eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از روی حرصم یا عصبانیت یا حتی ثابت کردن حرفم شاید..... همان روز خانم سرابی را به اتاقم فراخواندم. وقتی آمد، با آنکه خیلی حوصله ی کار نداشتم اما خودم را مشغول کار نشان دادم. _بله جناب فرداد.... _شما اخراجید خانم. شوکه شد.... و من کیف کردم انگار. _چرا؟؟!! _واسه اینکه تو کاری که بهتون مربوط نیست دخالت کردید. _من!!.... من چکار کردم. سر بلند کردم و نگاهش. با همان چادر عربی که همیشه به سر داشت مقابلم ایستاده بود و من چقدر از اینکه می خواست خودش را مذهبی جلوه دهد، متنفر بودم. _از همون روز اولی که اینجا اومدید گفتم سه ماه آزمایشی کار می کنید.... نگفتم؟ _بله ولی سه ماه تموم شده.... ابرویی بالا انداختم. _آفرین.... منم به همین دلیل شما رو نمی خوام..... کارمندی که با تجربه ی سه ماه کار، میاد برای کارشناس با تجربه ی من که دوست صمیمی من هم هست، تجزيه و تحلیل می کنه و از کاتالوگ حرفه ای من ایراد می گیره.... به درد من نمی خوره. مستأصل شد.... و انگار دیدن آن حال خرابش داشت حرص و عصبانیت مرا درمان می کرد. _من به شما گفته بودم که به این کار نیاز دارم جناب فرداد.... _اما من به شما نیازی ندارم خانم سرابی.... اما همین دوست عزیز بنده و البته احمق من.... حاضر شده شما رو توی شرکتش راه بده.... گرچه من توصیه می کنم که حتما به خاطر خودتون هم که شده، تو شرکتش پا نذارید.... چون ممکنه واسه ی تجزیه و تحلیل هاتون، خسارت خوبی ازتون بگیره. _متوجه منظورتون نشدم! _این آدرس شرکت دوستمه... فردا برید اینجا.... شما دیگه جایی تو شرکت من ندارید خانم سرابی. فکر می کردم بعد از آن همه استیصالی که در چشمانش دیدم، بعد از این حرفم، به گریه و التماس بیافتد اما نیافتاد. جلو آمد و کاغذ را از دستم گرفت و گفت : _برم حسابداری بابت تسویه؟ این حرفش خیلی عصبی ام کرد. انگار از خدایش بود اخراج شود. _بله همین الان.... و او رفت!.... حتی یک حلالیت ساده هم نطلبید. در اتاق که بسته شد با حرص زیر لب خودم را لعنت کردم که دلم به حالش سوخته بود و او را استخدام کرده بودم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستاموبگیرپاشم حسـین💔... 🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر دل‌های مهربونو رنگیتون صبحتون شاد و پر انرژی🌈 🌺امروز براتون دو تا 🌹آرزوی قشنگ دارم 🌺اول سلامتی و کانونی 🌹گرم از عشق و محبت 🌺دوم آرامش و دل خوش 🌹امیدوارم خداوند هر دو را 🌺به شماخوبان عنایت بفرماید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪🖇♥️❫ بگہ: اینجورۍ قرار بود مجاهد بشۍ؟! :) ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
問 - Motaz Aaqayi.mp3
602.9K
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️ «دورَم‌ڪُن‌اَز‌هَر‌آنچِہ‌بِہ‌غِیر‌اَز‌تو‌دَر‌مَن‌اَست تنها‌تو‌رَفتہ‌رَفتہ‌بِہ‌خود‌میرِسانے‌اَم..💔» دِلْتَنْگــم💔 أللَّهُـمَ‌عجِّـلْ‌لِوَلیِک‌ألْـفرج -------------------------³¹³ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهمّ ارزُقْنی شَفاعَه الحُسین یَوم‌َالورود! 💥 شفاعت؟ به همین سادگی؟ رسیدن به شفاعت اهل بیت علیهم‌السلام، شرط می‌خواهد! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ نباید اول به خانم ها گفت حجابشون رو رعایت کنند 💯 بلکه اول ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖🌸قرآن جیبتون بزارید ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمه کم داریم...✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡ࢪهـبࢪمون‌فࢪمودند♡: 《‌"دعاوتضـرع‌واسٺغفاࢪواشڪ، ازنمونه‌هاےضیافت‌پࢪبࢪکت‌ࢪمضان‌است‌ ڪه‌بایدباتوجه‌وتوسل‌هࢪچه‌بیشتـࢪبه‌پࢪوࢪدگاࢪکࢪیم، خودࢪامستعدبهره‌‌مندۍ‌ازاین‌نعمت‌هاےگࢪانقدࢪکـࢪد."》 ------------------------³¹³ |🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از فردای آن روز که خانم سرابی نیامد، بدجوری باز حالم بد شد. اما دلم خوش بود که با شرط بندی که با هوتن کرده ام، پول خوبی به جیب خواهم زد. چک هوتن هنوز در کشوی میزم بود و من فعلا قصد وصولش را نداشتم. اما خیلی دوست داشتم بدانم هوتن با خانم سرابی چکار کرد! مدتی گذشت. شاید یک ماهی شد. هنوز برخی محصولات شرکت اُفت فروش داشت و برخی هم نه. و هنوز علت این کاهش خرید، برایم روشن نبود. از طرفی هم خیلی دلم می خواست از روی کنجکاوی بدانم شرطم را با هوتن برده ام یا باخته ام. همین کنجکاوی باعث شد تا سری به شرکتش بزنم. و شاید از همان روز بود که دنیای خشک و رسمی من تغییر کرد! سر زده به هوتن سری زدم. و با آنکه حتی منشی شرکت گفت که جلسه دارد، اما بی هوا در اتاقش را باز کردم. و جلسه هم داشت! با خانم سرابی! پشت میز گوشه ی اتاقش که همه ی جلسات کاری اش را آنجا برگذار می کرد. با دیدن من، هردو نگاهم کردند. _به به جناب فرداد.... خانم سرابی شما روی همون پیشنهادی که به من دادید کار کنید.... من دو سه روزی بهتون مهلت می دم، نتیجه اش رو بهم بگید. _چشم.... و برخاست و از کنارم گذشت و سمت در رفت. حتی سلامی هم نکرد بابت آشنایی مدتی که کارمند من بود! در اتاق که بسته شد، با پوزخندی به هوتن نگاه کردم. _حالا با این دختره هم حرف می زنی به منشی ات می گی به همه بگه جلسه داری؟! خندید. _وای چه حرصی!.... بیا بشین برات تعريف کنم. مرا دعوت کرد به نشستن روی صندلی مقابل میز مدیریتی اش. _چای می خوری یا قهوه؟ _من هیچ کوفتی نمی خوام... لعنتی تو اومدی مشکل اُفت فروش محصولات شرکت منو بهم بگی بعد یه کارمندم رو هم بُر زدی و برداشتی! خندید و تکیه زد به پشتی صندلی اش. _خیلی تند میری بابا.... یواش برو تا بهت بگم... دونه دونه.... _خب بگو.... اصلا اومدم که بشنوم.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
میگویند:‌اگر‌وقتی‌ڪہ‌دردۍ‌دارۍ،بہ عڪس‌آنڪس‌ڪہ‌دوستش‌داری‌نگاه‌ڪنی،،، 44% دردٺ‌ڪاهش‌میابد😍✅ ولـے‌من‌وقتـی‌بہ‌عڪس‌حاجی‌نگاهـ میڪنم،‌دردم‌ناخداگاه‌از‌بین‌میرود'! ‌حاج‌قاسم‌یہ‌معجزه‌دیگہ‌س♥️ •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر دل‌های مهربونو رنگیتون صبحتون شاد و پر انرژی🌈 🌺امروز براتون دو تا 🌹آرزوی قشنگ دارم 🌺اول سلامتی و کانونی 🌹گرم از عشق و محبت 🌺دوم آرامش و دل خوش 🌹امیدوارم خداوند هر دو را 🌺به شماخوبان عنایت بفرماید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ زحمت ندید خودتان را... شما سیر نخواهید شد.... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️͜͡🖐🏻 فرقے‌نمیڪند‌زڪجامیدهے‌سلام اومیدهد‌جواب‌تورا،اصل‌نیت‌است..! 🖐🏻¦⇠ ♥️¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
81.at-Takwir:The Cessation - Menshavi.mp3
705.1K
