eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مادر واقعا دلتنگم بود چون با باز کردن در حیاط، جلوی در ورودی منتظرم بود. لبخندی از محبتش زدم. جلوی در خانه که رسیدم لبخندش واضح تر شد. _می دونی چند وقته یه سر به ما نزدی؟ _حالا که اومدم دیگه.... وارد خانه شدم و پرسیدم: _بابا کجاست؟ _بالا تو اتاقشه... از صبح گیر کارهای خودشه. _رامش چطوره؟... این پسره ی مَشنگ رو ول کرد یا نه؟ _ای بابا.... هر وقت تو آدم بشی اونم می شه. با خنده گفتم: _از این آدم تر می خوای؟.... می خوام سر و سامون بگیرم... دیگه چی می خوای؟ _الکی نگو رادمهر.... دیگه از دست تو و رامش اعصاب واسم نمونده. _الکی نمی گم... اومدم اول با بابا حرف بزنم بعدم دیگه بسپارم دست شما. مادر گل از گُلش شکفت. _واقعا داری می گی رادمهر! _ای بابا... آره دیگه. _قربونت برم الهی.... و بعد صورتم را بوسید. _حالا می ذاری اول برم با بابا حرف بزنم یا نه. _برو بیا بهم بگو دختره کیه. از پله ها بالا می رفتم که بلند گفتم : _بابا می شناستش. و مادر باز کنجکاوتر شد. _زود بیا برام تعریف کن. پشت در اتاق پدر که رسیدم چند ضربه به در زدم و منتظر جواب شدم. _بیا تو.... در را باز کردم و وارد اتاق شدم. پدر پشت میز کارش نشسته بود و با عینکی که به چشم زده بود، مشغول به کار بود. _به به... چه عجب!.... بالاخره یادت اومد یه بابایی هم داری؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نشستم روی تک صندلی راحتی اتاقش. _شرکت کاراش زیاده وقت نشد. _خب چطور الان وقت شد؟! _یه کاری داشتم... _بگو میشنوم. _این دختره که شما فرستادید شرکتم.... با همان جمله ی اول، عینکش را از روی چشم برداشت و همراه تابی که به صندلی اش می داد، چرخید سمت من. _خب.... کاری کرده؟ _نه.... میخوام بدونم کیه و چکاره است.... خانواده اش کی هستن اصلا. پوزخندی زد. _تو به خانواده اش کاری نداشته باش. _نمیشه خب.... نگاه تیز پدر به من افتاد. _چرا نمیشه؟! _خب.... ازش خوشم اومده... میخوام.... و هنوز نگفته گفت : _بیخود میخوای.... اون دختر به دردت نمیخوره. و این عجیب ترین حرفی بود که شنیدم. _چرااا؟! _چون من میگم... چون خانواده اش رو می شناسم.... چون از جنس ما نیست. _خب نباشه.... دختر محجوب و خوبیه. صدای پدر هم بالا رفت. _این همه دختر دورت ریختن، عهدی باید بری سراغ همین یکی؟! _من نمیفهمم مگه این یکی چِشه؟! _چش نیست.... خانواده ی درست و حسابی نداره، که داره.... پدر درست و حسابی نداره که داره.... ته شهر نمیشینن که میشینن. _آخه یعنی چی؟!... اگه خانواده ی درست و حسابی نداشت، شما چرا معرفیش کردی بیاد تو شرکت من!! _کار فرق داره با ازدواج. _چه فرقی داره؟ عصبی خودکارش را پرت کرد روی میزش و بلند فریاد زد: _رادمهر دست از سر این دختره بر میداری یا نه؟.... چرا نمیفهمی میگم این دختره به درد تو نمیخوره. و این حرف آخر بود. برخاستم و گفتم: _باشه.... یه بار خودم خواستم زندگیم رو سر و سامون بدم.... یه بار خودم برای خودم یه چیزی خواستم... همیشه شما تعیین کردی.... اینو بخر... اینو بخور... اینو ببر.... نذاشتید....همین یه بار هم نذاشتید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«🌸🍃 » زمـان همه‌چیـز‌را‌ڪهنہ‌میڪند، مَگـر‌خوݩ‌شھیـدرا!' 🌸¦↫
