eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هم من داشتم خط لبخندم را کور می کردم هم او. هم من داشتم از نگاهش فرار می کردم و هم او. هم من نشد که نخندم و هم او.... صدای خنده ام که برخاست او هم سر بالا آورد و کمی صدای خنده اش بلند شد. _الان.... اجازه ی آشنایی هست یا نه؟ به شدت داشت جلوی باز خندیدنش را می گرفت. _یعنی هر روز هر روز یه ساعت مرخصی؟! _خب حالا یه روز در میون... بالاخره باید یه آشنایی باشه تا.... نگفتم و او هم تا به همان جا، رضایت داد. به شرکت برگشتیم. از خود در ورودي شرکت پیشنهاد داد با تاخیر و با فاصله وارد شویم. نکته سنجی اش نظرم را جلب کرد. قبول کردم. اول او وارد شد و بعد از چند دقیقه تاخیر من. نمی خواست اگر آشنایی مان طول کشید، کارمندان شرکت چیزی متوجه شوند. چه حال خوبی داشتم اما . چه حس جالبی! یا اثر دمنوش اعصاب بود یا اثر هم صحبتی با او. حالم آنقدر خوب بود که سرحال شدم. انگار نه انگار که پایان ساعت کاری بود و من باید خسته می بودم. آن شب باز خاطره ی آن روز در سرم مرور شد و عجیب خواب را از چشمانم گرفت! به هر سو که می چرخیدم انگار چشمان باران را می دیدم. چطور یک دفعه!؟... اصلا نفهمیدم دقیقا از کدام روز و ساعت عاشق شدم؟! اصلا اسم این حال عجیب من، عاشقی بود یا نه؟! اینکه گاهی از حرف و نگاهش ضربان می گرفت قلبم، اسمش چه بود؟! اینکه دوست داشتم باز لبخندش را ببینم یا باز برایش سبد گل رُزی بخرم... اسمش چه بود؟! این احساس ناشناخته ای که تا آن روز تجربه نکرده بودم، هر چه بود، طعم روزها و ساعت هایم را شیرین کرد. فردای آن روز باز بی جهت برایش یک شاخه گل رُز خریدم. این بار گل فروش، تک شاخه گل رُزش را درون جعبه ی کوچکی که به جعبه ی یک ساعت مچی می ماند گذاشت. ساقه ی گل را زد و تنها سر گل را درون جعبه ای گذاشت که دور تا دورش با پوشال های اکلیلی پر شده بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما زنده‌ایم ؛ زنده به رویای کربلاء . . !
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با شوق به شرکت رسیدم. در جعبه را یک بار، در اتاق خودم گشودم. و زیبایی گل رُز سرخ را محک زدم. دوباره در جعبه را گذاشتم و به کارت کوچکی که از زیر پاپیون قرمز رنگ روی در مخملی و سیاه رنگ جعبه، آویز شده بود، نگاهی انداختم. روی همان تکه کاغذ کوچک کوتاه نوشته بودم. « بهانه ای برای دیدارت ». جعبه را روی میزم گذاشتم و به اتاقش زنگ زدم. _بله.... _لطفا چند دقیقه بیایید اتاق من. و آمد... _بله جناب فرداد. در را پشت سرش بست که گفتم : _این مال توئه. نگاهش روی جعبه ماند. _مال من! و قدم به قدم جلو آمد. جعبه را از روی میزم برداشت و چه با دقت نگاهش کرد. نگاهش روی تک جمله ی کوتاه روی کارت ماند. و لبخند زیبایی زد. و در جعبه را گشود. چشمان خاکستری رنگش برق زد از شوق. _خیلی بی نظیره!.... _امروزم باهم حرف بزنیم؟ لبش را کمی گزید. چرا؟! سکوت کرد که پرسیدم: _طوری شده؟ _خب.... جناب فرداد.... _رادمهر.... جناب فرداد مدیر شرکته... اما رادمهر همون کسی هست که می خواد با تو بیشتر آشنا بشه. _جنابِ.... رادمهر..... راستش.... من دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم.... و به این نتیجه رسیدم که اول باید ببینید اصلا خانواده ی شما اجازه میدن که.... نگفته تا آخر حرفش را خواندم. _رضایت من رضایت خانواده ی منه. با تردید سر بلند کرد. _خیلی زود به این نتیجه نرسیدید؟!... به نظرم اول به پدرتون بگید.... اگه موافق بودن.... من مشکلی ندارم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
وَكُلّ عَاشِق سَالكًا سَبيلُه... و هر عاشقی در راه خودش . . !