بسم الله الرحمن الرحیم دوستان قراره هر روز سوره ی تکویر و جن از قران کریم به نیت ظهور امام زمان عج همزمان با گوش دادن به صدای تلاوت انها در حدتوانمون بخونیم. برای داشتن حداقل ارامش در برابر بلایا هم در زندگیمان حتما در طول شبانه روز مثلا ازهنگام خواب تا صبح به صدای ویس سوم که مربوط دعای جوشن صغیر (دعای با سند رسمی از امام کاظم ع برای دفع بلاها که در مفاتیح شیخ عباس قمی هم هست) و برای دفع بلاهای جسمی و امراض به تلاوت سوره ی تکویر یا به‌طور مستمر گوش یا صدای ان را پخش کنیم(باصدای خودتان هم می‌توانید این دعا رو ظبط کنید) .برای ارامش بیشتر حتما از دادن صدقه و قربانی ؛گفتن ایت الکرسی و معوذتین یا سوره ی فلق؛توسل به مولا علی ع در طول شبانه روز؛انجام تمام تمام اعمال مستحبیمان اول (مثل زیارت رفتن،خواندن ادعیه،قران و..)به نیت سلامتی و ظهور امام عصر عج و در روز زیاد به فکر امام عصر بودن دریغ نکنیم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با آنکه آرام تابی به صندلی چرخدارش می داد و به پشتی صندلی تکیه زده بود، دو کف دستش را روی لبه ی میزش گذاشت و نگاهم کرد. _باختی رادمهر جان... بَدَم باختی.... این دختره حرف نداره.... یعنی اعجوبه ای مثل اینو، مفت دادی رفت! _چرت و پرت نگو.... کمرش را از تکیه گاه صندلی اش جدا کرد و گفت: _به جان تو شوخی نمی کنم.... ببین من با اینکه کلی فروشم خوب بود اما کاتالوگ تبلیغاتی ام رو بهش دادم تا ریز و درشت اشکالات کاتالوگم رو بهم بگه.... و عجب چیزایی گفت.... یعنی مثل یه بیزینس وومن حرفه ای مو رو از ماست کشید بیرون. کلافه شدم از این تعریفش. _حوصله ندارم هوتن... چرت نگو تو رو خدا. _عه می گم به جون تو این دختره محشره.... خاک بر سرت کنن که این همه مدت زیر دستت کار کرد و تو استعداد ذاتی شو نفهمیدی.... گذاشتیش تو اتاق بایگانی اسناد مالی شرکت! کلافه بودم، عصبانی هم شدم. او همچنان داشت از خانم سرابی می گفت و من داشتم از شدت خشم منفجر می شدم. _تازه اینا هیچی.... چقدر کار کردنش دقیقه.... هر چی تو بگی امتحانش کردم.... یعنی بیست. پوزخندی تحویلش دادم. _پس مخت رو زده... خندید. _مخ و دلم رو با هم زده.... به جون تو اگه اینقدر حجب و حیا نداشت و اون چادر سرش نبود.... واسش پیشنهاد زیاد داشتم.... خوشگلم هست لامصب.... بهش می گم آخه دختر به این خوبی و نجیبی چرا چادر سرت می کنی؟!.... می گه؛ نجابت نیاز به نگهداری داره وگرنه هرز شدن راحته.... اَه لامصب اگه اینو نمی گفت پیشنهاد دوستی هم بهش داده بودم.... دختر این جوری ندیده بودم باور کن.... بد دلم رو برده. عصبی لبم را زیر دندان گرفتم و کیف چرم پولم را از جیب داخل کتم بیرون کشیدم و چک هوتن را روی میز مقابلم گذاشتم. _این چیه؟! _این چک خودته.... برش دار... من اون دختره رو ازت پس می گیرم. خندید. _بی خیال بابا.... پس گرفتنی در کار نیست.... مگه من بذارم.... اون دختر زندگی و شرکتم رو زیر و رو می کنه... واسه چی باید پسش بدم.... تو اخراجش کردی. _استخدامش می کنم باز..... _فکر نکنم خودش بخواد به شرکتت برگرده..... اینو مطمئنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر دل‌های مهربونو رنگیتون صبحتون شاد و پر انرژی🌈 🌺امروز براتون دو تا 🌹آرزوی قشنگ دارم 🌺اول سلامتی و کانونی 🌹گرم از عشق و محبت 🌺دوم آرامش و دل خوش 🌹امیدوارم خداوند هر دو را 🌺به شماخوبان عنایت بفرماید