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ رفتم سمت در اتاق که پدر گفت: _به زودی به حرفم می رسی.... به این دختره دل نبند..... ببین کی بهت گفتم. _دیره واسه این حرفا..... و تا خواستم دستگیره ی در را بفشارم باز صدای پدر آمد. _همین حالا اخراجش کن.... قبل از اونکه زیادی دل و فکرت رو درگیر خودش کنه.... اخراجش کن. نفسم را محکم از بین لبانم فوت کردم. _واسه این کارم دیره..... مدیر تبلیغات شرکتم شده.... صدای عصبانی اش را بالا برد. _آخه واسه چی گذاشتیش مدیر تبلیغات شرکت؟! با خونسردی چرخیدم سمت پدر و نگاهش کردم. _چون مشکل افت فروش محصولات شرکت رو برطرف کرد.... چون باعث بالا رفتن فروش شده.... دختر با هوش و زبر و زرنگیه.... حالا اینکه چرا شما به من معرفیش کردی و الان داری می گی خانواده ی درست و حسابی نداره، بماند. نفس پُری کشید. _پدرش آدم درستی نیست.... به درد خانواده ی ما نمی خوره. _من با پدرش کاری ندارم.... _یه کم عقلتو به کار بنداز رادمهر.... می گم من خانواده‌شو می شناسم بگو باشه. این جمله ی پدر خیلی حرصی‌ام کرد. _چرا؟!... چرا هر چی شما می گید باید بگم چشم؟!.... من این دختر رو می خوام.... کاری هم با پدرش ندارم که پدرش چکاره است.... _خوبه.... از همین حالا مُخت رو خوب زده... اونقدر که چشم تو چشم من می شی و می گی فقط و فقط همین دختره! زل زدم به چشمان جدی پدر. _آره.... چون این دختر رو می خوام.... یه بار شما هر چی من می گم بگید باشه... چی می شه واقعا؟! _باشه.... برو.... برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی ببین کی بهت گفتم.... این دختره به دردت نمی خوره. این بار در اتاق را گشودم و جواب دادم: _همین یه بار می خوام اون چه دلم می خواد رو بخوام. از اتاق بیرون زدم که مادر را دیدم که با یک سینی چای و میوه سمت اتاق پدر می اومد. _کجا داری می ری رادمهر؟ _خونه‌ام. _چی؟!.... غذا برات سفارش دادم.... یعنی چی؟! از پله ها پایین می رفتم که به مادر که در جا خشکش زده بود نگاهی انداختم. _اونجا راحت ترم.... _چی شد يک دفعه؟! _از بابا بپرسید. از خانه بیرون زدم و تمام مسیر تا خانه ی خودم را فکر کردم. یعنی پدر باران چکاره بود که پدر اینقدر مصمم بود که پشیمان خواهم شد؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
♥️͜͡🕊 نامت‌بود‌جوازعبور‌از‌پل‌صراط جآنم‌فدای‌نآم‌تو‌اربآب،یآ‌حسیــن ♥️¦⇠ 🕊¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°~♥️🌱 «فحش‌اگربدهندآزادی‌بیان‌است، جواب‌اگربدهی‌بی‌فرهنگی‌است سوالی‌اگربکنند،آزاداندیشند، سوال‌اگربکنی‌تفتیش‌عقاید، مسخره‌ات‌بکنندانتقاداست جواب‌اگربدهی‌بی‌جنبه‌ای، اگرتهدیدت‌کننددفاع‌کرده‌اند اگرازعقایدت‌دفاع‌کنی‌خشونت‌طلبی، حزب‌اللهی‌بودن‌راباهمهٔ‌تراژدی‌هایش دوست‌دارم. » 🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زن در اسلام، زنده، سازنده و رزمنده است به شرط آنڪه لباسِ رزمش، لباسِ عفتش باشد 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
یکی دوماهه که وقتی میبینمت خیلی بیشتر از قبل بهت افتخار میکنم..! از این فتنه ها به بعد مطمئنا‌ قدرتو بیشتر می‌دونم♥️ تو کفن منی... همیشه اون بالاها بمون... نمیذاریم اتفاقی واست بیفته.. مطمئن باش🇮🇷❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بد فکری به سرم افتاده بود! پدر باران! آنقدر که طاقت نیاوردم و صبح روز بعد تا به شرکت رسیدم، باران را به اتاقم احضار کردم. در اتاقم را که گشود، نگاهش کردم. مثل همیشه آرام و متین. و چه تناقضی بود بین حال او و من! بی قراری ام تمام بود. _بله جناب فرداد. _خواستم.... خواستم پدر شما رو ببینم و باهاشون صحبت کنم. سر به زیر انداخت. همین عکس العمل او دلم را لرزاند. _پدرم فوت شدن. _فوت شدن! _بله... خیلی سال پیش... قبل از اینکه به دنیا بیام. کلافه بودم کلافه تر شدم. اگر پدر باران فوت شده بود چرا پدر گفت، پدرش آدم درستی نیست!؟ _خب.... خب.... پدرتون چه طوری فوت شدن؟ تعجب به نگاهش هجوم آورد. _چیزی شده جناب فرداد؟! _نه.... ولی.... همین طوری پرسیدم. _سکته ی قلبی. سرم را کمی تکان دادم و از شدت کلافگی که زیر چشمان دقیق باران قابل رویت بود و همه چیز را لو می داد. _به من بگید چی شده خب؟ _هیچی.... چیز مهمی نیست..... شما برو سرکارت. نگاهش می گفت که حرفم را باور نکرده است. کمی با تردید نگاهم کرد اما دستورم را اجرا. او رفت و من باز طاقت نیاوردم. زنگ زدم به موبایل پدر. و تا یک الو گفت، با صدایی بالا رفته گفتم : _این که میگه پدرش فوت کرده؟ پدر نفس بلندی کشید. _الان وقت گفتنش نیست رادمهر.... بهت میگم دست از سر اون دختر بردار بگو چشم. عصبی داد زدم. _یعنی چی آخه؟!.... فکر منو از دیروز درگیر کردید حالا میگی ولش کنم؟!... میشه اصلا؟! _پدرش زنده است ولی خودش نمیدونه. جا خوردم، طوری که پاهایم توان ایستادن را از دست داد. نشستم روی صندلی‌ام و ناباورانه زمزمه کردم: _یعنی چی زنده است؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
شرطِ شهید شدن شهید بودن است... درآخر ما حرف های دشمنانمان را از یاد میبریم اما سکوت دوستانمان را هرگز... رو کسی به جز حسین حساب نکن.❤️ [بیوگرافی اینستاگرام شهید حسین زینال زاده] [بیوگرافی اینستاگرام شهید دانیال رضازاده] چقدر 💔 •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
01 Mostanade Soti Shonood (1401-03-05)(1).mp3
16.34M
🎙 (جلسه اول) 🔸تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان که روحش از بدنش جدا شده و می‌توانسته حقایق و باطن اتفاقات را ببیند و در این مستند صوتی از مشاهداتش می‌گوید. 🔹تجربه‌گر کتاب شنود در پی حذف برخی قسمت‌های کتاب شنود، توسط ارشاد و نامفهوم شدن برخی قسمت‌های آن و همچنین بیان برخی مطالب گفته نشده، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته‌ است و استاد امینی‌خواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان می‌دارد. 📣مروری بر نکات جلسه اول: ◽️ بیان مطالب کتاب شنود بدون سانسور ◽️ روشن شدن زوایای وسیعی از عالم شیاطین ◽️ تصاویر عجیب شیاطین ◽️ بیماری‌ای که تجربه‌ام را رقم می‌زد. ◽️ گردابی که از جنس نور بود. ◽️ حضور اجدادم را حس می‌کردم. ◽️ پیرمردی که بسیار نورانی و با جذبه بود. ◽️ علاقه شدید و اشتیاق دو طرفه به فرشته مرگ ◽️ اعمالی که به آن تکیه کرده بودم. ◽️ جلوه نفس لوامه ✅ این مستند صوتی به حقایق بسیار مهمی اشاره میکند و شنیدن آن باعث میشود انسان نگاهش به مسائل اصلاح شود و ارتقا پیدا کند و همچنین اثرات مثبت زیادی در زندگی انسان دارد ✅ ان شاء الله هر روز یک قسمت آن در کانال ارسال خواهد شد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ارتباط این اغتشاشات با ظهور حضرت 👤 ⁉️ علت اینکه دشمن این فتنه رو در شرایط فعلی اجرا کرد چی بود؟ ❌ ضلع سومی که دشمن از کامل شدنش می‌ترسه چیه؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جنگ ترکیبی - استاد محسن عباسی ولدی.mp3
6M
