرم.... اینجا هم که لَم دادی، صندلی مدیریت شرکت منه. فقط نگاهش کردم. تکیه به پشتی صندلی ام زدم و در سکوت به عصبانیتش خیره شدم. او هم کم کنایه نزد. _والا به خدا.... بچه پررو اومده میز و شرکت منو صاحب شده حالا به من دستورم میده.... حالا خوبه یه راننده ی ساده بودی... یادت رفته؟ گردن کج کردم و باز با همان نگاه خیره فقط منتظر شدم تا خودش را خالی کند. _چیه الان؟!.... واسه چی زل زدی به من؟! _منتظرم، منم منم های شما تموم بشه. _خب حالا.... اشکالش چیه؟ _اشکال منم منم های شما یا اشکال تیتر فروش محصولات؟! اینبار او گردنش را کج کرد. _ببین یه چیزی بهت میگما..... منو دست ننداز. _اشکالش اینه که باید کلمه ی پر فروش توی تیتر باشه.... بار مثبت داره، خریدار رو جذب‌ میکنه.... کلا هر چی که به پر فروش ربط داشته باشه.... البته بهترین های محصولات ما هم بار مثبت داره اما کلمه ی پر فروش رو کم داره. و همان موقع پیامک باران آمد که آدرس را فرستاده بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
پُر کن از زخمِ مقدَس تن ما را یـــا رَب ! تا نه با چنتِه‌ی خالی به قیامَت برسیم ... 🤍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ من محو خواندن آدرس پیامک باران شدم و رامش متفکرانه چند ثانیه ای به اسم تیتر کاتالوگ فکر کرد. _خب.... مثلا بشه « بهترین پرفروش های محصولات ما » چطوره؟ سری تکان دادم. _این خوبه.... نکته ی بعدی بگو کاتالوگ را با رنگ های ضد بزنن. _ضد؟!... يعنی چی؟! _یعنی اگه محصولات ما رو سایه روشن زدن، حتما پشت محصولات رو تیره بزنن.... این تضاد رنگی خودش باعث جذب نگاه خریدار می شه. _تو اینا رو از کجا می دونی؟! _از اونجایی که خواهرم روانشناسی اجتماعی خونده. _میشه این خواهرتو ببینم؟ با این سوالش تازه فهمیدم که چه اشتباهی مرتکب شدم. من بهنام سرابی نبودم که بخواهم پای باران را به خانه ی عمو باز کنم! من بهنام فرهمند خواهرزاده ی خاله کوکب بودم! فوری اخمی کردم و گفتم : _پررو نشو برو سرکارت ببینم. برگه را از روی میزم برداشت و با حالتی قهرآلود زیر لب گفت : _آخرش حالت رو می گیرم... حالا ببین. _باشه مسئله ای نیست... همه، حال منِ بدبخت رو می گیرند، یکیش هم شما. زیر لب باز زمزمه کرد : _پسره ی پررو! تا لحظات اخر ساعت کاری شرکت، نه من با رامش حرف زدم و نه او با من. ساعت کاری شرکت که تمام شد، وسایل روی میزم را مرتب کردم و برخاستم. _تا فردا.... و رفتم سمت در. بی خداحافظی در را گشودم و همین که در اتاق را تا مرز بستن پیش بردم، صدای بلند رامش به گوشم رسید. _پسره ی چلغوزه لنگ دراز!.... تو کی باشی به من دستور بدی.... صبر کن... نوبت منم می رسه. هنوز لای در اتاق باز بود که در را باز کردم و با خنده ای که نمی توانستم مهارش کنم گفتم : _لنگ دراز رو خوب اومدی.... آفرین.... در ضمن فردا تیتر کاتالوگ محصولات رو ازت می خوام... باقی روزتون بخیر سرکار خانم فرداد. و اینبار در را بستم و با خنده از شرکت بیرون زدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خسته ی خسته بودم اما دلم خوش بود که لااقل این خستگی ارزش دارد و گرفتاری های قرض و قوله ای که باران. کرده بود را حل خواهد کرد. به آدرسی که باران داده بود رسیدم. خانم