💚‌🖐🏻 دسٺ‌خودبردامن‌لطفش‌زنم‌من‌تاابد آنڪہ‌هرگزردنڪرده‌چوگداراحیدراسٺ تانگاهم‌بہ‌سرایوان‌طلایٺ‌میخورد مینویسم‌بهترین‌ِبهترینهاحیدراسٺ:) 🖐🏻¦⇠ 💚¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✌️🏻 •♡ټاشَہـادَټ♡• ‎‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عصبی صدایم را بالا بردم. _من اونو می خوام.... باهات شوخی هم ندارم.... کارمندم بوده، شوخی شوخی باهات یه شرطی بستم.... ولی حالا اونو می خوام. نگاهش رنگ جدیت گرفت و چند ثانیه در چشمانم خیره شد. _باشه.... گوشی تلفن روی میزش را برداشت و بی معطلی گفت : _خانم سرابی رو بفرستید اتاق من. گوشی را گذاشت و مصمم گفت : _اصلا با خودش حرف بزن. و سکوت کرد. نه من دیگر حوصله ی حرف زدن با او را داشتم نه او دیگر خواست حرفی بزند. و آمد. همین که در اتاق باز شد، نگاه منتظرم را به میز مقابلم دوختم و با اخمی از همه‌ی اتفاقات آن چند روز، تنها منتظر شدم خود هوتن حرف بزند که زد. _خانم سرابی.... آقای فرداد اومدن با شما کار دارند. جلو آمد و مقابل میزی که من پشتش، روی صندلی مهمان نشسته بودم، ایستاد. _سلام جناب فرداد.... _سلام.... اومدم..... اومدم بگم که.... شرکت به شما نیاز داره. متعجب شد. سرش برگشت سمت هوتن و باز برگشت سمت من. _با من هستید جناب فرداد؟! با اخم و جدیت نگاهش کردم. _بله با شمام. لبخندی کنج لبش آمد که حرصم گرفت. رنگ لبخندش، رنگ کنایه بود! _فکر کنم آخرین باری که با هم حرف زدیم به من گفتید تو کاری که به من مربوط نیست دخالت کردم. نگاهم را از او گرفتم و دسته چکم را روی میز گذاشتم. _خب من منظورم اینه کار شما توی این شرکت بی ربطه.... الان چقدر بنویسم که برگردید به کار خودتون تو شرکت؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ گوشم منتظر شنیدن نرخی از او بود که سکوتش باعث شد تا باز مجدد نگاهم را به آن دو چشم خاکستری رنگش بدوزم. _نمی گی چقدر؟ قدمی جلوتر آمد و آهسته تر از قبل گفت : _رقم من توی دسته چک شما جا نمی شه جناب فرداد.... با اجازتون. و یک راست رفت سمت در اتاق و در را پشت سرش محکم بست. با بسته شدن در اتاق، نگاه هوتن با یه لبخند سمتم آمد. _دیدی گفتم. داشتم منفجر می شدم انگار. برخاستم و عصبی روبه هوتن کردم. _باشه... این یادت باشه فقط .... بی هیچ حرف اضافه یا کمی از شرکت هوتن بیرون زدم و تا خود شرکت، خودم را لعنت کردم که چرا سراغ این دختره رفتم. « انگار یادش رفته بود روزی رو که به شرکتم اومد و چطور عجز و التماس می کرد که اخراجش نکنم.... اما حالا سر یه رقم بیشتر، به من دهن کجی می کنه!!! » بدجوری رفته بودم تو فکرش و داشتم حتی بلند بلند با خودم حرف می زدم. رسیدم شرکت و از همه ی روزهای قبل برزخی تر، با همه دعوا داشتم. خودم هم باورم نمی شد که سر یه دختر که خودم اخراجش کردم و حالا نخواسته بود که برگرده باز توی شرکتم کار کند، اون جوری عصبانی بودم. ساعت کاری شرکت که تمام شد با یک تن خسته و ذهنی درگیر و عصبانیتی فراگیر برگشتم خانه. خیلی وقت بود که در خانه ی مجردی ام زندگی می کردم..... دیگر حوصله ی پدر و دستوراتش را نداشتم. تنهایی خانه ی مجردی را ترجیح می دادم به زندگی در قصری که پدرم درونش بود! از خستگی با همان کت و شلوار افتادم روی کاناپه و وا رفتم. مگر فکر آن دختره ی چشم خاکستری می گذاشت آرام شوم. لعنتی جلوی هوتن بدجوری مرا کوچک کرد! با خودم مدام می گفتم: « اگه اون دختره می تونه ایراد کاتالوگ های شرکت رو بگیره، پس منم می تونم.» کاتالوگ های تبلیغاتی شرکت را روی میز جلوی کاناپه گذاشتم و شروع کردم ورق زدن. اما نه.... کار من نبود.... نمی فهمیدم کجای کار می لنگد که من قادر به تشخیصش نبودم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............