جنگ ترکیبی بسیار عالی و مهم است لطفا به دقت گوش کنید ما ملت امام حسینیم و این کافرها نمی توانند آسیبی به انقلاب بزنند چون ما از این موج ها زیاد دیده ایم 👌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
02 Mostanade Soti Shonood (1401-03-05) - Nashre Hadi Ba Hamkarie Madrese Taali Taghdim Mikonad.mp3
16.23M
🎙 مستند صوتی ، قسمت 2 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای عصبانی پدر از پشت خط به گوشم رسید. _رادمهر!.... اینا را نباید به تو بگم... میفهمی؟ و من انگار داشتم دیوانه می شدم. آنقدر که صدایم تا مرز فریاد بالا رفت. _یعنی چی نبايد بگید؟!.... گذاشتید این دختر بیاد شرکت من کار کنه بعد اومدید میگید پدرش مشکل داره ولی نمیتونم بگم چه مشکلی.... خودش میگه پدرم فوت کرده شما میگید زنده است... میشه دقیقا به من بگید با کی طرف هستم تا بدونم چه خاکی باید تو سرم بریزم الان؟! صدای خونسرد پدر باز عصبی ترم کرد. _فعلا به کارت برس... وقتش که بشه بهت میگم. _وقتش کیه؟!.... اگه این دختر مشکل داشت چرا گذاشتید بیاد تو زندگی من و شرکت من، که بعد سر وقتش بهم بگید؟! پدر مکثی کرد. آنقدر که فکر کردم شاید چیزی بگوید اما نهایتا گفت : _فعلا هیچی ندونی بهتره. و قطع کرد! من ماندم و کلی سوال و عصبانیتی که نیاز به آرامش داشت و یک سردرد عجیب. باز طاقت نیاوردم و رفتم سراغ باران. در اتاقش را که باز کردم، نگاه باران و اَشکانی با هم سمتم آمد. اما من تنها به باران نگاه کردم و گفتم : _چند دقیقه لطفا. از پشت میزش برخاست و از اتاق بیرون آمد. _احساس می کنم امروز حالتون خوب نیست. _نه.... اصلا. _چرا؟!... چی شده؟ _اینا رو ول کن... میتونی با من بیای بریم بیرون شرکت حرف بزنیم؟ نگاهم به او بود. متفکرانه گفت : _آخه کارام عقب افتاده و.... _کارات اشکال نداره اما اون وَ که گفتی چیه؟ _جناب مهندس هم زنگ زدن به من که دارن میان شرکت. _هوتن؟! _بله.... _اونو ولش کن.... اصلا نمیخوام باهاش حرف بزنی.... بهتر که زیر پاش علف سبز بشه.... من میرم همون کافی شاپ قبلی.... چند دقیقه بعد از من بیا. حتی نذاشتم بگویم می‌آید یا نه... من همان دقیقه از شرکت بیرون زدم سمت کافی شاپ و منتظرش شدم. خیلی به هم ریخته بودم. آنقدر که اصلا نمی توانستم کار کنم.... طاقت هجوم آن همه سوال را به یکباره به ذهنم نداشتم. آن هم سوالاتی که همه بی جواب بود. و بالاخره آمد. و با یک نگاه سمت من. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
مستند صوتی شنود - 03.mp3
14.35M
🎙 مستند صوتی ، قسمت 3 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💛🕊» پـیـامےازطرف‌خـدا : اگـہ‌خودم‌این‌شرایط‌رو سر‌راهٺ‌قرار‌دادم پـس‌خودمم‌از‌میـانش‌ردت‌میڪنم...シ! 💛¦↫ 🕊¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
«🌸✨» از‌آیت‌اللٰھ‌بھجت‌پرسیدن آیا‌ادم‌گنــاهکار‌هم‌میتونہ‌امام‌زمانش‌رو‌ببینه؟! جواب‌دادند: شمر‌هم‌امام‌زمانش‌و‌دیدامــا‌نشناخت....! اللٰھم‌عرفنۍ‌‌حُجَتّک.....! ✨¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🌸» تـوتمـام دنـیای منـی:) ♥️¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🌸 » بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ محکم‌گره‌بزن‌دل‌مارا‌به‌زلف‌خویش ای‌دستگیر‌درگنه‌افتاده‌ها‌حسین:) ♥️¦↫ 🌸¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🌹🍃» وچـادرۍمـاندن... عشـق مـۍخـواهـد!:) 🌹¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•