خوش قول سر قرار بود که مقابلش با همان پراید سپر تصادفی ترمز زدم. _سلام.... خیلی وقته اینجایی؟! لبخند زنان سمت پنجره ی ماشين آمد. _سلام.... نه زیاد.... چک را از کتم بیرون کشیدم و سمتش گرفتم. _بیا... همین امروز تمومش کن باران وگرنه به جون مامان.... نگفته اخمی کرد. _بهنام!.... من از خدامه قرض اون مرتیکه ی عوضی رو بدم و بشینم تو خونه درسم رو بخونم.... ولی میگم انگار کارت خیلی خیلی خوبه!.... کت و شلوارت چقدر شیکه! لبخند نامحسوسی زیر پوست لبم آمد. _آره الهي شکر..... حالا کجا هست این به قول خودت مرتیکه ی عوضی؟ _شرکتش توی همین کوچه است. یکدفعه تصمیم گرفتم اصلا خودم بروم و در ماشين را باز کردم. _اصلا بذار خودم برم که اگه زرت و پورت کرد.... فوری در ماشین را با ضرب دستش بست. _بهنام!... تو رو خدا بشین تو ماشین دردسر درست نکن.... زبونش رو خودم بلدم.... بهت قول میدم ان شاء الله همین امروز همه چی رو تمومش می کنم. نگاهش کردم. هنوز کمی از ضرب و شتم آن مردک دیوانه اثری سبز و زرد پای چشمش بود. _مطمئنی؟ لبخند زد و چک را از دستم کشید. _برو به سلامت.... _نمی خوای باهات بیام؟ _نه برو به کارات برس... شبا هم که دیگه خونه نمیای. _آره دیگه... تا دو ماه فعلا کار گرفتم حالا تا بعدش ببینم چی می شه. _ان شاء الله درست می شه.... برو. دلم نمی خواست نگاهم را از او بگیرم. او هم پا به پای من برای عمل مادر و مخارجش زحمت کشیده بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خیلی این چند وقته زحمت کشیدی.... دستت درد نکنه. لبخند زیبایی به رویم زد. _تو هم زحمت کشیدی.... ولی ان شاء الله همه چی تموم شد... سختی ها تموم شد بهنام.... دلم روشنه. _امید به خدا. _می ری یا با سنگ بزنم اونور سپر ماشینم قُر کنم؟ _رفتم بابا.... دور زدم و رفتم سمت همان کافی شاپی که عارف آنجا منتظرم بود. تا خود کافی شاپ، تمام سختی های گذشته ی من و باران جلوی چشمم بود. الهی شکر، بخاطر عبور از آن لحظات سخت، زیر لبم زمزمه شد و فکر مشغولم با یادآوری سختی های گذشته، به آرامش و امیدی دل بست که پیش بینی کرده بودم. وارد کافی شاپ شدم که با یک نگاه عارف را پشت میز آن دیدم. جلوتر که رفتم تمام سفارشات روی میزش، مرا به خنده انداخت. یک قهوه و کیک شکلاتی و آب میوه ای که با تزئین خاصی در یک لیوان پایه بلند مقابلش بود. _خوب به خودت رسیدی ها. سر بلند کرد و نگاهم. _سلام داداش... عجب کافی شاپ خوبیه ولی.... تو گنج منج پیدا کردی جون من؟ نشستم پشت میز. _نه چطور؟ _آخه ریخت و قیافت رو تو دانشگاه دیده بودم... خیلی عوض شدی! _نه بابا....گنجم کجا بود... یه شرکت کار می کنم که هفتا فقط آفتابه دارن! چشمانش گرد شد. _هفتا آفتابه!.... به چه کارشون میاد آخه؟! خنده ام گرفت. با دو انگشت شست و سبابه، لبخندم را جمع کردم و گفتم : _منظورم اینه که آفتابه لگن هفت دست ولی شام و ناهار هیچی. چشمش را برایم تنگ کرد. _گذاشتی سرکارمون جون داداش؟.... هی میگم شرکت آفتابه سازیه؟...شرکته دستشویی زیاد داره؟.... نگو داداشمون ما رو گذاشته سرکار. کف دستم سمتش دراز شد. _بده گواهی رو ببینم. برگه ای تا زده از جیب پیراهنش بیرون کشید. _بفرما.... تمیز تمیز واست کار کردم سفارشی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ راست می گفت. خیلی تمیز نوشته بود « بهنام فرهمند ». لبخندی از نام جدیدم به لبم آمد. نگاهش کردم و گفتم : _خب.... بریم سر حساب و کتابمون.... چقدر شد این گواهی نامه؟ لبخند کجی زد. _هیچی داداش. _هیچی! شوخی و تعارف رو بذار کنار. _نه شوخی دارم نه تعارف. جدی نگاهش کردم که اصل مطلب را گفت : _داداش توی اون شرکت با کلاست به منم کار بده. خشکم زد. _کدوم شرکت؟!... اونکه شرکت من نیست! _الکی نگو داداش.... خودم اومدم تحقیقات.... گفتم با مدیر شرکت آقای فرهمند کار دارم گفتن، باید وقت قبلی داشته باشی. کلافه و عصبی چنگی به موهایم زدم. _چکار کردی تو عارف! _هیچی به جون داداش.... اومدم یه پرس و جوی ساده کردم و رفتم... همین. پوف بلندی کشیدم و دوباره نگاهش کردم. _من مدیر موقتم.... همه کاره یکی دیگه است.... _آره می دونم به جون تو... پرسیدم گفتن شرکت مال یه خانمیه به اسم فرداد. چسمانم چهارتا شد. _اِی بابا واسه چی آمار شرکتو در آوردی؟!... اصلا از کجا آدرس شرکت رو پیدا کردی؟! _کاری نداشت.... دنبالت اومدم. _کی؟!... تو اصلا جایی منو ندیدی که دنبالم بیای! _چرا دیگه... همون وقتی که تو همین کافی شاپ قرار مدار گذاشتیم... همون موقع به یارو مدیر کافی شاپ گفتم مال من حساب شده است ولی کاری پیش اومده باید برم..... دوباره بعدش میام سفارشم رو میدم. یعنی فقط مانده بود شاخ هام سبز بشود. _پسر تو چه سِریشی هستی! _ولی پسر کاری و خوب و سر به راهیم... ببین منو نگیری شرکتت به فنا میره... میام پیش اون خانومه فرداد... _باشه.... باشه.... بذار در موردش فکر کنم... چپ چپ نگاهم کرد که گفتم : _دیگه فکر که باید بکنم!.... آخه لعنتی، باید بدونم تو رو کجای اون شرکت جا بدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🌸 » دل بستن به دنیا با وجودِ آن همه رنج هایی که از او می بینی، نادانی است...! 🌸¦⇠ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ یعنی با یک مغز سوت کشیده از آن کافی شاپ بیرون زدم. حتی فکرش را هم نمی کردم که عارف این طور دست و پا گیر شود. باید یه جوری دستش را در شرکت بند می کردم تا مبادا زبانش کار دستم دهد. شاید هم لازم بود که فعلا هوایش را داشته باشم. از کافی شاپ که بیرون زدم، بعد از آنکه کلی با افکارم کلنجار رفتم تا قضیه ی عارف را هضم کنم، اولین چیزی که به ذهنم رسید، باران بود. فوری به او زنگ زدم. _الو.... _سلام داداش گلم. _سلام... چی شد؟.... اون مرتیکه ی عوضی چک رو گرفت یا.... نگفته جوابم را داد: _گرفت داداش.... خیالت راحت... خیالم منم راحت شد.... می رم خونه و می چسبم به درس و خونه داری و نگهداری از مادر.... یه دنیا ممنونتم داداش. _نگو.... من هیچ کاری نکردم..... هوای خودت و مادر رو داشته باش. _چشششششم. _قربون اون چشمای رنگی قشنگت.... خداحافظ. گوشی ام را که قطع کردم، نفس بلندی کشیدم. شاید از همان روز بود که خورشید امید بر زندگی من و باران تابید. تمام دغدغه هایم با خبری که باران به من داد، به نصف رسید. حتی یادم رفت که چقدر ذهنم بابت حرف عارف درگیر شد. با انرژی برگشتم خانه ی آوا.... اما پاک از یادم رفته بود که اگر همه ی مشکلاتم هم حل شود، دردسری به نام آوا، تازه دامن گیرم شده است. و این را وقتی به خاطر آوردم که ماشین را داخل حیاط خانه اش زده بودم و یک ماشین لوکس دیگر در حیاط دیدم. ماشین آوا را می شناختم و این غریبه ای که انگار مهمان خانه ی آوا شده بود، کمی دلم را لرزاند. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سمت خانه حرکت کردم. همان جلوی در ورود، صدای خنده های بلند آوا به گوشم رسید. چند ضربه به در زدم. صدای خنده ی آوا که قطع شد و توجهشان جلب، دوباره به در زدم. _زری خانم ببین کیه. و همان خانم مسن در را برایم گشود. _خانم آقا بهنام اومدن. _وا... چرا در میزنه؟ صدای کوبش دمپایی های آوا که سمت در ورودی خانه آمد را شنیدم. مقابلم که رسید یک لحظه نگاهش کردم. یک بلوز بلند با شلوار گشادی پوشیده بود و شالش را طوری روی سرش کشیده بود که روی سرش بتواند گره بزند و زده بود. _چرا نمیای تو؟ _مهمون داری؟ _آره.... _پس من میرم اتاق خودم. و وارد خانه شدم و با یک سلام بی جواب سمت پله ها حرکت کردم که صدایم زد: _کجا؟! بی آنکه برگردم گفتم: _اتاقم. و اینبار با قدم های تندتری سمتم آمد. به یک قدمی ام که رسید، با حرص اما آهسته گفت : _چته تو؟!... صبح خواستم حرف بزنم گفتی نذاشتی، الانم که نیومده یکراست داری میری سمت اتاقت. _ما کاری باهم نداریم. حرصش بیشتر شد. _بهنام داری کاری می کنی من بزنم زیر همه چیزا.... صبح خواستم بگم شب مهمون دارم ولی مگه تو گذاشتی. کلافه نگاهش کردم. _به من چه که تو مهمون داری؟ _دوستم کارت داره آخه. باز بوی دردسر میشنیدم. عصبی از پیشنهاد عارف و خستگی شرکت و سر و کله زدن با رامش، عصبی شدم اما لااقل جلوی صدایم را گرفتم. زل زدم به چشمان آرایش کرده اش و گفتم : _منم داره حوصله ام از دستت سر میره.... من کاری با دوستت ندارم.... میفهمی؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سرش را کج کرد و گفت : _باشه... متعجب از این باشه بودم هنوز که کف دستش را گرفتم سمتم و گفت : _چک 100 میلیونیم رو بده. نگاهم بین لبخند نیش دار روی قورتش و کف دستی که مقابلم دراز شده بود، در گردش بود که لبخندی پیروزمندانه به لب آورد. _پس کوتاه بیا جناب فرهمند.... با همین تیپ جنجالیت، بیا یه سلامی به دوستم بگو ببین چکارت داره. گفت و رفت. لعنتی می دانست انگار چک 100 میلیونی اش دیگر دستم نیست! ناچار سمت آشپزخانه رفتم. دوستش پشت میز آشپزخانه نشسته بود که سلامی کردم و سرم بخاطر تیپ و قیافه ی دوستش هم که شده، پایین انداختم. _آقا بهنام که تعریفشون رو کرده بودم. _سلام.... تمام قد بخاطرم برخاست و دستش را مقابلم دراز کرد و من کمی از میز فاصله گرفتم و دست به سینه با اخمی محکم گفتم : _بفرمایید.... راحت باشید. نگاهش روی ژست دست به سینه ام ماند. کمی انگار به او برخورده بود که با او دست ندادم اما به جهنم.... این خاندان از هزار تا مارموز، مارموزتر بودند! _خب بشین حالا. آوا گفت و با دست چندین بار به صندلی اشاره کرد. _راحتم. تکیه زدم به کابینت و منتظر شنیدن شدم. _آوا جان!... انگار این آقا بهنام ما رو قابل نمیدونن! آوا با چشم به من اشاره کرد و گفت: _جناب فرهمند. ناچار صندلی آشپزخانه را با حرص عقب کشیدم و نشستم. _می شنوم. _انگار زیاد حوصله ندارید؟! با جدیت بی آنکه مقصد نگاهم او باشد گفتم: _دقیقا.... و سکوت حاکم شد چند ثانیه! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
💛͜͡🌻 ‌گرگفتم‌ڪہ‌خوشبختم‌درعالم‌،‌عِلتےدارد.. ڪہ‌دل‌با‌حُبِّ‌آقا‌؎‌خراسان‌قیمتےدارد..! 💛¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شماهایادتون‌نیست‌ومنم‌یادم‌نیست‌چون تواون‌زمان‌نبودم...🤷🏻‍♂ ولےیه‌زمانی‌توجبهه‌یه‌فرمانده‌داشتیم‌به نام‌حاج‌احمدمتوسلیان‌کہ‌بخاطربکاربردن یک‌کلمه‌ی‌فرانسوی"مرسی‌" توسط‌یک رزمنده، توبیخش‌کرد می‌دونین‌چــــــرا؟ چون‌می‌گفت‌ماانقلاب‌کردیم‌که‌فرهنگ طاغوتی‌وغرب‌روازایران‌خارج‌کنیم‌🇮🇷 فکرکردیم‌بگیم‌ "مرسی"، "اوکی‌"! دیگه‌کلاسمون‌میره بالا؟ انقلاب‌!بسیجی‌واقعےمیخواد نه‌بسیجےغرب‌زده.. 🖐🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _شوخی می کنن پریا جان. چپ چپ نگاه آوا کردم. _من شوخی دارم با شما؟ آوا بود که سکوت را شکسته بود و داشت با ایما و اشاره ی چشمی برایم خط و نشان هم کشید. _امرتون رو بفرمایید، بنده خسته ام. تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت : _به هر حال یه کم ما رو ببخشید و تحمل کنید... جناب بنده چندین ساله که طلبه بزرگی از یکی دارم که خیلی اذیتم کرده.... همچنان که ما حرف می زدیم آوا هم داشت وسایل پذیرایی برای من روی میز می چید. یک بشقاب میوه و یک لیوان چای. _خلاصه که گرفتارم کرده.... می خوام طلبم رو نقد کنم. برخاستم و نگاه هر دویشان روی صورتم آمد. _کار من نیست با اجازه. _جناب فرهمند! آوا بود باز.... خسته ام کرده بود از بس، دنبال این بود یکی را به دمم ببندد. بی توجه به صدای اعتراضش سمت پله ها رفتم. وارد اتاق شدم و مشغول در آوردن کت و شلوار.... خیلی خسته بودم. آنقدر که دلم می خواست شام نخورده بخوابم. و از طرفی هم گرسنه بودم. خودم ناهار شرکت را کنسل کردم، و حالا چون همه ناهار می بردند، من بدون ناهار بودم. تازه لباس عوض کردخ بودم که در اتاقم باز شد. بی در زدن! آوا بود. عصبانی و کلافه از دستم. من هم بابت در نزدن و اجازه نگرفتنش، عصبی شدم. _نمی بینی اتاق در داره؟! فریاد کشید : _به جهنم... میزنم در رو میشکنم تا نداشته باشه. دو دست به کمر زدم. _چی می خوای؟ با لحنی عصبی جلو آمد. _ببین داری منو کفری می کنی ها.... مثل بچه آدم بیا پایین آبروی منو نبر.... تقصیر منه که می خوام گرفتاری هات رفع بشه... می خوام بهت کمک کنم بدبخت.... آخه بذار حرف دوستم تموم بشه بعد بذار برو. _حرفت تموم شد؟ _آره.... مستقیم نگاهم در چشمانش نشست. _خب بفرما برو... من می خوام هم گرفتار بمونم هم بدبخت.... به سلامت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🔔 حجت‌الاسلام‌قرائتی: وقتی پلیـس ‌به‌ شما میگه‌ لطفا‌ گـواهینامه! شما اگه‌ پاسپورت , شناسنامه, کارت‌ ملی یا حتی کارت‌ نمایندگی مجلس‌ رو هم ‌نشون بدی ‌بازم‌میگه‌ گواهینامه...! وقتی‌اون‌دنیاگفتن‌نماز؛ هرچی دم‌ از انسانیت,معرفتو... بزنی بهت ‌میگن‌ همه ‌اینها خوبه ‌شما اصل‌کاری رو نشون‌ بده... نماز ...🌱👑 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا:( ماکه حسین گونه زندگی نکردیم تا‌حسین‌گونہ‌بہ‌شهادت‌برسیم پس‌خدایا‌ما‌را‌حُرگونہ‌بپذیر!💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•